uk
Feedback
Haafroman | هاف رمان

Haafroman | هاف رمان

Закритий канал

رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین وی‌آ‌ی‌پی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk

Показати більше
2025 рік у цифрахsnowflakes fon
card fon
21 997
Підписники
-2724 години
-2007 днів
-23030 день
Архів дописів
Repost from N/a
Фото недоступне
من آلام دختری که بازیچه و قربانی یک تجاوز شد! دختری که از صبر و آرامشش دنیا بیش از اندازه سوء استفاده کرد و به محمد اجازه داد تمام بدی های جهان را بر سرش آوار کند! آدم که همیشه صبور نیست یک جایی کم می آورد به دریا می زند و ریه هایش را پر از آب می کنم! محمد به من توهین کرده بود و رفته بود! و دقیقا لحظه های آخر امیدوار بودنم به زندگی یک جفت چشم عسلی زندگی را به من گره زد! پژهان، تک پسر خانواده وثوق! کسی که تمام عمرش در حال درس خواندن و ساخت و ساز و دختر بازی بود حالا شده بود ناجی عاشق یک دختر از همه جا خسته و بریده! https://t.me/+9nJk8bmFo0RmZmM0 https://t.me/+9nJk8bmFo0RmZmM0
Показати все...
Repost from N/a
_کی موقع خودکشی سیب زمینی کبابی میخوره؟ دو ساعته میخوای بپری صدای نیشخند در گلوی کسی دخترک با هیع ترسیده‌ای به عقب چرخید با دیدن هیکل پهنی که در تاریکی روی سنگ بزرگی نشسته بود.. _کـ..ی هستین؟ ندیدمتون یک سیب زمینی دیگر را برداشت از کنار آتش _نمی‌خورین؟ اگر ببرنم جهنم که بهم غذا نمی‌دن تکه موی طلایی‌اش را با بغض پشت گوشش داد _از آدمای خان فرار کردم. همین صبـ..ح خانُم جان قاشق داغ گذاشت رو دستم تا فرار نکنم چشم ریز کرد که با نور آتش توانست تصویر محوی از مرد ببیند شاید حدود 38 تا 40 سال حتی نشسته‌اش هم قد بلند بود روی لبه‌ی صخره بودند چانه لرزاند _چون حرف میزنـ..م نمی‌خورین؟ کلی جون کندم تا آتیش درست کنم مرد بی‌حرف تکیه زد به سنگ بزرگ پشتش دخترک وراج شاید 16 سال سن داشت دوباره صدای دخترک اما اینبار پر ذوق _میخواین پیپتون و با آتیش روشن کنم؟ قبل از اینکه چیزی بگوید خودش پیپ را قاپید _شبیه پیپِ خانِ بینی بالا کشید _اگر مثل بی‌خونه ها روی صخره نَشِسته بودین میگفتم خانین. آبجی ته تغاری خان از اون مریضی بدا گرفته. خان خیلی زمین و کاشونه داره. بردتش فرنگ. شفا گرفته اما خاله رقیه میگه کله‌ش تاس و کچل شده تیز به زمردی های دخترک نگاه کرد اما دخترک بی‌خبر، با لبخند پیپ روشن را دستش داد _روشنش کردم. قبل از پریدن از صخره حداقل یه ثواب بردم قبل از اینکه به پیپ پک بزند.. غرش در گلویش _بپر تا زبونت سرت و به باد نداده دخترک خندید با چشمان اشکی _سیب زمینی‌مو بخورم می‌پرم بی‌تفاوت به وراجی های دخترک دود پیپ را از دهانش بیرون داد آمده بود تا آرام شود گردنش نبض گرفت پر غیض پک محکم دیگری باید همان فرنگ می‌ماندند اینجا حالیشان نمی‌شد چرا باز درد دارد ماهرخ 15 ساله‌اش بازهم صدای پر ذوق دخترک وراج _اهل شهرین؟ لباساتون خیلی نو نواره. شرمم میشه از بدبختیام بگم براتون. اما میگم. چند روزه نامه هایی که به یکی میدادم به دستش نمی‌رسه دخترک خودش را جلو کشید سرش را از پایین کج کرد تا واضح تر صورت خشک مرد را ببیند نگاه تیره‌‌ی مرد که در سکوت سمت صورتش چرخید دوباره لبانش کش آمد _نمیاین باهم از صخره بپریم؟ کل سیب زمینی را به یکباره در دهان کوچکش جا کرد _شما گنده‌این ترسم کم میشه. فکر کنم اون کسی‌ام که بهش نامه میدادم مثل شما گنده بود. یه بار از پشت دیدمش. اگر اینجا بود خودکشی نمی‌کردم با دهان پر سیب زمینی دیگری برداشت ایلیا کام محکمی از پیپ گرفت بی‌توجه به او نصف حرف های دخترک را نمی‌شنید _میخوان موهام و بِبرن برای ماهرخ چشمان ایلیا تیز به سمت نیم رخ دخترک پایین رفت پربغض داشت پوست سیب زمینی را می‌کَند پس.. این دختر همان سلیطه‌ی ریز معروف بود همان دختری که.. ماهرخ با دیدن موهای طلاییِ تا زانویش، پرحسرت تا دو روز لب به غذا نزده بود _موهام تنها چیزیه که شبیه مامان خورشیدمه نگاهش سمت موهای دخترک رفت خود او گفته بود موهای آن دختر را برای ماهرخ... قطره اشک دخترک _دیروز زنای روستا به زور نشوندنم توی دیگ آب جوش. خیلی قُل میزد با همان سر پایین هق زد _هرچـ..ی جیغ زدم نذاشتن بیام بیرون. میگفتن چون دست نامحر..م به اونجـ.ام خورده باید تمیز شه هق هقش اوج گرفت _اگر بپرم دیگه نیستم که اگر آقا برگشت روستا بهش بگم چیکارم کردن. 14 تا نامه بهش دا..دم. جواب هیچکدوم و نداد. اما وقتی تو یکیش بهش گفتم کس و کار ندارم و تو روستا بهم تجاوز کردن، فردا صبحش جنازه‌ی اون مردی که بهم تجا..وز کرده بود و وسط میدون روستا آویزون دیدیم. میدونم که اون گفت بکشنش دود پیپ از بینی و دهانش بیرون جهید نگاهش خیره مانده بود به موهای دخترک به جای حرف های دخترک صدای گریه های ماهرخ در گوشش می‌پیچید وقتی اولین بار سر بی‌مویش را در آینه.. بدون آنکه نگاه تاریکش از دخترک بگیرد.. پیپش را پرت کرد در آتش _برگرد. موهات و ببافم به آتیش نگیره دخترک مطیع و با ذوق تنش را برگرداند _آخرین بار مامان خورشیدم موهام و بافت موهای نرم دخترک را در دست بزرگش جمع کرد _اون آقاعه که بهش نامه میدم میدونین کیه؟ ایلیا چاقوی جیبی‌اش را از جیب پالتوی بلندش بیرون کشید _از 9 سالگی صیغه‌شم اما هم و ندیدیم. نوچه هاش و برای مراقبتم میفرسته. برگرده روستا میگم بهتون تحفه بده بدون آنکه ذره‌ای نگاهش نرم شود چاقو را زیر موهای دخترک گذاشت و.. لحن پرذوق دخترک _نمیدونه موهای منو برای خواهرش میخوان. خان و میگم ایلیا.. خشکش زد این دختر.. صیغه‌ی او بود؟ _اون فقط باهام مهربونـ... آخ آخ پردرد دخترک ایلیا سریع سر خم کرد نفس میان سینه‌ی پهنش گره خورد همراه موهای دخترک رگ گردن دخترک را هم با چاقو.. ادامه👇 https://t.me/+M_fCutLYIik3Yjg0
Показати все...
4
#رمان_قصه_اینجاست #هاف #پارت۱۳۵۳ _میاد بابا . عماد دقیق تر پرسید: بیرونه؟ فهیمی بزرگ حین کندن تکه نان بزرگی پاسخ داد: نه ، مدام از شرکتش زنگ میزنن، خودش که نیست ، زیردستاشم گاهی یادشون میره چیکار کنن. داره تو اتاق صحبت میکنه. خاتون لقمه‌اش را جویده و نجویده قورت داد و گفت: بچم چه قدر طول کشید تا تونست روی پای خودش وایسه و شرکت خودشو بزنه ، با هزارتا قرض و وام ، حالا هم که دست و پاش شکسته نمیتونه همش بالا سرشون باشه. در فکر رفتن عماد را متوجه شدم. کمی با بشقاب خالی‌اش بازی کرد. خاتون اینبار از من پرسید: عاطفه نگفت کی‌میاد؟ صاف تر نشستم. چیزی که به من گفته بود را بر زبان آوردم: گفت با دوستش یه کار درسی داره! ابروهایش بالا رفت: امروز؟ _بله... _ هِی ، این استادا اونقدر تحقیق و مقاله میدن که بچه ها تو عیدم باید درگیر باشن . تلفن پدر عماد که زنگ خورد توجهش از نبودن ته‌تغاری خانه به سمت دیگری رفت. شوهرش در حال بلند شدن بود که خاتون ناراحت گفت: سر میزیم آقا. _ممکنه واجب باشه خاتون جان. او که رفت ، خاتون نگاهی به لیوان خالی من و عماد کرد و بلند شد و گفت: میرم بریزم. تنها شدیم. و این بهترین فرصتی بود که میشد من نگاه های بی پرده‌ام را نثار اویی کنم‌ که امروز آشتی‌کنون قشنگی برایم رقم زد. با شیطنت و البته جدیتی محتاطانه برای حفظ ظاهر در برابر خانواده‌اش گفت: نگاتو غلاف کن زن. _نمیتونم... با اشاره به لباسش ادامه دادم: گرمت نشه. سرش را نزدیک آورد: وقت کندن گوشت من فکر اینجاشو میکردی ‌. _گوشت نبود که.... عضله بود همش... دندون خودم الان گزگز میکنه. _آره... گوشت تویی.... سفت بچسب خودتو....دندون منم داره گزگز میکنه... باید یه جا فرو کنم دندونامو. از روی شانه‌ام نگاهش کردم: ما که منتظریم. _من یک انتظاری نشونت بدم غز... تلفظ اسمم میان زنگ آیفون کامل نشد. 🍁به لحظات حساس رمان نزدیک میشیم ، اگر دوست دارید کل رمان رو یکجا داشته باشید و پشت سر هم و بدون تبلیغ پارت هارو تا انتها بخونید ، برای عضویت vip به ادمین زیر پیام بدید: @tabhaaf
Показати все...
228❤‍🔥 20👍 20🔥 9🤔 2
#رمان_قصه_اینجاست #هاف #پارت۱۳۵۲ ●○●○●○●○●○●○●○ _ بخور فدات شم ،‌ عماد گفت هلیم دوست داری. بی تعارف مقداری از هلیم درون ظرفم ریختم ، اصلا حلاوت زیبای خوش اخلاق شدن دوباره‌ی عماد ، باعث شده بود معده‌ای که اینقدر سنگش را به سینه میزد، به هوس هایش برسد. _ممنون. _ نوش جان. شکر را جلوی دستم گذاشت و گفت: بریز مادر.... مزه‌دارش کن. عماد که حالا سرحال تر نشان میداد و البته مجبور شده بود لباس پوشیده تری به خاطر رد دندان های من تن کند ، کمی از چایی‌اش نوشید و گفت: عروست به خودت رفته مامان. خاتون سوالی منتظر ادامه حرفش ماند. عماد با چشم به نمکدان کنار ظرف مادرش اشاره کرد و گفت: هلیمو با نمک میخوره. خاتون انگار خبر خوشحال کننده‌ی عجیبی شنیده باشد ، گل از گلش شکفت : جدی میگی؟ با لذت نمکدان را جای شکرپاش گذاشت و گفت: الحمدلله دیگه تنها نیستم. فهیمی بزرگ لبخند مهربانی به همسرش زد : یه جوری میگی انگار غریب مونده بودی بینمون خانم. _غریب که نه آقا ولی معذب که بودم. سپس نگاهم کرد و انگار که همزبانش را پیدا کرده باشد گفت: هیچکس درکم‌ نمیکرد غزل جان ، تا نمک میریختم انگار داشتم چه کار عجیبی میکردم.... همه بچه هامم به باباشون رفتن تو این مورد... خداروشکر تو دیگه مثلشون نیستی. بوسه های عمیق عماد و حرف های قشنگی که دوباره به راه شده بودند ، باعث شده بود انرژی‌ کم‌سابقه‌ای در من جریان یابد. نگاهی به عماد که با محبت مردانه‌اش خیره‌ام بود کردم و خطاب به مادرش ، گفتم: منم شکر خورارو درک نمیکنم. _ منم مامانجون منم.... ولی خب.... چه کنیم که ذائقه‌اس دیگه.... آدم با آدم فرق میکنه. حین نمک پاشیدن زمزمه کردم: همینطوره. مشغول که شدیم ، عماد کمی اطراف را نگاه کرد . جواب مد نظرش را که نیافت ، از پدرش پرسید: عارف کجاست؟
Показати все...
218👍 18😁 8🤔 2😢 1
امشب پارت هدیه داریم😁
Показати все...
66🥰 4
Repost from N/a
00:01
Відео недоступне
sticker.webm0.37 KB
Repost from N/a
- دختر کوچولو گم شدی؟ مها با آن جسم تپل دست به کمر اخم کرده غرید: - نه خِیلشَم (خیرشم) اولا من کوشولو نیستم من یه پَلَنسِس (پرنسس) مِهلَبونم (مهربونم) دوما منتظر مامانیمم! سامیار که با لبخند جلوی پایش زانو زد دستم را بند قلبم کردم تا از سقوط احتمالی‌اش جلوگیری کنم. هیچ جوره نباید می‌فهمید پدر دخترک کوچولوی رو به رویش است. - خب پرنسس خانوم افتخار همراهی به من میدی برای اینکه مادرت رو پیدا کنیم؟ ترسیده به سمت آرزو برگشتم و دستش را گرفتم: - آرزو بیا برو دست مها رو بگیر یه جور نشون بده تو مادرشی و ببرش تو ماشین تا بیام...بدو دیگه! آرزو استرسی سری تکان داد و با دو خودش را به سمت مها رساند و قبل از رسیدن دست دخترکم به دست سامیار او را به بغل زد. - دخترم اینجا چیکار می‌کنی کل اینجا رو دنبالت گشتم؟ مگه نگفتم جایی نرو تا بیام؟ ببخشید آقای راد معطل شدید بفرمایید سرکار! سامیار لبخند کوچکی زد و ایستاد. - چه دختر شیرینی دارید! آرزو لب باز کرد تا جوابش را دهد که با شنیدن حرف مها خون در رگ‌هایم یخ بست: - خاله پس مامانی کوش؟ رنگ پریده‌ی آرزو چیز خوبی به نظر نمی‌آمد و من پر از درد پلک بهم فشردم. - دخترم مامانی چیه؟ ببخشید آقای راد گویا قاطی کرده اصلا، بیا بریم که از وقت ناهارت گذشته! - چی؟ نه خِیل (خیر)...تا مامان ماهی نیاد هیش (هیچ) جا نمی‌آم! دستم را بند ماشین کردم و مگر در این شرکت کوفتی چند تا ماهلین وجود داشت؟ صورت مبهوت سامیار به آرزوی بدتر از خودش برخورد کرد. - اسم مامانت چیه؟ - اسم مامانم ماهلینه ولی صدای می‌کنیم ماهی...البته خاله آلِزو (خاله آرزو) بهش می‌گه خانم شتوده (ستوده)! https://t.me/+snCVRORMldI2YWY0 https://t.me/+snCVRORMldI2YWY0 من ماهلین ستوده صاحب بزرگترین هولدینگ ایران بودم و بالاخره بعد از چند سال بادیگارد مد نظرم رو پیدا کردم و عاشقش شدم🫀اما اون از من سواستفاده کرد چون با نقشه انتقام به من نزدیک شده بود و بعد از گرفتن انتقامش رفت و منِ عاشق رو تنها گذاشت بی خبر از اینکه یادگاریش توی شکممه! حالا بعد از گذشت چهار سال در حالی که یکی از رقبای کاریم هست...🥲❌ادامه در لینک زیر👇🏻👇🏻👇🏻❤️‍🔥 https://t.me/+snCVRORMldI2YWY0
Показати все...
Repost from N/a
. خواست از اتاق خارج شود که سینه‌به‌سینه‌ی اهورا شد. با هینی آرام خود را عقب کشید و نگاهش را به نگاه پرسشگر مرد جوان گره زد. اهورا قدمی به داخل اتاق برداشت و بدون شکستن قفل نگاهش گفت: - هنوز بهم اعتماد نداری؟ فکر کردم به توافق رسیدیم! بحث اعتماده یا چیز دیگه؟ به آرامی شانه بالا انداخت. مرد قدم دیگری جلو آمد و به دیوار کنارش تکیه داد. لب به دندان گرفت و سعی کرد بغض را پس براند. با صدایی لرزان جواب داد: - اشتباه می‌کنید، من... اهورا سرش را جلو کشید و مسیر نگاهش را سد کرد. چشم در چشمش گفت: - نمی‌خوای بگی چیزی رفته توی چشمت که این‌طور خون افتاده؟ با حالتی عصبی عقب کشید و خواست از کنارش بگذرد که با دستش میان چهارچوب در، مقابلش سد ساخت. - این‌که بیام این‌جا و پاپیچت بشم، از من اهورا نام بعیده! اما خودت و این غم توی نگاهت باعثش میشی. بذار کمکت کنم خانم! نگاه آسو از دستی که راهش را بسته بود تا چهره‌ی مرد کش آمد. خانم! جالب بود که از دقایقی قبل افعالش تغییر کرده و صمیمیتی غریب را به رخ می‌کشید اما هنوز هم از بر زبان آوردن اسمش ابا داشت. نفس عمیقی کشید و به آرامی گفت: - من باید برم، نمی‌خوام بقیه متوجه غیبت طولانی مدتم بشن. https://t.me/+4CnF3Z7Q62A0ODdk https://t.me/+4CnF3Z7Q62A0ODdk
Показати все...
Repost from N/a
Фото недоступне
صیغه یه معتاد مافنگی شد 🥀 من و پدر پزشکم رها کرد و رفت چون عاشق اون مردک یه لاقبا بود ،توی بیست و شش سالگی آمریکا و دانشگاه و پدرم رها کردم برگشتم ایران ،تا یک بار برای همیشه مادرم از دست اون مرد نجات بدم حتی اگر مجبور میشدم برخلاف تربیت و اصالت خانوادگی ام رفتار کنم به دروغ ادعای عشق کنم دختری معصوم بدون صیغه نامه و با آبرویی رفته پشت سرم رها کنم https://t.me/+CH5gcSaqzfUzMmE0 https://t.me/+CH5gcSaqzfUzMmE0
Показати все...
Repost from N/a
بین کسانی که وارد شده بودند، نگاهش روی یکی خیره ماند. راهی وجود داشت تا بتواند آنجا بودنش را، این همه ریخت و پاش و شرایط رمانتیک آنجا را توضیح دهد؟ آن هم به مردی که از چشمانش آتش می‌بارید و به طور عجیبی با صورت یخش تناقض داشت. دختر ترسویی نبود که دست و دلش بلرزد یا حتی از برخوردی که امکان وقوع داشت، بترسد. ترسش فقط از یک چیز بود... مرد تازه وارد دست بالا برد و با پشت دست مرد مقابلش را به کناری هل داد و مقابل شادی ایستاد. لب‌هایش به تک‌خنده و تلخی هم نتوانست حرکت کند. همان‌طور منجمد لب زد: - مبارکه! قطره اشکی از صورت شادی ریخت و فقط توانست اسم مرد را صدا کند که صدای مرد به لحظه به آسمان رفت. - من چی؟ تو اینجا چیکار می‌کنی؟ نباید می‌فهمیدی؟ چشمانش که دمی روی هم افتاد نفس‌های نامرتب از اشک و حال بدش هم به ترکیب وانفسای حالش افزوده شد و زیر لب نجوا کرد: - خدایا... و مرد متعجب از اینکه چرا رگ‌هایش پاره نمی‌شدند. کسری از ثانیه چشم روی هم گذاشت و لب زد: - تو آخرین رشته‌ی اعتماد من رو به زن جماعت پاره کردی. ضربه‌ای که از تو خوردم، از کس دیگه نخوردم. نگاه خیس شادی روی صورت مرد ایستاد، صورتی که رسما به کبودی می‌زد. همه چیز زیادی علیهش بود و اصلا جریان طوری نبود که بتواند آن را در این بلبشو توضیح دهد. صدایش در پوشش ضخیمی از درد پیچیده شده بود. - قضاوتم نکن! انگار که مویرگ‌هایش تک به تک در حال کشیده شدن بودند که حس می‌کرد همین الان ذرات وجودش از هم می‌پاشند. داشت رو به جنون می‌رفت که صدایش فریاد شد. - جایی هم برای قضاوت نکردن مونده؟ دیگه چی باید بود که نیست؟ شمع و گل و پروانه و... و انگار که صدایش هم هر دم قفل می‌کرد که مجبور می‌شد بین حرفش بایستد و بعد یکی دو نفس ادامه دهد. - د لعنتی حداقل به من ابراز عشق نمی‌کردی! شادی دست به کنار میز گرفت تا نیفتد و سری به تأسف برای خود تکان داد. این جریان خارج از حوصله‌ی این جمع طوفانی بود. بازوی مرد خشمگین توسط مرد دیگری لمس شد. - تبریکت رو گفتی، به سلامت. نگاهش طوفانی سمت مرد دوم برگشت. - قصدت از فرستادن لایو به من چی بود؟ لحظات خواستگاری و دادن حلقه رو با من شریک شدی که چی بگی؟ هان؟ https://t.me/+AGolW2GWoUA0NDI0 https://t.me/+AGolW2GWoUA0NDI0
Показати все...
1
Repost from N/a
00:01
Відео недоступне
sticker.webm0.37 KB
Repost from N/a
- خواستگارت دو تا بچه هم سن خودت داره! بغض کرده زمزمه کرد: - خب داشته باشه! در عوض سر بار داداشم نمیشم!  خانواده مهناز هم هی طعنه نمیزنن که مزاحم زندگی دخترشونم. میگن زندگی مهناز و داداشم رو هم مثل خودم سیاه می‌کنم آراز پشت در اتاق خواهرش به درد و دل های دخترانه‌شان گوش میداد. - مگه اتفاقات و مرگ پدرت دست تو بوده؟  تقدیر خواسته… دخترک بغضش را قورت داد. - تقدیر فقط رنگ سیاهی کشیده تو دفتر زندگیم. بخدا فقط برای داداشم میخوام ازدواج کنم. سرش را روی زانویش گذاشت و هق زد. مریم با حرص به بازویش کوبید. _مگه میشه داداشت راضی باشه؟ داداش منو نمیبینی؟ آراز به ازدواجم با یه پیرمرد رضایت نمیده هیچوقت. - لابد نمیتونه خرج و مخارجم رو بده. به مامان مهناز گفتم به اولین خواستگار جواب مثبت میدم و از خونه دخترش میرم. بخت برگشته ی منو ببین چه خواستگاری هم اومد برام! آراز مشت گره کرده اش را به دیوار کوبید؛ می‌خواستند دختری که عاشقش بود را به اجبار به حجله‌ی پیرمرد ببرستند؟ - کاش یکی نجاتم میداد مریم! کاش یه نفر بود... آراز این بار را طاقت نیورد، در اتاق را باز کرد و با همان چهره ی خشک و خشن زمزمه کرد. - با من ازدواج کن! مریم و بهار با حیرت به او نگاه می کردند، آراز جلو رفت و رو به رویش ایستاد. - عقدم شو! - برادرم قبول نمیکنه آقا آراز... _چرا؟ یه مرد پیر رو به یه تاجر جوون ترجیح میده؟ بهار سرش را پایین انداخت و آراز مصمم گفت: - امشب به مادر میگم زنگ بزنه خونتون! میایم برای امر خیر... https://t.me/+dGE0A_2jHnxlMDU0 https://t.me/+dGE0A_2jHnxlMDU0 https://t.me/+dGE0A_2jHnxlMDU0آراز علیزاده! مردی جدی و منظم که همه‌ی قطعات پازل زندگیش تکمیله... جز یه معما! اونم گم‌شدن دختر داییش توی یک‌سالگی! حالا با خبر پیدا شدنش، برمی‌گرده ایران و با یه دختر زبون دراز و سرکش مواجه می‌شه! کسی که خوی سلطه‌گری آراز رو بیدار می‌کنه و اون مجبور می‌شه بهار رو منشی شخصی خودش کنه تا بیست و چهار ساعته جلوی چشمش باشه... اما وقتی توجه مردهای شر‌کت رو روی دختر کوچولوش می‌بینه، دلش می‌خواد اونو مال خودش کنه، اما...❌
Показати все...
1
Repost from N/a
Фото недоступне
من دختر یتیمی بودم که توی خونه عموم بزرگ شدم، زیر سایه‌ی پسرعمویی که از بچگی اسمش روم بود. با حضورش قد کشیدم، با نفساش نفس کشیدم و در نهایت شدم عروس خونه‌ش؛ اما تو اوج خوشبختی و روزای قشنگمون، یه حادثه اون و بچه‌ی توی شکمم رو ازم گرفت و بعد... به حکم سنت مجبور شدم بشم زن دوم برادرش، کسی که از بچگی میونه‌ی خوبی با من نداشت... https://t.me/+4CnF3Z7Q62A0ODdk https://t.me/+4CnF3Z7Q62A0ODdk
Показати все...
Repost from N/a
مثل توله سگی که زیر بارون رها شده می لرزیدم🥶 اگر بلایی سرش بیاره چی؟! نه ،نه اون فقط عاشق سپیداره اما میترا می گفت مرد خطرناکیه!!!! اصلا اگه خطر نداشت که دخترو قایمش نمی کردند صدای برخورد دندونام از افت فشار و ترس رستگار که با ماگی نسکافه از آشپزخونه بیرون اومده بود به وحشت انداخت -نهال ،عزیزم چی شده؟! با تعجب پرسید : -یعنی انقدر سردته ؟! دو دستش رو گرفتم و با التماس صداش زدم -رستگار ؟! -جانم بگو -من یه کاری کردم !! -چی شده باز چه تخم دو زرده ای کردی؟! قطره اشکی که روی صورتم چکید باعث‌ شد لبخندش محو بشه و قضیه رو جدی بگیره !! -یادته سپیدار یه خواستگار داشت؟! همون که با یه نگاه عاشقش شد همون که خانواده اش آدمای با نفوذی بودند همون…. عربده بلندش قبض روحم کرد: -بنال ببینم چه گوهی خوردی؟! -جای سپیدار رو به مرده لو دادم هنوز کلمه آخر از دهنم بیرون نیومده بود که ضربه محکمی یک سمت صورتم رو داغ کرد و گیج و منگ روی سرامیک های خونه پرت شدم به هوش نیومده بودم که چنگ آشنا و قدرتمندش موهایم از پشت کشید: -دعا کن نهال ،دعا کن بلایی سرش نیومده باشه وگرنه باید تا آخر عمر دنبال سوراخ موش بگردی دستش رو با شتاب جدا کرد و سوییچ رو از رو میز چنگ زد 🚗 https://t.me/+CH5gcSaqzfUzMmE0 https://t.me/+CH5gcSaqzfUzMmE0 من حیران با لبی خون آلود فکر می کردم چرا نامزدم این چنین برای خواهرم بی قرار بود https://t.me/+CH5gcSaqzfUzMmE0 https://t.me/+CH5gcSaqzfUzMmE0
Показати все...
1
Repost from N/a
Фото недоступне
- یه دختر ازمون بلند کردین یه دختر ازتون بلند کردم، عین عدالت، حس و حال‌تون چطوره، اینکه دخترتون رو جلو چشمتون ببرن؟ خسروخان با صدایی که لرز داشت، گفت:  -من باهاش ازدواج کردم، ندزدیدمش. آوردمش برای زندگی...! صدایش مخلوطی از تمسخر و کینه بود:  - ئه جدی؟ اصلا چرا به فکر خود من نرسید. این طور همه جوره جریان مشروع می‌شه آره؟ اینکه بگیردش و عقدش کنه. پس منم با دختر شما همین کارو بکنم؟ عقدش کنم و بعد عکسای عقدش رو براتون بفرستم؟ شبش چی؟ از شبش هم عکس می‌خواین که یادی از خاطرات بشه؟ یاد شبی که دختری رو بدون علاقه و رضایتش کشیدی تو تخت و... تمام خاطرات در ذهنش جان گرفت. از آن عقد اجباری گرفته تا شب حجله ای که سراسر برای عروس‌اش اجبار بود! با عصانیت فریاد کشید: -دخترم رو آزاد کن لعنتی! https://t.me/+VV99i_yWdM9kZGU8 https://t.me/+VV99i_yWdM9kZGU8 رادمان اومده تا انتقام پنجاه سال پیش رو از خان بگیره...
Показати все...
1
sticker.webp0.16 KB
Repost from N/a
. #پارت_۴۵۶ -رو صورت خوشگلت با چاقو خط بندازم یا خودت میگی گه خوردم عروسک؟ دخترک وحشت زده چشم از برق استیل چاقو گرفت. می‌دانست که کوروش اسفندیاری آدم لاف آمدن نبود. میزد ! اگر گفته بود قطعا میزد. -کوروش...به خدا ..‌ -از کی تا حالا کلفت عمارت اربابش و به اسم صدا میزنه؟ با چشمانی تر شده به چشمانش خیره شد. چطور می‌توانست گرگ درنده ای به نام کوروش اسفندیاری را هنوز هم دوست داشته باشد؟ -من زنتم ...نیستم؟ -چون دو خط عربی خوندم که بیخ گوشم زر زر نکنی ۴ بارم باهات خوابیدم توهم زدی که زنمی؟ زن کوروش اسفندیاری؟ بعد همانطور که که نوک چاقو را بدون فشار روی پوست صورت دخترک می‌کشید ادامه داد. -داشتی میرفتی به منصوری بگی زنمی؟ هوم؟ هنوز نشنیدم بگی غلط کردم... - نمیگم . به هیچ کس نمیگم. اذیتم نکن...میترسم کوروش... کوروش بی توجه لبخندی زد. -وقت محضر گرفتم...برای اول هفته. باید قبل از ازدواج با دختر منصوری طلاقت بدم. بابت این چند وقت هم یه چک مینویسم که ... دخترک دیگر نمیشنید. از خودش بدتر احوال جنینی بود که بدون آن که پدرش از وجودش مطلع باشد مثل ماهی در فضای رحمش لیز می‌خورد. -دومادیت مبارک عزیز دلم! گفت و همان طور که نقشه ی فرارش را در سرش ترسیم می‌کرد بی اختیار و بی حواس سرش را بلند کرد و همزمان جیغ کشید. - سوختم !!!! **** -داداش ...داداش نگه دار برای اون بچه های کار پیتزا بخریم. غرق در موزیکی که در عالم گذشته پرتش کرده بود با گیجی سر تکان داد. -چی؟ پیتزا؟ خواهرکش سر پایین کشید. -آره داداش نذر دارم. نذر دارم تو حالت خوب بشه... با پوزخندی ماشین گران قیمتش را به حاشیه ی خیابان کشید. -من حالم هیچ وقت خوب نمیشه جغله. ولی تو برو هرکاری میکنی بکن . تا منم یه نخ سیگار بکشم. دخترک جلو کشید و از گونه اش بوسید. -یه دونه بکشی ها یه پاکت نکشی! همینجوری صبح تا شب سرفه میکنی ارباب اسفندیاری! اخم هایش در هم رفت. چقدر از شنیدن این نسبت به خودش بیزار بود. نیم ساعت بعد هنوز همان جا نشسته بود و دهمین سیگارش را دود می‌کرد که دخترک با جعبه های پیتزا به سمت بچه های کار میرفت‌ . سیگار را با حرص از ماشین بیرون انداخت و پایین رفت. کمی بیشتر میماند مغزش از هجوم فکر و حسرت ها منفجر می‌شد. -پیتزاها رو دادی بیا بریم کتی ! حوصله ندارم. کتایون روی پیتزای یکی از بچه ها سس می‌ریخت. -داداش وایسیم بخورن دیگه. به خدا ما بریم یکی میاد ازشون میگیره. گفت و به سمت دخترکی که جعبه ی پیتزا را محکم در بغل گرفته و ساکت نشسته بود چرخید. -خاله تو چرا نمیخوری؟ به جای دختر بچه ای که از باقی اشان مرتب تر به نظر میرسید پسرکی با دهان پر جواب داد. -میخواد بره با ننه ش بخوره خاله. ننه ش مریضه. نمیتونه کار کنه . غذا گیرشون نمیاد. کتایون الهی بمیرمی زمزمه کرد و دست سر دختر بچه کشید. -مامانت چرا مریضه خاله ؟ دخترک سر بلند کرد. چشمان مشکی درشتش در سر کوروش شبیه به یک خاطره ی دور اما زنده بود. -همیشه سرش درد میکنه خاله. میگلن داله! کوروش بی اختیار جلو رفت و مقابل پاهای دختر بچه زانو زد. -تو بخور برآی مامانت هم میگیرم عمو. دخترک با متانت سر تکان داد. -همین خوبه عمو. میبرم با مامانم میخورم. خواست چیزی بگوید که همان پسر بچه باز خودش را وسط انداخت. -عمو مامانش انقد ترسناکه. رو صورتش جای یه زخم هست. وقتی میاد گدایی همه ازش میترسن... جای یک زخم روی صورت ؟ تصویر دخترکی با صورت بریده با چاقو سرش را گیج برد. دختر بچه با بغض سرپا ایستاد و جعبه ی پیتزا را روی زمین پرت کرد. -مامان من خیلی هم خوشگله بی ادب! خیلی هم مهربونه .‌‌..در مورد مامان من اینجوری حرف نزن. خودم میخوام دلس بخونم دکتر بشم زخم صورتش و خوب کنم. تازه شم خودم انقد کار میکنم که دیگه مامانم نیاد گدایی... پسر بچه برو بابایی زمزمه کرد و رو به کوروش با شور بیشتری ادامه داد. -دروغ میگه عمو ...مامانش داره میمیره. دخترک جیغ کشید. -خودت بمیری... پسر بچه سر پا ایستاد و برای درآوردن لج دخترک همان طور که تند تند دست میزد کمرش را با ریتم تکان داد‌ -یغما هیولا....یغما هیولا...‌! کتایون با بهت جلو رفت و از شانه ی پسرک چسبید‌ -یغما...یغما کیه ؟ پسرک با رقص ادامه داد. -اسم ننه ش یغماست دیگه! با اون زخم رو صورتش همه بهش میگن یغما هیولا ! کوروش بی آن که بخواهد مقابل پاهای دخترک گریان روی زمین افتاده بود‌ . یک زن با جای زخمی روی صورت که اسمش هم یغما بود نمی‌توانست جز گمشده ی او باشد. دستی به موهای دختر بچه کشید که کتایون با بغض ناله کرد.. -داداش.‌‌‌..زنت..‌زنت پیدا شد داداش! https://t.me/+nTm4TeM5C2A2NWY8 https://t.me/+nTm4TeM5C2A2NWY8 https://t.me/+nTm4TeM5C2A2NWY8 https://t.me/+nTm4TeM5C2A2NWY8 https://t.me/+nTm4TeM5C2A2NWY8 #پارت_رمان👆
Показати все...
1
Repost from N/a
❤️ -تولدت مبارک دختر مهربون! نفس حبس شده اش را آرام آزاد کرد. آب گلویش را فرو داد و بعد وقتی به خودش آمد که دید نه یک بار که بارها و بارها آن لفظ "دختر مهربونی" را که راد، تنگ "تولدت مبارک" چسبانده بود را خوانده بود.    نفس عمیقی کشید و کلافه و عاصی به پیامک خیره شد! یک جای کار غلط بود وگرنه نباید با یک لفظ ساده ی "دختر مهربون" نفس در سینه اش به بن بست می خورد و بارها و بارها آن پیامک ساده ی تبریک تولد را مرور کرده بود. نگاهش به موبایلش بود که صدای ننه طوبی از جا پراندش. -این موقع شب با کی پیغوم پسغوم رد و بدل می کنی؟ نورا دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: -وای! ترسیدم ننه طوبی. ننه طوبی از حالت طاق باز درآمد و به سمت نورا برگشت و خیره خیره تماشایش کرد. نورا موهایش را از روی پیشانی اش کنار زد و گفت: -کدوم پیغوم پسغوم ننه طوبی؟! داشتم ساعت می ذاشتم صبح خواب نمونم! نگاه خیره ی ننه طوبی را که دید سرش را بلند کرد و دست هایش را زیر چانه اش زد و با خنده پرسید: -چرا این جوری نگاه می کنی؟ -افتخار خانم می گفت از بس پسرش سر گوشیش بوده فهمیده خاطر خواه شده! ننه طوبی چشم هایش را باریک کرد؛ انگار کشف مهمی کرده باشد پرسید: -راستش رو بگو خاطر خواه پیدا کردی ننه؟! نورا نتوانست پق خنده اش را کنترل کند. اخم های ننه طوبی را که دید زود خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد جلوی خنده هایش را بگیرد: -خاطر خواه کجا بود ننه طوبی؟! به خدا من همش مشغول درس و کارم! ننه طوبی با نا امیدی براندازش کرد و پرسید: -یعنی هیچی به هیچی؟! لب های نورا باز هم کش آمد و نتوانست خنده اش را کنترل کند: -هیچی به هیچی! https://t.me/+sdA9k5oXhZk1ZTY0 https://t.me/+sdA9k5oXhZk1ZTY0 این جا یه مادربزرگ پایه و با نمک داریم و یه خواهر برادر دوقلو. البته که یه جناب استادم داریم که کراش کل شاگرداشه😂 و مادربزرگ قصه‌ی ما دنبال وصل کردن این استاد جذاب و جنتلمن به نوه ی ساکت و ساده شه😍 غافل از این که....🙈
Показати все...
1
Repost from N/a
_ آخ.... آی.....مُــردم... خـــــدا.... درد دارم _ آخ دســتم....  آییی....  مُردَم.... بدادم برسید.... _ خوبی خانم؟؟ زنگ بزنیم اورژانس؟ طرف رو بگیرید فرار نکنه. یکی از مردهای اطرافم پشت یقه مرد رو گرفت و از روی موتور پایین کشید. _  کوری مگه آشغال نفهم... تو که موتور سواری بلد نیستی برو خرسواری... یابو. اینا رو با جیغی از درد و عصبانیت به مردی گفتم که بهم زده بود و چند قدم اون‌طرف‌تر از من، روی ترک موتورش نشسته بود، گفتم. _ مرتیکه مثل بز وایستاده به منه لت‌وپار شده نگاه می‌کنه! -زدی دختر مردم رو ناکار کردی مرد حسابی... یه نفر زنگ بزنه اورژانس... بلاخره از موتور پایین اومد و کلاه ایمنی رو از سرش برداشت. موهای حالت دارش روی پیشونیش ریخت.اومد و بالای سرم ایستاد، پشت به نور بود، صورتش رو واضح نمی‌دیدم و اما قد بلندش منو وادار کرد سرمو بالاتر بگیرم با پوزخندی گفت: _این حالش از منم بهتره. عصبی از حرفش با حرص گفتم: _ خرو چه به خرسواری...اصول که رعایت نشه نتیجه اش میشه داغون کردن مردم...یکی زنگ بزنه پلیس...زنگ بزنید اورژانس...اخ خدا دارم می‌میرم از درد... البته که درحال مردن نبودم اما پرو بازی این مردک دراز باعث شد کولی بازی کنم. خانمی کنارم نشست وگفت: یه جوون مرد پیدا نمیشه این طفلکو ببره بیمارستان ؟ آقایی از پشت سرش رو به مردک دراز گفت: _ من ماشین دارم اما چون زدی باید همراهم بیایی...من تا جلوی بیمارستان می برمت. _ این هیچیش نیست ...چرا باید ببریمش بیمارستان؟ _ من پدرت رو درمیارم... اخ مردم. _ الان بدنش داغه شاید خونریزی داخلی کرده باشه. باحرف زن واقعا وحشت کردم اگه می مردم برای کی مهم بود؟ معلومه هیچ کس حتی همه هم راحت میشدن و من اصلا همچین آدم بخشنده ای نبودم که اینو براشون بخوام.   _وای وای منو برسونید بیمارستان  مردک دراز بد قواره مقابلم نشست وبا پوزخند گفت: _ حالا از ترس سکته نکنه خونش بیوفته گردن من! _بلایی سرم بیاد پدرتو درمیارم... میام سراغت. -اگه زنده بمونی...که فکر نکنم وضعت خرابه... _بمیرم هم روحم میاد سراغت. نگاهی به سر تا پام کرد و چشمکی زد و با صدای آرومی گفت: _خوب چیزی هستی، حتما خودت تنها بیا. _ خفه شو... خنده‌ای که کرد نفسم بند اومد. دراز جذاب چه خنده نفس گیری داشت آب دهنم رو قورت دادم می خواستم بگم من خفه میشم تو بخند... به لباش خیره بودم. اخماش رو کشید توهم و بعد هم مثل گونی برنج منو زد زیر بغلش، دستم کشیده شد و از دردش جیغم در اومد. -چیکار میکنی آقا آروم تر...بچه مردم رو کشتی! صورتش رو نمی دیدم اما جواب اون خانمی که اینو گفت رو اینطوری داد: _ بچه مردم حالش از همه ی ما بهتره، اگه درد داشت زبونش صد اسب بخار کار نمی‌کرد. رو به خودم زمزمه کرد : _با نگاهش بچه مردمو نمی خورد +رو دستم افتادم نه زبونم ...آخ... اخی که تنگ جمله ام چسبوندم برای خالی نبودن عریضه بود. تا به خودم بیام منو انداخت توی ماشینی و ماشین حرکت کرد. https://t.me/+2Jk6vLDaLNs0YzNk https://t.me/+2Jk6vLDaLNs0YzNk ❌❌ پسره با راننده ماشین دست به یکی می کنند و دختره رو تهدید می کنند که اگه صدات رو نبری توی یه کوچه خلوت .... 😱 https://t.me/+2Jk6vLDaLNs0YzNk https://t.me/+2Jk6vLDaLNs0YzNk
Показати все...
1
Repost from N/a
Фото недоступне
- یه دختر ازمون بلند کردین یه دختر ازتون بلند کردم، عین عدالت، حس و حال‌تون چطوره، اینکه دخترتون رو جلو چشمتون ببرن؟ خسروخان با صدایی که لرز داشت، گفت:  -من باهاش ازدواج کردم، ندزدیدمش. آوردمش برای زندگی...! صدایش مخلوطی از تمسخر و کینه بود:  - ئه جدی؟ اصلا چرا به فکر خود من نرسید. این طور همه جوره جریان مشروع می‌شه آره؟ اینکه بگیردش و عقدش کنه. پس منم با دختر شما همین کارو بکنم؟ عقدش کنم و بعد عکسای عقدش رو براتون بفرستم؟ شبش چی؟ از شبش هم عکس می‌خواین که یادی از خاطرات بشه؟ یاد شبی که دختری رو بدون علاقه و رضایتش کشیدی تو تخت و... تمام خاطرات در ذهنش جان گرفت. از آن عقد اجباری گرفته تا شب حجله ای که سراسر برای عروس‌اش اجبار بود! با عصانیت فریاد کشید: -دخترم رو آزاد کن لعنتی! https://t.me/+VV99i_yWdM9kZGU8 https://t.me/+VV99i_yWdM9kZGU8 رادمان اومده تا انتقام پنجاه سال پیش رو از خان بگیره...
Показати все...