fa
Feedback
Haafroman | هاف رمان

Haafroman | هاف رمان

کانال بسته

رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین وی‌آ‌ی‌پی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk

نمایش بیشتر
2025 سال در اعدادsnowflakes fon
card fon
22 013
مشترکین
-2724 ساعت
-2007 روز
-23030 روز
آرشیو پست ها
Repost from N/a
- خواستگارت دو تا بچه هم سن خودت داره! بغض کرده زمزمه کرد: - خب داشته باشه! در عوض سر بار داداشم نمیشم!  خانواده مهناز هم هی طعنه نمیزنن که مزاحم زندگی دخترشونم. میگن زندگی مهناز و داداشم رو هم مثل خودم سیاه می‌کنم آراز پشت در اتاق خواهرش به درد و دل های دخترانه‌شان گوش میداد. - مگه اتفاقات و مرگ پدرت دست تو بوده؟  تقدیر خواسته… دخترک بغضش را قورت داد. - تقدیر فقط رنگ سیاهی کشیده تو دفتر زندگیم. بخدا فقط برای داداشم میخوام ازدواج کنم. سرش را روی زانویش گذاشت و هق زد. مریم با حرص به بازویش کوبید. _مگه میشه داداشت راضی باشه؟ داداش منو نمیبینی؟ آراز به ازدواجم با یه پیرمرد رضایت نمیده هیچوقت. - لابد نمیتونه خرج و مخارجم رو بده. به مامان مهناز گفتم به اولین خواستگار جواب مثبت میدم و از خونه دخترش میرم. بخت برگشته ی منو ببین چه خواستگاری هم اومد برام! آراز مشت گره کرده اش را به دیوار کوبید؛ می‌خواستند دختری که عاشقش بود را به اجبار به حجله‌ی پیرمرد ببرستند؟ - کاش یکی نجاتم میداد مریم! کاش یه نفر بود... آراز این بار را طاقت نیورد، در اتاق را باز کرد و با همان چهره ی خشک و خشن زمزمه کرد. - با من ازدواج کن! مریم و بهار با حیرت به او نگاه می کردند، آراز جلو رفت و رو به رویش ایستاد. - عقدم شو! - برادرم قبول نمیکنه آقا آراز... _چرا؟ یه مرد پیر رو به یه تاجر جوون ترجیح میده؟ بهار سرش را پایین انداخت و آراز مصمم گفت: - امشب به مادر میگم زنگ بزنه خونتون! میایم برای امر خیر... https://t.me/+dGE0A_2jHnxlMDU0 https://t.me/+dGE0A_2jHnxlMDU0 https://t.me/+dGE0A_2jHnxlMDU0آراز علیزاده! مردی جدی و منظم که همه‌ی قطعات پازل زندگیش تکمیله... جز یه معما! اونم گم‌شدن دختر داییش توی یک‌سالگی! حالا با خبر پیدا شدنش، برمی‌گرده ایران و با یه دختر زبون دراز و سرکش مواجه می‌شه! کسی که خوی سلطه‌گری آراز رو بیدار می‌کنه و اون مجبور می‌شه بهار رو منشی شخصی خودش کنه تا بیست و چهار ساعته جلوی چشمش باشه... اما وقتی توجه مردهای شر‌کت رو روی دختر کوچولوش می‌بینه، دلش می‌خواد اونو مال خودش کنه، اما...❌
نمایش همه...
1
Repost from N/a
Photo unavailable
من دختر یتیمی بودم که توی خونه عموم بزرگ شدم، زیر سایه‌ی پسرعمویی که از بچگی اسمش روم بود. با حضورش قد کشیدم، با نفساش نفس کشیدم و در نهایت شدم عروس خونه‌ش؛ اما تو اوج خوشبختی و روزای قشنگمون، یه حادثه اون و بچه‌ی توی شکمم رو ازم گرفت و بعد... به حکم سنت مجبور شدم بشم زن دوم برادرش، کسی که از بچگی میونه‌ی خوبی با من نداشت... https://t.me/+4CnF3Z7Q62A0ODdk https://t.me/+4CnF3Z7Q62A0ODdk
نمایش همه...
Repost from N/a
مثل توله سگی که زیر بارون رها شده می لرزیدم🥶 اگر بلایی سرش بیاره چی؟! نه ،نه اون فقط عاشق سپیداره اما میترا می گفت مرد خطرناکیه!!!! اصلا اگه خطر نداشت که دخترو قایمش نمی کردند صدای برخورد دندونام از افت فشار و ترس رستگار که با ماگی نسکافه از آشپزخونه بیرون اومده بود به وحشت انداخت -نهال ،عزیزم چی شده؟! با تعجب پرسید : -یعنی انقدر سردته ؟! دو دستش رو گرفتم و با التماس صداش زدم -رستگار ؟! -جانم بگو -من یه کاری کردم !! -چی شده باز چه تخم دو زرده ای کردی؟! قطره اشکی که روی صورتم چکید باعث‌ شد لبخندش محو بشه و قضیه رو جدی بگیره !! -یادته سپیدار یه خواستگار داشت؟! همون که با یه نگاه عاشقش شد همون که خانواده اش آدمای با نفوذی بودند همون…. عربده بلندش قبض روحم کرد: -بنال ببینم چه گوهی خوردی؟! -جای سپیدار رو به مرده لو دادم هنوز کلمه آخر از دهنم بیرون نیومده بود که ضربه محکمی یک سمت صورتم رو داغ کرد و گیج و منگ روی سرامیک های خونه پرت شدم به هوش نیومده بودم که چنگ آشنا و قدرتمندش موهایم از پشت کشید: -دعا کن نهال ،دعا کن بلایی سرش نیومده باشه وگرنه باید تا آخر عمر دنبال سوراخ موش بگردی دستش رو با شتاب جدا کرد و سوییچ رو از رو میز چنگ زد 🚗 https://t.me/+CH5gcSaqzfUzMmE0 https://t.me/+CH5gcSaqzfUzMmE0 من حیران با لبی خون آلود فکر می کردم چرا نامزدم این چنین برای خواهرم بی قرار بود https://t.me/+CH5gcSaqzfUzMmE0 https://t.me/+CH5gcSaqzfUzMmE0
نمایش همه...
1
Repost from N/a
Photo unavailable
- یه دختر ازمون بلند کردین یه دختر ازتون بلند کردم، عین عدالت، حس و حال‌تون چطوره، اینکه دخترتون رو جلو چشمتون ببرن؟ خسروخان با صدایی که لرز داشت، گفت:  -من باهاش ازدواج کردم، ندزدیدمش. آوردمش برای زندگی...! صدایش مخلوطی از تمسخر و کینه بود:  - ئه جدی؟ اصلا چرا به فکر خود من نرسید. این طور همه جوره جریان مشروع می‌شه آره؟ اینکه بگیردش و عقدش کنه. پس منم با دختر شما همین کارو بکنم؟ عقدش کنم و بعد عکسای عقدش رو براتون بفرستم؟ شبش چی؟ از شبش هم عکس می‌خواین که یادی از خاطرات بشه؟ یاد شبی که دختری رو بدون علاقه و رضایتش کشیدی تو تخت و... تمام خاطرات در ذهنش جان گرفت. از آن عقد اجباری گرفته تا شب حجله ای که سراسر برای عروس‌اش اجبار بود! با عصانیت فریاد کشید: -دخترم رو آزاد کن لعنتی! https://t.me/+VV99i_yWdM9kZGU8 https://t.me/+VV99i_yWdM9kZGU8 رادمان اومده تا انتقام پنجاه سال پیش رو از خان بگیره...
نمایش همه...
1
sticker.webp0.16 KB
Repost from N/a
. #پارت_۴۵۶ -رو صورت خوشگلت با چاقو خط بندازم یا خودت میگی گه خوردم عروسک؟ دخترک وحشت زده چشم از برق استیل چاقو گرفت. می‌دانست که کوروش اسفندیاری آدم لاف آمدن نبود. میزد ! اگر گفته بود قطعا میزد. -کوروش...به خدا ..‌ -از کی تا حالا کلفت عمارت اربابش و به اسم صدا میزنه؟ با چشمانی تر شده به چشمانش خیره شد. چطور می‌توانست گرگ درنده ای به نام کوروش اسفندیاری را هنوز هم دوست داشته باشد؟ -من زنتم ...نیستم؟ -چون دو خط عربی خوندم که بیخ گوشم زر زر نکنی ۴ بارم باهات خوابیدم توهم زدی که زنمی؟ زن کوروش اسفندیاری؟ بعد همانطور که که نوک چاقو را بدون فشار روی پوست صورت دخترک می‌کشید ادامه داد. -داشتی میرفتی به منصوری بگی زنمی؟ هوم؟ هنوز نشنیدم بگی غلط کردم... - نمیگم . به هیچ کس نمیگم. اذیتم نکن...میترسم کوروش... کوروش بی توجه لبخندی زد. -وقت محضر گرفتم...برای اول هفته. باید قبل از ازدواج با دختر منصوری طلاقت بدم. بابت این چند وقت هم یه چک مینویسم که ... دخترک دیگر نمیشنید. از خودش بدتر احوال جنینی بود که بدون آن که پدرش از وجودش مطلع باشد مثل ماهی در فضای رحمش لیز می‌خورد. -دومادیت مبارک عزیز دلم! گفت و همان طور که نقشه ی فرارش را در سرش ترسیم می‌کرد بی اختیار و بی حواس سرش را بلند کرد و همزمان جیغ کشید. - سوختم !!!! **** -داداش ...داداش نگه دار برای اون بچه های کار پیتزا بخریم. غرق در موزیکی که در عالم گذشته پرتش کرده بود با گیجی سر تکان داد. -چی؟ پیتزا؟ خواهرکش سر پایین کشید. -آره داداش نذر دارم. نذر دارم تو حالت خوب بشه... با پوزخندی ماشین گران قیمتش را به حاشیه ی خیابان کشید. -من حالم هیچ وقت خوب نمیشه جغله. ولی تو برو هرکاری میکنی بکن . تا منم یه نخ سیگار بکشم. دخترک جلو کشید و از گونه اش بوسید. -یه دونه بکشی ها یه پاکت نکشی! همینجوری صبح تا شب سرفه میکنی ارباب اسفندیاری! اخم هایش در هم رفت. چقدر از شنیدن این نسبت به خودش بیزار بود. نیم ساعت بعد هنوز همان جا نشسته بود و دهمین سیگارش را دود می‌کرد که دخترک با جعبه های پیتزا به سمت بچه های کار میرفت‌ . سیگار را با حرص از ماشین بیرون انداخت و پایین رفت. کمی بیشتر میماند مغزش از هجوم فکر و حسرت ها منفجر می‌شد. -پیتزاها رو دادی بیا بریم کتی ! حوصله ندارم. کتایون روی پیتزای یکی از بچه ها سس می‌ریخت. -داداش وایسیم بخورن دیگه. به خدا ما بریم یکی میاد ازشون میگیره. گفت و به سمت دخترکی که جعبه ی پیتزا را محکم در بغل گرفته و ساکت نشسته بود چرخید. -خاله تو چرا نمیخوری؟ به جای دختر بچه ای که از باقی اشان مرتب تر به نظر میرسید پسرکی با دهان پر جواب داد. -میخواد بره با ننه ش بخوره خاله. ننه ش مریضه. نمیتونه کار کنه . غذا گیرشون نمیاد. کتایون الهی بمیرمی زمزمه کرد و دست سر دختر بچه کشید. -مامانت چرا مریضه خاله ؟ دخترک سر بلند کرد. چشمان مشکی درشتش در سر کوروش شبیه به یک خاطره ی دور اما زنده بود. -همیشه سرش درد میکنه خاله. میگلن داله! کوروش بی اختیار جلو رفت و مقابل پاهای دختر بچه زانو زد. -تو بخور برآی مامانت هم میگیرم عمو. دخترک با متانت سر تکان داد. -همین خوبه عمو. میبرم با مامانم میخورم. خواست چیزی بگوید که همان پسر بچه باز خودش را وسط انداخت. -عمو مامانش انقد ترسناکه. رو صورتش جای یه زخم هست. وقتی میاد گدایی همه ازش میترسن... جای یک زخم روی صورت ؟ تصویر دخترکی با صورت بریده با چاقو سرش را گیج برد. دختر بچه با بغض سرپا ایستاد و جعبه ی پیتزا را روی زمین پرت کرد. -مامان من خیلی هم خوشگله بی ادب! خیلی هم مهربونه .‌‌..در مورد مامان من اینجوری حرف نزن. خودم میخوام دلس بخونم دکتر بشم زخم صورتش و خوب کنم. تازه شم خودم انقد کار میکنم که دیگه مامانم نیاد گدایی... پسر بچه برو بابایی زمزمه کرد و رو به کوروش با شور بیشتری ادامه داد. -دروغ میگه عمو ...مامانش داره میمیره. دخترک جیغ کشید. -خودت بمیری... پسر بچه سر پا ایستاد و برای درآوردن لج دخترک همان طور که تند تند دست میزد کمرش را با ریتم تکان داد‌ -یغما هیولا....یغما هیولا...‌! کتایون با بهت جلو رفت و از شانه ی پسرک چسبید‌ -یغما...یغما کیه ؟ پسرک با رقص ادامه داد. -اسم ننه ش یغماست دیگه! با اون زخم رو صورتش همه بهش میگن یغما هیولا ! کوروش بی آن که بخواهد مقابل پاهای دخترک گریان روی زمین افتاده بود‌ . یک زن با جای زخمی روی صورت که اسمش هم یغما بود نمی‌توانست جز گمشده ی او باشد. دستی به موهای دختر بچه کشید که کتایون با بغض ناله کرد.. -داداش.‌‌‌..زنت..‌زنت پیدا شد داداش! https://t.me/+nTm4TeM5C2A2NWY8 https://t.me/+nTm4TeM5C2A2NWY8 https://t.me/+nTm4TeM5C2A2NWY8 https://t.me/+nTm4TeM5C2A2NWY8 https://t.me/+nTm4TeM5C2A2NWY8 #پارت_رمان👆
نمایش همه...
1
Repost from N/a
❤️ -تولدت مبارک دختر مهربون! نفس حبس شده اش را آرام آزاد کرد. آب گلویش را فرو داد و بعد وقتی به خودش آمد که دید نه یک بار که بارها و بارها آن لفظ "دختر مهربونی" را که راد، تنگ "تولدت مبارک" چسبانده بود را خوانده بود.    نفس عمیقی کشید و کلافه و عاصی به پیامک خیره شد! یک جای کار غلط بود وگرنه نباید با یک لفظ ساده ی "دختر مهربون" نفس در سینه اش به بن بست می خورد و بارها و بارها آن پیامک ساده ی تبریک تولد را مرور کرده بود. نگاهش به موبایلش بود که صدای ننه طوبی از جا پراندش. -این موقع شب با کی پیغوم پسغوم رد و بدل می کنی؟ نورا دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: -وای! ترسیدم ننه طوبی. ننه طوبی از حالت طاق باز درآمد و به سمت نورا برگشت و خیره خیره تماشایش کرد. نورا موهایش را از روی پیشانی اش کنار زد و گفت: -کدوم پیغوم پسغوم ننه طوبی؟! داشتم ساعت می ذاشتم صبح خواب نمونم! نگاه خیره ی ننه طوبی را که دید سرش را بلند کرد و دست هایش را زیر چانه اش زد و با خنده پرسید: -چرا این جوری نگاه می کنی؟ -افتخار خانم می گفت از بس پسرش سر گوشیش بوده فهمیده خاطر خواه شده! ننه طوبی چشم هایش را باریک کرد؛ انگار کشف مهمی کرده باشد پرسید: -راستش رو بگو خاطر خواه پیدا کردی ننه؟! نورا نتوانست پق خنده اش را کنترل کند. اخم های ننه طوبی را که دید زود خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد جلوی خنده هایش را بگیرد: -خاطر خواه کجا بود ننه طوبی؟! به خدا من همش مشغول درس و کارم! ننه طوبی با نا امیدی براندازش کرد و پرسید: -یعنی هیچی به هیچی؟! لب های نورا باز هم کش آمد و نتوانست خنده اش را کنترل کند: -هیچی به هیچی! https://t.me/+sdA9k5oXhZk1ZTY0 https://t.me/+sdA9k5oXhZk1ZTY0 این جا یه مادربزرگ پایه و با نمک داریم و یه خواهر برادر دوقلو. البته که یه جناب استادم داریم که کراش کل شاگرداشه😂 و مادربزرگ قصه‌ی ما دنبال وصل کردن این استاد جذاب و جنتلمن به نوه ی ساکت و ساده شه😍 غافل از این که....🙈
نمایش همه...
1
Repost from N/a
_ آخ.... آی.....مُــردم... خـــــدا.... درد دارم _ آخ دســتم....  آییی....  مُردَم.... بدادم برسید.... _ خوبی خانم؟؟ زنگ بزنیم اورژانس؟ طرف رو بگیرید فرار نکنه. یکی از مردهای اطرافم پشت یقه مرد رو گرفت و از روی موتور پایین کشید. _  کوری مگه آشغال نفهم... تو که موتور سواری بلد نیستی برو خرسواری... یابو. اینا رو با جیغی از درد و عصبانیت به مردی گفتم که بهم زده بود و چند قدم اون‌طرف‌تر از من، روی ترک موتورش نشسته بود، گفتم. _ مرتیکه مثل بز وایستاده به منه لت‌وپار شده نگاه می‌کنه! -زدی دختر مردم رو ناکار کردی مرد حسابی... یه نفر زنگ بزنه اورژانس... بلاخره از موتور پایین اومد و کلاه ایمنی رو از سرش برداشت. موهای حالت دارش روی پیشونیش ریخت.اومد و بالای سرم ایستاد، پشت به نور بود، صورتش رو واضح نمی‌دیدم و اما قد بلندش منو وادار کرد سرمو بالاتر بگیرم با پوزخندی گفت: _این حالش از منم بهتره. عصبی از حرفش با حرص گفتم: _ خرو چه به خرسواری...اصول که رعایت نشه نتیجه اش میشه داغون کردن مردم...یکی زنگ بزنه پلیس...زنگ بزنید اورژانس...اخ خدا دارم می‌میرم از درد... البته که درحال مردن نبودم اما پرو بازی این مردک دراز باعث شد کولی بازی کنم. خانمی کنارم نشست وگفت: یه جوون مرد پیدا نمیشه این طفلکو ببره بیمارستان ؟ آقایی از پشت سرش رو به مردک دراز گفت: _ من ماشین دارم اما چون زدی باید همراهم بیایی...من تا جلوی بیمارستان می برمت. _ این هیچیش نیست ...چرا باید ببریمش بیمارستان؟ _ من پدرت رو درمیارم... اخ مردم. _ الان بدنش داغه شاید خونریزی داخلی کرده باشه. باحرف زن واقعا وحشت کردم اگه می مردم برای کی مهم بود؟ معلومه هیچ کس حتی همه هم راحت میشدن و من اصلا همچین آدم بخشنده ای نبودم که اینو براشون بخوام.   _وای وای منو برسونید بیمارستان  مردک دراز بد قواره مقابلم نشست وبا پوزخند گفت: _ حالا از ترس سکته نکنه خونش بیوفته گردن من! _بلایی سرم بیاد پدرتو درمیارم... میام سراغت. -اگه زنده بمونی...که فکر نکنم وضعت خرابه... _بمیرم هم روحم میاد سراغت. نگاهی به سر تا پام کرد و چشمکی زد و با صدای آرومی گفت: _خوب چیزی هستی، حتما خودت تنها بیا. _ خفه شو... خنده‌ای که کرد نفسم بند اومد. دراز جذاب چه خنده نفس گیری داشت آب دهنم رو قورت دادم می خواستم بگم من خفه میشم تو بخند... به لباش خیره بودم. اخماش رو کشید توهم و بعد هم مثل گونی برنج منو زد زیر بغلش، دستم کشیده شد و از دردش جیغم در اومد. -چیکار میکنی آقا آروم تر...بچه مردم رو کشتی! صورتش رو نمی دیدم اما جواب اون خانمی که اینو گفت رو اینطوری داد: _ بچه مردم حالش از همه ی ما بهتره، اگه درد داشت زبونش صد اسب بخار کار نمی‌کرد. رو به خودم زمزمه کرد : _با نگاهش بچه مردمو نمی خورد +رو دستم افتادم نه زبونم ...آخ... اخی که تنگ جمله ام چسبوندم برای خالی نبودن عریضه بود. تا به خودم بیام منو انداخت توی ماشینی و ماشین حرکت کرد. https://t.me/+2Jk6vLDaLNs0YzNk https://t.me/+2Jk6vLDaLNs0YzNk ❌❌ پسره با راننده ماشین دست به یکی می کنند و دختره رو تهدید می کنند که اگه صدات رو نبری توی یه کوچه خلوت .... 😱 https://t.me/+2Jk6vLDaLNs0YzNk https://t.me/+2Jk6vLDaLNs0YzNk
نمایش همه...
1
Repost from N/a
Photo unavailable
- یه دختر ازمون بلند کردین یه دختر ازتون بلند کردم، عین عدالت، حس و حال‌تون چطوره، اینکه دخترتون رو جلو چشمتون ببرن؟ خسروخان با صدایی که لرز داشت، گفت:  -من باهاش ازدواج کردم، ندزدیدمش. آوردمش برای زندگی...! صدایش مخلوطی از تمسخر و کینه بود:  - ئه جدی؟ اصلا چرا به فکر خود من نرسید. این طور همه جوره جریان مشروع می‌شه آره؟ اینکه بگیردش و عقدش کنه. پس منم با دختر شما همین کارو بکنم؟ عقدش کنم و بعد عکسای عقدش رو براتون بفرستم؟ شبش چی؟ از شبش هم عکس می‌خواین که یادی از خاطرات بشه؟ یاد شبی که دختری رو بدون علاقه و رضایتش کشیدی تو تخت و... تمام خاطرات در ذهنش جان گرفت. از آن عقد اجباری گرفته تا شب حجله ای که سراسر برای عروس‌اش اجبار بود! با عصانیت فریاد کشید: -دخترم رو آزاد کن لعنتی! https://t.me/+VV99i_yWdM9kZGU8 https://t.me/+VV99i_yWdM9kZGU8 رادمان اومده تا انتقام پنجاه سال پیش رو از خان بگیره...
نمایش همه...
#رمان_قصه_اینجاست #هاف #پارت۱۳۵۱ لبخند زدم. رنگ سیاه چشمانش حالا روشن تر شده بود... دلجویانه گفتم: _ احساس آرامش نمیکردم که در به در لای گردنت دنبال بوت نبودم... اینجا موندنی نبودم ، تو اتاقت نمیخوابیدم ، غذاهای مامانتو نمیخوردم..... فکر کردی مجبورم؟؟؟..... نیستم...... من فقط واسه تو اینجام.... واسه تو.... واسه دل خودم.... وگرنه میدونی میتونستم محو شم. پیشانی‌اش را پایین آورد و به پیشانی‌ام‌ تکیه داد. لحنش نرم شده بود و حرکاتش نرم تر: _ یه بار محو شدی بسه. دستم را پشت گردنش بردم. یاد خاطرات تلخ و سخت غیب شدنم افتاد که موضوع اصلی بحث را کنار گذاشت و با حرص و خشم و دلتنگی ادامه داد: همون دفعه واسه کل هفت نسل بعدمون کافیه. نفس های عمیق میکشید. شاید بوی من هم روی او تاثیراتی میگذاشت. نمیشد که همه چیز یکطرفه باشد. آرام زمزمه کردم: _ تضمین نمیدم عماد خودم برنگرده محو نشما! دستانش را محکم دورم پیچید: عماد خودت؟ عمدی نبود ولی کلا پیش این مرد صدایم ناز بیشتری میگرفت: آره.... عماد خودم... برای بم بودن صدایش میمردم: _عمادتو دق نده اینقدر . ناراحت نگاهش کردم: _من که گفتم سوءتفاهم شده بود. با مکث و خیره به صورتم زمزمه کرد: _ اونو نمیگم. گردنم را کج کردم شیطنتم برگشت: چیو میفرمایین؟ دوباره کجام شکایت کرده من خبر ندارم؟ با نگاهی بی‌چاره کننده گفت: _لبات. انعکاس برق چشمانم را درون سیاهی هایش دیدم: ازشون بعیده. کمرم را چنگ زد: _نیست... دلبری میکنن، توقع تشکر دارن. خندیدم ، دستم به موهایش رسید: پس کوتاهی از خودته آقا. دو ثانیه مانده بود تا پرواز که گفت: من میمیرم واسه تشکر. 🍁به لحظات حساس رمان نزدیک میشیم ، اگر دوست دارید کل رمان رو یکجا داشته باشید و پشت سر هم و بدون تبلیغ پارت هارو تا انتها بخونید ، برای عضویت vip به ادمین زیر پیام بدید: @tabhaaf
نمایش همه...
223🔥 23🥰 16👍 6🌚 5
Repost from N/a
sticker.webp0.08 KB
Repost from N/a
#پارت۳۳۱ دستانم که نه ، تمام تنم رعشه دارند. زورم به قفل پنجره نمی رسد . نزدیک شدنش را حس می کنم -: بذار کمکت کنم دستان لرزانم را مقابلم  سپر می کنم _: نیا جلو چهره اش مثل سنگ سخت می شود. چشمانش مثل روز برفی سرد. نگاهش غم مطلق است -: بهم دست نزن روی دو زانو فرو می آیم . روبرویم می‌نشیند. می داند که نباید جلوتر بیاید که مبادا دیوانه‌تر شوم -: دل نواز وقت کمه باید حرفام رو بشنوی صورت و گردنش سرخ سرخ شده و این اصلا نشانه ی خوبی نیست -: امروز بمون خونه. نه به کسی زنگ بزن نه سراغ کسی  برو . گم شدن دیروز و بی خبری ازت رو جمع و جور کردم . دل نواز فعلا کسی نباید متوجه بشه تا ببینیم چیکار باید کنیم . اگه اون آدم بو ببره تو فهمیدی دست به هر کاری می‌زنه    -: تو می دونستی . از همون روز اول می‌دونستی؟ سکوت می کند سکوتش مثل یک قبرستان تاریک میانمان حکمرانی می‌کند . همانقدر ترسناک و مخوف نگاهش روی صورتم قفل می شود. سیبک گلویش می لرزد. فریاد کشیدم -: تو می دونستی؟ برای همین باهام ازدواج کردی؟ دلت برام سوخت؟ ترحم کردی لب زد _: ترحم؟ بی انصااف!! نمی دونم به چی قسم بخورم. بی خبر بودم . منم دو هفته ست فهمیدم اما هیچی دستم نبود... -: کی...کی.. بهت گفت؟ از کجا فهمیدی؟ -: سالهاست که میدونستم هرز می‌پره . ولی فکرشم نمی کردم که... کلافه دستی به روی صورتش می‌کشد. -:اون روز که رفتیم دماوند ساعتش رو دست عماد دیدم. گفت تصادف کرد. گفت بعد ما اومد .حدس زدم. اما نه مدرکی داشتم نه شاهدی . نمی‌دونستم... نگاهش تاریک می شود. بغض در تارهای صوتی‌اش می دود . نم گرفتن پلک هایش را میبینم . غم و شرم عیان ترین حس چشمانش است. دستانش می لرزد درست مثل صدایش و بدن من. به موهایش چنگ می زند. می‌ترسم سنگ کوب کند. اما جز نگاه خیره‌ام توانایی انجام کاری را ندارم -: نمی دونستم که فیلمی هم هست https://t.me/+7A51inRcSrJhMzA0 https://t.me/+7A51inRcSrJhMzA0
نمایش همه...
Repost from N/a
Photo unavailable
من هانام تمام سال‌های کودکیم با را با امیر علی پسر صاحب خانه باغی که پدرم باغبان و سرایدار این باغ بود گذشت. با هم بزرگ شدیم با هم درس خواندیم . خانم بزرگ مادر بزرگ امیر علی زن مستبد این خانه باغ از حضورم کنار امیر علی احساس نارضایتی می کرد و بلاخره توانست دوستی چندین و چند ساله ی ما را از بین ببرد. ما بزرگ شدیم و هر کدام دانشگاه شهر های متفاوت به دور از هم و بی خبر از هم... با پشتکار درس می خواندم و برای تامین مخارج زندگیم در یک سالن آرایشی به همراه دوستم شکوفه  مدل شدم و زندگیم زیر و رو شد. تازه لذت زندگی را می چشیدم و هر روز لباس های جدید می پوشیدم و این جلب نظرها باعث شده بود،اطرافم را پسرهای زیادی بگیرد ولی من به قولم با امیر علی پایبند بودم که ازم خواسته بود تا ابد با هم دوست بمانیم. در این میان صدرا هم دانشگاهیم هر روز با روشی تازه سعی در نزدیک شدن به من داشت و هر روز برایم دلبری می کرد. اما.... https://t.me/+ic89iIDCIuc0Mjk0 https://t.me/+ic89iIDCIuc0Mjk0
نمایش همه...
Repost from N/a
و اشک‌هایش بالاخره فرو ریختند. دنیایش در همان لحظه ویران شد... چشم‌های پر اشک آتیلا به یک‌باره رنگ خشم گرفت. بغضی که تا آن لحظه گلویش را می‌فشرد، شکافت و به فریاد بدل شد. با قدمی محکم جلو رفت، چنان‌که صدای کوبش پایش روی فرش اتاق پیچید. — شماها... غیرتتون کجا رفته؟ هاوین محرم و عقد کرده ی منه، نامزد منه! چطور می‌تونید روی عشق من، روی زندگی من معامله کنید؟! خون بس؟! این اسمش صلحه یا فروختن دختر بی‌گناه؟ صدایش می‌لرزید اما قدرتی عجیب داشت؛ مثل خروش رودخانه‌ای در کوه. دستانش را مشت کرده بود، رگ‌های گردنش بیرون زده. نگاهش از چهره‌ی جمشید خان گذشت و روی پسرانش ثابت ماند. — شماها که دم از مردونگی می‌زنید... کجای مردونگیه که خواهر خودتونو قربانی کنین؟ به چه حقی؟! اتاق در سکوتی سنگین فرو رفت. نفس‌های سنگین آتیلا صدای غالب بود. جمشید خان دست‌هایش را روی زانو گذاشت و با سختی نفس کشید، اما چیزی نگفت. پسرها، هر کدام با سری پایین‌افتاده یا نگاهی گنگ، جرات جواب نداشتند. آتیلا قدمی عقب رفت، با صدایی گرفته و خش‌دار ادامه داد: — به خدا قسم، هیچ‌وقت، هیچ‌وقت اجازه نمی‌دم هاوین اسیر این معامله‌ی کثیف بشه. تا وقتی من زنده‌ام، هیچ‌کس حق نداره دست روی عشق من بذاره. اشک و خشم همزمان روی صورتش جاری بود. قلبش می‌کوبید، مثل طبل جنگ. نگاهش پر از درد و لجاجت بود؛ نگاهی که می‌گفت اگر لازم باشد، در برابر همه‌ی آن‌ها خواهد ایستاد... در یک آن به سوی در اتاق برگشت. صدایش بلند و پر از عزم، مثل پتکی محکم بر سقف خانه فرود آمد: — هاوین! همه جا از هُرم صدایش لرزید. هاوین که پشت در ایستاده بود، با چشم‌های وحشت‌زده و اشکبار وارد شد. نگاهش میان پدر، برادرها و آتیلا در رفت و آمد بود. آتیلا با گامی محکم کنار او ایستاد، دست لرزان هاوین را گرفت و رو به جمشید خان و پسرانش غرید: — خوب گوش کنین! این دختر... زن منه، محرم منه! هیچ‌کس، حتی شما، حق نداره برای زندگیش تصمیم بگیره. شما می‌خواین برای خون بس قربانیش کنین؟! نه! محاله! دست هاوین را فشرد، چنان‌که خودش هم می‌لرزید. ادامه داد: — همین امشب می‌برمش. از این خونه، از این اسارت! تا من زنده‌ام، اجازه نمی‌دم دست احدی بهش برسه. اتاق در سکوتی خفه غوطه‌ور شد. نگاه‌های بهت‌زده‌ی پسران جمشید خان به آتیلا دوخته شد، و جمشید خان با چشمانی پر از خشم و درماندگی، اما سنگین و خاموش، سرش را پایین انداخت. هاوین با بغضی که گلویش را می‌فشرد، نگاه کوتاهی به پدر انداخت و بعد چشم‌های پر اشک و امیدوارش را به آتیلا دوخت. دست‌هایش در دست او می‌لرزید، اما قلبش برای نخستین بار در آن روزها کمی آرام گرفت. https://t.me/+jyIuZOmIaC5mYjM0 https://t.me/+jyIuZOmIaC5mYjM0
نمایش همه...
Repost from N/a
-کی می‌خوای رخت سیاه رو از تنت در بیاری دخترم؟ دستم روی قوری خشک شد و مادر ادامه داد: -میدونم شوهرتو از دست دادی اما شوهر تو جیگر گوشه‌ی منم بود. اون رفت و ما موندیم. تو الان زن پسر کوچیکمی... بسه این عزا. رخت و لباستو عوض کن و برای شوهرت چیزی کم نذار. چشمان و قلبم از یادآوری دیشب می‌سوخت. وقتی که با شوق به طرفش رفته بودم و او مرا پس زده بود. -مامان مگه اصلا اون منو می‌بینه؟ براش فرقی با میز گوشه‌ی اتاقش ندارم. حتی به اونم توجه می‌کنه اما من نه. -مگه میشه یه مرد زنشو نبینه؟ سرگرم ریختن چای شدم. واقعا نمیدیدن رفتارهای سردش را؟ من در این خانه حکم چه را داشتم؟ یک خدمتکار بی جیره مواجب؟ یک همدم برای پدرو مادرش؟ -تقصیر خودتم هست دیگه مادر. هی می‌خوام هیچی نگم که فردا روز نگی مادرشوهرم تو زندگیم دخالت کرد ولی شما رو که اینجوری می‌بینم دلم آتیش می‌گیره. -تقصیر من چیه؟ من که گفتم این ازدواج نمیشه. گفتم آقا هومن قبول نمی‌کنه شما اصرار کردین‌. حتی اگه قبول کردن هم بخاطر دل شما و حاجیه. واقعیت هم همین بود. دوسال بود که از مرگ شوهر چندماهه‌ام می‌گذشت و خواستگارها در این خانه را می‌زدند. حاجی پسر کوچکترش را مجبور کرد به این ازدواج. آنقدر وعده وعید داد تا قبول کرد اسم من بنشیند در شناسنامه‌اش. اما فقط همین. من و او هیچ ربطی به هم نداشتیم. -کدوم زنی تنگ شوهرش آقا می‌چسبونه؟ تا وقتی این‌قدر ازش دوری می‌کنی چه انتظاری داری؟ کاش همه چیز به همین سادگی بود. هومن واقعا من را نمی‌دید. -ببین مادر. مرد به نگاهی، محبتی بنده. دوتا قر و قمیش بیای... دو بار جانم و قربونت برم بهش بگی. دوتا لباس لختی براش بپوشی وا داده. حاج خانم انگار نمی‌شناخت پسرش را. چشم و دلش سیر بود. آنقدر زن آمده بود و رفته بود که من در برابر آنها سه هیچ عقب بودم! خصوصاً این آخری. شریکش در شرکت. دلربا آذر... آنقدر شیک و با کلاس بود که من در برابرش شانسم صفر بود. -دو ساله که هاتف به رحمت خدا رفته. اما لباس مشکیتو از تنت در نیاوردی. عقد پسرکوچیکم شدی و حتی سر عقد مشکی پوشیدی. هنوز که هنوزه‌ اون رو کاناپه می‌خوابه تو رو تخت. اونم مرده نیازهایی داره، به چی دل خوش کنه مادر؟ پاکتی را به طرفم هل داد. -پاشو برو اتاقتون. ترگل ورگل کن، اینم بپوش تا میاد. پاشو... منم میرم خونه‌ی نرگس خانم که تنها باشید. هنوز از موهای خیسم آب چکه می‌کرد که لباس را تن زدم. یک لباس کوتاه لیمویی رنگ بود‌. با صدای در دستپاچه چرخیدم و سعی کردم تنم را بپوشانم. پشیمان شده بودم از پوشیدنش. دار و ندارم را بیرون ریخته بود. هومن آمد و بی‌توجه به من به طرف کمد لباس‌‌هایش رفت. انگار اصلا من را ندید... -ساکمو جمع کن تا دوش می‌گیرم. چانه‌ام از بغض لرزید و به زور لب زدم: -جایی می‌رید؟ -به اندازه‌ی یه سفر چهار پنج روزه برام لباس بذار. دلم آرام نمیشد تا جوابم را نمی گرفتم. از کی دلم رفت برایش؟ ازدواجم با برادرش چیزی به جز اجبار نبود و حالا من دل داده بودم به او که رسماً شوهرم بود اما غریبه... -سفر کاریه؟ بدون اینکه نگاهم کند. حوله‌اش را برداشت‌. -نه میرم پیش دلربا... دستانم از روی تنم پایین افتاد. او سوت زنان و خوشحال به حمام رفت و من گوشه‌ی اتاق مردم... داشت می‌رفت پیش عشقش... زنی که حتی نامش مدت‌ها بود که کابوس شب‌هایم بود..... https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk
نمایش همه...
Repost from N/a
sticker.webp0.08 KB
Repost from N/a
#غروب_داماهی #پارت۳۵۰ -: چرا حرف گوش نمی‌دی دل‌نواز؟ چرا می‌گم برو تو اتاق، لج می کنی؟ دستم روی دکمه های پیراهنش رفت و شروع با باز کردنشان کردم _: لباست خونی شده -: با توام دل نواز. چرا حالیت نیست . بابا من به کی بگم دلم نمی خواد این مرتیکه‌ی آشغال با زنم تو خونه تنها باشه؟ دلم نمی خواد وقتی زنم تو حمومه یه بیشرفی که دست بر قضا خاطر خواهشم بوده، تو خونه‌ام تک و تنها جولون بده. دلم نمی‌خواد حتی اگه به حال مرگم بودم زنم با یه حوله ی تن پوش جلوی اون عوضی بچرخه تازه یاد لباس تنم افتادم. اما وضعیت اروند طوری نیست که به فکر خودم باشم. -: من اگه نمیایم ،اگه اینجا نیستم؛ خیالم راحته که عموت و امینه پیشتن . من تو رو به عموت سپردم اونوقت... دستم را روی دهنش گذاشتم تا ادامه نده _: بسه سرم را به سینه‌اش چسباند و روی موهایم را بوسید . چند لحظه بی حرکت ماندم تا هر دو آرام بگیریم . تا بتوانم کمی ذهنم را متمرکز کنم. تنفسش که به حالت عادی برگشت کمی فاصله گرفتم. به سمت حمام داخل اتاق رفتم و حوله ای را نمدار کردم و کنارش برگشتم. به سمت تخت هدایتش کردم تا بنشیند، مثل عروسکی بی حرکت فقط نگاهم می‌کرد. با حوله زخم کنار لبش را تمیز کردم. اخم عمیقی روی پیشانیش نشست. نگاه خیره‌اش روی اجزای صورتم در گردش بود اما انگار که خودش در این عالم نبود -: دارم میمیرم دل نواز. نگاهم قفل صورتش شد اما کلمه‌ی پیدا نکردم برای گفتن -: کی تموم میشه این کابوس؟ نگاهش بی قرار است . کاش می توانستم آرامش کنم . کاش می توانست آرامم کند. دستش را دراز کرد و گوشه‌ای از مویم را به بازی گرفت. _: دلم برات تنگ شده https://t.me/+7A51inRcSrJhMzA0 https://t.me/+7A51inRcSrJhMzA0
نمایش همه...
Repost from N/a
Photo unavailable
من هانام از وقتی توعمارت چشم باز کردم یار وهمبازیم امیرعلی موحدبود....! نوه و نور چشمی صاحب این عمارت! اوایل فرقی بین خودم و امیرعلی نمی دیدم.... هر دو شاد بودیم و درس می خوندیم،کم کم که بزرگتر شدیم،تفاوت هارو حس می کردم. و اونجا بود که دلم خواست منم صاحب این همه ثروت بشم و زندگی راحتی داشته باشم! و تنها راه رسیدن به خواستم، داشتن نور چشمی‌ این عمارت، امیرعلی بود! وقتی بزرگتر شدم خانم بزرگ، با تمام سنگدلی من رو از امیرعلی جدا کرد وبهم گوشزد کرد تو فقط دخترباغبون این عمارت هستی و باید حدوحدود خودت رو بشناسی! همیشه یه بغض،یه کینه از خانم بزرگ تو سینم داشتم و حالا با این کارش بزرگتر شده بود! حالا که هر دومون بزرگ شده بودیم و امیرعلی دانشگاه تهران قبول شد ومن دانشگاه یزد! برای این که فاصله ی طبقاتی رو پرکنم و به آرزوهام برسم، وارد دنیای مدشدم و خیلی زودبه خاطره زیبایی و اندام مناسبم مورد انتخاب قرار گرفتم و این شروع ماجرای من برای رسیدن به امیرعلی بود... https://t.me/+ic89iIDCIuc0Mjk0 https://t.me/+ic89iIDCIuc0Mjk0
نمایش همه...
Repost from N/a
#پارت106 باران، بی‌وقفه و سیاه‌دلانه، بر سقف‌های کاهگلی احمدآباد می‌کوبید. انگار خود آسمان هم طاقت دیدن آن شب را نداشت و به سوگ دخترکی نشسته بود که قرار بود به پای سفره‌ی عقدی اجباری کشانده شود. کوچه‌های گل‌آلود زیر نور کم‌رمق فانوس‌ها نفس می‌کشیدند و هر قطره‌ی باران، ضربه‌ای بود بر دل‌هایی که در تلاطم و هراس می‌تپید. خانه‌ی جمشیدخان، آن شب حال و هوای عزا داشت. چراغ‌ها نیم‌جان می‌سوختند و بوی بارانِ خیس‌خورده از پنجره‌های نیمه‌باز به داخل می‌خزید. در میانه‌ی این فضای سنگین، عاقدی از بالاتپه، مردی خشک‌چهره با سبیل‌های از ریخت‌افتاده، وارد شد؛ در پی او چند مرد میان‌سال و دو زن از همان آبادی پا به اتاق گذاشتند. صدای قدم‌هایشان بر زمین خیس و گِلی ایوان، همچون ضربه‌ی پتکی بر جان حاضران می‌کوبید. هاوین در اتاقی جدا نشسته بود؛ دختری با قامتی لرزان، با پیراهنی ساده و روسری‌ای که بی‌حوصله بر سرش انداخته بودند. انگشتان سردش در هم قفل شده بود و لب‌های خشکیده‌اش بی‌وقفه می‌لرزید. نگاهش خیره به نقطه‌ای گنگ روی فرش کهنه‌ی اتاق بود، بی‌آنکه چیزی ببیند. در دلش غوغایی برپا بود؛ هر ضربان قلبش با خاطره‌ای از روزی گره می‌خورد که بر سر سفره‌ی عقد در کنار آتیلا نشسته بود. آن روز، لبخند در چشم‌ها می‌رقصید، امید در کلمات خطبه موج می‌زد، و هر دعا بوی خوشبختی داشت. اما حالا؟ حالا خطبه بوی مرگ می‌داد؛ هر کلمه‌اش زنجیری تازه، هر واژه‌اش حکم تبعید از تمام رویاها. در گوشه‌ی دیگر اتاق، برادرانش نشسته بودند. راشد سرش را پایین انداخته بود و بی‌امان لبش را میان دندان می‌فشرد. انگار می‌خواست چیزی بگوید، فریادی سر دهد، اما دیوارهای سنگین خانه زبانش را بریده بودند. دایه حلیمه در گوشه‌ای نشسته بود؛ هر قطره اشک، گواهی بود بر ناتوانی‌اش، بر زنی که عمری دخترک را چون جانش پرورده بود اما حالا جز نظاره‌گر بودن کاری از دستش برنمی‌آمد. انگشتان پیرش می‌لرزیدند، ذکر بر لب داشت اما صدایش در میان صدای باران گم می‌شد. شرمین، دوست و همدم هاوین، بی‌قرار کنار او ایستاده بود. دستانش می‌لرزید و گونه‌هایش خیس از گریه بود. مدام زیر لب می‌گفت: «ای کاش بشه… ای کاش بشه نجاتت بدم…» اما خودش هم می‌دانست این کابوس را پایانی جز تسلیم ندارد. عاقد در میان اتاق نشسته بود، دفتری نمناک پیش رویش، عینکی بخارگرفته بر چشم. صدایش خشک و بی‌روح خطبه را آماده می‌کرد؛ انگار نه دختری، نه خانواده‌ای، بلکه تنها معامله‌ای را جاری می‌ساخت. تلخ‌تر از همه آن بود که حتی دامادی در اتاق حضور نداشت. هیچ‌کس نمی‌دانست آن سوی خطبه چه کسی نشسته، هیچ‌کس به زبان نیاورد که دختر را به چه مردی می‌سپارند. تنها نام‌ها در دفتر خط می‌خوردند و سرنوشت‌ها در تاریکی مبهم رقم می‌خوردند. هاوین میان هر کلمه از خطبه جان می‌داد. قلبش به شدت می‌کوبید، لب‌هایش بی‌صدا نام آتیلا را زمزمه می‌کرد. نبودنش مثل خنجری در سینه‌اش می‌پیچید. آن روزها که به دیدارش نیامده بود، آن شب‌ها که بی‌خبرش گذاشته بود، حالا همه در ذهنش چون کابوسی تکرار می‌شد. آیا او واقعاً رفته بود؟ آیا دیگر بازگشتی در کار نبود؟ و درست وقتی سکوت و سنگینی اتاق به اوج رسید، جمشیدخان برخاست. قامتش خمیده‌تر از همیشه، چهره‌اش رنگ‌پریده و چشمانش بی‌فروغ. آهی کشید که در میان صدای باران گم شد. قدم‌های سنگینش به سوی اتاق دختر رفت. وقتی در آستانه‌ی در ایستاد، همه نگاه‌ها به او دوخته شد. مکثی طولانی کرد، چشمانش بر چهره‌ی رنگ‌پریده و چشم‌های اشک‌آلود هاوین خیره ماند. با صدایی گرفته و لرزان، که انگار از اعماق وجودش می‌جوشید، گفت: ــ هاوین… می‌خوام فقط چند کلمه باهات خلوت کنم. همه‌ی نگاه‌ها بر پدر و دختر دوخته شد. شرمین نفس در سینه حبس کرد. دایه حلیمه شانه‌هایش را تکان داد و اشک‌هایش سرازیر شد. باران بیرون شدیدتر می‌کوبید، گویی آسمان به جای همه‌ی آن‌ها فریاد می‌زد. و در همان لحظه بود که هاوین احساس کرد این شب، سرنوشتش را برای همیشه رقم خواهد زد… همه آرام آرام از اتاق بیرون رفتند. شرمین با چشم‌های سرخ از گریه، آخرین نگاهش را به هاوین انداخت و در را آهسته بست. صدای باران پشت پنجره همچون نوحه‌ای ممتد ادامه داشت . اتاق خالی شد و سکوتی سرد و جان‌فرسا میان پدر و دختر نشست. هاوین بی‌حرکت روی قالی نشسته بود؛ دستانش در هم گره خورده، چشم‌هایش خیره به زمین. نفس‌هایش بریده‌بریده بود و قلبش چنان سنگین می‌تپید که گویی هر لحظه می‌خواست از سینه بیرون بزند. جرأت نگاه کردن به پدرش را نداشت؛ همان پدری که عمری پشت و پناهش بود، حالا خود او را به قربانگاه می‌برد. https://t.me/+rrFl81sXlMIyNWY0 https://t.me/+rrFl81sXlMIyNWY0 نامزد داشتم و قرار بود، بشینم پای سفره عقد با مردی که عاشقش بودم! اما، یه اتفاق همه چیزو تغییر داد و من باید می‌شدم عروس خونبس مردی که پر از کینه ونفرت بود!
نمایش همه...
Repost from N/a
-کی می‌خوای رخت سیاه رو از تنت در بیاری دخترم؟ دستم روی قوری خشک شد و مادر ادامه داد: -میدونم شوهرتو از دست دادی اما شوهر تو جیگر گوشه‌ی منم بود. اون رفت و ما موندیم. تو الان زن پسر کوچیکمی... بسه این عزا. رخت و لباستو عوض کن و برای شوهرت چیزی کم نذار. چشمان و قلبم از یادآوری دیشب می‌سوخت. وقتی که با شوق به طرفش رفته بودم و او مرا پس زده بود. -مامان مگه اصلا اون منو می‌بینه؟ براش فرقی با میز گوشه‌ی اتاقش ندارم. حتی به اونم توجه می‌کنه اما من نه. -مگه میشه یه مرد زنشو نبینه؟ سرگرم ریختن چای شدم. واقعا نمیدیدن رفتارهای سردش را؟ من در این خانه حکم چه را داشتم؟ یک خدمتکار بی جیره مواجب؟ یک همدم برای پدرو مادرش؟ -تقصیر خودتم هست دیگه مادر. هی می‌خوام هیچی نگم که فردا روز نگی مادرشوهرم تو زندگیم دخالت کرد ولی شما رو که اینجوری می‌بینم دلم آتیش می‌گیره. -تقصیر من چیه؟ من که گفتم این ازدواج نمیشه. گفتم آقا هومن قبول نمی‌کنه شما اصرار کردین‌. حتی اگه قبول کردن هم بخاطر دل شما و حاجیه. واقعیت هم همین بود. دوسال بود که از مرگ شوهر چندماهه‌ام می‌گذشت و خواستگارها در این خانه را می‌زدند. حاجی پسر کوچکترش را مجبور کرد به این ازدواج. آنقدر وعده وعید داد تا قبول کرد اسم من بنشیند در شناسنامه‌اش. اما فقط همین. من و او هیچ ربطی به هم نداشتیم. -کدوم زنی تنگ شوهرش آقا می‌چسبونه؟ تا وقتی این‌قدر ازش دوری می‌کنی چه انتظاری داری؟ کاش همه چیز به همین سادگی بود. هومن واقعا من را نمی‌دید. -ببین مادر. مرد به نگاهی، محبتی بنده. دوتا قر و قمیش بیای... دو بار جانم و قربونت برم بهش بگی. دوتا لباس لختی براش بپوشی وا داده. حاج خانم انگار نمی‌شناخت پسرش را. چشم و دلش سیر بود. آنقدر زن آمده بود و رفته بود که من در برابر آنها سه هیچ عقب بودم! خصوصاً این آخری. شریکش در شرکت. دلربا آذر... آنقدر شیک و با کلاس بود که من در برابرش شانسم صفر بود. -دو ساله که هاتف به رحمت خدا رفته. اما لباس مشکیتو از تنت در نیاوردی. عقد پسرکوچیکم شدی و حتی سر عقد مشکی پوشیدی. هنوز که هنوزه‌ اون رو کاناپه می‌خوابه تو رو تخت. اونم مرده نیازهایی داره، به چی دل خوش کنه مادر؟ پاکتی را به طرفم هل داد. -پاشو برو اتاقتون. ترگل ورگل کن، اینم بپوش تا میاد. پاشو... منم میرم خونه‌ی نرگس خانم که تنها باشید. هنوز از موهای خیسم آب چکه می‌کرد که لباس را تن زدم. یک لباس کوتاه لیمویی رنگ بود‌. با صدای در دستپاچه چرخیدم و سعی کردم تنم را بپوشانم. پشیمان شده بودم از پوشیدنش. دار و ندارم را بیرون ریخته بود. هومن آمد و بی‌توجه به من به طرف کمد لباس‌‌هایش رفت. انگار اصلا من را ندید... -ساکمو جمع کن تا دوش می‌گیرم. چانه‌ام از بغض لرزید و به زور لب زدم: -جایی می‌رید؟ -به اندازه‌ی یه سفر چهار پنج روزه برام لباس بذار. دلم آرام نمیشد تا جوابم را نمی گرفتم. از کی دلم رفت برایش؟ ازدواجم با برادرش چیزی به جز اجبار نبود و حالا من دل داده بودم به او که رسماً شوهرم بود اما غریبه... -سفر کاریه؟ بدون اینکه نگاهم کند. حوله‌اش را برداشت‌. -نه میرم پیش دلربا... دستانم از روی تنم پایین افتاد. او سوت زنان و خوشحال به حمام رفت و من گوشه‌ی اتاق مردم... داشت می‌رفت پیش عشقش... زنی که حتی نامش مدت‌ها بود که کابوس شب‌هایم بود..... https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk https://t.me/+nG42YB_iNCg3ODBk
نمایش همه...
3