آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
رفتن به کانال در Telegram
کانال رسمی عادلهحسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم، آنتیک، شاهبیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
نمایش بیشتر2025 سال در اعداد

21 871
مشترکین
-1024 ساعت
+587 روز
اطلاعاتی وجود ندارد30 روز
آرشیو پست ها
Repost from N/a
.عشقی که نمیپرسد میمانی یا نه…
فقط میگوید:
«یا مال من میشوی،
یا هیچکس.»
و من…
با تمام ترس،
با تمام شوق،
میمانم.
برای او.
تا آخرین نفس.🔥🔞
سرم را بالا گرفتم و به درد لب شکافته شدهام اهمیتی ندادم:
-بیانصاف مگه عاشقی جرمه؟ هرکی فقیره دل نداره؟
دکتر چوب توی دستش را زمین انداخت و فریاد زد:
-اگه دختر من باشه آره هم جرمه هم گناهه... تو بیمار منی چطور تونستی به دخترم چشم داشته باشی؟
نیاز اشکهایش را پاک کرد و جلو آمد.
-بابا تو رو خدا شلیک نکن... منم دوستش دارم.
همین جمله برای به جوش آمدن خون پدرش کفایت کرد و سردی اسلحه را روی پیشانیام احساس کردم.
-این کثافتو میکشمش... دخترم انتخاب کن این مرد یا خانوادهت؟
نیاز اسلحه را گرفت و روی پیشانی خودش گذاشت.
-منو بکش بابا... من بدون امیر میمیرم...
_حاضری از قصر بابات بگذری و تو خونهی چهل پنجاه متری اجارهای امیر بدبخت بشی!
نگاهش سمت من برگشت. میان خون جاری روی صورتم سیگارم را دود میکردم.
_بدبخت شدن با تو می ارزه به خوشبخت شدن با مردی که قلبم باهاش نیست.
عاشق شدیم و رسیدن ما بهم آرزویی محال بود.
من نیاز دختر پزشک معروف و حاذقی بودم که کل خاندانم تو ثروت غرق شده فخر میفروختن و اون پسر، بیمار اعصاب و روان پدرم بود که وضعیت مالی و خانوادگی ای خوبی نداشت.
https://t.me/+rvBv-A7vIbYzMWM8
‼️ژانوس متفاوتترین و غیرقابل پیشبینیترین داستان #عاشقانه #روانشناختی #براساس_واقعیت 🫣⏳️
https://t.me/+rvBv-A7vIbYzMWM8
https://t.me/+rvBv-A7vIbYzMWM8
Repost from N/a
حوله پیچ از حمام زیر پله بیرون می زنم.
قطرات آب از موهایم می چکد و روی سرشانههای عریانم می ریزد.
چند پله را بالا می روم که در ورودی باز میشود.
فکر می کنم عزیز خانم است اما این امیرحسین است که بی هوا و با عجله وارد خانه می شود.
با دیدن من در آن حالت قدمی به عقب برمی دارد:
_ ببخشید من فکر نمی کردم کسی خونه باشه!
بی معطلی پشت به من می کند تا از خانه خارج شود که فکری آنی به سرم می زند و بلند آخی می گویم و روی پله ها می نشینم و ناله می کنم.
می دانم که نمی تواند بی تفاوت باشد.
بی این که نگاهم کند با سری پایین به طرفم می چرخد:
_ چی شد؟
لعنتی من آن نگاه را می خواهم. آن نگاه شیفته و عاشق که روزی قدرش را ندانسته بودم!
ناله ام بیشتر می شود:
_ پام... پام فکر کنم پیچید.
نگاهم نمی کند و کلافه می غرد:
_ حواست کجاست دختر؟ می رم عزیزو پیدا کنم.
نالهام آمیخته به گریه می شود:
_ آییی... خیلی درد داره...کمکم کن.
مردد میان رفتن و ماندن در جایش تعلل می کند.
_یعنی چی تو که خوب بودی؟
لبم کش می آید. هنوز نگرانم می شود... هنوز دوستم دارد و برخلاف گفته هایش هنوز عاشقم است.
پیاز داغ ناله هایم را بیشتر می کنم:
_ آخ خدا دارم میمیرم.
دیگر تاب نمی آورد و به سمتم می آید و در نزدیکترین نقطه به من می ایستد. هنوز هم سعی دارد نگاهم نکند.
تنها پوششم یک تکه حولهی سفید است که نیمی ازتنم را پوشانده است.
_ غزال کجای پاته؟ الان با این سر و وضع چی کارت کنم؟
می نالم:
_ امیر...لطفا کمکم کن برم بالا... نمی تونم راه برم. آی... خیلی درد داره...
انگار شیطان در درونم حلول کرده است که می خواهم او را از راه به در کنم. اصلا این خودش است که مرا مجبور می کند تا دست به این کارها بزنم.
با نگرانی مشهودی نگاهش را بالا می کشد و به چشمانم می دوزد. نمی تواند بی خیالم شود.
صدای عزیز خانم که از بیرون به گوش می رسد دیگر معطل نمی کنم و دست دور گردنش می اندازم. چشمانش وحشتزده به من دوخته می شود.
_ غزال؟!!!
همزمان عزیز خانم و مادرش وارد خانه می شوند.
_ امیرحسین؟!!!
خلاصه
سال ها پیش درست وسط حیاط دانشگاه در اوج غرور و تکبر پسش زدم و او را شکستم باور نداشتم دنیا آن قدری کوچک است که روزی مرا در اوج نیاز مقابلش قرار دهد...
می گویند دنیا قانونی دارد به نام کارما ...
کارما یعنی زمین بدجور گرد است...
یعنی اگر بزنی یک روز می خوری...
یعنی اگر شکستی یک روز می شکنی...
درست مثل آن ضرب المثل قدیمی که می گوید : با هر دستی بدهی از همان دست پس می گیری ...
عاشقانه #آنسالعشق رو به هیچ عنوان از دست ندهید . پارتگذاری در کانال اصلی تمام شده و می تونید رمان رو کامل بخونید.
https://t.me/+62KJY--EDEVhZmE0
https://t.me/+62KJY--EDEVhZmE0
https://t.me/+62KJY--EDEVhZmE0
#برشیدیگرازرمانآنسالعشق 👇👇👇
_ بچه ها کی هنوز غذا نگرفته؟
صدای امیرحسین از ان سوی حیاط به گوش می رسد. می دانم که سر دیگ برنج نشسته است.
سرم از گرسنگی گیج می رود اما بر زبان نمی آورم. صادق بلند می گوید:
_ غزال خانم... غزال خانم غذا نگرفته.
جرئت نگاه کردن به آن سمت را ندارم. لابد در دل می گوید:
_ به جهنم که نگرفته.
اما برخلاف تصورم صدای کشیده شدن کفگیر به ته دیگ را می شنوم و بعد صدای نرم و مخملین به گوش می رسد:
_ یه کم خورشتشو بیشتر بکش.
صدای صابر که سر دیگ خورشت نشسته به گوش می رسد:
_ ا آقا امیرو تبعیض؟
ناباور چشمانم درشت می شود. می داند عاشق خورشت قیمهام؟
صدای قدم هایی به گوش می رسد. لابد صابر است، سر بالا می کشم و با دیدن امیرحسین متحیر در جایم می ایستم.
ظرف غذا را به طرفم می گیرد. نگاهم به قاشق فلزی روی ظرف دوخته می شود.
حتی می داند من از خوردن غذا با قاشق یک بار مصرف متنفرم؟!
بی اختیار پچ می زنم:
_ ممنونم... اما من گرسنه نیستم.
ابرو درهم می کشد:
_ چی رو می خوای ثابت کنی؟ رنگ به روت نیست اون وقت بازم با من ...
بغض دارم. به رویم نگاه نمی کند اما می داند رنگ به رو ندارم.
با من حرف نمی زند اما می داند چه دوست دارم و چه دوست ندارم.
می خواهد دیوانهانم کند؟!
می دانم دارد تلافی آن سال را در می آورد...
حالا من در زمین او هستم ... توپ در دستان اوست . هر بلایی سرم بیاورد دم نمی زنم.
دست لرزانم به سمت ظرف غذا می رود و همزمان پچ می زنم:
_ می خوای باهام چی کار کنی امیرحسین؟
نگاهش به چشمانم دوخته می شود.
همه چیز در این چشمان سیاه موج می زند.
خشم ... نفرت... عشق ...
نیشخند می زند:
_ غذاتو بخور البته اگه مورد پسندت باشه خانم فخر .
پارتگذاری در کانال اصلی تمام شده و می تونید رمان رو کامل بخونید.
https://t.me/+62KJY--EDEVhZmE0
https://t.me/+62KJY--EDEVhZmE0
Repost from N/a
بالاخره روز بله برون من با مردی که عاشقش بودم رسید امــــا.....👇
صدای عمو یبار دیگه سکوت رو شکست:
-ها نظرت چیه کامران؟
بابا که انگار هنوز در شوک شنیدن این حرفها بود در حالی که سعی می کرد اون خشم زبانه کشیده ی درونش رو پشت خونسردی ساختگی قایم کنه گفت:
-داری شوخی می کنی دیگه؟
-نه جدیم
بابا پوزخند زد
- ۵ تا سکه برای تک دختر عزیز دردونه ی من مهریه در نظر گرفتی؟
زنعمو با لحنی حق به جانب و گستاخانه گفت
-پس چند تا باشه ...دیگه با این قیمت سکه که نمیشه مهریه داد!
بابا کوتاه بیا نبود.در حالی که می دونستم از لحن گزنده ی زنعمو چقدر حرصی شده رو به کیان گفت:
-اینهمه دوست دارمی که گفتی همینقدر بود ؟
کیان سکوت کرده سرش رو پایین انداخت انگار او هم بازیگر این نمایش از پیش چیده شده بود
بابا که از کیان ناامید شده بود نگاهش رو به من انداخت و با تکان دادن سرش به حالت تاسف افسوسی که از این بزدلی کیان بود رو به رخم کشید
دلم مچاله شد و با نگاه عمیقی که از ناباوری می لرزید بهش خیره شدم...شاید معجزه ای بشه و از پشت اون سکوت صدای قلبش رو بشنوم...اما او همچنان سرش پایین بود ...انگار سنگینی نگاه من هم نمی تونست زنجیر سکوتش رو پاره کند
صدای بابا مثل تیغی تمام خلسه ی جمع رو درید :
_مهریه دختر من ۵۰۰ تا سکه تمام بهار آزادی
_وا مگه می خواید دخترتون رو بفروشید
صدای جیغ جیغ پرحرص زنعمو اشکم رو درآورد
_همینکه گفتم ...دخترم رو دارم می فرستم غریبی نمی تونم ریسک کنم و بزارم بی پشتوانه باشه ...
نعمو بلند شد و رو به کیان توپید :
_پاشو ..پاشو پسر اینجا جای ما دیگه نیست
بابا محکم دستش رو روی دستهی مبل کوبید. صدای کوبش، مثل رعد، همه رو لحظهای ساکت کرد. رو به کیان گفت:
– مردونگی فقط توی دوستت دارم گفتن نیست، تو عمله. اگه مردی، همینجا بگو. میخوای پشتِ دختر من وایسی یا نه؟
نفس توی سینهام حبس شد. همه منتظر بودن. نگاهها به کیان دوخته شد. لحظهای که شاید سرنوشت منو برای همیشه تغییر بده...
و فقط سکوت طولانی و مدت دار کیان مثل سوت پایان بازی ای که درش باخته بودم و دلم نمی خواست تموم بشه گزنده به نظر می رسید ...
بابا پوزخند دوباره ای زد:
_سکوت مرد از هزار تا نه بدتره!
https://t.me/+25C1az8pU3I2NTM8
https://t.me/+25C1az8pU3I2NTM8
از بچگی همدیگر رو دوست داشتیم واز همون بچگی هم فهمیدم مادرش نه منو بلکه کل خاندانم رو دوست نداره ...!
گذشت تا روز موعود رسید....
روز بله برونم که قرار بود بعداز تعیین مهریه حلقه بندازیم و بالاخره بعداز اینهمه جدایی بهم برسیم ولی خبر نداشتم که پدرم به طمع خواستگار پولدارترم قصد داره با سنگ اندازی جلوی پای کیان اون رو از ازدواج با من منصرف کنه و البته مادر کیان هم بخاطر اون کینه ی قدیمی با پایین گرفتن مهریه همین نقشه رو داشت!
نقشه جدایی من از کیان ...
https://t.me/+25C1az8pU3I2NTM8
دربنــــــــد رمان جدید مریم بوذری🍃
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.95 KB
Repost from N/a
_فقط اینجاها بلدی منطقی باشی؟! الانم همونجوری باش که تو رابطه با من بودی! لجبازیات فقط واسه من بود؟!
دلگیر لبخند زدم.
_همون وقتا هم منطقی بودم؛ فقط تو منطق منو قبول نمیکردی. مثل همین الان.
هیچ نگفت. فقط ایستاد و نگاهم کرد.
لعنت بر من که حال خوبش، رؤیاهایش را ویران کرده بودم.
لبهایم را بهم فشردم و لبریز از حسرت، حرف آخر را به زبان آوردم:
_نمیشه! نمیذارن!
سیبک گلویش بالا و پایین شد تا بگوید:
_نکن لیلی! خرابم نکن اینطوری...
اشک ریزان گفتم:
_قربونت برم.
شانههایش پایین افتادند و من داشتم چیزهایی را به چشم میدیدم که یادشان تا لحظهی مرگ رهایم نمیکرد.
لحظهها گذشتند و نگاه سرد و سنگینش از رویم برداشته نمیشد.
سرم را کج کردم و با همان لحنی که میدانستم دوستش دارد گفتم:
_بیا نذاریم بد تمومش کنن.
پلک زد و نگاهش از من به سوی دیگری رفت.
قدم کوتاهی برداشتم، روی پاهایم بلند شدم و در فاصلهای نزدیک به لبهایش با گریه زمزمه کردم:
_واسه آخرین بار...
نگذاشت به مقصود برسم؛ سرش را برگرداند و من در هوا معلق ماندم.
عقب کشیدم و لبخند بیمعنی لبهایم را از هم فاصله داد.
_باشه.
https://t.me/+EDcSHLnaop9kYjE0
https://t.me/+EDcSHLnaop9kYjE0
رمانی عاشقانه_خانوادگی_نوستالژیک
۹۰۰ پارت در کانال عمومی
Repost from N/a
هر بار که شال از روی سرش لیز میخورد، نگاه من هم مثل پسرای ۱۸ سالهی چشمچرون، روی اون دخترهی موفرفری قفل میشد. 🔥⛔️🔥⛔️🔥⛔️🔥
https://t.me/+wgO8_R6z0TNmNDk0
با هر «نچ» گفتنش، از حسابوکتابهای روی لپتاپ کنده میشدم و نگاهم به گردن ظریف و سفیدش میافتاد.
و این بار اوضاع بدتر شد. وقتی رفته بود روی نردبان تا لوستر را تمیز کند، نگاهم بیاختیار روی ساقهای خوشتراش و پابند طلاش قفل شد. آب دهانم را قورت دادم و بیقرار دست بردم به کراواتی که دور گردنم سنگینی میکرد. در همان حال غریدم:
ــ داری چیکار میکنی؟!
از ترس هینی کشید و پیش از آنکه تعادلش به هم بخورد، به خودش مسلط شد. بعد با اخمی پر از گلایه به سمتم برگشت:
ــ معلوم نیست دارم چیکار میکنم؟ تا چند دقیقه دیگه مهموناتون میان میخوام همه چیز عالی باشه.
با اخم بلند شدم.
ــ مگه تو مستخدمی؟ طراح دیزاینری. بشین سر جات... حواس واسه من نذاشتی!
بهتزده نگاهم کرد. لبهایش نیمهباز مانده بود، بعد آرام گفت:
ــ دوست دارم همهچیز مرتب باشه تا کسی نتونه از کارم ایراد بگیره. حالا شما ناراحتی چون دارم دفتر کارتو تمیز میکنم؟!
ای کاش میدانست چه میکند با من... درست مانند پسرهای تازه بالغ، تحت تاثیر جاذبههای زنانهاش قرار گرفته بودم.
سکوت بینمان سنگین بود که ناگهان در باز شد و منشی خبر داد:
ــ آقای مهندس، مهموناتون رسیدن.
گرما تا مغزم دویده بود اما بالاجبار کراواتم را دوباره مرتب کردم. او هم با لبخند از نردبان پایین آمد و بیخیال کنارم ایستاد. با اخم غریدم:
ــ شالت!
متعجب نگاهم کرد:
ــ چی؟
حرصی شدم:
ــ شالتو درست کن. بپیچش دور گردنت، گره بزن... یه کاریش بکن. اینجا محیط کاره. کل گردنت معلومه!
با دلخوری شال را مرتب کرد، اما غرغر ریزش زیر لب به گوشم رسید:
ــ دوستدخترش میاد با یه من آرایش... دستتو بکنی تو صورتش، تا آرنج گم میشه، اینقدر کرم پودر داره. بعد به من گیر میده...
از غرولندش لبخند کوتاهی، روی لبم نشست. صدایم آرام بود، اما پر از احساسی بود که دیگر نمیتوانستم پنهان کنم:
ــ دوستدخترم نیست... دخترخالمه!
با اخمی پر از دلخوری به سمتم برگشت. این بار سرم را اندکی خم کردم و زمزمه کردم:
ــ و تو... برای من با دخترخالهم فرق داری! با هر دختر دیگهای فرق داری!
از چیزی که بر زبان آورده بودم، چشمهاش گرد شده بود. و درست همان لحظه، در دفتر به صدا درآمد؛ مهمانها وارد شدند...
https://t.me/+wgO8_R6z0TNmNDk0
و این شروع داستان پر درد سر من با اون دختر آتیشپارهی چشم رنگی بود!
https://t.me/+wgO8_R6z0TNmNDk0
https://t.me/+wgO8_R6z0TNmNDk0
✅یه داستان عاشقانه_ معمایی بینظیر با قلم قوی که نباید از دستش بدین.❤️🔥🗝
✅کانال بدون تبلیغات
✅پارتگذاری منظم
✅#توصیهی_ویژه♨️
Repost from N/a
باردار که شد میتونی بیای ببریش دخترتو...
دهنم با پارچه بسته بود و صدای داد و بیدادای بابام رو از اون ور خط میشنیدم.
اشکام رو صورتم بود و مرداس نیم نگاهی بهم کرد و ادامه داد:
- البته نترس اول صیغش میکنم که نونت حلال باشه بالاخره بچه منه دیگه عمو!
تماس رو قطع کرد و سمتم اومد تو صورتم خم شد و چشماش بین چشمام چرخید:
- شرمنده دخترعمو انتقامم رو تو کشیده شد تو اون خاندان... هیشششش!
پارچه رو از دهنم بیرون کشید و جیغ زدم:
- دیوونه... چیکار داری میکنی منو ببر پیش خانوادم احمق آشغال کثافت
فقط خندید، دستام بسته بود و نگاهمو به داداش کوچیک ترش دادم:
- تو یه چیزی بگو ما قوم و خویشیم این کارا چیه من ناموس خودتونم
با ناراحتی ازم نگاه گرفت:
- خواهر ما ناموس داداش تو نبود
هق زدم: - اون یه غلطی کرد یه گوهی خورد الآنم که زندان...
مرداس داد زد و صورتمو محکم گرفت و سمت خودش چرخوند:
- داداش تو زندان؛ خواهر من الان زنده میشه؟
با حرص صورتمو پرت کرد عقب جوری که رو مبل دراز شده با دست بسته افتادم و خطاب به داداشش زمزمه کرد:
- برو تو... هر وقت گفتم بیا سر زده نیا
و با این حرف صدای جیغام دست خودم نبود و التماس میکردم:
- نه نه نرو پسر عمو نرو ترو خدا نرو... من با تو همبازی بودم
گناه من چیه آخه داداشم به کاری کرده
اما مرداس خیره بهش با اخم با سر اشاره کرد بره و اونم با تردید نگاهی بهم کرد و رفت.
گریم گرفت و سرمو تو مبل پنهون کردم که نزدیک شدنشو حس کردم.
قلبم مثل گنجیشک میزد که در گوشم زمزمه کرد: - من مثل داداشت حیوون نیستم نمیخوام زوری باشه خودت کنار بیا باهاش چون حامله باید ازین ویلا بری بیرون پیش بابات... خود دانی!
و از کنارم بلند شد...
https://t.me/+jhHsOL1XX3w3ODY0
تمام پنجره ها و درا قفل بود.
یک هفته میشد هر شب میومد سمتم و اشکامو که میدید عقب میکشید.
اصلا معلوم نبود کجاییم خودشم در روز دو ساعت بیرون میرفت و انگار مطمعن بود از جای من...
روبه روش نشسته بودم و داشتم شام میخوردم که خیره بهم زمزمه کرد:
- امشب؛ نمیخوام اذیت شی...
نگاهم روش نشست که ادامه داد:
- میخوام بابات از غیرت بمیره ولی داره دیر میشه...
قاشق تو دستم لرز گرفت و اون نگاهش رو قاشق اومد: - اذیتت نمیکنم!
بغض کردم: - میخوای بهم ....میکنی و میگی اذیت...
هقی زدم که با پوزخندی از نوشابه اش خورد:
- فکر کن داری زنم میشی... تو که با اون بابات نمیتونستی شوهرتو خودت انتخاب کنی حالا فکر کن زنم شدی منم بچه میخوام سختش میکنی
- چرا چرت میگی؟! بچه ای که قرار ولش کنی بی پدر شه؟ میخوای با آبروی بابام بازی کنی
خیره بهم زمزمه کرد:
- من این قدر عرضه دارم که بچمو بی پدر نکنم یا تو رو ول نکنم فکر کردی مثل داداش جا نماز آب کش دو هزاریتم؟
دستی زیر چشمام کشیدم که ادامه داد:
- فقط اولش میخوام سکته کرد بابات و ببینم حالام با زبون خوش خودت پاشو برو اتاق تا بیام!
https://t.me/+jhHsOL1XX3w3ODY0
Repost from N/a
#پارت۱۶۹
_ بمیرمم زن توی وحشی نمیشم! فکر کردی با دوتا آیه همهچی درست شده؟ کور خوندی جناب!
_ جدی؟ پس مرد نیستم اگه همین امشب رامت نکنم!
یکدفعه کلید را در قفل چرخاند.
صورتش از خشم سرخ شده بود.
وحشتزده پریدم سمت در و داد زدم:
_ باز کن برسام! درو چرا قفل میکنی؟؟؟
_ زیاد به سازت رقصیدم، هوا برت داشت. یه ماهه منتظرم از خر شیطون پیاده شی. هرشب رو اون کاناپه تنها خوابیدم، احساس و غیرت و مردونگیمو کشتم که خودت بخوای و آدم شی!
_ تو منو زوریزوری عقد کردی!
_ ولت میکردم بری سمت اون بیناموس حروملقمه که…
_ دوستش داشتم! من محمدحسینو دوووستش دااشتم!
رگ گردنش داشت منفجر میشد.
انگار با آوردن نام محمدحسین به قلبش شلیک کردم که یکباره سوییچ و کلید اتاق را پرت کرد سمت دیگر اتاق و هوار کشید:
_ خفههه شووو!
کتش را درآورد.
قلبم داشت از ترس میایستاد.
دوییدم سمت کلید تا از زمین برش دارم. از پشت بازویم را کشید و با یک هل کوچک پرت شدم کنار تخت.
دیدم دکمههای پیرهنش را باز کرد.
_ چیکار میکنی؟
پیرهن مردانه را پرت کرد کنار. سینهی ستبر و عضلههای بزرگش نمایان شدند.
شروع کرد به باز کردن کمربندش.
قلبم داشت از جا درمیآمد.
چانهام لرزید. اشک ریختم.
دیوانه شده بود. من کشته بودمش. منِ احمقِ خر که آن روزها نمیدانستم کسی که همیشه عاشقم بوده اوست…
نمیدانستم اوست که بارها جانم را نجات داده!
«برسام هامون» با آن همه زیردست و شکوه و قدرت!
به در کوبیدم و کمک خواستم.
گفت:
_ برو خودت مثل بچهی آدم دراز بکش رو تخت.
رو به در داد زدم:
_ خاااتون!!! نگااارینخاااتون! کمممک!
کسی نیامد. میدانم که نمیآمدند. حرف، حرف او بود و دستورْ دستور او.
بازویم را کشید و به پشت افتادم روی تخت. کمرم کمی درد گرفت. دیدم که از دردِ من دردش آمد و لحظهای چین افتاد بین دو ابرویش.
رویم خیمه زد.
نفسنفس میزد از خشم و عشق و جنون:
_ تو شوهری کردن کم گذاشتم که هنوز دلت سر به هواست! از امشب به بعد که هر شب تو بغلم خوابیدی و یادت دادم زن بودنو، هوای بیرون از سرت میافته!!
چندین و چند بار مشت کوبیدم به قفسهی سینهاش.
فایده نداشت.
تنش داغ داغ بود و چشمهایش سرخ.
دستهایم خسته شد.
مشت ظریف را گرفت. بوسید.
_ نزن، دردت میآد!
هق زدم. من به او مشت میکوبیدم و او فکر درد من بود!
خم شد روی صورتم.
گفتم:
_ یه روز میرم! ترکت میکنم!
_ تو این شهر هرجا بری، حرف حرف منه!
گردنم را بوسید. مومورم شد. لعنت به قلب و جسمم که مقابلش کم آورده بود…
سست شدم…
دست بزرگ و گرمش روی تنم حرکت میکرد؛ ماهرانه و کاربلد!
اشکم چکید روی بالش.
با نفسی رفته نالیدم:
_ از این شهر میرم!
_ از شهر بریام، حرف حرف منه! پیدات میکنم!
_ ازت متنفرم!
شستِ داغش را به لبم کشید و نجوا کرد:
_ منم دوستت دارم!
با دستهای پرقدرتش مهارم کرده بود. لبهایم را با همهی وجود به کام گرفت و بوسید. طولانی و عمیق…
گفتم:
_ کاش… میمردم… کاش… بمیرم.
دستش را با خشونتی کنترلشده روی دهانم که هنوز طعم لبش را داشت، گذاشت:
_ ببر صداتو شاپرک! هنوز نفهمیدی جونم میره برات؟؟ نفهمیدی شاهرگمی؟ زنمی! زنمم باقی میمونی!
بوسهها ادامه داشت و کار خودش رو انجام میداد.
همان شب فهمیدم تنها راه، رفتن است! باید پسفردا که برای قرار کاری به خارج از شهر میرفت، من هم میرفتم.
ولی نه فقط از این شهر!
باید از ایران میرفتم تا از شر او و آدمهایش خلاص میشدم.
باید میرفتم تا انتقام عشقی که ازم ربوده بود را بگیرم و خودم و خانوادهام را خلاص کنم…
ولی خبر نداشتم این تازه اول ماجراست!
خبر نداشتم پنج سال بعد، وقتی هم را میبینیم که…
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
❌رمان چاپی با قلم قوی، قصهای عاشقانههیجانی❌
توصیهی ویژهی خودمونه برای رمانخونهای حرفهای😍😍 چند پارت بخونید، اگه خفن و هیجانی نبود لفت بدید🥰
«باران، آغازگر شبی بود که همهچیز را تغییر داد…
دختری تنها در ویلای خانوادگی، میان ترس با سرنوشتی روبهرو شد که زندگیاش را دگرگون کرد.
در دل تاریکی و باران، کسی پیدا شد که مانع سقوط شود و فقط او بود که به بیگناهی سوتیام ایمان داشت…
اما آیا عشق میتواند زخمی به این عمیقی را درمان کند؟»
نویسنده : " معصومه شیرزاد "
👇👇👇👇👇
https://t.me/+M9QF-wRlGN04Y2Q0
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.95 KB
Repost from N/a
_فقط اینجاها بلدی منطقی باشی؟! الانم همونجوری باش که تو رابطه با من بودی! لجبازیات فقط واسه من بود؟!
دلگیر لبخند زدم.
_همون وقتا هم منطقی بودم؛ فقط تو منطق منو قبول نمیکردی. مثل همین الان.
هیچ نگفت. فقط ایستاد و نگاهم کرد.
لعنت بر من که حال خوبش، رؤیاهایش را ویران کرده بودم.
لبهایم را بهم فشردم و لبریز از حسرت، حرف آخر را به زبان آوردم:
_نمیشه! نمیذارن!
سیبک گلویش بالا و پایین شد تا بگوید:
_نکن لیلی! خرابم نکن اینطوری...
اشک ریزان گفتم:
_قربونت برم.
شانههایش پایین افتادند و من داشتم چیزهایی را به چشم میدیدم که یادشان تا لحظهی مرگ رهایم نمیکرد.
لحظهها گذشتند و نگاه سرد و سنگینش از رویم برداشته نمیشد.
سرم را کج کردم و با همان لحنی که میدانستم دوستش دارد گفتم:
_بیا نذاریم بد تمومش کنن.
پلک زد و نگاهش از من به سوی دیگری رفت.
قدم کوتاهی برداشتم، روی پاهایم بلند شدم و در فاصلهای نزدیک به لبهایش با گریه زمزمه کردم:
_واسه آخرین بار...
نگذاشت به مقصود برسم؛ سرش را برگرداند و من در هوا معلق ماندم.
عقب کشیدم و لبخند بیمعنی لبهایم را از هم فاصله داد.
_باشه.
https://t.me/+EDcSHLnaop9kYjE0
https://t.me/+EDcSHLnaop9kYjE0
رمانی عاشقانه_خانوادگی_نوستالژیک
۹۰۰ پارت در کانال عمومی
Repost from N/a
دو تا دیوونه که بدجور عاشق همن و به روی خودشون نمیارن😍❤️🔥😉
----------
_نهال خانوم ازت میخوام وکیل پروندهی پدرتو عوض کنی! فورا !
https://t.me/+ySMbnL2wvAs2ODFk
متعجب و گنگ سر بالا کشیدم و به مرد بلندقامت و شیک پوش مقابلم نگاه کردم که با چشمان تیره و نافذش به من زل زده بود.
از لحن دستوریاش حرصم گرفت و گفتم:
_اونوقت چرا؟ به چه علت؟
ابرو درهم کشید و گفت:
_اون مرتیکهی به درد نخور اگه میتونست تا الان کاری میکرد ولی...
دستی به یقهی پیراهنش کشید و باز ترش کرد و حرفش را خورد. انگار از چیزی که به زبان آورده بود، پشیمان بود.
اما من از موضع خودم، کوتاه نیامدم:
_لطفا تو کارای من دخالت نکنید. قرار ما با هم همکاری دو تا شرکته نه چیز دیگهای. نباید...
وسط حرفم پرید و با حرص غرید.
_همکارمحترم! من همجنس های خودم و بهتر میشناسم! اون مرد فقط چشماش روی شما میچرخه و تنها کاری که خوب بلده لاس و مخ زدنه، این درسته به نظرتون!
یکباره حسهای دخترانهم به کار افتاد. این مرد داشت نسبت به من حساسیت نشان میداد! وگرنه واقعا من رفتار بدی و نگاه هرزی از آقای موحد ندیده بودم!
لبخندمو قورت دادم و سعی کردم عادی بگویم:
_بازم من ربطش و به شما نفهمیدم! در ضمن من آقا بالا سر خودمم و حواسم کاملا به خودم هست.
برگشت و پشت میز مجلل ریاستش نشست و بلافاصله سیگاری آتش زد.
_تا حالا تو آینه خندههای خودتو دیدی؟
دود سیگار را فوت کرد و با نگاهی که به شدت معذبم میکرد، ادامه داد:
- خندههات واقعا برای یه مرد مجذوب کنندهست! اگه امروز واقعا حواستون جمع بود، پیش ایشون رعایت میکردین.
چشمانم اندازهی دو توپ تنیس گشاد شد و از دهانم پرید:
_انگار کسی که نگاهش عمیق متوجهی منه و میخواد مخ بزنه شمایی!
برای یک لحظه بالا پریدن گوشهی لبش را دیدم. اما حالت بیتفاوتی رو چهرهاش نشاند و در حالیکه از پشت میزش بیرون میآمد، گفت:
_خیر خانوم! بنده اونقدر دختر دورم ریخته که نیازی به مخ زدن نداشته باشم!
نمونهش همین فرناز گرافیست شرکتم که دهها بار ابراز علاقه کرده و نادیده گرفته شده!
یک لحظه احساس کردم که دیگر قلبم نزد. حسادت عمیقی کل وجودم را در بر گرفت و از درون آتش گرفتم و با حرص گفتم:
_انگار همچین بدتون نمیاد بهتون ابراز علاقه کنن و خوش خوشانتونه! واقعا براتون متاسفم!
بیپروا خودش را جلو کشید و لبخند کجی رو لبش نشاند.
_الان داری حسودی میکنی!
از خجالت و حرص سرخ شدم و ولی برای اینکه اون متوجه حال درونیام نشود، شدید اخم درهم کشیدم.
_فکر نمی کردم اینقدر توهمی باشی!
همینکه خواست لب باز کند، زنگ موبایلم به صدا در آمد و با دیدن نام وکیلم دزدانه لبخند زدم. حالا وقت چزاندن او بود. با نگاه معناداری به آرش، تماس را روی اسپیکر گذاشتم:
_بله آقای موحد
_نهال خانوم رد کلاهبردار اموال پدرتون و زدم. باورتون نمیشه اگه بگم کیه
لطفا سریع بیاین به آدرس کافی شاپی که براتون میفرستم.
با هول و والا بلند شدم و اما آرش زودتر از من سوئیچ ماشین شاسیبلندش، را برداشت و در حال رفتن به طرف در اتاقش، با اخمهای درهم گفت:
_منم میام! اون مردک الدنگ کور خونده تو رو به بهونهی الکی بکشونه کافی شاپ! دیگه چی؟!
https://t.me/+ySMbnL2wvAs2ODFk
https://t.me/+ySMbnL2wvAs2ODFk
https://t.me/+ySMbnL2wvAs2ODFk
Repost from N/a
باردار که شد میتونی بیای ببریش دخترتو...
دهنم با پارچه بسته بود و صدای داد و بیدادای بابام رو از اون ور خط میشنیدم.
اشکام رو صورتم بود و مرداس نیم نگاهی بهم کرد و ادامه داد:
- البته نترس اول صیغش میکنم که نونت حلال باشه بالاخره بچه منه دیگه عمو!
تماس رو قطع کرد و سمتم اومد تو صورتم خم شد و چشماش بین چشمام چرخید:
- شرمنده دخترعمو انتقامم رو تو کشیده شد تو اون خاندان... هیشششش!
پارچه رو از دهنم بیرون کشید و جیغ زدم:
- دیوونه... چیکار داری میکنی منو ببر پیش خانوادم احمق آشغال کثافت
فقط خندید، دستام بسته بود و نگاهمو به داداش کوچیک ترش دادم:
- تو یه چیزی بگو ما قوم و خویشیم این کارا چیه من ناموس خودتونم
با ناراحتی ازم نگاه گرفت:
- خواهر ما ناموس داداش تو نبود
هق زدم: - اون یه غلطی کرد یه گوهی خورد الآنم که زندان...
مرداس داد زد و صورتمو محکم گرفت و سمت خودش چرخوند:
- داداش تو زندان؛ خواهر من الان زنده میشه؟
با حرص صورتمو پرت کرد عقب جوری که رو مبل دراز شده با دست بسته افتادم و خطاب به داداشش زمزمه کرد:
- برو تو... هر وقت گفتم بیا سر زده نیا
و با این حرف صدای جیغام دست خودم نبود و التماس میکردم:
- نه نه نرو پسر عمو نرو ترو خدا نرو... من با تو همبازی بودم
گناه من چیه آخه داداشم به کاری کرده
اما مرداس خیره بهش با اخم با سر اشاره کرد بره و اونم با تردید نگاهی بهم کرد و رفت.
گریم گرفت و سرمو تو مبل پنهون کردم که نزدیک شدنشو حس کردم.
قلبم مثل گنجیشک میزد که در گوشم زمزمه کرد: - من مثل داداشت حیوون نیستم نمیخوام زوری باشه خودت کنار بیا باهاش چون حامله باید ازین ویلا بری بیرون پیش بابات... خود دانی!
و از کنارم بلند شد...
https://t.me/+jhHsOL1XX3w3ODY0
تمام پنجره ها و درا قفل بود.
یک هفته میشد هر شب میومد سمتم و اشکامو که میدید عقب میکشید.
اصلا معلوم نبود کجاییم خودشم در روز دو ساعت بیرون میرفت و انگار مطمعن بود از جای من...
روبه روش نشسته بودم و داشتم شام میخوردم که خیره بهم زمزمه کرد:
- امشب؛ نمیخوام اذیت شی...
نگاهم روش نشست که ادامه داد:
- میخوام بابات از غیرت بمیره ولی داره دیر میشه...
قاشق تو دستم لرز گرفت و اون نگاهش رو قاشق اومد: - اذیتت نمیکنم!
بغض کردم: - میخوای بهم ....میکنی و میگی اذیت...
هقی زدم که با پوزخندی از نوشابه اش خورد:
- فکر کن داری زنم میشی... تو که با اون بابات نمیتونستی شوهرتو خودت انتخاب کنی حالا فکر کن زنم شدی منم بچه میخوام سختش میکنی
- چرا چرت میگی؟! بچه ای که قرار ولش کنی بی پدر شه؟ میخوای با آبروی بابام بازی کنی
خیره بهم زمزمه کرد:
- من این قدر عرضه دارم که بچمو بی پدر نکنم یا تو رو ول نکنم فکر کردی مثل داداش جا نماز آب کش دو هزاریتم؟
دستی زیر چشمام کشیدم که ادامه داد:
- فقط اولش میخوام سکته کرد بابات و ببینم حالام با زبون خوش خودت پاشو برو اتاق تا بیام!
https://t.me/+jhHsOL1XX3w3ODY0
Repost from N/a
🔥❌عشق آتشینِ مردی از طبقهی اَشراف به دختر کمسنوسالی که به خاطر مادرِ نابیناش، کل روستا مسخرهش میکنن...
https://t.me/+jvnqP2HujaIwYTVk
_ قاضی دستور داده تو همین زندان محرم شین!
انگار سقف ریخت روی سرم. جلوی مأمورها به گریه افتادم:
_ وای، نه توروخدا جناب سروان! عموهام سرمو میبُرن!
نمیتوانستم چادر را جمع کنم. از یه طرف دستهایم میلرزید، از طرف دیگر درد بیچارهام کرده بود.
برگشتم سمت برسامخان.
خونخونش را میخورد. روی صندلی مقابلم، با غرور و اُبهت و اخم نشسته بود.
خانزاده بود خب…
قطعا او هم نمیخواست به خاطر یک شب حماقت، زیر بار همچین بیآبروییای برود.
او دیشب مست بود. او پیِ خوشگذرانی میکرد. او عیشونوش میکرد و زن با «زن» برایش فرقی نداشت!
ولی من چه؟
منِ خرِ کمسنوسال، خودخواسته رفتم توی بغلش!
عاشق و دیوانهاش بودم…
از چهاردهسالگی…
نالیدم:
_ شما یه کاری کن برسامخان!
دکمههای پیرهنش هنوز باز بود و من هنوز برای فراموش کردن عضلات برهنه و گرمای تن و لبهای داغش، جان میدادم!
لعنت به دل من!
مأمور از اتاق رفت و گفت آمادهی محرمیت شویم. قلبم تند میزد. با صدای لرزانی گفتم:
_ میدونم نمیخوایید عقدم کنید… اصلا من حاضرم شلاق بخورم. من، آخ…
درد بیچارهام کرد. عقبعقب رفتم و نشستم روی صندلی.
_ چهت شد؟ درد داری؟
باید باور میکردم که نگران من است؟
او که...
_ باید بهم میگفتی اولینبارته!
_ شما چی فکر کردید دربارهی من؟؟؟ فکر کردید که…
صورتم از درد جمع شد و نتوانستم ادامه دهم.
برخاست و جلو آمد.
_ تو که از پس یه درد برنمیآی، میخوای شلّاق بخوری، دخترکوچولو؟
_ به خاطر شما و اعتبارتون میخورم…
یکدفعه دستش را روی پشتی صندلیام گذاشت و خم شد. سرش را نزدیک سرم آورد. دست دیگرش را برد زیر چادر و از روی مانتو، به شکمم چسباند.
مومورم شد.
_ اینجاست؟
داغ شدم و لب گزیدم. هنوز ازش خجالت میکشیدم.
پوزخند زد و بیرحمانه با صدای خشدارش گفت:
_ یهجوری گونهت گل انداخته و زیر این چادر مچاله شدی که انگار تا صبح پیش من نبودی!!!
پلک خیسم را بستم. غلطِ اضافه کرده بودم! اصلا گه خوردم بودم!
_ شما اصلا تو خودتون نبودید که صدای منو بشنوید...
_ تو که تو خودت بودی، چرا نرفتی؟؟ چرا گذاشتی ادامه بدم؟
چه میگفتم؟
میگفتم آرزویت را داشتم؟ میگفتم چند سال است خواب یک بغل کردنِ سادهات را میبینم و دخترهای دِه وقتی فهمیدن من هم عاشق تو هستم، هارهار بهم خندیدند؟
میگفتم هربار که خبر رسید میخواهند برایت دختر انتخاب کنند، صدبار مردم و زنده شدم؟
_ هردومون میدونیم شما این عقدو نمیخواین!
_ مگه تو میخوای؟؟ یه بار با من بودی و به این روز افتادی؛ نمیترسی از من؟
هق زدم. از شرم! از درماندگی!
من چه میگفتم، او چه میگفت!
_ من نمیخوام زوری زنتون شم… نمیخوام خودمو تحمیل کنم.
_ دخترجون، تو هنوز نفهمیدی اگه خودم نخوام، هفت جدّتم بشینه اینجا، هفت تا قاضی دیگهام حُکم بده، اسمت نمیآد تو شناسنامهم؟؟
برخلاف لحن عصبی و خشکش، دستش مهربان بود.
آن را نرْم روی شکمم میکشید و ماساژ میداد.
_ مهریهتم بسپار به خودم.
فوری بغضآلود گفتم:
_ من چیزی نمیخوام.
نگاهش از صورت خیس و چشمهای تبدار و خمارم پایین آمد و به لبم دوخته شد. از بیرون صدای مامورها و روحانی نزدیکتر شد. دستش فشار خفیفی به شکم و پهلویم آورد و گفت:
_ بزرگترین خطای منی! ولی به جون میخرمت. پشیمون نیستم! امشبم میخوامت! تا آخر عمر میخوامت! عروس خانزاده میشی!
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
Repost from N/a
_فقط اینجاها بلدی منطقی باشی؟! الانم همونجوری باش که تو رابطه با من بودی! لجبازیات فقط واسه من بود؟!
دلگیر لبخند زدم.
_همون وقتا هم منطقی بودم؛ فقط تو منطق منو قبول نمیکردی. مثل همین الان.
هیچ نگفت. فقط ایستاد و نگاهم کرد.
لعنت بر من که حال خوبش، رؤیاهایش را ویران کرده بودم.
لبهایم را بهم فشردم و لبریز از حسرت، حرف آخر را به زبان آوردم:
_نمیشه! نمیذارن!
سیبک گلویش بالا و پایین شد تا بگوید:
_نکن لیلی! خرابم نکن اینطوری...
اشک ریزان گفتم:
_قربونت برم.
شانههایش پایین افتادند و من داشتم چیزهایی را به چشم میدیدم که یادشان تا لحظهی مرگ رهایم نمیکرد.
لحظهها گذشتند و نگاه سرد و سنگینش از رویم برداشته نمیشد.
سرم را کج کردم و با همان لحنی که میدانستم دوستش دارد گفتم:
_بیا نذاریم بد تمومش کنن.
پلک زد و نگاهش از من به سوی دیگری رفت.
قدم کوتاهی برداشتم، روی پاهایم بلند شدم و در فاصلهای نزدیک به لبهایش با گریه زمزمه کردم:
_واسه آخرین بار...
نگذاشت به مقصود برسم؛ سرش را برگرداند و من در هوا معلق ماندم.
عقب کشیدم و لبخند بیمعنی لبهایم را از هم فاصله داد.
_باشه.
https://t.me/+EDcSHLnaop9kYjE0
https://t.me/+EDcSHLnaop9kYjE0
رمانی عاشقانه_خانوادگی_نوستالژیک
۹۰۰ پارت در کانال عمومی
Repost from N/a
هر بار که شال از روی سرش لیز میخورد، نگاه من هم مثل پسرای ۱۸ سالهی چشمچرون، روی اون دخترهی موفرفری قفل میشد. 🔥⛔️🔥⛔️🔥⛔️🔥
https://t.me/+wgO8_R6z0TNmNDk0
با هر «نچ» گفتنش، از حسابوکتابهای روی لپتاپ کنده میشدم و نگاهم به گردن ظریف و سفیدش میافتاد.
و این بار اوضاع بدتر شد. وقتی رفته بود روی نردبان تا لوستر را تمیز کند، نگاهم بیاختیار روی ساقهای خوشتراش و پابند طلاش قفل شد. آب دهانم را قورت دادم و بیقرار دست بردم به کراواتی که دور گردنم سنگینی میکرد. در همان حال غریدم:
ــ داری چیکار میکنی؟!
از ترس هینی کشید و پیش از آنکه تعادلش به هم بخورد، به خودش مسلط شد. بعد با اخمی پر از گلایه به سمتم برگشت:
ــ معلوم نیست دارم چیکار میکنم؟ تا چند دقیقه دیگه مهموناتون میان میخوام همه چیز عالی باشه.
با اخم بلند شدم.
ــ مگه تو مستخدمی؟ طراح دیزاینری. بشین سر جات... حواس واسه من نذاشتی!
بهتزده نگاهم کرد. لبهایش نیمهباز مانده بود، بعد آرام گفت:
ــ دوست دارم همهچیز مرتب باشه تا کسی نتونه از کارم ایراد بگیره. حالا شما ناراحتی چون دارم دفتر کارتو تمیز میکنم؟!
ای کاش میدانست چه میکند با من... درست مانند پسرهای تازه بالغ، تحت تاثیر جاذبههای زنانهاش قرار گرفته بودم.
سکوت بینمان سنگین بود که ناگهان در باز شد و منشی خبر داد:
ــ آقای مهندس، مهموناتون رسیدن.
گرما تا مغزم دویده بود اما بالاجبار کراواتم را دوباره مرتب کردم. او هم با لبخند از نردبان پایین آمد و بیخیال کنارم ایستاد. با اخم غریدم:
ــ شالت!
متعجب نگاهم کرد:
ــ چی؟
حرصی شدم:
ــ شالتو درست کن. بپیچش دور گردنت، گره بزن... یه کاریش بکن. اینجا محیط کاره. کل گردنت معلومه!
با دلخوری شال را مرتب کرد، اما غرغر ریزش زیر لب به گوشم رسید:
ــ دوستدخترش میاد با یه من آرایش... دستتو بکنی تو صورتش، تا آرنج گم میشه، اینقدر کرم پودر داره. بعد به من گیر میده...
از غرولندش لبخند کوتاهی، روی لبم نشست. صدایم آرام بود، اما پر از احساسی بود که دیگر نمیتوانستم پنهان کنم:
ــ دوستدخترم نیست... دخترخالمه!
با اخمی پر از دلخوری به سمتم برگشت. این بار سرم را اندکی خم کردم و زمزمه کردم:
ــ و تو... برای من با دخترخالهم فرق داری! با هر دختر دیگهای فرق داری!
از چیزی که بر زبان آورده بودم، چشمهاش گرد شده بود. و درست همان لحظه، در دفتر به صدا درآمد؛ مهمانها وارد شدند...
https://t.me/+wgO8_R6z0TNmNDk0
و این شروع داستان پر درد سر من با اون دختر آتیشپارهی چشم رنگی بود!
https://t.me/+wgO8_R6z0TNmNDk0
https://t.me/+wgO8_R6z0TNmNDk0
✅یه داستان عاشقانه_ معمایی بینظیر با قلم قوی که نباید از دستش بدین.❤️🔥🗝
✅کانال بدون تبلیغات
✅پارتگذاری منظم
✅#توصیهی_ویژه♨️
Repost from N/a
باردار که شد میتونی بیای ببریش دخترتو...
دهنم با پارچه بسته بود و صدای داد و بیدادای بابام رو از اون ور خط میشنیدم.
اشکام رو صورتم بود و مرداس نیم نگاهی بهم کرد و ادامه داد:
- البته نترس اول صیغش میکنم که نونت حلال باشه بالاخره بچه منه دیگه عمو!
تماس رو قطع کرد و سمتم اومد تو صورتم خم شد و چشماش بین چشمام چرخید:
- شرمنده دخترعمو انتقامم رو تو کشیده شد تو اون خاندان... هیشششش!
پارچه رو از دهنم بیرون کشید و جیغ زدم:
- دیوونه... چیکار داری میکنی منو ببر پیش خانوادم احمق آشغال کثافت
فقط خندید، دستام بسته بود و نگاهمو به داداش کوچیک ترش دادم:
- تو یه چیزی بگو ما قوم و خویشیم این کارا چیه من ناموس خودتونم
با ناراحتی ازم نگاه گرفت:
- خواهر ما ناموس داداش تو نبود
هق زدم: - اون یه غلطی کرد یه گوهی خورد الآنم که زندان...
مرداس داد زد و صورتمو محکم گرفت و سمت خودش چرخوند:
- داداش تو زندان؛ خواهر من الان زنده میشه؟
با حرص صورتمو پرت کرد عقب جوری که رو مبل دراز شده با دست بسته افتادم و خطاب به داداشش زمزمه کرد:
- برو تو... هر وقت گفتم بیا سر زده نیا
و با این حرف صدای جیغام دست خودم نبود و التماس میکردم:
- نه نه نرو پسر عمو نرو ترو خدا نرو... من با تو همبازی بودم
گناه من چیه آخه داداشم به کاری کرده
اما مرداس خیره بهش با اخم با سر اشاره کرد بره و اونم با تردید نگاهی بهم کرد و رفت.
گریم گرفت و سرمو تو مبل پنهون کردم که نزدیک شدنشو حس کردم.
قلبم مثل گنجیشک میزد که در گوشم زمزمه کرد: - من مثل داداشت حیوون نیستم نمیخوام زوری باشه خودت کنار بیا باهاش چون حامله باید ازین ویلا بری بیرون پیش بابات... خود دانی!
و از کنارم بلند شد...
https://t.me/+jhHsOL1XX3w3ODY0
تمام پنجره ها و درا قفل بود.
یک هفته میشد هر شب میومد سمتم و اشکامو که میدید عقب میکشید.
اصلا معلوم نبود کجاییم خودشم در روز دو ساعت بیرون میرفت و انگار مطمعن بود از جای من...
روبه روش نشسته بودم و داشتم شام میخوردم که خیره بهم زمزمه کرد:
- امشب؛ نمیخوام اذیت شی...
نگاهم روش نشست که ادامه داد:
- میخوام بابات از غیرت بمیره ولی داره دیر میشه...
قاشق تو دستم لرز گرفت و اون نگاهش رو قاشق اومد: - اذیتت نمیکنم!
بغض کردم: - میخوای بهم ....میکنی و میگی اذیت...
هقی زدم که با پوزخندی از نوشابه اش خورد:
- فکر کن داری زنم میشی... تو که با اون بابات نمیتونستی شوهرتو خودت انتخاب کنی حالا فکر کن زنم شدی منم بچه میخوام سختش میکنی
- چرا چرت میگی؟! بچه ای که قرار ولش کنی بی پدر شه؟ میخوای با آبروی بابام بازی کنی
خیره بهم زمزمه کرد:
- من این قدر عرضه دارم که بچمو بی پدر نکنم یا تو رو ول نکنم فکر کردی مثل داداش جا نماز آب کش دو هزاریتم؟
دستی زیر چشمام کشیدم که ادامه داد:
- فقط اولش میخوام سکته کرد بابات و ببینم حالام با زبون خوش خودت پاشو برو اتاق تا بیام!
https://t.me/+jhHsOL1XX3w3ODY0
Repost from N/a
#پارت۲۷۲
_ حاجی رو تن دختره یه کیلو روغنه… انگشت میکشی، چرکش میآد رو دستت!! نمیخوامش!
یک ساعت قبل از عقدمان میخواست بزند زیر همهچیز؟
مغزم سوت کشید از دروغش.
_ چرا آبروریزی راه میندازی محمدحسین؟ اینحرفای زشت چیه؟
_ زشت تویی که چسبیدی بیخ ریش من. زن گرفتن زوریه؟ برو زنگ بزن فامیلای دهاتیتون بگو داماد پشیمونه. الکی صابون نزنن به شیکمشون!
صدای شکستن قلبم را شنیدم.
اشکم چکید:
_ تو یه قول دیگه داده بودی…
پدرش توپید بهش:
_ این دختر تو اون روستا آبرو داره. اگه نمیخواستیش، همون اول میگفتی پسر. نه الان که همه میدونن صیغه بودید و عاقد تو راهه!
_ اون صیغه فردا مدتش تمومه پدر من. نمیخوام زن عقدیم شه. بعدم این هنوز هیجدهسالشم نشده!! چی میفهمه زن بودن چیه!!
مادرش به صورت خود کوبید.
میهمانها یک ساعت دیگر میرسیدند.
دستهگل از دستم افتاد.
کتشلوار دخترانهی نباتی تنم بود و نمیدانستم چه خاکی بر سر بریزم.
با حس تحقیر و دردی که توی قلبم پیچیده بود گفتم:
_ اگه الان بزنی زیر همهچی، عموهام سرمو میبُرن.
هوار کشید:
_ به من چههه!! حالا چون سه ماه باهات پریدم و چهارتا ماچت کردم و یه شب بهم پا دادی، باید خودمو بدبخت کنم؟؟ تو از خدات بود خودتو تقدیم من کنی بابا!!
انگار کسی با پتک به سرم میکوبید.
تمام تنم میلرزید.
تا من بجنبم و جوابی بدهم یکدفعه قدمهای محکم مردی وارد راهروی خانهشان شد.
چشمهایم از حدقه بیرون زد!
خودش بود.
برسام هامون!
شریک تجاری پدرش و خریدارِ تابلوهای من برای خرجِ دوا و درمان مامان.
مثل دفعات قبل، پرغرور و مدعی و بیاعصاب!
_ شما… شما اینجا چی کار میکنین؟
_ این بود اون حرومزادهای که میخواستی؟
حسّ شرم و خجالت و تحقیر تا ته استخوانم را سوزاند…
حق داشت سرکوفت بزند!
بارها آمده بود سمتم و با همان غرور بیاندازه گفته بود میخواهد من خانمکوچیکِ عمارتش شوم…
گفته بود جانش میرود برای تن ریزهمیزهی من!
محمدحسین هوار کشید:
_ حرف دهنتو بفهم. شریک بابامی یا وکیل زنم؟؟
_ ببر صداتو وگرنه زبونتو رنده میکنم پسرهی بیلیاقت بیناموس!
دکتر ملوکیان نتوانست جلویش را بگیرد. مادر محمدحسین و من همزمان با مشتی که به صورت محمدحسین کوبید جیغ کشیدیم.
لبهایم لرزید.
دستم را کشید:
_ راه بیوفت!
_ آقا برسام…
_ آقا برسام و زهر مار!
همینکه محمدحسین با دهان خونی بلند شد، برسام با اخمی وحشتناک برگشت سمتش:
_ دیگه دور و بر این دختر نمیبینمت. ببینم، دستوپاتو قلم میکنم، میریزم تو دیگ بجوشه و بعد به خورد سگ میدم!
نه میتوانستم بازگردم روستا، نه جایی برای رفتن داشتم، نه پول و کاری…
در عمارت یک مرد غریبه و سرشناس مثل او هم نمیتوانستم بمانم…
نه تا وقتی میدانستم نامزد دارد!
نه تا وقتی میدانستم یک ساعت دیگر، عموهایم تشنهی خونم میشوند…
💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
پنج سال بعد
با دیدن لوندیهای دختری که از دور میآمد و عینک آفتابی داشت سوتی کشید. زیبایی بیاندازهی دختر، چشمش را گرفته بود.
_ این کیه؟
_ طراح جدیده هولدینگه. خیلی هنرمنده! فقط با ایمیل، رزومه و طرحاشو فرستاد. دکترملوکیان و آقای هامون پسندیدند.
دختر با اعتماد به نفس ریموت ماشینش را زد و آمد سمت ورودی هولدینگ.
همان لحظه برسام هم از اتاق جلسه خارج شد. دو دستیار که هردو دختر جوانی بودند کنار قدم میگذاشتند.
شاپرک عینکش را درآورد و لبهای سرخش جنبید:
_ سلام روز به خیر، با دکتر ملوکیان جلسه داشتم. طرحام رو فرستاده بودم!
چشمهای محمدحسین گشاد شد.
قلبِ بیصاحبِ برسام با دیدن دخترک و شنیدن صدایش ریخته بود و وحشتناک میکوبید…
دختری که چند سال دنبالش گشت و نیافت!
_ شاپرک… تو…
شاپرک چشم روی حلقهی او بست.
تمام وجودش درد میکرد. نباید اشک میریخت.
با حفظ ظاهر لبخند زد و از مقابل دو مردجوان و دستیارها گذاشت.
محمدحسین دنبالش میدوید….
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
نویسنده رمان معروف ارسوپریزاد بازم غوغا کرده و ترکونده😎🔥
یک عشق، دو رقیب، کلی اتفاق هیچانانگیز و عاشقانه و خفن!❤️🔥❤️🔥
کافیه ده پارت اول رو بخونید ببینید هیجان و قلم قوی نویسنده رو🥰🥰🔥🔥🔥
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
پسر شب عروسی مست میشه.بخاطر همین حرفایی میزنه و کارایی میکنه که نباید...نوهی دوردونه حاج فتاح اردوان دست میذاره رو یه دختری که هیچ وجه اشتراکی باهاش نداره... حاج فتاح اونو به عقد نوهاش درش میاره و اون دختر پا به دنیای کسی میذاره که هیچی ازش نمیدونه...❌❌ -#حرومزاده! در و #دافای تو مجلس کجا و تو کجا؟ اگه جا داشت با همشون#میخوابیدم... دستم بلند شد و صورتش را هدف گرفت: -خفهشو، آشغال... و این شروع اتفاق شومی بود که داخلش پا گذاشتم... https://t.me/+TekIDpe_yUNkZGY8
دختری که شب عروسی، لباس سیاه به تن میکنه..
