قصه و لالایی مادرانه
رفتن به کانال در Telegram
﷽ کانال های دیگر ما 👇 تربیت کودک @BehtarinMadareDonya آشپزی کودکانه @babymenu کانالهای درسی @cllass1_ir @cllass2_ir @cllass3_ir @cllass4_ir @cllass5_ir @cllass6_ir @cllass7_ir @cllass8_ir @cllass9_ir 🥀🥀🥀 ادمین تبلیغ @momes_ad @momes_ad
نمایش بیشتر2025 سال در اعداد

47 178
مشترکین
اطلاعاتی وجود ندارد24 ساعت
+317 روز
-14330 روز
آرشیو پست ها
00:14
Video unavailableShow in Telegram
آموزش کشیدن پرنده کوچولو برای بچه ها🕊️😍😍
@ghesse_lalaii
1.58 MB
❤ 16👍 1
#قصه_کودکانه
یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰
هر شب
@ghesse_lalaii
جوجه نازی.mp33.45 MB
❤ 13🔥 5
#قصه_کودکانه
هر شب
یه قصه خوب و شیرین
برای کودک دلبند شما🥰
@ghesse_lalaii
کسی به مرغ حنایی کمک میکنه؟!.mp33.46 MB
❤ 26🔥 5🤩 3👎 2
Photo unavailableShow in Telegram
برنامه آخر هفته ی پدر _کودکی
برنامه امروز یه بغل محکم. یه دور هواپیما سواری روی دوش بابا
بعداز فرود دوتا بوس آبدار
ابزار لازم :
چند عدد بالشت یا کوسن مبل😍
حلقه هالی هوپ و یه حس خوب ماجراجویانه
امروز پدر و کودک جان میخواهند توی جنگلهای ناشناخته ماجراجویی کنند !! پیش به سوی کشف های جدید . اول باید از یک مسیر سنگی بگذرند اما چطور ؟؟؟
از روی سنگ های هم رنگ جفت پا میپرند واز روی سنگ های تک رنگ با یک پا میپرند و به همین ترتیب مسیر را ادامه میدهند .
اوه پدرجان اون حلقه چیه ؟؟؟ عزیزم مواظب باش اون یک حلقه ی مغناطیسی نباید بدنمان با اون برخورد کند باید سریع از توی حلقه بپریم آماده ا ی ؟؟؟؟ بله پدر
و دوباره مسیر سنگی را طبق قبل. ادامه میدهند تا به یک مرداب میرسند . واااای اا این چیه صبر کن ،جلو نرو این مرداب. چطوراز اینجا رد بشیم ؟ از روی مرداب با یک پرش بلند میپریم ،
آماده ای با شمارش من از روی آن میپریم. 3⃣2⃣1⃣و .......
اهداف بازی
#تقویت_تخیلات_کودک
#حرکتی_درشت
#ادراک_بینایی
#ردگیری_بینایی
#توجه_انتقالی
#اعتماد_بنفس
@ghesse_lalaii
❤ 7👍 2
00:15
Video unavailableShow in Telegram
فعالیت عالی برای کودکان ۱۸ ماهه تا ۳۶ ماهه شناخت رنگ و اشکال مشابه ، دستورزی و طبقه بندی حتما ذخیره کنید
....
@ghesse_lalaii
316785029_1090375939013556_6490475902541305038_n.mp42.45 MB
❤ 10
00:15
Video unavailableShow in Telegram
کاردستی خوشگل پاییزی با پوست نارنگی، برگ و مواد طبیعی 😍
@ghesse_lalaii
2.04 MB
🎉 6❤ 5👍 2
#قصه_کودکانه
یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰
هر شب
@ghesse_lalaii
قوچ سفید.mp33.88 MB
❤ 9🔥 3
💕💕
#قصه_شب
🍃🍂 لانه پَر سیاه🍃🍂
یک روز بلوطک، بچه سنجاب، به دوستش کلاغ گفت: چقدر لانه ات کوچک است پَر سیاه! الان توی درخت بلوط این وری، یک لانه کلاغ دیدم که از لانه تو خیلی بزرگ تر بود!
🐧🐿
پَر سیاه با کنجکاوی دنبال بلوطک از این شاخه به آن شاخه پرید و به لانه بزرگ تر سرک کشید.
🐧🐿
بعد به لانه خودش برگشت و فریاد کشید: وای خدا! چه قدر لانه خودم کوچک و تنگ است! چه طور تا حالا توی آن راحت و خوش حال بودم؟
🐧🐿
پَر سیاه از این طرف و آن طرف شاخه نازک جمع کرد و مشغول ساختن یک لانه بزرگ تر در کنار لانه اش شد. وقتی دوستانش آمدند دنبالش برای بازی، پَر سیاه گفت: نه نه، امروز نمی آیم، کار مهم تری دارم! و بلوطک هم نرفت.
🐧🐿
پَر سیاه لانه جدیدش را این قدر بزرگ ساخت که از لانه درخت بلوط هم بزرگ تر باشد. آن وقت بلوطک پیشش برگشت و گفت: آخ، چه قدر لانه ات زشت است پَر سیاه! الان توی درخت کاج آن وری، یک لانه کلاغ دیدم که خیلی قشنگ تر بود!
🐧🐿
پَر سیاه با کنجکاوی دنبال بلوطک از این شاخه به آن شاخه پرید و به لانه درخت کاج سرک کشید. بعد به لانه خودش برگشت و فریاد کشید: وای خدا! چه قدر لانه خودم ساده و بی رنگ است! چه طور تا حالا توی آن راحت و خوش حال بودم؟
🐧🐿
پَر سیاه به این طرف و آن طرف پر کشید و یک عالم چیز میز جمع کرد: چند پر زرد و آبی، یک دکمه طلایی، چند کاغذ شکلات براق و خیلی چیزهای دیگر.
🐧🐿
این قدر از این چیزها دورتادور لانه اش چید تا از لانه درخت کاج رنگارنگ تر باشد. بلوطک برگشت و گفت: آخ، چه قدر لانه ات خالی است پَر سیاه! الان توی درخت چنار پشت تپه، یک لانه کلاغ دیدم که پر از غذا بود!
🐧🐿
پَر سیاه با کنجکاوی دنبال بلوطک از این شاخه به آن شاخه پرید و به لانه پر از غذا سرک کشید. بعد به لانه خودش برگشت و فریاد کشید: وای خدا! چه قدر لانه خودم خالی است! چه طور تا حالا توی آن راحت و خوش حال بودم؟
🐧🐿
پَر سیاه مشغول پیدا کردن غذا شد. این قدر گردو وفندق و بلوط توی لانه اش چپاند که یک دفعه.... تلپی! لانه افتاد پایین و هر چه توی آن بود پخش شد روی زمین.
🐧🐿
پَر سیاه با ناراحتی فریاد کشید: وای خدا! دیدی لانه بزرگ رنگارنگ پر از غذای من چه شد؟
🐧🐿
بلوطک پیشش برگشت و گفت: غصه نخور پَر سیاه! لانه قبلی ات هم خیلی خوب است. بعد سرش را پایین انداخت و با مِن و مِن گفت: الکی گفتم کوچک و زشت است. آخه چشم و همچشمی بین سنجاب ها زیاد است و از آن خوشم نمی آید. فقط می خواستم ببینم کلاغ ها هم چشم و همچشمی دارند؟
🐧🐿
پَر سیاه با تعجب به بلوطک نگاه کرد و یک دفعه زد زیر خنده. بالش را دور گردن بلوطک انداخت و گفت: پس بیا خوراکی ها را جمع کنیم، دوستان که برگشتند، دور هم بخوریم، بعد برویم بازی. از این همه جمع کردن چیز میز خسته شدم!
تهیه: فهیمه امرالله_ ماهنامه نبات
❤ 34👎 4
08:26
Video unavailableShow in Telegram
💕💕
#قصه_تصویری
#کارتون
#پرنسس گمشده
قسمت اول
@ghesse_lalaii
10000000_2112593898911999_397669259602348764_n.mp419.75 MB
👍 3
💕💕
🌼 قصهی «دروغ کوچولوی پویا»
یه روز صبح، پویا با صدای مامانش از خواب بیدار شد. مامان صداش کرد و گفت:
«پسرم، زودتر آماده شو که دیرت نشه!»
پویا چشماشو مالید و زیر لب گفت: «ای کاش مدرسه تعطیل بود...»
با بیحوصلگی لباسش رو پوشید و وقتی رفت سر میز صبحانه، یادش افتاد که مشقهاش رو دیشب ننوشته!
دلش هری ریخت پایین. با خودش گفت:
«اگه بگم ننوشتم، خانم دعوام میکنه. بهتره یه چیزی بگم...»
وقتی رسید مدرسه، خانم گفت:
«بچهها، دفترهاتون رو بیارید تا مشقهاتون رو ببینم.»
پویا گفت: «خانم، دیشب برق خونهمون قطع شد، نتونستم بنویسم.»
خانم لبخند زد و گفت: «اشکال نداره، فقط یادت باشه فردا بیاری.»
پویا خوشحال شد که خانم باورش کرده. اما همون روز عصر، مامانش اومد جلوی مدرسه تا دنبالش بیاد. خانم با لبخند گفت:
«خانمِ پویا، امیدوارم برقتون درست شده باشه، چون پسر کوچولوتون گفت دیشب قطع بوده.»
مامان با تعجب گفت: «برق؟! نه خانم، ما دیشب اصلاً مشکلی نداشتیم!»
پویا سرخ شد و دلش لرزید. خانم چیزی نگفت، فقط نگاهی مهربون بهش کرد و گفت:
«پویا جان، حقیقت همیشه بهترین حرف دنیاست، حتی اگر سخت باشه.»
اون روز عصر، پویا تو اتاقش نشست و به حرف خانم فکر کرد. احساس کرد یه سنگ بزرگ از روی دلش برداشته شد وقتی رفت پیش مامان و گفت:
«مامان، من دروغ گفتم... مشقامو ننوشته بودم.»
مامان لبخند زد و گفت:
«آفرین پسرم، همین که راستشو گفتی خیلی شجاعی. همه اشتباه میکنن، ولی فقط آدمای قوی اعتراف میکنن.»
از اون روز به بعد، پویا تصمیم گرفت هرگز دروغ نگه، چون فهمید دروغ گفتن یه لحظه آدمو راحت میکنه، ولی بعدش دلش پر از ناراحتی میشه.
و هر وقت میخواست دروغ بگه، یاد حرف خانم میافتاد:
🌟 «حقیقت، همیشه بهترین حرف دنیاست!»
@ghesse_lalaii
❤ 26
#قصه_کودکانه
یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰
هر شب
@ghesse_lalaii
کلاه حصیری و دلفین.mp33.18 MB
❤ 13👍 2😁 2🔥 1
#قصه_کودکانه
یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰
هر شب
@ghesse_lalaii
حوله مخصوص.mp33.79 MB
❤ 19👍 5😁 2
00:11
Video unavailableShow in Telegram
کاردستی پروانه 🦋 با کمک برگ گیاهان 😍
@ghesse_lalaii
1.26 MB
❤ 11
#قصه
داستان نازی کوچولو
✅هدف از قصه امشب تمیزی و مرتب بودن هست...
شروع داستان نازی کوچولو:
پدر و مادر نازی کوچولو کارمند بودن و اونا هر روز نازی رو به مهد کودک میبردن و خودشون به سرکار میرفتن. مادر نازی هميشه خوراکی های خوشمزه توی کیفش میذاشت تا توی مهد بخوره و با دوستاش بازی کنه.
یه روز پدر نازی کوچولو یه کیف خوشگل براش خرید ، یه کیف که روی اون یه جوجه اردک بامزه دوخته شده بود. یه جوجه اردک با نوک نارنجی و بالهای زرد و پاهای قرمز ، جوجه اردک میخندید و خوشحال بود و چشمهاش برق میزدن. نازی کوچولو هم از اون کیف خیلی خوشش اومد و پدرش رو بوسید و ازش تشکر کرد. فردای اون روز مادر نازی یه بسته بیسکویت و دوتا سیب و دوتا شکلات و یه ظرف غذا توی کیف نازی گذاشت. نازی کیف جوجه اردکیش رو برداشت و به مهد کودک رفت. توی مهد ، نازی جوجه اردک رو به دوستش شادی نشون داد و شادی وقتی کیف نازی رو دید گفت: چه جوجه قشنگی ، داره میخنده. نازی گفت: آره هميشه میخنده آخه میدونه که من خیلی دوستش دارم. اون روز بچه ها توی مهد کودک با هم بازی میکردن. نازی خیلی زود گرسنه اش شد و یکی از شکلاتهاش رو خورد و کاغذش رو داخل کیفش انداخت و بعد چند تا بیسکویت خورد و بسته اونا رو هم داخل کیفش گذاشت. سیب ها رو هم گاز زد و آشغال هاشون رو توی کیف ریخت و رفت و با بچه ها بازی کرد ، خوب که خسته شد به سراغ کیفش اومد تا غذاش رو برداره و ببره و بخوره. دید اردک روی کیفش اخم کرده و ناراحته و دیگه نمیخنده ، نگران شد و خاله مژگان رو صدا کرد. خاله مژگان مربی مهد ازش پرسید: چی شده نازی جون؟ چیکارم داشتی؟ نازی گفت: خاله مژگان ، صبح که اومدم جوجه اردکم خوشحال بود و میخندید اما حالا اخم کرده و نمیخنده. خاله مژگان کیفش رو برداشت جوجه اردک رو نگاه کرد و گفت: چه جوجه ی قشنگی اما راست میگی انگار ناراحته و باید ببینیم از چی ناراحته. داخل کیف رو نگاه کرد و آشغال های خوراکی ها ، کیف نو و تمیزش رو کثیف کرده بودن. خاله مژگان آشغالها رو بیرون ریخت و ظرف غذا رو هم در آورد و به نازی گفت: عزیزم چرا آشغال خوراکی ها رو توی کیف ریختی؟ کیفت کثیف و به هم ريخته شده و جوجه اردکت رو ناراحت کرده. چرا صبر نکردی تا خودم بیام و سیب ها رو برات پوست بکنم و بیسکویتت رو باز کنم؟ چرا کاغذ شکلات ها رو توش انداختی؟ تازه به من نگفتی که غذا آوردی تا برات داخل یخچال بذارمش که خراب نشه ، تمام اینا کیف خوشگلت رو کثیف کرده و جوجه کوچولو رو ناراحت کرده واسه همین دیگه نمیخنده.
نازی ناراحت شد و نزدیک بود بزنه زیر گریه که خاله مژگان گفت: غصه نخور عزیزم الان کاری میکنم تا جوجه ات بخنده. بعد کیف نازی کوچولو رو خالی کرد و اونرو تکون داد و تمیزش کرد و به جوجه اردک گفت: جوجه کوچولو اخماتو واکن ، نازی جون دیگه کیفش رو کثیف نمیکنه و دیگه آشغال توی کیفش نمیریزه و قول میده که ازت خوب مواظبت کنه.
حرف های خاله که تموم شد ، جوجه اردک دوباره خندید و چشمهاش برق زد و نازی خیلی خوشحال شد. نازی به خاله مژگان گفت: من قول میدم دیگه آشغال ها رو توی سطل آشغال میریزم و دیگه کیفم رو کثیف نمیکنم. خاله مژگان هم نازی کوچولو رو بوسید و به نازی کوچولو که قول داده بود هميشه تمیز و مرتب باشه ، آفرین گفت.
@ghesse_lalaii
❤ 33
00:14
Video unavailableShow in Telegram
بازی ساده واسه سرگرمی بچه ها تو خونه⚾️🎾
@ghesse_lalaii
2.58 MB
❤ 8👍 6🔥 4
#قصه_کودکانه
یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰
هر شب
@ghesse_lalaii
اتاق خواب پاییزی.mp33.49 MB
❤ 16👍 1
#لالایی
لالا لالا گل مادر
خدا باشد تو را یاور
الا لالا گل نازم
تو هستی مرغ پروازم
خدای مهربان داری
رفیقت وقت تنهایی
خدای قمری و بلبل
خدای سوسن و سنبل
خدای بوسه مادر
خدای خنده خواهر
خدای یار بی یاران
خدای دست بی دستان
خداوند زمینی ها
خدای آسمانی ها
@
❤ 21
00:22
Video unavailableShow in Telegram
بااشکال مختلف درخت پاییزی بسازیم 🍂
@ghesse_lalaii
IMG_2159.MP44.06 MB
❤ 14
