170 623
مشترکین
-17024 ساعت
-1 1557 روز
-5 50530 روز
آرشیو پست ها
دلِ تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست
امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت
شهریار
مرا چو وقف خرابات خویش کردستی
توام خراب کنی هم تو باشیَم معمار
مولوی
زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان
کی برسد بهار تو تا بنماییش نما
مولوی
زهی امیدِ شکیب آفرین که در غمِ تو
زِ عمرِ خستهٔ من هرچه کاست، عشق افزود...
هوشنگ ابتهاج
زِ دستِ رشک، هر داغی که پنهان در جگر دارم
به صحرا گر بریزم، لالهزاری میشود پیدا...
صائب تبریزی
گفتی چه کسی؟ در چه خیالی؟ به کجایی؟
بیتاب توام، محو توام، خانه خرابم...
بیدل دهلوی
ای عَجب خوب دو دیوانه به هم ساختهاند
زلف آشفتهی تو، با دِل سودایی ما..!
سنایی
اوقاتِ خوش آن بود
که با دوست به سر رفت
باقی همه، بیحاصلی و
بیخبری بود...!
حافظ
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
ترس تنهاییست ورنه بیم رسواییم نیست
سعدی
معلمت، همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عِتاب و ستمگری آموخت
همه قبیله ی من، عالِمانِ دین بودند
مرا، معلم عشقِ تو شاعری آموخت...
سعدی
من آن جا بودم
در گذشته
بی سرود.
با من رازی نبود
نه تبسمی
نه حسرتی.
شاملو
در وصفِ حضور بعضی از آدمها
میشه مثل احمد شاملو گفت:
زندگی ترکم کرده بود؛
زندگی آوردی.🤍
لاف عشق و عاشقی را وه چه آسان میزنیم
خود خزانیم و دم از شوق بهاران میزنیم
مولانا
الان دقیقا اونجایم که سعدی میگه:
« مرا دردیست اندر دل، که گر گویم زبان سوزد
و گر پنهان کنم؛
ترسم که مغز استخوان سوزد!:) »

