داستان کده | رمان
رفتن به کانال در Telegram
2025 سال در اعداد

152 192
مشترکین
+21924 ساعت
+1 1697 روز
-34430 روز
آرشیو پست ها
د و نفساش تو صورتم میخورد با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفتم: -بریم بیرون کوتاه لپم رو بوسید -چه خوشگل شدی خانوومم تمام تنم از لذت این تعریف گر گرفته بود و همراه هم از اتاق بیرون رفتیم به سرعت همه چی گذشت بعد از دو هفته مراسم نامزدیمون برگزار شد و رسیدیم به امشب -ماکان -جااااانمممم -بذار لباس بپوشم -چه کاریه وقتی قرار درشون بیارم دیگه اختیار دلم دست خودم نبود فقط نگاهش کردم و ریتم قلبم به شدت نامنظم بود برای اولین بار لبای داغش روی لبام نشست و برای لحظه ای نفسم قطع شد و اون حریصانه لبام رو میمکید بخاطر داغی لباش و حصار دستاش دور بدنم تمام تنم گر گرفته بود و حرارت از گوشام بیرون میزد و زل زد بودم به چشمای خمارش نمیدونم از نگاهم چی خوند که تو یه حرکت از رو زمین بلندم کرد و روی تخت خوابوندم نگاهم ناخواسته به سمت در کشیده شد و نگران بودم کسی داخل اتاق بیاد بوسه های گرمش نوازش وار کنار گوشم زده شد -نگران باش در قفل، فقط با من باش لباش از کنار گوشم به سمت گردنم و بعد قفسه سینه ام پیشروی کرد و نگاهش رو بالا آورد و دوباره بوسه ای داغ روی لبام کاشت بعد در حالی که دستش رو به لبه حوله ام میگرفت به چشمام نگاه کرد و منتظر اجازه بود؟ اجازه منی که سالها تو ذهنم این لحظه ها رو تصور کرده بودم با بستن چشمام در چشم برهم زدنی حوله از دور تنم بیرون کشید و از تخت پایین انداخت حلقهی دستاش دور کمرم محکم تر شد و همزمان با لب گرفتن دست راستش از پهلوم لغزید روی شکمم، تنم از عیش این عشقبازی مست شد. دست ماکان بالا اومد تا گردی سینهی چپم و من بین این انقباض و انبساط رگههای تنم، حیرون شدم. نوک سینهام رو بین انگشتاش نرم فشار داد و همزمان که نگاه به نگاه به نگاه خجالت زده ام، داده بود فشار دستش رو ذره ذره بیشتر کرد و من مست چشمهای خمارش، آه غلیظی از بین لبام بیرون آمد. لبخند مستانهای زد — جااااانممم و دستش باز گرم تنم شد و عشقبازی کرد تا من به جنون برسم. چشمام رو بستم و لبم رو گاز گرفتم تا آه نکشم، اما پیچ و تاب خوردن تنم دست خودم نبود. هورمونهام داشتند پا به پای ماکان پیش میرفتند. لبش رو از نوک سینهام برداشت و لب خیسم رو از زیر دندونام آزاد کرد و کمی چشم بسته مکید و دوباره پایینتر رفت. تا به چونهام رسید و از اونجا رفت پایینتر و دوباره برگشت سراغ سینههام و نوک سینهام را با لبهای داغش به بازی گرفت. چنگ زدم به روتختی و آه کوچیکی از لبم بیرون رفت. ماکان بدتر مثل مار چنبره زد دورم و دستش رو برد پایینتر و تا به خودم بیام با انگشت شصتش زیر دلم رو نرم نوازش کرد و لبهاش سانت به سانت بدنم رو می بوسید تا به پایین رسید و برای بوسیدن رون پام بی تابی کرد. پاهام چفت هم بودن اما لبای داغ اون هر لحظه اطراف اون عضو ممنوعه میگشت و اغوام میکرد. پنجههاش نرم باسنم رو چنگ زد و پهلوم رو ریز ریز بوسید و دوباره از سینهام کمی کام گرفت و سینه اش از هیجان این عشقبازی بالا و پایین شد. لبش زیر گلوم رو مکید و پوستم رو به دندون گرفت. دستش همزمان روی ران پام میرقصید و با شیطنت کمی میرفت سمت بهشت تنم این مرد با این همه حرارت و جذابیت آرزوی محالم بود. عشقی که از عمق قلبم سرازیر شده بود و اجازه میداد دستای ماکان و لبهای داغش هر چی دلشون میخواد پیشروی کنند. اون یکی دستش که زیر گردنم بود رو هم نرم بیرون کشید و کمی تنش رو از تنم فاصله داد و با چشمای سرخ و پر از شهوت نگاهم کرد. با نگاهش حرف میزد و شتاب زده پیرهنش رو از تنش درمیاورد. آروم از روی شونهام بوسههاش رو شروع کرد تا نرم نرمک رسید به نافم و زیر نافم رو بوسید و نفس داغش رو همونجا نگه داشت. دیدم با چشمهاش که برق میزد پایینتر رفت و پاهای چفت شدهام رو یه کوچولو از هم فاصله داد اونقدر که رون هام چند سانت از هم فاصله گرفتند. انگشت شصتش روی شیار بهشتم نشست و من از خوشی زیاد، آهم رو بلعیدم تا بیشتر از این رسوا نشم. دستش رو آروم همون نقطه لغزوند. هی بالا رفت و پایینتر اومد و من مثل مار پیچ و تاب میخوردم و ناله میکردم و هم از هیجان این عشق بازی و هم از شرم مچاله میشدم و تمام تنم تسلیم این حس تازه بود لبم رو گاز میگرفتم که آه نکشم که بی هوا پاهام رو از هم فاصله داد و لبش چفت شد به بهشت تنم و من از خودم بیخود شدم با حرکت بی وقفه زبونش روی تنم صدای ناله ام بلند شد و نمیتونستم این خوشی و لذت رو تاب بیارم، دلم با اون همه شرم، جیغ زدن میخواست. دستم رفت لای موهای خوش حالتش و سرش رو بیشتر به بدنم فشار میدادم لبش قفل شده بود روی دروازه بهشتم بی وقفه بدنم رو میک میزد و موقعی لبش رو جدا کرد که تمام بدنم غرق لذت عجیبی لرزید و تمام تنم سر شد چشمهای خمارش چند ثانیه بسته موند و دوباره پلکاش بالا اومد و تنش رو کشید ر
ور بودم تو تصوراتم انتظار داشتم باهام مخالفت کنه و بگه اصلا نمیخوام فردا تو اون مهمونی باشی نگاهش یه شیطنت خاصی داشت و با یه کجخند مخصوص خودش نگام میکرد و هیچی از چشماش نمیفهمیدم دلخور نگاش کردم و خداحافظی کردم و موقع بیرون رفتن از اتاقش تیر خلاص زد و گفت: -آسمان پسر خوبیه جدی بهش فکر کن دلم میخواست بکشمش و به شدت ازش دلگیر شدم ولی حداقلش این بود که تکلیفم با خودم معلوم شد از دستش عصبانی بودم ولی خودم به خودم میگفتم که اونکه به تو چیزی نگفته بود تو خودت الکی خودتو 5 ساله که درگیر یه احساس یه طرفه کردی و دست رد به همه پیشنهادات زدی فرداش با بی میلی تمام با مامان کارا رو کردم و ذوقی که مامانم داشت برام عجیب بود لباسام رو عوض کردم و یه آرایش خیلی معمولی موهام رو هم سشوار کشیدم و بالای سرم جمع کردم و منتظر رسیدن مهمان ها بودیم و در کمال ناباوریم مهمانی که منتظرشون بودیم خاله و شوهرش و ماکان بودن من بهت زده بودم و احساس آدمی رو داشتم که از نزدیکترین آدمهای زندگیش رکب خورده خواستگاری که مامان و بابام با ذوق زیاد منتظرش بودن ماکان بود پسر یکی از صمیمی ترین دوستای بابام بدون اینکه چیزی بگم دوییدم تو اتاقم و درش رو قفل کردم این دقیقا چیزی بود که دلم میخواست ولی نه اینطوری دوست داشتم قبلش باهام از احساسش صحبت کنه اینکه منو تو عمل انجام شده قرار بده و انقدر به خودش مطمئن باشه که حتما دوسش دارم و اینجوری پا پیش بذاره برام خیلی مسخره بود هر چی مامان و خاله در اتاق رو زدند جواب هیچ کدومشون رو ندادم و از بیرون صدای کفری خاله رو میشنیدم که به ماکان بد و بیراه میگه و سرزنشش میکرد +همش تقصیر توعه دیگه بهت گفتم اینجوری درست نیست / یه جوری مطمئن حرف زدی فکر کردیم واقعا چیزی بینتون هست که ما خبر نداریم و قرار سورپرایزش کنی / چه کاری بود کردی و ما هم عقلمون رو دادیم دست تو پسر بی فکر -من از همتون عذر میخوام بذارید خودم درستش کنم حق با شماست همچنان صدای صحبت آروم مامان و خاله و بابا و شوهر خاله ام رو می شنیدم ولی از محتوای صحبتشون چیزی نمی فهمیدم که صداش از پشت در اومد -آسمان جان میشه در رو باز کنی؟ / باید باهات حرف بزنم با حرص گفتم -من حرفی با شما ندارم پسرخاله لطفا تشریف ببرید خونتون صداش ته مایه خنده داشت و حتی از پشت در هم میتونستم صورتش رو تصور کنم با صدای آرومتر پچ زد _ آسمان در رو باز نکنی نیام تو بخدا بابات گردنمو میشکنه مامانمم تیکه تیکم میکنی نمیدونی چجوری 4 تا شون مثل ببر خشمگین زل زدن به من جون من در رو باز کن بذار همه چی رو برات توضیح بدم بخاطر لحن صداش، شیطنتی که تو کلامش بود، آهنگ درخواستش قفل رو باز کردم و از پشت در کنار رفتم سریع اومد و تو اتاق در رو بست -خدا رو شکر حداقل جونم برات مهمه به جوونیم رحم کردی -مسخرههه یهو رفت تو همون قالب جدی خودش -بی تربیت آدم با بزرگترش درست حرف میزنه چشمام رو زیر کردم و زل زدم تو چشاش -میدونی چرا در رو باز کردم؟! -چون دوسم داری نمیخواستی جوون مرگ بشم به در اتاق تکیه کرده بود و دستاش تو جیب شلوارش بود تو یه قدمیش وایساده بودم و دلخور و عصبانی زل زده بودم تو چشماش -نچچچچ چون دلم میخواست هم خودم گردنت رو بشکنم هم خودم تیکه تیکه ات کنم / چی با خودت فکر کردی هان؟ / من موندم 4 نفر آدم عاقل و بالغ چجوری عقلشون رو دادن دست تو؟ توضیحات رو میشنوم از مدل صحبت کردنم و جسارتم در برابرش خودمم متعجب بودم چه برسه به اون چشماش ناباور گرد شده بود و بهم نگاه میکرد و تمام تلاشش رو میکرد تا خنده اش رو پنهون کنه گرچه خیلی موفق نبود -میدونم که دوستم داری زیاد منم دوستت دارم خیلی زیاد و دلم خواست اینجوری سورپرایزت کنم از خاله و بابات اول خواهش کردم یه مدت شرکت کنارم باشی تا هم تو بیشتر با اخلاق من آشنا شی هم من، بعد هم رسمی بیام جلو همشون مخالف بودن که امشب اینجوری باشه ولی با اصرار من قبول کردن انتظار داشتم خوشحال شی نه عصبانی الانم واقعا ازت معذرت میخوام عزیزم ذهنم فقط رو جمله دوستت دارم خیلی زیاد قفل شده بود و هیچ کدوم از حرفای دیگه اش برام مهم نبود -از کی؟ گیج نگام کرد -چی از کی؟ جملم رو با صدایی که از ته چاه درمیومد و خیلی آروم گفتم و سرم پایین انداختم -از کی دوسم داشتی؟ -خیلی وقته کی دقیقش یادم نیست ولی دو سال پیش با بابات صحبت کردم و مخالفت کرد و ازم خواست اگر جدیم تا تموم شدن درست صبر کنم منم به حرفش گوش دادم فقط هم بابات در جریان موضوع بود خم شد سمت صورتم و آروم تو گوشم گفت: -خیلی دوستت دارم خیلی بیشتر از اونی که تصورش رو بکنی میدونمم دوستم داری حالا باهام میای بریم بیرون یا قرار همینجا گردنمو بشکنی و منو تیکه تیکه کنی و جفتمون ناکام بمونیم دوباره قلب بی جنبه ام ضربانش بالا رفت و ماکان همونجا نزدیک صورتم وایساده بو
شب خاص زندگیم
#پسرخاله #عاشقی
تو حموم از خوشحالی دلم میخواست جیغ بکشم بالاخره مال هم شده بودیم بعد از 5 سال عشق یواشکی که همیشه فکر میکردم یه طرفه است و تا ابد باید تو دلم نگهش دارم بالاخره امشب نامزد کردیم سرخوشانه تنم رو شستم و حوله رو دور بدنم پیچیدم و از حموم اومدم بیرون از تصویر روبروم شوکه شدم ماکان نیم ساعت پیش با خاله اینا رفته بود اینکه الان اینجا رو تختم نشسته بود و زل زده بهم بیشتر شبیه توهم بود تا واقعیت -عافیت باشه قشنگم حوله رو محکمتر دورم پیچیدم معذب بودم از اینکه برای اولین بار اینجوری جلوش هستم هم هول شده بودم و هم خجالت میکشیدم -چیزی جا گذاشته بودی برگشتی؟ -اوهووم -چی؟ روبروم ایستاده بود و نگاهش رو از چشمام پایین آورد و به لبام و بعد به گردن و شونه های لختم دوخت و گفت: -دلمو جا گذاشته بودم نمیدونی کجا گذاشتمش تمام بدنم یخ کرده بود و نمیدونستم چه جوابی بهش بدم داشتم سعی میکردم با کمال خونسردی از کنارش رد بشم و تقریبا داشتم ازش دور میشدم که در کسری از ثانیه دستش پیچید دور کمرم و منو به خودش چسبوند، هین خفه ای کشیدم و خواستم خودمو از بغلش بیرون بکشم که آروم کنار گوشم پچ زد -هیسسس … بقیه فکر کنم دیگه خوابیدن -ولم کن ماکان -میخوام، نمیشه صدای بم و خشدارش، نفسای گرمش که تو صورتم میخورد، گرمای تنش که تمام تنم رو گرفته بود باعث میشد ضربان قلبم رو هزار باشه انتظار این حد از نزدیکی رو نداشتم اونم امشب هنوز ازش خجالت میکشیدم و از اینکه الان فقط با یه حوله و کاملا لخت تو بغلش بودم تمام تنم گر گرفته بود -ماکان -جااااانمممم -بذار لباس بپوشم -چه کاریه وقتی قرار درشون بیارم رک بودن کلامش بیشتر دستپاچه ام کرد شش ماه قبل ماکان پسر خالمه که 12 سالی ازم بزرگتره ده سال قبل عاشق دختری بود که نزدیک عقدشون دختر با صمیمی ترین دوستش بهش خیانت کرد و برای همیشه از ایران رفت و از اون ماکان شر و شیطون یه پسر سرد و خشک و جدی باقی موند که تمام مدت خودش رو سرگرم کار و درس کرده بود از دوران نوجوونیم دوسش داشتم و همیشه تو تصوراتم عاشقم میشد و با هم ازدواج می کردیم در ظاهر یه عشق بچگانه بود ولی هر روز با من رشد میکرد و برام جدی تر میشد خاله همیشه نگرانش بود و میگفت میدونم کاری که سارا باهاش کرده اون دیگه هیچ وقت نه عاشق میشه نه به زنی اعتماد میکنه و من با تمام وجودم دلم میخواست اون زنی باشم که عاشقش میکنم و این حرف خاله برام مثل خنجر تو قلبم بود تازه دانشگاهم تموم شده بود که به پیشنهاد بابا قرار شد تو شرکتش کار کنم خیلی خیلی ذوق زده بودم از اینکه میتونستم هر روز کنارش باشم در عین تمام سختگیری هایی که داشت هر روز از شوق اینکه ببینمش میرفتم شرکت و تمام تلاشم رو میکردم تا به چشمش بیام و دوستم داشته باشه متوجه احساسم میشد ولی حس میکردم نگاش بهم مثل نگاه به یک دختر بچه است که اون قرار مراقبش باشه و بهش کار یاد بده یه روز موقع کار با نرم افزار بالا سرم وایساده بودم تا ایراد کارم رو بگه از نزدیکی که بهم داشت و عطر تلخش که تو این فاصله تو بینیم پیچیده بود ضربان قلبم بالا بود و اصلا هیچی از حرفاش نمیفهمیدم لحظه ای که خم شده بود تا کد رو وارد کنه بی اختیار دلم میخواست لبام طعم گردنش رو بچشه و لبام بی اجازه عقلم تا یک سانتی گردنش پیش رفته بود که یکدفعه به سمت صورتم برگشت -آسمان فهمیدی چی گفتم؟ -هاان -اینهمه حرف زدم تازه میگی هان !! معلوم هست حواست کجاست توبیخ گرانه تو چشمام زل زده بود و منتظر توضیحم بود و من مثل آدمی بودم که موقع ارتکاب جرم دستش رو شده و همچنان نگام میخ نگاه کلافه اش بود پوف کلافه ای کشید و ازم دور شد پاشو برو پشت سیستم خودت من کار دارم از دست خودم عصبانی بودم و نگران اینکه از رفتارم برداشت بدی داشته باشه -آسمان -جانم فقط کلافه و سردرگم نگام کرد -هیچی تمومش کردی گزارش ها رو برام بیار پشت میزم نشسته بودم و تمرکز انجامش رو نداشتم و اصلا نفهمیده بودم که چیکار باید بکنم روزها میگذشت و من گهگداری سوتی های اینچنینی میدادم ولی ماکان همچنان رفتارش مثل گذشته بود 6 ماهی از حضورم تو شرکت میگذشت که پدرم گفت آخر هفته پسر یکی از دوستای صمیمیش قرار بیاد خواستگاریم هر چی مخالفت کردم فایده ای نداشت مامان و بابام خیلی خوشحال بودن و اصلا درکشون نمیکردم حرفشون این بود بذار بیان با پسر آشنا بشی بعد هر چی تو بگی ما همون کار رو میکنیم احساس کردم فرصت مناسبیه تا حداقل از احساس ماکان نسبت به خودم چیزی دستگیرم بشه آخر وقت رفتم اتاقش -ماکان میگم میشه من فردا نیام؟ -چرااا؟ -مامان مهمون داره گفته خونه باشم -مامانت مهمون داره ؟ مهمونا به شما ربطی ندارن -نه مهمون مامان اینا هستن منم مجبورم همراهیشون کنم -نیا خونه باش که هم استراحت کنی هم وقت داشته باشی حسابی به خودت برسی به شدت از جملاتش و لحنش دلخ
پسر خوشگل شهر با دوستش
#تریسام #گی
این داستان مال ۷-۸ ماه پیشه. من امیرم و ۲۲ سالمه.یادمه تو اون روز من تو خیابون بودم که یه پسر خوش اندام با ریش مرتب و خط ریش و مو های بلند ازم آدرس پرسید.در لحظه یه دل نه ده صد دل عاشقش شدم و اون هم بجای دوست دختر یدونه پسر تو ماشینش بود.حالا آدرس کجا؟ویلا🙂 درسته خیلیا با دوستاشون میرن ولی از اونجایی که من یکم زیادی دقت میکنم بالای قسمت ضبط ماشینش کاندوم بود:))))و لوبریکانت:))))علاوه بر خودش دوست خوشگل و خوش اندامی داشت.گفتم چه خبره اونجا؟ بنده خدا نامردی نکرد و گفت.گفت میخوایم بریم ویلا از همون کارا.گفتم کاندوم لوبریکانت اضافه دارم نمیخواین؟گفت پس تو هم اهل دلی؟گفتم معلومه.گفت حالا آدرس بده تو هم بیا بریم.گفتم پشت سرم بیاین.حرکت کردیم.البته بگم منم الان ورزشکاری ام اینجوری نبود که من چاق اونا لاغر و بدنساز.رفتیم سمت ویلام.گفت خواب که داره؟گفتم بله تخت دونفره هم داریم.کلید رو زدم و رفتیم داخل.ازشون پذیرایی کردم و دیدم کاندوم و لوبریکانت یادمون رفته بهشون گفتم من الان میام.بنده های خدا کاربلد هم بودن و حرفهای سکسی میزدن.شاید باورتون نشه در همین ۵ دقیقه که از ویلا رفتم بیرون و از تو پارکینگ وسایل رو آوردم این دوتا خودشون بالاتنه رو کنده بودن و رفته بودن رو تخت و درحال لب گرفتن. گفتم بی من؟مو بلنده گفت جووون نه بابا منتظر تو بودیم. اسم مو بلنده:کسرا دوستش:شاهین شاهین اگر چیزی راجبش نگفتم فکر نکنین درونگراست ها حالا بهتون میگم چرا. منم بالاتنه رو کندم.کسرا فاعل بود و شاهین مفعول.به شاهین گفتم بیا این کاندوم رو بگیر ببند به کیرت تا من شاهین رو آماده میکنم.شاهین به کمر خوابیده بود یعنی شکمش جلوی من بود.شلوار داشت هنوز.شلوار جین هم نه یه شلوار نخی.جوراب هاشو در آوردم.یکم که پاهاشو لیس زدم یهویی حمله کردم و شلوارشو کندم.شورت نداشت.کسرا هم نداشت.شلوارو که کندم یه اوووه سکسی کرد.لوبریکانت رو مالیدم به کونش و ماساژ دادم تا دوتا انگشت جا بشه.به کسرا گفتم امادست.کسرا اومد جلو یه لب کوچیک گرفت و گفت ممنونم.رفت تو.اه و اوه های سکسی شاهین شروع شد.کسرا هم که لبشو گاز میگرفت و هی میگفت جوووون.منم که حشری شدم رفتم اتاق خودم.چون با دوستام زیاد اونجا میرفتیم برای این کار ها یادم افتاد همینجا هم کاندوم داریم🤦♂. وقتی سکس اون دوتا تموم شد.گفتن کجا رفتی جنده نوبت توئه.گفتم بیاین طبقه بالا.اومدن تو اتاقم.منم خودم به شکم خوابیدم رو تخت.شاهین لوبریکانت زد و کسرا خوابید روم.خیلی دراز و کلفت بود.منم که آه و ناله نمیتونستم بکنم چون کیر شاهین دهنم بود.یعنی نمیدونم چجوری کسرا بعد از ارضا شدن به این زودی دوباره تونست ارضا بشه ولی شد.با اینکه دوبار ارضا شد تو کاندوم اندازه ۱۰ بار جلق اب کیر بود.گفت پاشو که میخوایم یه حالی بهت بدیم.پاشدم رو به رو تخت وایسادم. منو پرت کرد رو تخت.شاهین همونو نشست رو کیرم.کسرا هم نشست رو صورتم.داشتم شاهینو میکردم و کون کسرا رو لیس میزدم.کسرا و شاهین هم که مثل همیشه درحال لب گرفتن بودن.منم که ارضا شدم ولی یادم اومد کاندوم نبستم.شاهین که بلند شد آبم از کونش میریخت بیرون.بعدش هم که دیگه سکس تموم شد و رفتیم فیلم دیدیم و رفتیم استخر ویلا.ولی کسرا و شاهین خیلی گی های خفنی بودن و لب رو میگرفتن. هنوز شماره شاهین رو دارم و میخوام یبار دیگه طعم لباشو بچشم. نوشته: امیر
@dastan_shabzadegan
0 👍
0 👎
مچ دستم و حتی یه تیکهش پاشید رو شکم خودش. داغِ داغ بود. چند ثانیه نگهش داشتم تا قطرهی آخرش بیاد. آرش ولو شد رو تخت، نفسنفس میزد. انگار یه بارِ سنگین از روی دوشش برداشته شده بود. دستِ خیسم رو آوردم جلوی صورتش. تو تاریکی برق میزد. لبخند زدم: «دیدی؟» با دستمال کاغذی دستمو پاک کردم و بعد کشیدم رو پیشونیش که خیسِ عرق بود. «حالا فهمیدی چرا پسرا دوستدختر دارن؟ چون هر وقت پر بشن، یکی هست که خالیشون کنه.» بلند شدم، شلوارکشو کشیدم بالا. «بخواب داداشیم.» 😉 نوشته: مهسا
@dastan_shabzadegan
0 👍
0 👎
داداش خجالتی
#تابو #برادر
اسمم مهساست، ۲۱ سالمه. یه دخترِ پرشر و شور و به قول دوستام “آتیشپاره”. اما داداشم آرش… اون کاملاً برعکسِ منه. ۱۸ سالشه، ساکت، آروم، سرش تو درس و گیمه. از اون پسراست که اگه یه دختر تو خیابون بهش لبخند بزنه، از خجالت آب میشه میره تو زمین. همه چیز از دورهمیِ هفتهی پیش شروع شد. دوستام اومده بودن خونهمون و آرش فقط یه لحظه اومد سلام کرد و با لپهای گلانداخته سریع رفت تو اتاقش. دوستم نغمه، که خیلی دهنش چفتوبست نداره، پقی زد زیر خنده: «وایی مهسا! این داداشت چرا اینجوریه؟ انگار راهبهست!» اون یکی دوستم گفت: «اصلاً مطمئنی این پسره؟ من که شک دارم اون زیر خبری باشه. خیلی بیبخاره. فکر کنم تا آخر عمرش باکره بمونه.» همشون خندیدن. منم خندیدم ولی… ته دلم یه چیزی تیر کشید. یه حسِ عجیبِ تملک و غیرت. داستان از اونجایی شروع شد که نغمه و بقیه دخترا رفته بودن و من مونده بودم و یه کوه ظرف و یه اعصابِ خطخطی. حرف نغمه تو سرم زنگ میزد: “داداشت اصلا اون زیر چیزی داره؟ خیلی بیبخاره…” داشتن مردونگیِ داداشمو مسخره میکردن و بدتر از اون، من جوابی نداشتم بدم. چون واقعاً آرش همیشه سرش تو لاک خودش بود. خشکم کرد. دستمالو پرت کردم اونور و رفتم سمت اتاقش. در رو بدون در زدن باز کردم. آرش داشت با گوشیش ور میرفت، رو تخت نشسته بود. تا منو دید سریع خودشو جمعوجور کرد. رفتم جلو، دست به سینه وایسادم بالا سرش. گفتم: «آرش، یه سوال دارم. راستشو بگو.» ترسید: «چی شده آبجی؟» «امروز بچهها داشتن راجع به تو حرف میزدن. نغمه میگفت تو چرا انقدر پخمهای. میگفت همسنهای تو الان نصفِ شهر رو کردن، ولی تو حتی بلد نیستی تو صورتِ یه دختر نگاه کنی.» آرش سرخ شد. نگاهشو دزدید: «خب بگن… به درک. مگه مسابقهست؟» عصبی شدم: «آره مسابقهست! همه فکر میکنن تو مشکل داری. فکر میکنن اونجات کار نمیکنه. تو واقعاً چرا هیچ کاری نمیکنی؟ چرا دوستدختر نداری؟» آرش اخم کرد، یه کم هم صداشو برد بالا (که بعید بود ازش): «دوستدختر به چه دردی میخوره آخه؟ جز دردسر و خرجِ اضافه چی داره؟ من حوصلهی این قرتیبازیارو ندارم.» خشکم زد. تو دلم گفتم: “یا خدا… نکنه این بچه واقعاً تا حالا جق هم نزده؟ نکنه اصلاً نمیدونه اون لذتِ تهش چیه که میگه به چه دردی میخوره؟” یه نگاهِ عاقل اندر سفیه بهش انداختم. رفتم جلوتر، خم شدم تو صورتش. آروم و شمرده گفتم: «پس نمیدونی به چه دردی میخوره، نه؟ فکر میکنی فقط دردسره؟» لبخند زدم: «باشه. که اینطور. پس از امروز، من دوستدخترتم.» چشماش گرد شد: «چی؟!» «نشنیدی چی گفتم؟ من دوستدخترتم. امشب که بابا اینا خوابیدن میام تو اتاقت. میخوام بهت نشون بدم دوستدختر دقیقا به چه دردی میخوره.» بدون اینکه منتظر جوابش باشم، از اتاق اومدم بیرون. ساعت ۱۲ شب بود. سکوتِ مطلق. قلبم داشت تند میزد، ولی بیشتر از هیجان بود تا ترس. یه کرمِ مرطوبکننده برداشتم، یه تاپِ بندی پوشیدم که سینههام توش قشنگ معلوم باشه و یه شورتکِ کوتاه. رفتم سمت اتاقش. آروم در رو باز کردم. بیدار بود. نشسته بود لبهی تخت، تو تاریکی. منتظر بود. رفتم تو و در رو بستم. گفتم: «گفتم که میام.» نشستم کنارش. دستمو گذاشتم رو پاش: «دوستدخترا این وقتِ شب میان پیشِ دوستپسراشون.» دستمو کشیدم رو رونِ پاش. بدنش مثل کوره داغ بود. گفتم: «دراز بکش.» اطاعت کرد. دراز کشید. «شلوارکتو بکش پایین.» «مهسا…» «گفتم بکش پایین. مگه نگفتی دوستدختر به درد نمیخوره؟ میخوام بهت ثابت کنم اشتباه میکنی.» با دستای لرزون کش شلوارکشو گرفت و داد پایین. یهو نفسم حبس شد. چیزی که پرید بیرون، اصلاً به قیافهی مظلومش نمیخورد. یه کیرِ خوشتراش وسفت که قشنگ سیخ شده بود و داشت بالا پایین میپرید. خندیدم: «پس نغمه زر مفت میزد… ماشالله همه چی که ردیفه.» مقداری کرم ریختم کف دستم. آرش با دیدنِ این صحنه نفسش تند شد. دستم که خنک و لیز شده بود رو آروم گذاشتم دورِ کیرش. آرش یهو کمرش قوس برداشت: «آخخخ…» شروع کردم. بالا… پایین. با ریتمِ آروم. انگشت شستم رو میکشیدم رو کلاهکش که داشت از فشارِ خون بنفش میشد. زمزمه کردم: «میبینی؟ دوستدختر یعنی این. یعنی کسی که میدونه کِی بهش نیاز داری.» آرش چشماشو بسته بود و ملافه رو چنگ میزد. نالههاش داشت بلند میشد. «هیس… ساکت… فقط حال کن.» سرعتمو بیشتر کردم. دستم لیز میخورد و صدایِ برخوردِ دستم با کیرش تو اتاق میپیچید. خم شدم روش. سینههامو چسبوندم به بازوش. در گوشش گفتم: «بگو… بگو دوست داری…» آرش دیوونه شده بود. بریدهبریده گفت: «آره… وای مهسا… خیلی خوبه… دارم میمیرم…» «نمیر… خالی شو. بریز تو دستم. همشو میخوام.» تندتر زدم. دستم دیگه دیده نمیشد. یهو بدنش قفل شد. یه فریادِ خفه کشید و… بوم! آبش با یه فشارِ عجیب پاشید بیرون. دستم،
🔮استاد صباحی صبی بزرگ دعا نویس معروف که نامش رو🔒 اکثرن شنیده اند مدتی است فعالیتش رو تلگرام شروع کرده رازهای نهفته زندگیتان را با موکل استاد متوجه شوید🧿
https://t.me/telesm963
کوس خیس و کلبه ماسال
#اروتیک #دوست_پسر #عاشقی
********بارون دیگه مثل دیوانهها میکوبید به پنجره، انگار جنگل ماسال میخواست همهی دنیا رو غرق کنه تا فقط صدای «چق چق» کُسم و نالههام بمونه. هنوز روی زمین دراز کشیده بودم، پاهام باز، کُسم پُفکرده و قرمز، پر از مَنیِ داغش. مَنی سفید غلیظ از بین لبای کُسم میریخت، روی سوراخ تنگ کُنَم میلغزید و بعد روی فرش چکه میکرد. با انگشتم یه کم ازش برداشتم، کشیدم، یه نخ بلند سفید درست شد، گذاشتم رو زبونم و آروم مکیدم. خندیدم و به کیرش که هنوز سفت و خیس بود نگاه کردم: «وای ببین… فکر کردی با این تمومه؟ هنوز جا داره تو کُسم، مگه نه؟» رفتم جلو، کیرشو گرفتم تو دستم، آروم فشار دادم و گفتم: «بیا ببینم، هنوز چیزی توش مونده برام یا همه رو یه جا ریختی تو کُسم؟» زانو زدم، کیرشو تا ته گرفتم تو گلوم، با صدای «غلوپ غلوپ» بلند. هر بار که تا ته میرفت، گلوم باد میکرد، بزاق از گوشهی لبم میریخت روی سینههام. کشیدم بیرون و با خنده گفتم: «آخ آخ، ببین چقدر کثیفش کردی… باید دوباره تمیزش کنم، کیرِ بدجنس.» بلندم کرد، برد سمتم دیوار چوبی. پشتِم به چوب سرد خورد، پاهامو دور کمرش پیچیدم. کُسم دقیقاً روبروی کیرش باز شد، لباش ورم کرده و صورتیِ صورتی، پر از مَنی. وقتی تا ته کرد تو کُسم، یه جیغ کشیدم و گفتم: «آخ… محکمتر… این کُس مینا مال توئه، پارهش کن ببینم این کیرِت میتونه یا نه؟» هر بار که میکوبید، کُسم مَنی و آب رو بیرون میپاشید. چند دقیقه بعد ارضا شدم، کُسم دور کیرش مثل یه مشت داغ تنگ شد، آبم پاشید بیرون و گفتم: «آره… همین… کُسم داره میخوردت، ببین چقدر تنگه برات… کیرِ خوبِ من.» چرخوندم، دستامو گذاشتم روی دیوار، کونمو دادم عقب. کون گرد و سفیدم زیر نور شومینه برق میزد. اول نوک کیرشو مالید به سوراخ کُنَم، لرزیدم و گفتم: «آروم… نه، امروز فقط کُس… ولی بعداً این کُنِ تنگم مال توئه، قول.» یهو تا ته کرد تو کُسم، صدای «چق چق چق» پر شد. موهامو گرفت، محکم کوبید. هر ضربه کُنَم موج میانداخت و گفتم: «آره… کُسمو نگاه کن چطور داره میمکه این کیرتو… بیشتر… کیرِ حشریِ من.» نزدیک پنجره برد، نشوندم روی طاقچه، پاهامو تا آخر باز کردم. کُسم کاملاً باز بود، لباش قرمز و براق، پر از مَنی سفید. دوباره تا ته کرد تو کُسم و گفتم: «آخ… کُسمو ببین چطور داره میخوردت… انگار نمیخواد ولت کنه، مگه نه کیرِ من؟» خودم رفتم بالا، نشستم روش. کُسم تا ته بلعید کیرشو، صدای «چلوپ» بلند شد. شروع کردم بالا پایین کردن، تند و محکم. هر بار که مینشستم، کُنَم به تخمهاش میخورد و گفتم: «بگو… مینا، کُسِ من بهترین کُس دنیاست… بلند بگو… میخوام جنگل بشنوه… کیرِ حرفگوشکنِ من.» آخرین پوزیشن، خوابوند به پشت، پاهامو تا کنار گوشم برد بالا. کُسم کاملاً باز، سوراخ کونم هم معلوم بود، تنگ و صورتی و خیس از مَنی. کیرشو گذاشت دم کُسم، یه لحظه فقط مالید، بعد یهو تا ته کوبید تو کُسم. شروع کرد تند و وحشی کوبیدن. جیغ میکشیدم و گفتم: «آره… پارهم کن… کُسمو پر کن دوباره… کیرِ من، فقط تو میتونی این کُسو ارضا کنی…» چند ثانیه بعد دوباره همهی مَنیشو ریخت تو کُسم، تپ تپ تپ، داغ و غلیظ. منم همزمان ارضا شدم، آبم پاشید بیرون، کُسم دور کیرش نبض زد، بدنم لرزید و جیغ کشیدم: «آخ… پرم کردی… کُسم پر از مَنیِ توئه… کیرِ خوبِ من…» چند دقیقه فقط نفسنفسزنان تو بغل هم بودیم. کُسم هنوز باز و پر از مَنی، هر تکون میدادم یه کمش میریخت بیرون. انگشتمو بردم تو کُسم، تا ته کردم، کشیدم بیرون؛ پر از مَنی سفید بود، گذاشتم تو دهنم و با لذت مکیدم. خندیدم و گفتم: «دیگه واقعاً پر شدم… تا صبح راه برم، از کُسم میچکه… کیرِ بدجنسِ من… ***»»»»»»» نویسنده: مینا . بی.بی نوشته: مینا. بی.بی
@dastan_shabzadegan
0 👍
0 👎
وقتی بارون میاد كسم هنوز نبض داره
#اروتیک #عاشقی
«بارانِ تندِ نوشهر، تیشرتِ خیسِ من و شبی که تا صبح، خواب به چشمم نیومد» ( با تمام بوها، صداها، مزهها و لرزشهایی که هنوز تو تنم میلرزه) وقتی زیر بارون از بالکن دویدم داخل، باد سرد یهو خورد به پوستم و تنم سیخ شد. تیشرت سفیدم اونقدر خیس بود که انگار اصلاً تنم نبود؛ فقط یه لایه نازکِ شفاف که نوک سینههام رو مثل دو تا دکمه سفت و صورتی نشون میداد. هر نفس که میکشیدم، پارچه میمالید بهشون و یه موج ریز لذت میرفت تا پایین شکمم. بوی بارانِ نمدار با بوی چوب سوخته شومینه قاطی شده بود و سرم رو گیج میکرد. نگاهِ ام کرد همون نگاهِ گرسنهای که همیشه کُسم رو یهو خیس میکنه. گفتم: «خیلی سردمه… بیا گرمم کن…» صدام خودمم لرزید، نه از سرما، از شهوت. پریدم بغلش. پاهام دور کمرش قفل شد. بوی تنش، بوی عرق مردونه و بارون، پر شد تو دماغم. لباش داغ بود، زبونش شور و گرم. وقتی زبونشو کشید رو لثههام، مزهی نمک و سیگارِ دیروزِ شبش رو حس کردم. دستام رفت زیر تیشرتش؛ پوست کمرش داغ و کمی خیس عرق بود، عضلههاش زیر انگشتام سفت میشد. تیشرتمو کشید بالا. وقتی هوا خورد به سینههام، نوک سینهم یهو بیشتر سفت شد. دهنش که نشست روشون، اول یه نفس داغ خورد بهشون، بعد زبونش دورش چرخید. آه کشیدم؛ صدای آه خودم تو گوشم پیچید. گاز که گرفت، یه درد شیرین رفت تا کُسم، انگار یه خط آتش کشیده باشن. دستام رفت تو موهاش، محکم کشیدم. زانو زدم. شلوارکشو کشیدم پایین. وقتی کیرش پرید بیرون، بوی شهوت مردونهش زد تو بینیم؛ همون بوی تند و جذاب که همیشه دیوونهم میکنه. اول فقط با نوک زبونم لمسش کردم؛ مزهی شور و گرمش رو، بعد تا ته گرفتم تو دهنم. گرمای سفتش، نبض زدن رگهاش زیر زبونم، صدای خیسِ «غُلپ… غُلپ…» ساک زدنم، همه با صدای بارون قاطی شده بود. آب دهنم با آب خودش قاطی شد و از گوشه لبم چکید روی چونهم. بلندم کرد، چرخوندم، چسبوند به دیوار سرد. پشتِ بدنم به چوب خیس خورد و یه لرز رفت تو تنم. شلوار لگ از تنم کشید پایین. وقتی انگشتاش رفت داخل، کُسم یهو دورش تنگ شد؛ خیسِ خیس بودم، صدای خیسیِ انگشتاش توم بلند شد. چوچولهم متورم و حساسِ حساس؛ با یه لمسِ کوچیک، پاهام لرزید. سر کیرش که سفت بود گذاشت دم درِ کُسم؛ اول فقط مالید، سرش رو چوچولم بالا پایین کرد، بعد یهو تا ته فرو کرد. پر شدم. یه لحظه نفس تو سینهم حبس شد. گرمای سفتش، نبض میزد داخل من. شروع کرد به حرکت؛ اول آروم، بعد تند تر. هر بار که تا ته میرفت، سرش میخورد به تهِ کُسم و یه موج برق میدوید تا نوک سینههام. صدای «چِلک… چِلک…» بدنهامون با صدای بارون یکی شد. عرق از پشت گردنش میچکید روی کمرم، داغ و لغزنده. دستش رو چوچولهم بود؛ با شستش دایرههای ریز میکشید، دقیقاً همونجایی که میدونست دیوونهم میکنه. یهو حسش کردم؛ گرمایی که از ته کُسم شروع شد و رفت بالا… بدنم داغ شد، کُسم دور کیرش تنگِ تنگ شد، نبض زد، محکم فشار داد. نفسام کوتاه و بریده شد. فقط صدای خودم بود: «آه… آه… داره میاد…» موج اول اومد؛ کُسم یهو تنگ شد، بعد شل، دوباره تنگتر… آبم ریخت، گرم و زیاد، روی زمین چکید. موج دوم… هر موج بدنم رو میلرزوند، پاهام شل شد، فقط بهش تکیه داده بودم. ناخنهام تو دیوار رفت، کمرم قوس برداشت، سرمو انداختم عقب و با یه جیغ خفه و طولانی ارضا شدم: «آآآآی… نمیتونم… آههههههههه…» لرزشم اونقدر شدید بود که حس کردم داره اونم میاد. یهو کشید بیرون و گرمای غلیظ آبش ریخت رو کمرم، باسنم، بین پاهام… هنوز کُسم نبض میزد، هنوز آب خودم میریخت و با آبش قاطی میشد؛ سفید و گرم روی پوستم برق میزد. چند ثانیه همونجوری موندیم. نفسام تو سینهش میخورد، قلبش تند میزد زیر گوشم. بدنم هنوز ریز ریز میلرزید، هر چند ثانیه یه تکون آخر میخورد و یه آه آروم از گلوم درمیاومد. چرخوندم سمت خودش، بوسیدم، سرمو گذاشتم رو سینهش و با صدای گرفته گفتم: «پاهام دیگه کار نمیکنه…نمی تونم بایستم… ببرم کنار آتش…» بغلم کرد، برد کنار شومینه، گذاشت رو پتو. هنوز تنم داغ بود، هنوز بوی شهوت و بارون تو دماغم بود، هنوز هر چند ثانیه یه موج ریز ارضایی میاومد و بدنم میلرزید. دستشو گرفتم، هنوز میلرزیدم، انگشتامو گذاشتم دقیقاً زیر سینهش که قلبش تند تند میکوبید. نفس عمیقی کشیدم، صدام هنوز خفه و بریده بود گفتم : «تا صبح بارون بند نمیاد… ولی من… من دوباره دارم خیس میشم…» سرشو آورد پایین، لباشو گذاشت کنار گوشم، نفس داغش خورد به پوستم و با یه صدای گرفته و شیطانی زمزمه کرد: «میدونم… همین الان حسش کردم. کُست دوباره داره نبض میزنه رو رون من… تا صبح وقت داریم، مینا… تا صبح.» و من فقط لبمو گاز گرفتم و پاهامو دورش بیشتر قفل کردم… چون میدونستم راست میگه. بارون تازه داشت شروع میشد… نویسنده : مینا بی.بی. ن
بهار ۱۹ سالگی
#نوجوان #دخترخاله
اسمم محمده، ۲۱ سالمه و این ماجرا مال دو سال پیشه، وقتی ۱۹ سالم بود. از ۱۵-۱۶ سالگیم تو کف دختر خالم، هستی، بودم. یه سال از من کوچیکتره، اون موقع ۱۸ سالش بود. اولین دختری بود که بهش نگاه جنسی داشتم. از همون موقع تو فکرم بود بکنمش. اونم بدش نمیومد؛ یه وقتایی که تنها میشدیم، من ممههاشو میمالیدم، اونم کیرمو دست میزد و میخندید. اولین باری که به کیرم دست زد گفت: «این چیه؟» بدبخت تصویری از کیر نداشت.یه روز تو بهار، خانواده مادری هماهنگ شدن رفتن یه سفر ۴-۵ روزه. من چون تو یه مغازه کار میکردم نرفتم، مرخصی نداشتم یعنی. هستی هم چون کنکورش تیرماه بود موند. خونهمون به هم نزدیکه، حدود ۱۰ دقیقه پیاده راهه. گفتم حالا که تنهاییم یه چیزی میشه. روز اول منتظر بودم این یه تکونی به خودش بده، مثل قبلنا پیام بده یه کرمی بریزه، ولی هیچی! تو اینستا براش چندتا پست چرت و پرت فرستادم ولی بازم خبری نشد، به روی خودشم نیاورد. روز دوم هم همین، انگار نه انگار.روز سوم دیگه ناامید از اینکه اون پا پیش بذاره، براش یه پست غذا فرستادم و با خنده نوشتم: «خسته شدم از غذای بیرون.» اونم جواب داد: «ظهر بیا، ناهار بگیر!» اینو گفت گفتم خودشه. سر کارو یه ساعت زودتر پیچوندم، اومدم خونه شیو کردم، صاف صاف رفتم دم خونهشون، دیدم چادر سرش کرده. گفتم: «بابا، من و تو که دیگه این چیرا رو نداریم باهم، چادر چیه؟» گفت: «مال تو نیست، پوشیدم که همسایهها نبینن.» گفت: «بیا تو، خودت هرچقدر میخوای بکش تو ظرف ببر، من نمیدونم چقدر میخوری.»رفتم تو، چادرو درآورد ولی ضدحال خوردم. فکر کردم حالا یه تاپ و شلوارک تنشه، ولی مانتو و شلوار پوشیده بود. از هیجان و استرس کیرم داشت شورتمو سوراخ میکرد و قلبم لباسمو. گفتم اگه نخواد چی؟ شاید دوستپسر داره الان؟ چرا اصلا به روی خودش نمیاره؟ مگه نباید مثل داستانا وقتی چادرو درمیاره زیرش سوتین و شرت پوشیده باشه؟ دلمو زدم به دریا.رفتم تو آشپزخونه، کونشو از پشت یواش مالیدم. اول گفت: «محمد، نکن!» اون نکنی که گفت انگار مهر تایید بود چون مطمئن بودم این نکن یعنی ادامه بده. محکم از پشت بغلش کردم و ممههاشو گرفتم. زیر مانتوش هیچی نپوشیده بود. تو همون حالت کیرمو چسبوندم به کونش، ممههاشو میمالیدم و گردنشو میخوردم. دیگه خودش ول شد. ممههاشو حسابی خوردم، بعد رفتم پایین، شلوار و شورتشو باهم کشیدم پایین. اونم انگار تازه شیو کرده بود. کصشو لیسیدم. اونم فقط آه و ناله میکرد. انقدر لیسیدم که دیگه فکم درد اومده بود.رفتیم رو تخت، اون برام ساک زد. معلوم بود دفعه اولشه. لامصب انقدر دندون زد که حسم پرید ولی چیزی نگفتم بهش، گذاشتم ادامه بده. یکم که خورد لخت شدیم دوتایی، افتادیم به جون هم. ۶۹ زدیم، لاپایی زدیم، لای ممههاش گذاشتم، ولی خب نتونستم از کصش نهایت استفاده رو ببرم. ای لعنت به این خانوادههای مذهبی، کاش اون روز پردشو زده بودم. دیدم کص که پلمپه، داگیش کردم، باز کصشو خوردم تو حالت داگی. میخواستم انگشتمو بکنم تو کونش تا راه کونشو باز کنم که حداقل از کون یه حالی بکنم. دیدم راحت انگشت اشارم رفت تو. گفتم: «به کی دادی جنده؟» تو همون حالت گفت: «هیشکی بخدا، خودمو انگشت میکنم بعضی وقتا هم با مسواک یا خیار خودمو باز میکنم. گفت بکن بد فاز نشو، قبل اینکه بیای تمیزش کردم.»اینو که گفت انگار دنیا رو بهم دادن. شروع کردم سوراخ کونشو لیس زدن، خیس خیسش کردم. کیرم توش نمیرفت بازم. یه کرم بالا تخت گذاشته بود زدم رو سوراخ کونش. وای انگار بهشتو بهم داده بودن انقدر تنگ بود که حتی یادم میوفته شق میکنم. انگار برای کیر من ساخته شده بود. تو همون حالت داگی تو کونش تلمبه زدم و کصشو میمالیدم. بعد ۴-۵ دقیقه آبم اومد، کیرمو تو کونش نگه داشتمو تند تند براش مالیدم تا اونم ارضا شد. همونجوری افتاد رو تخت و منم روش، کیرمنم تو کونش.اون روز شد شروع رابطه ما. تا ۲ سال یعنی همین چند ماه پیش هر وقت فرصت گیر میاوردیم سکس میکردیم. تو همون ۲-۳ روز باقی مونده صبحا سرکار بودم و ظهر تا شب خونه خالم، روزی ۳-۴ بار آب همو میآوردیم.تو این دو سال انقدر با هستی سکس کردیم که دیگه شمارشم یادم نیست! از تو ماشین بگیر تا پارکینگ خونهمون، تو حموم، تو جنگل، تو زیرزمین خالهم، حتی یه بار نزدیک بود لو بریم که اون داستان خودش یه کتابه! کلی عکس و فیلم هم ازش دارم که هنوزم نگاشون میکنم کیرم راست میکنه. اگه این داستانو دوست داشتین و حمایت کردین، هر کدوم رو که بیشتر درخواست بشه براتون کامل تعریف میکنم. بگین کدوم ماجرای بعدی رو بگم؟ نوشته: mamosh
@dastan_shabzadegan
0 👍
0 👎
بود ۱۸ سانتی میشه واسش فرستادم یه جوووووون بلندی گفت که میخواستم همونجا ارضا شم اون شب خوابم نمیبرد اصلا همش تو فکر حسین بودم گفتم تو اولین فرصت باید ببینمش . خلاصه روز موعود رسید حسین اومد نذاشتم بشینه همون ایستاده شروع کردم لب گرفتن لباش مزه بهشت میداد اینقدر خوردم که احسان جون الان تموم میشما خندم گرفت گفتم نترس تو تموم نمیشی تازه پیدات کردم رفتیم رو مبل شروع کردم گوششو گردنشو خوردن صدایه اه نالش بلند شد تی شرتشو دا اوردم شروع کردم خوردن بدنش یه دونه مو هم نداشت این پسر یه چند دقیقه ای همین جوری بودیم گفتم عشقم گفت جونم گفتم میشه واسم بخوری دیدم چیزی نگفت من سریع شلوارمو کشیدم پاییین گفتم احسان این از نزدیک خیلی بزرگتره که گفتم بخور عاشقش میشی دوس داشتی کوچیک تر باشه گفت نه دوسش دارم اینو که گفت حشرم ۱۰۰ برابر شد اول اومد لیس زدن من که تو ابرا بودم چشامو بسته بودم سره کیرمو گذاشت تودهنش شروع کرد خوردن زیاد وارد نبود ولی واسه من اصلا مهم نبود یه چند دقیقه ای خورد بهش گفتم عکسی که واسم فرستادیو میخام گفت میترسم گفتم نگران نباش اگه درد داشتی ادامه نمیدم گفتم یه کم دیگه بخور که شروع کرد لیس زدن تخمام وای چه لذتی داشتم ارضا میشدم که گفتم بسه رفتم تو اتاق اسپری زدم یه ژلم برداشتم واسه کونه حسین جون صداش کردم بیا که اومد شلوارشو کشیدم پایین گفت یواش عزیزم واقعا کون سفیدو بی مویی داشت شردع کردم خوردن کونش جوری که ناله هاش اینقدر بلند بود که جلو دهنشوگرفتم بعد ۲-۳ دقیقه ژل زدم رو انگشتم یه کنم زدم رو سوراخش انگشتمو کردم تو کونش دیدم رفت جلو گفت درد دارم نمیخام چند دقیقه التماس کردم گذاشت دوباره این کارو بکنم کلی ژل زدم به سوراخش که دردش کمتر شه شروع کردم انگشت کردم این سری گفت دردش کمتر یه چند دقیقه ای انگشت کردم بعد دومی رو کردم دیدم باز میگه درد دارم اروم اروم میکردم تا قشنگ جا باز کنه بعد ۳-۴ دقیقه سومی رو کردم گفت درد دارم ولی ادامه بده دلم کیرتو میخاد اینو که گفت سرعته انگشتامو بیشتر کردم دیگه وقت موعود رسیده بود گفتم اماده ای عشقم گفت اره جرم بده احسان جون پاهاشو انداختم رو شونم سر کیرمو غشار دادام دیدم رفت عقب گفت درد داره اروم گفتم چشم یه کم وایستادم بعد اروم اروم کردم تو که اونم هی میگفت جون جرم بده پارم کن منم سرعتمو بیشتر کردم بعد چند تا تلمبه گفتم داگی شو که سریع داگی شد انگار اون بیشتر از من هیجان داشت شروع کردم داگی گردن از پشت گوش و گردنشو میخوردم که اونم میگفت جون بهترین لحظه ی عمرمه دیدم داره جق میزنه گفتم وایسا من واست میزنم کیرشو گرفتم نهایت ۱۲ سانت بود واسش یک کم زدم که سریع ارضا شد بهش گفتم بیا رو کیرم سریع اومد نشست روش داشت بالا پایین میکرد که گفتم ابم داره میاد بلند شو که اونم سرعتشو بیشتر کرد اومدم بلند شم نذاشت تو کونش ارضا بهترین حس دنیا رو داشتم کلی بوسش کردم بعدش سریع همه جا رو تمیز کردیم این داستان ادامه داره اگه دوست داشتین بگین ادامشو بذارم نوشته: احسان
@dastan_shabzadegan
0 👍
0 👎
گی احسان و حسین
#خاطرات_نوجوانی #پسر_همسایه #گی
سلام دوستان عزیز داستان برمیگرده به چند سال پیش اسم من احسان قد ۱۸۰ وزن ۷۵ سفید پوست کیرم ۱۸ سانت اسم دوستم حسین قد ۱۷۵ وزن ۷۰ سفید بدون مو با کون گرد ما چند تا همسایه بودیم با هم تو کوچه فوتبال بازی میکردیم بعضی موقع ها هم هوا تاریک تر میشد قائم موشک بازی میکردیم تقریبا چند ماهی میشد که اومده بودیم تو اون محل همین بازی کردنا ادامه داشت چند ماهی تا یه شب موقع قائم موشک دیدم یکی از بچه ها داره حسین میماله به روی خودم نیاوردم نزدیک نشدم که بفهمن. از این قضیه چند روزی گذشت من به حسین گفتم میای بریم خونه ما پلی استیشن بازی کنیم اول گفت نه خجالت میکشم من گفتم خجالت نداره که ما خونمون ویلایی پایین ۲ تا داداشام هستن که اکثر سر کارن وقتی نیستن ما میریم بازی میکنیم . گفت پس ا-۲ روز دیگه که داداشت اینا رفتن بریم بازی کنیم من که تو دلم کلی خوشحال بودم شبش تو فکر حسین خوابم نمیبرد بالاخره بعد کلی کلنجار خوابم برد . ۲-۳ روز از این قضیه گذشت دیدمش گفت امروز بریم بازی کنیم منم که از خدا خواسته گفتم اوکی برم خونه ببینم وضعیت چه جوری بهت خبر میدم. رفتم خونه همه چیو اوکی کردم پیام دادم بیا بعد ۵ دقیقه پیام داد گفت درو باز کن من از شدت هیجان نمیدونستم چیکار کنم درو باز کردم اومد تو هنوز یادم نمیره قیافشو چقدر ناز شده بود تعارف زدم اومد نشست . بهش گفتم شربت میخوری یا چایی که گفت شربت منم ۲ تا درست کردو آوردم گفتم بخوریم بریم بازی همش تو این فکر بودم بحث سکسی بندازم از اون ورم می گفتم شاید ناراحت شه با خودم گفتم عجله نکن واسه بار اول خلاصه شروع کردیم بازی کردن من چون پلی استیشن داشتم خونه بازیم بهتر بود ۲-۳ دست بازی کردیم گفت یه چند دقیقه استراحت کنیم دوباره بازی کنیم من از خدا خواسته گفتم باشه . من چون ازش ۳-۴ سال بزرگتر بودم گفت تو چرا بعضی وقتا نمیای تو کوچه بازی میری پیش دوست دخترت من خندیدم گفت چرا میخندی گفتم من اگه دوس دختر داشتم که اونو میاوردم بازی کنه باهام یهو دیدم ناراحت شد گفتم منظورم اینه ندارم باهات شوخی کردم به این بهونه بوسش کردم معذرت خواهی کردم حسینم گفت اشکال نداره پیش میاد گفتم تو چی دوس دختر نداری گفت نه ندارم زیادم علاقه ندارم گفتم یعنی چی دیدم سرخ شد گفت ولش کن بیا بازی کنیم . منم به خاطر اینکه ناراحت نشه ادامه ندادم ولی از اون ورم خوشحال بودم که به دختر علاقه خلاصه اون روز کلی بازی کردیم خندیدیم بعدش رفت از اون روز به بعد خیلی با هم صمیمی تر شدیم شبا پیام بازی میکردیم هر ۲-۳ روز هممیومدیمخونه ی ما بازی این قضیه ۲۰ روزی طول کشید که یه شب دلمو زدم به دریا پیام دادم گفتم حسین دوست دارم دیدم جواب نداد گفتم حتما ناراحت شده دیدم بعد چند دقیقه جواب داد منم دوست دارم احسان منو میگی انگار دنیا رو بهم دادن اون شب یه ذره بهش ابراز احساسات کردم ولی نه جوری که تابلو باشه قرار گذاشتیم فردا بیاد خونمون بازی . فردا اومد پیشم ولی از همون لحظه ی اول انگار این بار یه جور دیگه بود یه کم با هم حرف زدیم من دستمو انداختم دور گردنش گفتم خیلی دوست دارم دیدم نفساش تند شد گفتم بهترین وقته شروع کردم زبون زدن گوشش دیدم داره ناله میکنه درازش کردم رو مبل شروع کردم گردنشو لیس زدن اونم فقط داشت ناله میکرد تیشرتشو دراوردم شروع کردم لیسیدن بدنش چه بدن سفید و بی مویی داشت یه چند دقیقه تو این حالت بودیم که من شروع کردم مالیدنه کونش از رو شلوار همین آه ناله هاش بیشتر شد من که کیرم داشت شرتمو پاره میکرد بهش گفتم حسین جون میشه واسم بخوری گفت نه من تا حالا از این کارا نکردم گفتم امتحان کن شاید خوشت بیاد واسم یکم مالید میخواستم شلوارمو در بیارم که گوشیم زنگ خورد مامانم بود گفت کجایی گفتم پیش بچه ها داریم بازی میکنیم گفت سریع بیا پایین اینا دارن میان برو خرید منو میگی بدترین خبر دنیا رو شنیدم انگار گفتم باشه حسین گفت چی شد چرا ناراحت شدی گفتم باید بریم مهمون داریماونم گفت اشکال نداره بزا حالا یه وقته دیگه. شب شد من شروع کردم به پیام دادان به حسین گفتم ببخشید بابته امروز گفت اشکال نداره احسان جون اولین بار بود به من میگفت احسان جون کلی پیام دادم اون شب بهش حرفای سکسی زدیم کلی قربون صدقش رفتم از بدنش تعریف کردم اونم خوشش اومده بود بهم گفت من از همون روز اول باهات حال میکردم ازت خوشم میومد گفت واست سورپرایز دارم من که کلی هیجان داشتم گفتم چیه عشقم سورپرایزت که بعد چند دقیقه چی دیدم عکس کونشو فرستاده لخت چی میدیدم یه کونه گرد بدون مو جوری راست کرده بودم که گفتم الان شرت پاره میکنه اینقد قربون صدقش رفتم ازش تعریف کردم که گفت ای کاش امشب پیشت بودم گفتم اگه بودی که عالی میشد گفت میشه یه کار کنی گفتم بگو عشقم گفت عکس کیرتو میفرتی گفتم چشم کیرم که تو راست ترین حالت ممکن
