آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
رفتن به کانال در Telegram
کانال رسمی عادلهحسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم، آنتیک، شاهبیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
نمایش بیشتر2025 سال در اعداد

21 866
مشترکین
-2624 ساعت
-1527 روز
-130 روز
آرشیو پست ها
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
از پنجرهی دفتر کارم دیدمش. آچار فرانسهای به دست گرفته و به طرف دستگاهی که یک ساعت پیش گزارش خرابیاش را داده بودند ؛ میرفت.
متعجب نگاهش کردم! میخواست چکار کند؟؟؟
تازه یک ماهی میشد که اینجا استخدام شده بود.
دخترک ظریفی مثل او را چه به این کارها ا!!!
الحق که خیلی فضول و نخود هر آش بود.
باید همین امروز حالش را میگرفتم تا توی هرکاری دخالت نکند.
در کمال ناباوری دیدم که دستگاه رو راه انداخت! اما مگر نمیدانست این کارها جز وظایف او نیست؟باید همین امروز قوانین اینجا رو حالیاش میکردم!
لعنتی... اما چرا لبخند از روی لبهایم نمیرفت؟باید اعتراف میکردم که از حرکت خفنَش خوشم اومده.
https://t.me/+a7oS1rt_cS80ZjM0
#قصهی_مهتاب🌙(رمانی بر اساس واقعیت)
— چی شدههههه؟؟؟
با فریادش یکی از کارگرها، رنگپریده و هراسان، دوید سمتش و گفت: آقای مهندس...خانم پناهی با صدای انفجار از حال رفت!
رگ گردن عماد بیرون زد و غرید: تو غلط کردی خانم مهندس رو آوردی سوله وقتی میدونستی امروز انفجار داریم!
در همین حین چشمش افتاد به کارگری که خم شده بود تا مهتاب را از زمین بلند کند.
از همانجا سَر کارگر بختبرگشته داد زد :
— بهــــــــــش دست نزننننن مــــرتیــــکه!
خودش در یک حرکت، مقابلنگاهِ تمام کارگران و همکارانش مهتاب را در آغوش کشید و ...
https://t.me/+a7oS1rt_cS80ZjM0
قصهیمهتاب🌙( رمانی براساس واقعیت)
Repost from N/a
- خوب شد پسرم رفت و این روزها رو ندید.
- چه روزهایی رو زنعمو؟
- هیچی، همینطوری گفتم.
و من از اتاق قدم بیرون گذاشتم و کنار غریب ایستادم. شکوه حتی یک «واو» را اتفاقی و بیدلیل بهکار نمیبرد.
- من دوست دارم اون هیچی رو باز کنید تا دقیقا متوجه بشم غفور از دیدن چه روزهایی جا مونده؟
- خیلی بازش کنم خاطر عروس خانم سابق مکدر میشه آخه.
- نه که شما همیشه مکدر شدن خاطر من یکی از نگرانیهاتون بوده، بابت اون کلام نسنجیدهتون رو درز گرفتید حتما.
که خندید. قدم جلو گذاشتم، اما لبهی شالم کشیده شد و مجبور شدم بایستم. به منشا کشیدگی نگاه کردم، دستی با مچبند چرم بافته.
- بذارید بره. دنبال همینه که شما رو آتیشی کنه. محلش ندید.
خواستم به احترام اعصاب خودم به داخل اتاق برگردم که نیش شکوه در جانم فرو رفت:
- حتما عزیزکردههای جدید پیدا کردی که دل از این عمارت نمیکنی.
دیدم که دستهای مرد جوان کنارم برای لحظهی کوتاهی مشت شدند، اما فورا به حالت طبیعی برگشت و لبخند زد:
- این داستانپردازیها شاید از عوارض داروهای جدیدتونه زنعمو، خاطرم باشه وقتی از باکو برگشتم حتما با پزشکتون صحبت کنم.
https://t.me/+npt6BaDmNmZiMzM0
🤍🦋یک پیشنهاد ازدواج اجباری دو یار بییار را کنار هم میآورد... پیوندی کاغذی که به گمانشان بنا شده تا ابد روی کاغذ باقی بماند... غافل از اینکه دست روزگار در آستینهایش برنامههای دیگری برای آنها دارد... شاید برنامهای شبیه باختن نرد عشق این دو غریبهی آشنا به یکدیگر و شاید...🦋🤍
♨️توصیهی ویژه♨️
Repost from N/a
برگاممممم....
رییسش رو با کارگر اشتباه میگیره😑😑😑
https://t.me/+yz2h67iWEXtjMzM0
https://t.me/+yz2h67iWEXtjMzM0
بلند غرید: « هی دختر...»
دخترک هیچ واکنشی نشان نداد؛ همچنان سرش داخل کولهپشتیاش بود. وقتی سیم هندزفریاش را دید، تازه متوجه شدکه چرا متوجه حضور او نشده بود؛ احتمالاً صدای فریادهای مهران گفتن او را هم نشنیده بود. زاویۀ ایستادنش را تغییر داد واین بار دخترک با دیدن سایهای که رویش افتاده بود، سرش را بالا آورد. با دیدن مرد مقابلش شوکه شد و سریع آواز خواندنش را قطع کرد و هندزفریاش را از گوش بیرون کشید. از حالت چهارزانو بلند شد و نفس حبس شدهاش را بیرون فرستاد.
تارخ بااخم و تشر پرسید: « مهران کو؟»
ابروهای پهن و مرتب دختر بالا رفته و میان چتریهایش گم شد: « هان؟»
همینکه تارخ خواست دهان باز کند و به او بتوپد، صدای دخترک که همراه با یک آسودگی خیال بود بلند شد:
« آهان فهمیدم کی هستی؛ واسه بردن فضولات مرغداری اومدی. آقا رحمان گفته بودامروز میآی. اتفاقاً منم منتظرت بودم.»
کولهاش را برداشت و بعد از بستن زیپ آن به سمت ورودی قدم برداشت:
« دنبالم بیا تا مرغداری رو نشونت بدم؛ البته من وقت بیکاریم یهکم از فضولات رو جمع کردم اما کارش زیادهها. تنها باشی خیلی طول میکشه. کمکی چیزی نداری همراهت؟»
تارخ هاجوواج و سردرگم از حرفهای دخترک ناشناس دنبالش رفت. این دختر که بود؟ چه میگفت؟ اصلاً مهران کجا بود؟
همینکه به پلهها رسید، بلند دستور داد: « وایسا ببینم...»
دخترک روی پلۀ انتهایی ایستاد و به سمتش چرخید: « جانم؟چیزی شده؟»
لبهایش را رویهم فشار داد و نگاه از چتریهای خرمایی و نامرتب او گرفت: « تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟»
افرا با کمی فکر جواب داد: « آهان میگم چرا گیج میزنی یهکم!فکر کنم شما سری قبل موقع بردن فضولات نیومده بودی؛ یکی دیگه بود.»
انگشتش را بالا آورد و به قد و بالای تارخ اشاره کرد: « یه آقای حدوداً چهل ساله بود. اسمش یادم نیست.»
دستش را در هوا تکان داد: « بههرحال... من افرا ملک هستم.»
لبخندی زد: « شما میتونی خانم مهندس صدام کنی.»
چرخید و بهطرف خروجی ساختمان رفت و بلند ادامه داد: « البته خانم ملک بگی هم مشکلی ندارم باهاش.»
تارخ حیرتزده و سردرگم از معرفی عجیبوغریب دختر به دنبالش از پلّهها روانه گشت. معلوم نبود در نبودش چه اتفاقاتی رخ داده بود. اصلاً نمیفهمید این دختر برای چه در مزرعه بود و چگونه ازجابهجایی فضولات مرغداری خبر داشت؛ فقط یک حدس وجود داشت. دخترک اینجا کار میکرد. تنها چیزی که متوجه شده بود این بود که دخترک نه او را میشناخت و نه میدانست مالک مزرعه او بود؛ برای همین هم او را با کس دیگری اشتباه گرفته بود.
تارخ شمردهشمرده لب زد: « کدوم آدم احمقی تو رو راه داده به این خرابشده؟»
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
وایییی خدا این دوتا عالینننن...
خلاصه:
تارخ نامدار یه مزرعه دار بزرگ و ثروتمند که زندگیش رو سیاهی گرفته بعد از برگشت از مسافرت دوماههش از استرالیا متوجه میشه یه کارمند جدید اومده تو مزرعهش...
افرا ملک...یه دختر زبون دراز و پر اعتماد بنفس.
تارخ معتقده افرا تو اون مزرعه دووم نمیاره و میخواد همون اول اخراجش کنه، اما....
https://t.me/+yz2h67iWEXtjMzM0
نویسندهی رمان ساقی با رمان جدیدش ترکونده...
یه رمان عاشقانه اجتماعی و هیجانی و بعضی وقتا هم مثل این قسمت طنزززز😂😂😂
افرا ملک پدر تارخ نامدارو درمیاره😎
****
_آقا تارخ گفتن هر کی نزدیکشون شه رو میکشن....خیلیییی عصبی هستن.
یوسف متعجب گفت:
_ چرا؟
رحمان با افسوس سر تکان داد.
_ خانم مهندس ملک جلوی دکتری که واسه حامله کردن گاوا اومده بوده متوجه نشده گوسالهی یکی از گاوا رو به اسم تارخ صدا زده.
یوسف به آنی زیر خنده زد.😐😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
واییییی🤣🤣🤣🤣🤣
https://t.me/+yz2h67iWEXtjMzM0
الفبای سکوت با یه تخفیف عالی و امضای نویسنده منتظرتونه😍❤️
Repost from N/a
_ باباجونم دیدی خالهپری چه قشنگ میرقصید؟!
https://t.me/+tFNw6hGmdmRiZGY0
#پارت۱۶۵
-یاالله! یالله... نامحرم داره میاد!
شنیدن صدای مردانه، وقتی که فقط سهثانیه از تمام شدن رقص عربیام میگذشت، باعث شد خشک شوم.
تنم یخ بست. هیوا جیغ زد:
«بابا»
و من فقط همینقدر فهمیدم که هول و دستپاچه شال را روی سرم کشیدم.
سورانخان همانوقت از پشت دیوارِ پلکان بیرون آمد و نگاهش یکلحظه با شرم به چشمهایم رسید؛ فقط و فقط یکلحظه!
هیوا سریع خودش را به پدرش رساند. دستش را گرفت و ذوقزده گفت:
-بابا دیدی خالهپری چه قشنگ میرقصید؟
قلبم ایستاد و چشمهایم تا انتها بیرون زد. فقط توانستم با عجز بگویم:
-هیوا! خاله؟ من کجا رقصیدم عزیزم؟
برایش چشم و ابرو آمدم تا یادش بیاید که قبل از رقصیدن، از او قول گرفته بودم ماجرا بین خودمان بماند. او لبهایش را کودکانه تو کشید، اما دیگر دیر بود…
به سورانخان گفتم:
-من فقط داشتم دست میزدم برای هیوا!
سوران سنگین نفس کشید و دست در دست هیوا، به کٌندی جلو آمد. نزدیک شد و بیآنکه نگاهش را بالا بیاورد، گفت:
-تشریف بیارید اتاق کارم، کارتون دارم!
قلبم ریخت.
-با من؟
-کس دیگهای اینجاست؟
-نه… یعنی چشم! میام الان.
هول بودم و وحشتزده. وسط این رقص و گندی که زده بودم چه کار داشت با من؟
دست هیوا را رها کرد و گفت:
-پسرم برو تو اتاقت تا خالهپری بیاد.
و خودش جلوتر وارد اتاق کار شد. من ماندم و دلم و یک دنیا اضطراب!
با تأخیر وارد اتاق کارش شدم و گفتم:
-بفرمایید. گوشم با شماست.
حینی که پشت میزش مینشست، گفت:
-درو ببند و بیا جلو.
لحن او آمرانه بود و من بیاراده اطاعت کردم. نزدیک میزش که ایستادم، دستانش را درهم گره کرد و سرش را یکضرب بالا آورد.
-تا جایی که خاطرم هست برای پسرم پرستار استخدام کردم؛ درسته؟
نگاه سنگین و معنادارش باعث شد چشم بدزدم و سر پایین ببرم.
-بله…
صدایم ضعیف بود. صدای او اما بالا رفت:
-تو این چندماه هرچی بودی، به جز پرستار! دویستتا فیلم دوربین رو نگاه کردم، خانوم! این خونه رو با دیسکو اشتباه گرفتی رسماً.
وای! وای! وای! بدتر از این نمیشد.
چرا به من نگفته بود به جز اتاق هیوا، بقیه جاها هم دوربین دارد؟ چرا فیلم دوربینها را اینقدر با دقت چک کرده بود؟
چرا من نمیمُردم اصلاً؟
پلکهایم را به سختی بههم فشردم و لب زدم:
-من فقط چندبار رقصیدم… فکر میکردم تنهام! یکی دوبارم چون هیوا دوست داشت یاد بگیره! فقط میخواستم خوشحالش کنم. گناهه؟!
بغضم گرفته بود از شدت شرم و خجالت. سوران از جا بلند شد و میز را دور زد.
-اگه رقصیدن تو خونهی مرد نامحرم گناه نباشه، پس چی گناهه؟
سمتم آمد؛ با قدمهای شمرده و تهدیدوار… قدمی پس رفتم و گفتم:
-از کجا باید میدونستم همهجا دوربین هست؟ بعدشم گناهی اگه باشه پای منه! شما چرا نگرانید؟
آمد و آمد و آمد…
سر که بالا بردم، در تلهی چشمان سیاه و نافذش افتادم.
-اونجایی که تو رقصیدی، من سجاده پهن میکنم!
ازم انتظار داری به وقت اذان، رو به کدوم قبله وایسم تا بتونم به پیچ و تابِ بدن یه دختر نامحرم فکر نکنم؟!
بمبی را در قلبم منفجر کرد. وامانده نگاهش کردم و دلم ذرهذره ریخت.
-حالا فهمیدی این گناه دوطرفهست؟ حداقل تا وقتی که به این فکر نکنم میشه این دختر محرمم بشه و این گناه، ثواب!
نفس توی گلویم گیر کرد.
-یعنی چی؟
نگاهش روی اجزای صورتم چرخید و بیشتر از من نفس گرفت. جانم را میخواست انگار… با همان ابروان درهم و جدیت قبل گفت:
-یعنی دلم میخواد بهجای اینکه رقصت رو تو فیلم دوربینا ببینم و چشم بدزدم از شرم، محرمم بشی و برای خودم برقصی و حریصانه نگاهت کنم؛ بدون هیچ مانعی!
حرفش به حدی ناگهانی بود که تمام تنم سست شد. از شدت هیجان خواستم قدمی به عقب بروم که کم مانده بود بخورم زمین…
او دستش را سریع دور کمرم انداخت و محکم و بیقرار چشم بست.
-قسم خوردی لذتِ گناهم بشی؟!
https://t.me/+tFNw6hGmdmRiZGY0
https://t.me/+tFNw6hGmdmRiZGY0
پانزدهسالم بود و هرروز جادهی کنار مزرعه را پیاده گز میکردم تا فقط او را ببینم! خانزادهی مغرور آبادی که سنتورش را به دل طبیعت میآورد و بیخبر از دل عاشق من مینواخت…
من یواشکی عاشق او بودم و او عاشق زنی جوان و لوند که مثل من دخترکی دهاتی نبود!
لباسهای روی مُد میپوشید و چهره و اندامش دل و دین هر مردی را میلرزاند.
شب عروسی آنها، من از دِه رفتم…
دهسال بعد برگشتم. حالا او متارکه کرده بود و برای پسرکش دنبال پرستار میگشت.
دست سرنوشت من را به خانهی آن مرد کشاند و پرستار پسرش شدم؛ بیآنکه بدانم چه تقدیری درانتظارم است…🤍💫
https://t.me/+tFNw6hGmdmRiZGY0
Repost from N/a
اگه دنبال یک عاشقانه قلم قوی که به ازدواج اجباری ختم بشه و مملوازلحظات پرهیجان وزیبا؛ بهتون قول میدم همین رمان وازخوندنش کاملالذت میبرید
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
_اسم من چیه!؟
زیر لب ، نامش را زمزمه میکنم:
_بلند تر بگو!
_ال…برز
_دوباره
_البرز!
_باز هم!
کلافه و تند میشوم:
_البرز البرز البرز!
_آفرین!…آفرین دختر باهوش!…من البرزم…اسمم البرزه…شما و امپراطور و پسرعمو نیستم…یعنی از حالا به بعد نیستم…اونقدر تمرین میکنی که یادت بمونه اسم شوهرتو!
_شوهرم!؟
_شوهرت!
دستانم را رها میکند و اینبار حلقه دستش کمرم را نشانه میرود:
_تو هم زن منی…همسر منی… خانوم منی…برای من مصلحت و اجبار بی معنیه آیلین…تو زن منی زن من هم میمونی…حالا به هر دلیلی که زنم شده باشی…اینو خواستم همین امشب بهت بگم که تا آخر عمر یادت بمونه
چشمانش روي چشمانم ثابت نيست…نگاهش به لبهايم رسيده و گردنش در همان حالت كج ميشود و از ميان دندانهاي به هم فشرده لب ميزند:
_خوشبو كه هستي…به نظر خوشمزه هم مياي!!…
دست ديگرش پشت كمرم مينشيند و به آني به تنش منگنه ميشوم:
_از كجا شروع كنيم طلائی…مقدمه چيني لازمه؟!
چشمكش تمام ماهيچه هاي بدنم را منقبض ميكند:
دستم به طرف گردنش ميرود،روي شانه هاي پهنش راه ميگيرد…روي برجستگي سينه اش كشيده ميشود و مدام مغزم تكرار ميكند:
_احمق نشو آيلين … آدم باش آيلين…عين دختر بچه هاي تازه بلوغ رفتار نكن……
گونه هایش را نوازش میکنم…دلم میخواهد لبهایش را لمس کنم…دلم میخواهد ببوسمش…فقط برای یک لحظه…
خدایا داشتم چه غلطی میکردم…
قلبم میان هیاهو زیر لب زمزمه میکند(چه اشکالی داره ببوسیش…شوهرته)
سرم را به شدت تکان میدهم و سینی را روی میز میگذارم…باید بروم
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
رمانی فوق العاده که بدجوری دل خواننده ها را به بازی گرفته با قلم وداستانی فوق العاده با اطمینان جوین بشید
فصل دوم چراغ قوه شروع شده داستانی که خیلی سروصدا کرد درفصل اول لینک خصوصی است برای دوستانی که دوباره خواستن جذابیت این فصل جدید حیرت آورهhttps://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
من عطیهم، یه دختر جنوبی که بهم حلو(دختر زیبا/شیرین) میگفتن!
دختری زیبا اما نگونبخت!
دختری که مجبور شد رحمش و به یک خانم دکتر اجاره بده...
زنی که بعد چند وقت گم و گور شد و من موندم و یه شکم حامله و یه آدرس از پدر بچه!😔💔
چون بیپول بودم و نمیخواستم کسی هم بفهمه حاملهام، رفتم پیش اون مرد!
دکتر علا، یکی از حاذق ترین و پرنفوذ ترین دکترای ایران🔥
مردی که همه گفتن عیاش و خوشگذرانه و گردنم نمیگیره و وقتی رفتم دیدنش، فهمیدم حتی زن نداره!
من از مردی حامله بودم که باورم نداشت و مجبور شدم تا زمان زایمان خونهش بمونم و...🥹❌
https://t.me/+65ovdU0lFFJiNTA0
تا حالا دختر نجار دیدید؟
من دلآرا، اولین دختری شدم که پابهپای فؤاد با تخته و چوب کار میکردم.
چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمیداد هیچجا کار پیدا کنم. 😕
یه نفری که از نظر من زیادی گنددماغ و بیشعوره اما نه... 🥺
این یه نفر کیانه... کیان سپهسالار....!(یه آقای خوشتیپ و مارکدار....!)
عشق قدیمی من...!
این آدم اینقدر نفوذ و قدرت داره که هیچ احدی جرئت کار دادن به من رو نداشته باشه هرجا هم رفتم سهسوته اخراج شدم.
اما یه نفر تو نجاری بهم کار داد: فؤاد....
پسر شرور محل!
کسی که سرش درد میکرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود.
نه از کیان میترسید، نه از عاقبت کمک به من... تا اینکه...
https://t.me/+A-xeqtvg8H85MzBk
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.43 KB
Repost from N/a
00:31
Video unavailableShow in Telegram
دانا آژگان!
پسر حاجی پولدار و مغروری که اسمش خوف تو دل همه میندازه.
دانا به خاطر تصادف یک سال توی کما میمونه.
کمایی که توش همش خواب و خیال یک دختر با نگاه خاکستری و موهای فر رو میبینه.
بعد از به هوش اومدنش، درست روزی که میخواد با نامزدش عقد کنه، اون دختر رو سر سفرهی عقدش میبینه و میفهمه دختر تو خیالش رفیق نامزدش بوده…
دختر بی گناهی که از هیچی خبر نداره امّا دانا اون رو جلوی همه میبوسه و کاری میکنه که....
https://t.me/+tlrfnIy3O0AxMjU0
https://t.me/+tlrfnIy3O0AxMjU0
#یه_عاشقانه_پر_از_هیجان 🔥
🍃با ۸۰۰ پارت آماده در کانال🍃
3.33 MB
Repost from N/a
دستانش از سرما میلرزند و جنین کوچکش بیقراری میکند. دست روی شکمش میگذارد.
-آروم باش مامانم. داریم میریم پیش بابایی!
پایش را به سختی روی برفها میگذارد و خودش را مقابل برج بلند روبهرویش میرساند. نگاهی به ساختمان بلند و لوکس میکند و با لبخندی کم جان با جنینش حرف میزند.
-مطمئنم بابات وقتی ما رو ببینه خیلی خوشحال میشه. اون مثل بابابزرگ نیست که ما رو از خونهش بیرون کنه. نگران نباش مامانی چیزی نمونده که بعد چند روز غذا بخوریم. بابات تا الانم نمیدونست تو اومدی تو زندگیمون وگرنه هیچ وقت ما رو ول نمیکرد و میومد دنبالمون.
با این حرفها به خودش و جنین کوچکش دلداری میدهد و خودش را پشت در خانه میرساند. میشنود از داخل صداهایی میآید. صدایی مانند جشن و پایکوبی.
در میزند و با باز شدن در، قامت بلند و چهارشانهی آمین در چهارچوب پدیدار میشود.
-آمین؟
پر بغض صدایش میزند اما با اخم آمین و صدای بلندش شوکه میشود.
-تو که باز پیدات شد! تو چقدر سیریشی دختر؟ من به خانوادهت لوت دادم که دیگه اینورا پیدات نشه! باز تو پاشدی اومدی اینجا؟ چی میخوای از زندگی من آخه آیه؟
آیه خشکش میزند. جواب سونوگرافی درون دستانش میماند و امین بی رحمانه باز هم به تن بی جان و گشنهی او میتازد.
-با بچهها شرط بسته بودم سر پا دادنت. نمیدونستم اینقدر ساده و احمقی که با چهار تا حرف خام میشی و تا تختمم میای! و بدتر از اون نمیدونستم همچنین بیلول و زشتی البته برای تو که بد نشد! راحتتر میتونی به هرزگیت برسی! اما فکر اینکه منو با یه رابطه پا بند کنی از سرت بنداز بیرون دختر شهرستونی!
جای کتکهای پدرش درد میگیرند و قلبش تیر میکشد. او برای آمین فقط یک بازیچه بود؟ او و فرزند بیگناهش؟
از سر و صدای آمین دوستانش که در خانه بودند بیرون میایند و او به توهین و تحقیرهایش ادامه میدهد.
-من نمیتونم با تو باشم چون همه چی یه بازی بود. یه نگاه به خودت و من بنداز؟ کجامون به هم دیگه میخوره؟ چطور باورت شد مردی مثل من میتونه تو رو دوست داشته باشه؟ اونم کسی که همه دخترها براش له له میزنن! میخواستم بدونم زیر اون چادر سیاهی که دورت پیچیدی چی داری اما همچین مالی هم نبودی! زود دلمو زدی... حالا هم از اینجا برو تا زنگ نزدم اون بابای گیرت بیاد و بازم بگیرتت زیر مشت و لگد.
آیه وسط راهرو خشکش میزند. انگار یک لگن آب یخ رویش پاشیده باشند. نفسش میرود از حرفهای آمین... چطور میتوانست اینقدر وقیح باشد؟... خدای من... آیه عاشقش بودم و او...
-من ... آمین ...من
اما امین اجازه نمیدهد. با عصبانیت داد میکشد و نمیداند روزی چهرهی آن لحظهی آیه عذاب سالهایش بی خبریاش خواهد شد.
-برو دیگه اه! چی میخوای از جون من با اون قیافهت؟ کم زشت بودی باباتم کتکت زده بدتر شدی.
میگوید و با خندهی بلند دوستانش داخل میرود و در را به روی آیهی بیچاره میبندد. برگهی سونوگرافی از میان مشت آیه روی زمین میافتد..
آیه میرود و آمین نمیداند برگهی سونوگرافیای که پشت در افتاده......
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
Repost from N/a
#پارت۲۷۲
_ حاجی رو تن دختره یه کیلو روغنه… انگشت میکشی، چرکش میآد رو دستت!! نمیخوامش!
یک ساعت قبل از عقدمان میخواست بزند زیر همهچیز؟
مغزم سوت کشید از دروغش.
_ چرا آبروریزی راه میندازی محمدحسین؟ اینحرفای زشت چیه؟
_ زشت تویی که چسبیدی بیخ ریش من. زن گرفتن زوریه؟ برو زنگ بزن فامیلای دهاتیتون بگو داماد پشیمونه. الکی صابون نزنن به شیکمشون!
صدای شکستن قلبم را شنیدم.
اشکم چکید:
_ تو یه قول دیگه داده بودی…
پدرش توپید بهش:
_ این دختر تو اون روستا آبرو داره. اگه نمیخواستیش، همون اول میگفتی پسر. نه الان که همه میدونن صیغه بودید و عاقد تو راهه!
_ اون صیغه فردا مدتش تمومه پدر من. نمیخوام زن عقدیم شه. بعدم این هنوز هیجدهسالشم نشده!! چی میفهمه زن بودن چیه!!
مادرش به صورت خود کوبید.
میهمانها یک ساعت دیگر میرسیدند.
دستهگل از دستم افتاد.
کتشلوار دخترانهی نباتی تنم بود و نمیدانستم چه خاکی بر سر بریزم.
با حس تحقیر و دردی که توی قلبم پیچیده بود گفتم:
_ اگه الان بزنی زیر همهچی، عموهام سرمو میبُرن.
هوار کشید:
_ به من چههه!! حالا چون سه ماه باهات پریدم و چهارتا ماچت کردم و یه شب بهم پا دادی، باید خودمو بدبخت کنم؟؟ تو از خدات بود خودتو تقدیم من کنی بابا!!
انگار کسی با پتک به سرم میکوبید.
تمام تنم میلرزید.
تا من بجنبم و جوابی بدهم یکدفعه قدمهای محکم مردی وارد راهروی خانهشان شد.
چشمهایم از حدقه بیرون زد!
خودش بود.
برسام هامون!
شریک تجاری پدرش و خریدارِ تابلوهای من برای خرجِ دوا و درمان مامان.
مثل دفعات قبل، پرغرور و مدعی و بیاعصاب!
_ شما… شما اینجا چی کار میکنین؟
_ این بود اون حرومزادهای که میخواستی؟
حسّ شرم و خجالت و تحقیر تا ته استخوانم را سوزاند…
حق داشت سرکوفت بزند!
بارها آمده بود سمتم و با همان غرور بیاندازه گفته بود میخواهد من خانمکوچیکِ عمارتش شوم…
گفته بود جانش میرود برای تن ریزهمیزهی من!
محمدحسین هوار کشید:
_ حرف دهنتو بفهم. شریک بابامی یا وکیل زنم؟؟
_ ببر صداتو وگرنه زبونتو رنده میکنم پسرهی بیلیاقت بیناموس!
دکتر ملوکیان نتوانست جلویش را بگیرد. مادر محمدحسین و من همزمان با مشتی که به صورت محمدحسین کوبید جیغ کشیدیم.
لبهایم لرزید.
دستم را کشید:
_ راه بیوفت!
_ آقا برسام…
_ آقا برسام و زهر مار!
همینکه محمدحسین با دهان خونی بلند شد، برسام با اخمی وحشتناک برگشت سمتش:
_ دیگه دور و بر این دختر نمیبینمت. ببینم، دستوپاتو قلم میکنم، میریزم تو دیگ بجوشه و بعد به خورد سگ میدم!
نه میتوانستم بازگردم روستا، نه جایی برای رفتن داشتم، نه پول و کاری…
در عمارت یک مرد غریبه و سرشناس مثل او هم نمیتوانستم بمانم…
نه تا وقتی میدانستم نامزد دارد!
نه تا وقتی میدانستم یک ساعت دیگر، عموهایم تشنهی خونم میشوند…
💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
پنج سال بعد
با دیدن لوندیهای دختری که از دور میآمد و عینک آفتابی داشت سوتی کشید. زیبایی بیاندازهی دختر، چشمش را گرفته بود.
_ این کیه؟
_ طراح جدیده هولدینگه. خیلی هنرمنده! فقط با ایمیل، رزومه و طرحاشو فرستاد. دکترملوکیان و آقای هامون پسندیدند.
دختر با اعتماد به نفس ریموت ماشینش را زد و آمد سمت ورودی هولدینگ.
همان لحظه برسام هم از اتاق جلسه خارج شد. دو دستیار که هردو دختر جوانی بودند کنار قدم میگذاشتند.
شاپرک عینکش را درآورد و لبهای سرخش جنبید:
_ سلام روز به خیر، با دکتر ملوکیان جلسه داشتم. طرحام رو فرستاده بودم!
چشمهای محمدحسین گشاد شد.
قلبِ بیصاحبِ برسام با دیدن دخترک و شنیدن صدایش ریخته بود و وحشتناک میکوبید…
دختری که چند سال دنبالش گشت و نیافت!
_ شاپرک… تو…
شاپرک چشم روی حلقهی او بست.
تمام وجودش درد میکرد. نباید اشک میریخت.
با حفظ ظاهر لبخند زد و از مقابل دو مردجوان و دستیارها گذاشت.
محمدحسین دنبالش میدوید….
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
نویسنده رمان معروف ارسوپریزاد بازم غوغا کرده و ترکونده😎🔥
یک عشق، دو رقیب، کلی اتفاق هیچانانگیز و عاشقانه و خفن!❤️🔥❤️🔥
کافیه ده پارت اول رو بخونید ببینید هیجان و قلم قوی نویسنده رو🥰🥰🔥🔥🔥
Repost from N/a
فکر کردم
" خب در اینکه سردمه شکی نیست ولی بذار ببینیم وقتی کاپشن قباد رو تنم ببینه عکسالعملش چیه؟"
و بعد توی دلم با بدجنسی به افکار شیطنتآمیزم خندیم.
کمی بعد او آنجا بود. با کاپشن پفی خزدار کرم و شلوار جین ذغالی رنگ! من و قباد اول سلام کردیم. نگاهش از روی قباد تندی گذشت و به من که رسید استپ کرد و با برانداز کردنم توی کاپشن قباد همان طور که پیشبینی کرده بودم وسط ابروانش گره افتاد. جواب سلاممان را با تاخیر داد و بعد حالم را پرسید. میتوانستم با گلایه بگویم " از احوالپرسیهای شما!؟"
اما به جاش کوتاه و سرسنگین گفتم
_خوبم!
با چشمانش داشت کاپشن قباد را به تنم جرواجر میکرد.
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
من توی فکر بودم که چطور یخ بینمان را بشکنم که او زودتر از من به حرف آمد. مخاطبش هم قباد بود.
_تو چرا زن نمیگیری قباد؟
من و قباد که از سوال عجیب و غیرمنتظرهاش یکه خورده بودیم نگاه سردرگم و حیرانی به هم انداختیم. معلوم نیست چرا بدون مقدمه این را گفت؟
قباد که جدی جدی خودش را در مقام جواب دیده بود با کمرویی خندید و گفت
_کی میاد زن من بشه؟
همیشه از اینکه عزت نفس نداشت و اینقدر خودش را دست کم میگرفت لجم را درمیآورد. واقعا ناراحت میشدم و دست خودم نبود که بهش در اینباره معترض نشوم.
_خیلیها! فقط کافیه اشاره کنی... یادته اونروز اومدی دم دانشکدهمون دنبال من دخترها چطور برات غش و ضعف میکردن و چقدر به من حسودیشون شد که جلوی ماشینت نشستم.
دروغ نگفته بودم. فقط کمی پیاز داغش را زیاد کرده بودم. همانقدر که حرفهای صریح و پرآب و تاب من باعث تعجب و حتی خرسندی و ذوقزدگی زیرپوستی قباد شد دانیار را عصبی و برآشفته کرد. آنقدر که نتوانست بر صفرای خودش غلبه کند.
_من از طرف قباد از نظر لطفت و اینکه اینقدر تعصبش رو میکشی ممنونم.
لحنش بوی مزاح یا حتی تمسخر نمیداد. علنا داشت به خاطر اعتماد به نفسی که به قباد میدادم توبیخم میکرد. اما انگار میخواست از این مرحله هم رد شود قبل از اینکه من واکنشی به حرفهایش نشان بدهم دوباره گفت
_حالا مطمئنی غش و ضعف دخترها به خاطر خودش بود نه لندکروزی که زیر پاش بوده؟
این حجم از عقدهاش از قباد و لحن پرتحقیرش شوکه کننده بود. چطور میتوانست اینقدر راحت و بدون هیچ ملاحظهای آن حرفها را توی روی قباد بزند؟ واقعا از این کارش چه لذتی میبرد؟ حس نخوت و خودپسندیاش با تخریب قباد ارضا میشد؟
دل نگاه کردن به قباد را نداشتم و نمیخواستم ببینم لحن بیرحمانهی دانیار چه به روزش آورده. اما دست از حمایت ازش نکشیدم.
_اتفاقا هیچوقت با لندکروزتون دنبالم نیومد. اون روز هم با BMW قدیمی بابات اومده بود. دخترها عاشق خودش شده بودن. میگفتن اولش خیال کردن شهاب حسینیه!
البته آنها گفته بودند که "یه کم شبیه شهاب حسینیه!" من اما باز هم غلو کرده بودم.
نگاهش وقتی پر از لجاجت و مخالفت با من بود شبیه دانیار سیزده_چهاردهساله میشد. همانقدر خودخواه و مغرور و سرسخت! نیشخندی زد و گفت
_هه! شهاب حسینی! آره! منو هم تو امریکا با برد پیت اشتباه میگرفتن!
#ایگل_و_رازهایش با بیش از پانصد پارت آماده
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
