آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
Відкрити в Telegram
کانال رسمی عادلهحسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم، آنتیک، شاهبیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
Показати більше2025 рік у цифрах

21 905
Підписники
-924 години
+577 днів
-1530 день
Архів дописів
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
یه سوپراااایزززز فوقالعاده قشنگ دارم برای اوناییکه رمانهایعاشقانه با کلی صحنههای قشنگ دوست دارن...🥺😍
اونم کجا؟❤️🔥
اینجا🔥 :
https://t.me/+vQIw68osi-BjZWI0
نزدیک ۷ هزار رمان عاشقانه وبدونِسانسور توش گذاشتیم؛مختص مخاطبهای عشقِرمان...🤩
رمان داریم اونم نسخهیچاپی که مهمون کتابخونهتون بشه، با آپشنهای باورنکردنی و امضایمخصوصنویسنده با اسم خودتون...😌
پس رمانهایقشنگِ اینکانالو از دست ندین😎
https://t.me/+vQIw68osi-BjZWI0
یه سوپراااایزززز فوقالعاده قشنگ دارم برای اوناییکه رمانهایعاشقانه با کلی صحنههای قشنگ دوست دارن...🥺😍
اونم کجا؟❤️🔥
اینجا🔥 :
https://t.me/+vQIw68osi-BjZWI0
نزدیک ۷ هزار رمان عاشقانه وبدونِسانسور توش گذاشتیم؛مختص مخاطبهای عشقِرمان...🤩
رمان داریم اونم نسخهیچاپی که مهمون کتابخونهتون بشه، با آپشنهای باورنکردنی و امضایمخصوصنویسنده با اسم خودتون...😌
پس رمانهایقشنگِ اینکانالو از دست ندین😎
https://t.me/+vQIw68osi-BjZWI0
Repost from N/a
Фото недоступнеДивитись в Telegram
_میشه بلند شی محراب؟ برو بیرون میام صحبت میکنیم.
رنگ نگاهش تغییر میکند. تازه حواسم جمع یقه ی لباسم میشود و خجالت زده پتوی رویم را بالا میکشم و میخواهم برهنگی یقهام را بپوشانم که میانه ی راه دستم را میگیرد.
نفسم به شماره میافتد وقتی سرش را میبینم که نزدیک و نزدیک تر میآید.
زودتر از آنچه که فکرش را میکردم گرمای لبش را حس میکنم و چشمهایم بسته میشود.
قلبش زیر دستم محکمتر میکوبد.
زن بودم و برای اولین بار سرشار از نیاز
زمان و مکان را گم کردهام. ناگهانی عقب میکشد. به سختی پلکم باز میشود و نگاهش میکنم.
جایگزین محبت چند دقیقه قبلش، سرما و کینه ای شده که من را خیره ی خودش میکند.
بی مقدمه میپرسد :
_اون پسره هم تا همین جاها باهات پیش رفته؟
https://t.me/+4TlJkZNOJXhkYWE0
دلناز دختری که عاشق خوانندگیه و صدای محشری داره. به خاطر مخالفت های نامزدش ازش جدا میشه و به آموزشگاه صداسازی میره و اونجا با استادش محراب آشنا میشه که شخصیت تاریکی داره و...
https://t.me/+4TlJkZNOJXhkYWE0
رمان جدید از نویسنده ی خاطره سازی و قصاص که قبلا توی تلگرام بالا 100هزار تا عضو داشت
قبل از چاپ شدن رایگان بخونش☝️
Repost from N/a
-هر وقت زنی بغلتو پس بزنه خودتو میزنی ناکار میکنی و تو دود و مستی غرق میشی!
گونههایم گل می اندازد وقتی میگویم و خم میشوم و دست مردانه خونیش را میگیرم. پوزخند میزند و با لحن خاصی میگوید:
-نه هر زنی...
دلم گرم میشود. مکث میکند و باز با حرفش حرصم را در میآورد:
-خانم پرستار تو میدونی همه زنا برای اینجا له له میزنن...
به بغلاش شاره میکند و آنی حسادت وجودم را میگیرد و اخم کرده میگویم:
-کجاست وسایل پانسمانت؟
صدای خندهاش را میشنوم و پشت بندش میگوید:
-تو آشپزخانه کابینت بالایی دوم
به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم. آشپزخانهاش هم نامرتب است؛ جلو که میروم صدای شیشه خوردههای شکسته بالا میرود:
-بپا یه وقت شیشه نره تو پات خانم پرستار! اون وقت من پرستار خطرناکی میشم...!
لعنتی میفرستم و چهارپایه را پیدا میکنم. صدایش را باز میشنوم:
-من با پانسمان دستم خوب نمیشم...
دستم به کابیت میرسد اما نمیتوانم وسایل پاسنمان و بتادین را پیدا کنم.
از همانجا غر میزنم:
-چقدر حرف میزنی!
باز پرشیطنتتر میخندد و صدایش را میشنوم:
-نمیخوای بدونی چجوری خوب میشم؟
قلبم تند میزند و میترسم. قرار نبود تا اینجا با این مرد پیش بروم...
مردی که سابقه خوبی نداشت و مرا میترساند:
-من با بغل تو خوب میشم... با نفس نفس زدنات زیر گوشم...
سرخ میشوم و صدای قدمهایش را میشنوم. کاش اینجا نمیآمدم! این مرد آبرو سرش نمیشد. نمیفهمید من عادت نداشتم به این بیپرواییها...
آخرین تلاشم را میکنم ولی باز دستم نمیرسد صدایش را از نزدیک میشنوم.
-بیا پایین خانم پرستار قدت نمیرسه
کلافه و ناامید پایین میآیم و خودش وسایل و بتادین را جلوی رویم میگذارد و دستش را جلو میآورد.
از درد اخم میکند. نمیدانم چرا حس خوبی ندارم. برای او اینها درد نبود.
موهای کوتاهم را پشت گوش حبس میکنم و میپرسم:
-چته؟! من که هنوز بتادین هم نزدم!
سرش را پایین میاندازد و لب گزه میکند:
-خب بزن زودتر میخوام دراز بکشم!
تند بتادین میزنم و پانسمان را دور دستش میپیچم و نگاهم این بار روی رد خون روی پهلویش خشک میشود و مات میمانم:
-اینجا هم زخمی شده بردیا؟
همین که دست به سمت دکمههای پیراهنش میبرم با خنده خستهای میگوید:
-اوه خانم پرستار خطرناک شدی که...!
دکمههایش را باز میکنم و با دیدن زخم گلوله در پهلویش بغض میکنم. دستم ناخواسته برهنگی تنش را لمس میکند و او دستم را میگیرد و تبدار میگوید:
-من مریضم ولی بیشتر از همه مریض تو... مریض لمس دستای تو روی تنم...
زمزمهاش بغضم را بزرگتر میکند و حال خودش را خرابتر:
-نکن آرام! من لامصب با همین حال مریضمم میتونم کار ناتموم اون شبمو تموم کنم!
https://t.me/+G7omkBqbQQFmMDY0
https://t.me/+G7omkBqbQQFmMDY0
آدمهای این قصه، هیچ راه فراری از گذشتهی نیمهتمومشون ندارن...
نه آرام که زخمِ پدر خورده و از ترس ترک شدنِ دوباره مردد بین دل دادن یا ندادن به مردی که دوستش داره میمونه...
نه بردیا که برای حل کردن معمای قتل مادرش سر از خانوادهی آرام درمیاره...
و نه سروین و رسام که برای احیای عشق قدیمیشون دست و پا میزنن...
https://t.me/+G7omkBqbQQFmMDY0
https://t.me/+G7omkBqbQQFmMDY0
https://t.me/+G7omkBqbQQFmMDY0
Repost from N/a
♨️به علت اصرار زیاد شما عزیزان، برای آخرینبار لینک این کانال رو قرار میدیم.❗️👇
https://t.me/+JrSJDHC2fgFjZDNk
من نیلوفرم، دختری که بزرگترین آرزوی زندگیش رسیدن به مرد مورد علاقهش سیاوشه؛ مردی که بزنبهادرترین و غیرتیترین مرد محلهس و همه رو تعصب و مردونگیش قسم میخورن. مردی که دیوانهوار عاشقشم، اما مجبورم بخاطر نجات جون خودش، با دشمن خونیش ازدواج کنم‼️
https://t.me/+JrSJDHC2fgFjZDNk
-نذار هی تکرار کنم. میگم دستتو نشونم بده...
وحشتزده عقبعقب میروم.
-با توام نیلی؛ دیوونهم نکن. بهت میگم دستتو نشونم بده...
انقدر عقب میروم که پشتم به دیوار میخورد. او نیز آنقدر جلو میآید تا
سینه به سینهام میایستد.
از ترس و استرس به سکسه افتادهام. توجهی نمیکند، دستش را به سمتم میآورد و با ضرب و شدت به دستم چنگ میزند.
-چه خبرته سیاوش؟! آروم، دستم درد گرفت.
بیتوجه به داد و بیدادم دستم را محکم جلو میکشد و با نگاهی خونبار و سرخ، زل میزند به حلقهی درون انگشتم.
باور نمیکند. حیرت کرده. طول میکشد تا خودش را پیدا کند و به حرف بیاید:
-این... این چیه نیلی؟! این چه کاریه تو کردی؟! تو چیکار کردی نیلی... ؟! تو با زندگیمون چیکار کردی؟!
اشک به چشمهایم نیش میزند؛ اما نقابم را روی صورت محکم میکنم. برای دروغ گفتن به او، باید قوی باشم...
-همین کاری که میبینی؟ چرا تعجب کردی؟! مگه قبلا بهت نگفته بودم میخوام باهاش عقد ک...
خشمگین و آشوبزده دستم را رها میکند و به چانهام چنگ میزند. از نگاهش خون چکّه میکند وقتی که در صورتم میغرد:
-بگو... بگو دیگه... پس چرا ساکت شدی؟! بگو تا ببینی چه بلایی سرت میارم!
اشکها به موازات صورتم پایین میافتند، اما با همان نگاه بیرحم، باز قاطعانه دروغ میگویم:
-میگم، خوبم میگم؛ فکر کردی ازت میترسم؟!
و انگشت و حلقهام را با سرنترسی نشانش میدهم و ناجوانمردانهترین دروغ زندگیام را بر زبان جاری میکنم:
-بهت میگم همه چی بین من و تو تموم شده. دارم میگم مرد مورد علاقه من جاویده. دارم میگم میخوام با اون ازدواج کنم. دارم میگم دیگه دوستت ندا...
اجازه نمیدهد که کلامم به سر برسد؛ دستش را با شدت روی لبهایم نگه میدارد و با نگاهی درّنده و غصبناک، خیره در صورتم میغرد:
-لال شو نیلی لال شو. چیزی نگو که باعث بشه کار خودم و خودت و اون حرومزاده رو برای همیشه تموم کنم.
از بینفسی سرفهام گرفته. او اما دستش را از روی لبهایم برنمیدارد. اشکهایم دانهدانه از چشمهایم سقوط میکنند و روی دستش میافتند.
-بابات و خود حروملقمهش مجبورت کردن این چرندیاتو بگی؛ آره؟! من که میدونم تو جونت واسه من و رابطهمون در میره. من که میدونم هنوزم منو میخوای...
و دستش را آرامآرام از روی لبهام برمیدارد و شانههایم را میگیرد:
-بگو که دوستم داری. یهبار دیگه بگو که دوستم داری قربونت برم. من که میدونم هر چی گفتی دروغ بوده...
غمگین و عاشق نگاهش میکنم و هیچ نمیگویم. تنها یک راه پیش رویم مانده. باید عشقمریضگونهام به او را تمام کنم و برای نجات جان خودش، قیدش را بزنم...
https://t.me/+JrSJDHC2fgFjZDNk
https://t.me/+JrSJDHC2fgFjZDNk
https://t.me/+JrSJDHC2fgFjZDNk
https://t.me/+JrSJDHC2fgFjZDNk
https://t.me/+JrSJDHC2fgFjZDNk
🔥‼️🔥پارتهای آغازین این رمان توی تلگرام غوغا به پا کرده. هنوز تازه شروع شده و همه عاشقش شدن. فقط کافیه یه پارت از شروع رمان بخونی تا قدرت قلم نویسنده رو ببینی.🔥😍♥️
Repost from N/a
#پارت_781
آیه وارد خونهش میشه و خواهر ناتنیش رو با شوهرش میبینه و فکر می کنه بهش خیانت کردند و....
از صدای برخورد دسته کلید و کولهام با زمین سر هر دو به طرف من چرخید، از پشت پرده اشک دیدم که مردِ من، زن رو پس زد.
قدمی عقب رفتم.
_آیه... برات توضیح میدم.
بدون اینکه به حرفش اهمیت بدم از خونه بیرون زدم.
اسمم رو با فریاد صدا زد.
_آیــه؟
بهم رسید و با فاصله چند قدم ازم ایستاد.
_آیه... برات توضیح میدم عزیزم...
قدمی عقب رفتم که داد زد:
_ وایستا... پشتت جاده است، بیا بریم همه چیزو برات تعریف میکنم قربونت برم، به جون مامان فاطمه اشتباه متوجه شدی.
قدم دیگهای عقب رفتم.
چی رو میخواست توضیح بده؟
اشتباه متوجه شدم!؟ آره من همیشه اشتباه متوجه میشم...!
_به جون لوبیا اشتباه فهمیدی...
دستم رو به شکمم گرفتم.
کجا میرفتم؟ من تنهایی، جایی رو نداشتم، لوبیا هم بود، لوبیا نه پسرم!
تصویر آیهای که هیچکس نمیخواستش، نکنه پسرمم رو کسی نخواد...!؟
قدم دیگهای عقب رفتم، مامان فاطمه هم لنگان لنگان پشت سر یزدان رسید.
تمام تصویر ذهنی منو پسر بچهای گرفت که هیچکس نمیخواستش... من نتونستم از خودم مراقبت کنم، از بچهام میتونستم؟ آواز اذیتش میکرد.
هر دو دستم رو به شکمم گرفتم به طرف جاده برگشتم، ماشینی به سرعت به ما نزدیک میشد.
_خودم مراقبتم.
دو قدم بلند برداشتم، صدای ترمز ماشین و فریاد یزدان و یا فاطمه زهرا گفتن مامان فاطمه، میون دردی که همه جونم رو گرفت محو شد، وقتی بعد از برخورد با ماشین روی زمین افتادم صدای شکستن استخونام رو میشنیدم.
تصویر فرو ریختهی مردی که قرار بود پدر بچهام باشه رو میدیدم.
دست راستم رو احساس نمیکردم اما دست چپم رو به شکمم رسوندم، دیگه حتی نمیتونستم لبهامو تکون بدم مغزمم داشت خواب میرفت اما به پسرم قول دادم نذارم کسی اذیتش کنه.
+++++++++++
https://t.me/+iNeuFM9kEv00Nzg8
https://t.me/+iNeuFM9kEv00Nzg8
https://t.me/+iNeuFM9kEv00Nzg8
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.40 KB
Repost from N/a
❗️عشق تلخ❗️
-چیزی یادت نرفته عزیزم؟
نگاه گنگم را که دید، گفت:
-منظورم اینه... و خودش را جلو کشید و لبهایم بوسید. شوکه شده خواستم خودم را عقب بکشم که دستش را پشت کمرم گذاشت. به لطف تاریکی هوا و شیشه های دودی، از بیرون ماشین معلوم نبودیم ولی باز هم وسط کوچه بودیم.
-با شوهرت خدافظی نکرده بودی.
معذب شده نگاهش کردم:
-آخه وسط کوچه درست نیس.
-راس میگی، باید زودتر بریم خونه بخت.
-ولی من آماده نیستم.
-بسپارش به من، پیاده میشی یا بریم برای فاز اول آمادگی؟
سریع پیاده شدم. با این آتش تندی که داشت، بعید نبود مرا با خودش ببرد.
داخل خانه، صدای بحث آلا و حسام از طبقه بالا می آمد. همین طور که از پله ها بالا میرفتم صدایشان واضح تر میشد:
-بهت گفته باشم حسام، من بچه نمیخوام.
-ولی از روز اول تو با بچه، منو پابند خودت کردی.
-اونموقع میخواسم، الان نمیخوام.
-آهان، چون اونموقع میخواسی منو از دست خواهرت دربیاری، حالا که خرت از پل گذشته...
-خفه شو، فک کردی چه تحفه ای بودی؟
-همون تحفه ای که بخاطرش چشمتو روی همه چی بستی...حالام که نقشهت نگرفت و طعمهت شد نامزد خواهرت...
یاد صحنهای افتادم که مچشان را با هم گرفته بودم، همانجا نشستم، حالم بد بود...
https://t.me/+0DLYZs_fjEU1MThk
https://t.me/+0DLYZs_fjEU1MThk
Repost from N/a
-دهنی بود....
با شنیدن صدای دلنشینش سرش را بالا آورد ولی دست خودش نبود که یک تای ابرویش را بالا انداخت و به تمسخر گفت:
-چی بود؟...
معذب بودن دخترک را متوجه شد اما باید از جایی شروع به گفتن آنچه در قلب و مغزش می گذشت می کرد.
-یعنی منظورمه اینه که... اون شام من بود داشتم میخوردم که گوشیم زنگ خورد...
با دست به داخل ویلا اشاره زد و گفت:
-رفتم جواب بدم.... برگشتم دیدم شما مشغول خوردن هستین....
او را روی تراس دیده بود که مشغول غذا خوردن بود. تصویر بی نظیر روبرویش به حدی برایش زیبا و دلنشین بود که دلش نیامده بود جلو بیاید و آن را خراب کند.
از دور ایستاده بود و دخترک چشم عسلی را با آن موهای پدر درارش پوشیده در اشارپ زیبایش نگاه کرده بود.
با ولع از سیگارش کام های عمیق گرفته بود و دودش را به معده ی خالی اش فرستاده بود که از سرشب گزگز می کرد.
آن لحظه را با گوشی موبایلش ثبت کرده بود. عکسش به مانند پرتره ی زیبای الهه های یونانی قابل ستایش بود.
-البته نوش جونتون اما اجازه بدین برم داخل براتون بکشم... زیاد درست کردم از شام مونده...
همین که برگشت صدایش کرد:
-رعنا...
دخترک ایستاد دلش می خواست موهای افتاده در صورتش را که دل او را به بازی گرفته بودند پشت گوشش بزند. او عاشق تر از آن بود که بتواند این قسم دلبری ها را تاب بیاورد.
-چرا تا این موقع شام نخوردی؟...
دست هایش را در هم پیچاند و با صدایی که به زور درمی آمد گفت:
-میل نداشتم...
با شادی که به جانش تزریق شد پرسید:
-بخاطر جر و بحث سر شب من و پدرم شام نخوردی؟...
با چشم های فراری از او سر بالا انداخت.
-نه یعنی میدونید ناراحت شدم...
با لبخندی که سعی در پوشاندنش داشت دلخوش پرسید:
-برای من؟...
دخترک شیرین هنوز مثل گذشته که خجالت می کشید سر گونه هایش رنگ می گرفت.
-نه یعنی هم برای شما هم برای طفلی مهیار هم برای این وضعیتتون...
با دلی بیقرار قاشقش را پر کرد و به دهانش برد. نمی توانست خنده اش را به شکل دیگری مهار کند.
دخترک بامزه با چشم های گرد نگاهش کرد و نالید:
-گفتم که دهنی بود...
آخ که امشب قصد دیوانه کردنش را داشت. دلش می خواست بگوید هلاک چشیدن مزه ی لب هایش است اما در عوض قاشق آخر را هم به دهان برد و بعد از قورت دادن گفت:
-خوشمزه ترین باقالی پلویی بود که به عمرم خوردم...
کمی این پا و آن پا کرد:
-ممنونم... نوش جان...
کاش متوجه میشد که منظورش تعریف از دست پختش نیست و اشاره ی غیرمستقیمش به قاشق دهنی او بود.
با درد شدیدی در ناحیه ی شقیقه اش آخی گفت. چشم هایش را بست و دستش را روی سرش گذاشت.
-چی شدین؟... دوباره میگرنتون گرفت؟...
صدای نگرانش را از فاصله ای نزدیک شنید اما درد اجازه نداد که چشم هایش را باز کند.
از آستین لباسش گرفت و کشید:
-من یکم ماساژ بلدم اگه اجازه بدین سرتون رو ماساژ بدم شاید دردتون کمتر شد...
حتی شنیدن صدایش در اوج درد هم برای او مانند مسکن بود. حواسش بود که دستش روی سرش نشست و آن را به آرامی عقب برد.
به پشتی صندلی تکیه اش داد و شروع به ماساژ کف سرش کرد. انگشت هایش که روی شقیقه اش نشست بوی خوش دستانش او را مسخ کرد.
چشم هایش را باز کرد و از زاویه ی زیر صورت زیبای دلبرکش را نگاه کرد. هیچوقت تا به این حد به او نزدیک نشده بود.
کاش می توانست تصویر زیبای پیش رویش را قاب بگیرد. انگشتش را به خط اخمش کشید و آرام تر از حد معمول گفت:
-حالتون بهتر شد انگار؟...
زمزمه ی نصفه شبی اش در جانش خوش نشست اما مغموم از اینکه تاب دوری دوباره از او را ندارد لب زد:
-اگر دردم یکی بودی چه بودی...
و صورتش را خم کرد؛ مچ دستش را بوسید و....
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
Repost from N/a
_اول شوهر کن بعد هر غلطی خواستی بکن. من آبرو دارم. مردم نمیگن شهباز پس غیرتت کو که این دختر شوهر که نداره هیچ یه بچه رو هم بسته به دمش.
چشمانم از شدت حیرت گرد میشود اما مهلت حرف زدن نمیدهد.
_اجازه نمیدم تک و تنها مسئولیت یه بچه رو قبول کنی.
دستانم را روی میز میچسبانم و میغرم:
_چیکارش کنم؟ بذارمش پرورشگاه؟
پوزخند میزند:
_نخیر!... شوهر کن.
عصبانی میگویم:
_بابا!
_بابا بی بابا. اگه میخوای مسئولیت قبول کنی باید سروسامون بگیری. یه عمر دست مادرت بودی و اختیارت با خودت بود این شد زندگیت...
داغ میکنم:
_کو شوهر اصلاً؟!... اگه سر چهارراه میفروشن همین الان برم بخرم بیارم خدمتتون.
لبخند میزند. نرم و عمیق بعد میگوید:
_نه نیازه بخری نه نیازه راه دور بری. مهیار چند وقت پیش اومد پیشم و گفت...
پلک میزنم. احساس خفگی دارم. با ناتوانی زمزمه میکنم:
_من هنوز محرمشم...
چشم میبندم و پشت پلکهایم محسن است با آن لبخند عمیقش.
شهباز ثابت باز روی مستبدش را نشانم میدهد:
_فردا آخرین جلسه دادگاهت با اون مرتیکه تموم میشه. مهیار هم آشناست هم میخوادت. برای اون بچه هم پدری میکنه.
کمی روی میز خم میشود و آهسته میگوید:
_مهمتر از همه اینه که چشم بسته رو بیوه بودنت.
چشمانم از خشم و حیرت دودو میزند. مشتم را روی میز میکوبم و داد میزنم:
_خیلی لطف کردن.
به سرعت میچرخم. موقع خروج از دفتر با مهیار سینهبهسینه میشوم.
احساس تهوع دارم. تا میپرسد:
_خوبی؟
داد میزنم:
_ ازت متنفرم!
اخم میکند:
_عموشهباز چی بهت گفته؟ هر چی گفته از طرف خودش بوده. هر حرف اضافهای جز اینکه من دوستت دارم.
مهلت حرف زدن پیدا نمیکنم. باورم نمی شود در جایی که اصلاً انتظارش را ندارم ظاهر بشود. صدایش ترسناک است وقتی میگوید:
_زن منو دوست داری مهیارخان؟
یک قدم دیگر که بردارد میرسد به مهیار و من در حال جان دادنم. هنوز هم با همهٔ اتفاقات تلخی که بینمان افتاده... دوستش دارم...
با دیدن صحنهٔ پیش رویم جان از پاهایم میرود و...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0
https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0
https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0
https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0
Repost from N/a
باردار که شد میتونی بیای ببریش دخترتو...
دهنم با پارچه بسته بود و صدای داد و بیدادای بابام رو از اون ور خط میشنیدم.
اشکام رو صورتم بود و سامین نیم نگاهی بهم کرد و ادامه داد:
- البته نترس اول صیغش میکنم که نوت حلال باشه بالاخره بچه منه دیگه عمو!
تماس رو قطع کرد و سمتم اومد تو صورتم خم شد و چشماش بین چشمام چرخید:
- شرمنده دخترعمو انتقامم رو تو کشیده شد تو اون خاندان... هیشششش!
پارچه رو از دهنم بیرون کشید و جیغ زدم:
- دیوونه... چیکار داری میکنی منو ببر پیش خانوادم احمق آشغال کثافت
فقط خندید، دستام بسته بود و نگاهمو به داداش کوچیک ترش دادم:
- تو یه چیزی بگو ما قوم و خویشیم این کارا چیه من ناموس خودتونم
با ناراحتی ازم نگاه گرفت:
- خواهر ما ناموس داداش تو نبود
هق زدم: - اون یه غلطی کرد یه گوهی خورد الآنم که زندان...
سامین داد زد و صورتمو محکم گرفت و سمت خودش چرخوند:
- داداش تو زندان؛ خواهر من الان زنده میشه؟
با حرص صورتمو پرت کرد عقب جوری که رو مبل دراز شده با دست بسته افتادم و خطاب به داداشش زمزمه کرد:
- برو تو... هر وقت گفتم بیا سر زده نیا
و با این حرف صدای جیغام دست خودم نبود و التماس میکردم:
- نه نه نرو پسر عمو نرو ترو خدا نرو... من با تو همبازی بودم
گناه من چیه آخه داداشم به کاری کرده
اما سامین خیره بهش با اخم با سر اشاره کرد بره و اونم با تردید نگاهی بهم کرد و رفت.
گریم گرفت و سرمو تو مبل پنهون کردم که خیمه زدن تنش و حس کردم.
قلبم مثل گنجیشک میزد که در گوشم زمزمه کرد: - من مثل داداشت حیوون نیستم نمیخوام زوری باشه خودت کنار بیا باهاش چون حامله باید ازین ویلا بری بیرون پیش بابات... خود دانی!
و از روم سنگینیش بلند شد...
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
تمام پنجره ها و درا قفل بود.
یک هفته میشد هر شب میومد سمتم و اشکامو که میدید عقب میکشید.
اصلا معلوم نبود کجاییم خودشم در روز دو ساعت بیرون میرفت و انگار مطمعن بود از جای من...
روبه روش نشسته بودم و داشم شام میخوردم که خیره بهم زمزمه کرد:
- امشب؛ نمیخوام اذیت شی...
نگاهم روش نشست که ادامه داد:
- میخوام بابات از غیرت بمیره ولی داره دیر میشه...
قاشق تو دستم لرز گرفت و اون نگاهش رو قاشق اومد: - اذیتت نمیکنم!
بغض کردم: - داری بهم تجاوز میکنی و میگی اذیت...
هقی زدم که با پوزخندی از نوشابه اش خورد:
- فکر من داری زنم میشی... تو که با اون بابات نمیتونستی شوهرتو خودت انتخاب کنی حالا فکر کن زنم شدی منم بچه میخوام سختش میکنی
- چرا چرت میگی؟! بچه ای که قرار ولش کنی بی پدر شه؟ میخوای با آبروی بابام بازی کنی
خیره بهم زمزمه کرد:
- من این قدر وسط پام دارم که بچمو بی پدر نکنم یا دختری که زن کردمو ول نکنم فکر کردی مثل داداش جا نماز آب کش دو هزاریتم؟
دستی زیر چشمام کشیدم که ادامه داد:
- فقط اولش میخوام سکته کرد بابات و ببینم حالام با زبون خوش خودت پاشو برو اتاق تا بیام!
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
_وقتی اجازه ندادم سال به ماه رنگ دخترتو ببینی میفهمی دور زدن من یعنی چی؟
_حق نداری..
_من حق ندارم آیه؟ حواست هست جلوی کی وایستادی دیگه؟
_بزار بچمو ببینم ماهر چرا اینطوری میکنی لعنتی...
فشار انگشتاش رو پهلوم درد و به تنم تزریق میکرد.
_یا میگی اون شب چه اتفاقی افتاد یا دیگه حریر رو تو خوابتم نمیبینی.
اشک از چشمم چکید و همین بیشتر تحریکش کرد.
_اینا رو من اثری نداره، برو و هر وقت تصمیم گرفتی حرف بزنی برگرد.
داستانی که زخم گذشته را التیام میبخشد و رازهای یک خانواده را فاش میکند🌫✨
https://t.me/+wtsIUfhO0JI3NjU0
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.40 KB
Repost from N/a
❗️عشق تلخ❗️
من آنام، دختری آرام و بیحاشیه که توسط خواهر حسودم، بعد از اینکه نامزدم را دزدید، در گردابی انداخته میشوم که راه نجاتی ندارد. به اجبار همسر مردی جذاب و ثروتمند میشوم و علیرغم میلم، باید برای او بچه بدنیا بیاورم غافل از آنکه چه داستانی پشت این ازدواج و بچهدار شدن است. با پیدا شدن دو حامی در زندگیم، روال ماجرا عوض میشود و دیگر این منم که حقم را پس میگیرم و چنان خوشبخت میشوم که در باور نمیگنجد...
https://t.me/+0DLYZs_fjEU1MThk
https://t.me/+0DLYZs_fjEU1MThk
❗️وصال رویا❗️
#پارت_۱۰۷
به هوش که آمدم، به سختی نشستم. با هر حرکتی که میکردم، بدن دردناکم به فریاد درمیآمد، چارهای نبود، باید بلند میشدم. به زحمت روی فرش مندرس زیر پایم، ایستادم و نگاهی به سر تا پای خودم کردم، هیچ چیز فرق نکرده بود، لباسهایی که موقع خروج از خانه، تنم بود را به تن داشتم، حتی گلسری که موهایم را با آن بسته بودم و بهداد آن را با خشونت از موهایم کشیده بود، دور موهایم بود. نگاهی به اطرافم کردم، اتاق همان اتاق بود ولی الان خالی خالی بود. انگار از یک کابوس سیاه بیدار شده بودم، هیچ چیز مثل دیروز نبود، بجز آثار خشونتی که روی بدنم بجا مانده بود، همه چیز عجیب بود و منی که نمیدانستم اینجا چه میکنم. با باردار شدنم فکر میکردم دنیا به آخر رسیده ولی...
Repost from N/a
صدای ناز و کشدار منشی اش باعث شد همه ی حس هایش بیدار شود.
سرش را از روی پرونده ی زیر دستش بلند کرد و صورت دختر روبرویش را نگاه کرد.
لب های فیلر زده اش را جلو داده بود و همزمانی که خم شد و سینی حاوی قهوه و کیک را روی میز قرار داد منظره ی جالبی از بازی یقه ی مانتویش مشخص شد.
-چیز دیگه ای نمیخوایید آقای بزرگمهر؟...
با دقت بیشتری به قیافه ی دخترک نگاه کرد. لب های قرمز رنگ و لاک های جیغش بدجوری در چشم بود. به چشم خریدار از نظرش به عنوان سرگرمی بدک نبود.
از وقتی که رعنا دست رد به سینه اش زده بود حتی نتوانسته بود پارتی درست و حسابی برود چه رسد به اینکه بخواهد روابط وان نایت داشته باشد.
دو ماهی می شد که با کسی نبود. خودش هم از طولانی شدن این مدت تعجب کرد. قبل تر اگر کسی به او می گفت در این مدت رابطه نداشته او را به سخره می گرفت و مردانگی اش را زیر سوال می برد.
دخترک فنجان قهوه را برداشت و جلوی او گذاشت.
-تا سرد نشده میل کنید...
صدای کشدار و حالت خمار چشم هایش نشان می داد انگار او هم بی میل نیست.
نگاهی به صورت به شدت برنز شده اش انداخت. تاثیر سولاریوم روی پوستش به شدت بدرنگ شده بود. خارج از ایران این نوع برنزه شدن را به مسخره سوخته ی کارگری می گفتند.
گردنش را تابی داد که همین باعث شد شالش دور گردنش بیفتد. موهای لایت شده اش را از نظر گذراند.
در سلیقه ی او نبود اما از نظرش ارزش یکبار امتحان کردن را داشت. ساعت را نگاه کرد و پرسید:
-مرجوعی نداریم؟
-نه تا ظهر کسی نیست. آقای سالاری وقت داشتن که تماس گرفتن گفتن کاری براشون پیش اومده نمی تونن بیان عذر خواستن...
تمام مدتی که حرف می زد به لب هایش زل زده بود. انگار دخترک فهمید که از قصد لب هایش را بیشتر جلو داد.
دستی در موهایش کرد و کشید. انگار واقعا ریاضت این چند وقت به او نساخته بود. قبل ترها هیچوقت اینقدر هول نبود که بخواهد با نگاهش کسی را متوجه منظورش کند.
آن هم اویی که رنگ به رنگ دوست دختر عوض می کرد. آن هم چه دوست دخترهایی... همیشه بهترین ها را انتخاب می کرد حتی برای روابط وان نایتش هم حساس بود و هر کسی را قبول نمی کرد...
دخترک که دوباره خم شد و پیش دستی را کنار فنجان قهوه گذاشت مچ دستش را گرفت.
تجربه در دفتر کارش می توانست برایش جالب باشد. دخترک که بی حرف به او خیره شد از جایش بلند شد.
او را همراه خود تا کنار میز کارش کشاند. صدای کفش پاشنه بلند قرمز رنگ دخترک تنها صدایی بود که بین سکوتشان خط می انداخت.
دخترک را به میز چسباند و بی قرار لب هایش را به کام کشید. انگار منشی اش از او بیقرارتر بود که دست هایش را بلافاصله دور گردنش حلقه کرد و خودش را به او نزدیک کرد.
هوم کشداری کشید. بدک نبود از تازه کارهایی که مجبور بود به آن ها راه و چاه را نشان دهد متنفر بود.
بعد از بوسه ی عمیق کمی از او فاصله گرفت و او را هل داد همزمان با خم شدن دخترک روی میز به او نزدیک شد.
انگار دخترک منظورش را گرفت. سرش را که برای بوسیدن او جلو آورد گردنش را کج کرد و همین باعث شد لب های دخترک به جای لب هایش صورتش را ببوسد.
دستش را پیش برد و بند دکمه های مانتویش کرد. همزمان به لب هایش خیره بود.
دخترک با ناز در آغوشش چرخی خورد و لب هایش را به گردنش رساند.
همینکه دست هایش بیشتر پیشروی کرد چشمش به آستانه ی در افتاد که رعنا با تعجب و چشم های گرد شده داشت نگاهشان می کرد و...
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
https://t.me/+TsVQxApAohv5olC7
❌❌ رعنا دختری #ساده و #شهرستانی که برای رسیدن به #آرزوهایش راهی #دانشگاه #تهران می شود. با عاشقی اش قید #درس خواندن را می زند و #برخلاف خواسته ی خانواده اش با #کامرانی #ازدواج می کند که بخاطر ازدواج با رعنا از خانواده اش #طرد شده است... با #حاملگی ناخواسته ی رعنا و #رفتن #ناگهانی کامران زندگی رعنا وارد #فاز جدیدی می شود... همه چیز با ورود #مردی که تمام #معادلات رعنا را بهم می زند #عوض می شود... مردی #زنباره که از کنار #هیچ زنی به راحتی عبور نمی کند و....
Repost from N/a
_اول شوهر کن بعد هر غلطی خواستی بکن. من آبرو دارم. مردم نمیگن شهباز پس غیرتت کو که این دختر شوهر که نداره هیچ یه بچه رو هم بسته به دمش.
چشمانم از شدت حیرت گرد میشود اما مهلت حرف زدن نمیدهد.
_اجازه نمیدم تک و تنها مسئولیت یه بچه رو قبول کنی.
دستانم را روی میز میچسبانم و میغرم:
_چیکارش کنم؟ بذارمش پرورشگاه؟
پوزخند میزند:
_نخیر!... شوهر کن.
عصبانی میگویم:
_بابا!
_بابا بی بابا. اگه میخوای مسئولیت قبول کنی باید سروسامون بگیری. یه عمر دست مادرت بودی و اختیارت با خودت بود این شد زندگیت...
داغ میکنم:
_کو شوهر اصلاً؟!... اگه سر چهارراه میفروشن همین الان برم بخرم بیارم خدمتتون.
لبخند میزند. نرم و عمیق بعد میگوید:
_نه نیازه بخری نه نیازه راه دور بری. مهیار چند وقت پیش اومد پیشم و گفت...
پلک میزنم. احساس خفگی دارم. با ناتوانی زمزمه میکنم:
_من هنوز محرمشم...
چشم میبندم و پشت پلکهایم محسن است با آن لبخند عمیقش.
شهباز ثابت باز روی مستبدش را نشانم میدهد:
_فردا آخرین جلسه دادگاهت با اون مرتیکه تموم میشه. مهیار هم آشناست هم میخوادت. برای اون بچه هم پدری میکنه.
کمی روی میز خم میشود و آهسته میگوید:
_مهمتر از همه اینه که چشم بسته رو بیوه بودنت.
چشمانم از خشم و حیرت دودو میزند. مشتم را روی میز میکوبم و داد میزنم:
_خیلی لطف کردن.
به سرعت میچرخم. موقع خروج از دفتر با مهیار سینهبهسینه میشوم.
احساس تهوع دارم. تا میپرسد:
_خوبی؟
داد میزنم:
_ ازت متنفرم!
اخم میکند:
_عموشهباز چی بهت گفته؟ هر چی گفته از طرف خودش بوده. هر حرف اضافهای جز اینکه من دوستت دارم.
مهلت حرف زدن پیدا نمیکنم. باورم نمی شود در جایی که اصلاً انتظارش را ندارم ظاهر بشود. صدایش ترسناک است وقتی میگوید:
_زن منو دوست داری مهیارخان؟
یک قدم دیگر که بردارد میرسد به مهیار و من در حال جان دادنم. هنوز هم با همهٔ اتفاقات تلخی که بینمان افتاده... دوستش دارم...
با دیدن صحنهٔ پیش رویم جان از پاهایم میرود و...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0
https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0
https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0
https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0
Repost from N/a
باردار که شد میتونی بیای ببریش دخترتو...
دهنم با پارچه بسته بود و صدای داد و بیدادای بابام رو از اون ور خط میشنیدم.
اشکام رو صورتم بود و سامین نیم نگاهی بهم کرد و ادامه داد:
- البته نترس اول صیغش میکنم که نوت حلال باشه بالاخره بچه منه دیگه عمو!
تماس رو قطع کرد و سمتم اومد تو صورتم خم شد و چشماش بین چشمام چرخید:
- شرمنده دخترعمو انتقامم رو تو کشیده شد تو اون خاندان... هیشششش!
پارچه رو از دهنم بیرون کشید و جیغ زدم:
- دیوونه... چیکار داری میکنی منو ببر پیش خانوادم احمق آشغال کثافت
فقط خندید، دستام بسته بود و نگاهمو به داداش کوچیک ترش دادم:
- تو یه چیزی بگو ما قوم و خویشیم این کارا چیه من ناموس خودتونم
با ناراحتی ازم نگاه گرفت:
- خواهر ما ناموس داداش تو نبود
هق زدم: - اون یه غلطی کرد یه گوهی خورد الآنم که زندان...
سامین داد زد و صورتمو محکم گرفت و سمت خودش چرخوند:
- داداش تو زندان؛ خواهر من الان زنده میشه؟
با حرص صورتمو پرت کرد عقب جوری که رو مبل دراز شده با دست بسته افتادم و خطاب به داداشش زمزمه کرد:
- برو تو... هر وقت گفتم بیا سر زده نیا
و با این حرف صدای جیغام دست خودم نبود و التماس میکردم:
- نه نه نرو پسر عمو نرو ترو خدا نرو... من با تو همبازی بودم
گناه من چیه آخه داداشم به کاری کرده
اما سامین خیره بهش با اخم با سر اشاره کرد بره و اونم با تردید نگاهی بهم کرد و رفت.
گریم گرفت و سرمو تو مبل پنهون کردم که خیمه زدن تنش و حس کردم.
قلبم مثل گنجیشک میزد که در گوشم زمزمه کرد: - من مثل داداشت حیوون نیستم نمیخوام زوری باشه خودت کنار بیا باهاش چون حامله باید ازین ویلا بری بیرون پیش بابات... خود دانی!
و از روم سنگینیش بلند شد...
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
تمام پنجره ها و درا قفل بود.
یک هفته میشد هر شب میومد سمتم و اشکامو که میدید عقب میکشید.
اصلا معلوم نبود کجاییم خودشم در روز دو ساعت بیرون میرفت و انگار مطمعن بود از جای من...
روبه روش نشسته بودم و داشم شام میخوردم که خیره بهم زمزمه کرد:
- امشب؛ نمیخوام اذیت شی...
نگاهم روش نشست که ادامه داد:
- میخوام بابات از غیرت بمیره ولی داره دیر میشه...
قاشق تو دستم لرز گرفت و اون نگاهش رو قاشق اومد: - اذیتت نمیکنم!
بغض کردم: - داری بهم تجاوز میکنی و میگی اذیت...
هقی زدم که با پوزخندی از نوشابه اش خورد:
- فکر من داری زنم میشی... تو که با اون بابات نمیتونستی شوهرتو خودت انتخاب کنی حالا فکر کن زنم شدی منم بچه میخوام سختش میکنی
- چرا چرت میگی؟! بچه ای که قرار ولش کنی بی پدر شه؟ میخوای با آبروی بابام بازی کنی
خیره بهم زمزمه کرد:
- من این قدر وسط پام دارم که بچمو بی پدر نکنم یا دختری که زن کردمو ول نکنم فکر کردی مثل داداش جا نماز آب کش دو هزاریتم؟
دستی زیر چشمام کشیدم که ادامه داد:
- فقط اولش میخوام سکته کرد بابات و ببینم حالام با زبون خوش خودت پاشو برو اتاق تا بیام!
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
https://t.me/+ILJDbHAhq7w1NDE0
سکه را در دست چرخاندم، خوب و بد هم شبیه به دو روی این سکه بودند که در تاریکی به راحتی با هم اشتباه گرفته میشدند. عمارت خسروشاهی هم زیر سایههای تاریکش خوب را از بد نتوانست جدا کند و من به همراه مادرم قربانی همین اشتباه یا تشخیص غلط شدیم.
سایههایی بر زندگیمان غالب شد و دیگر به روشنی نرسیدیم. اما هر جا باشی سایهها دست بردار نیستند و در آخر پیدایت میکنند و بعد تا چشم کار میکند سیاهیست...
رنج سایهها روایتی جذاب از کشف حقیقتی مدفون شده...✨⌛🌫
https://t.me/+wtsIUfhO0JI3NjU0
https://t.me/+wtsIUfhO0JI3NjU0
