ru
Feedback
آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

Открыть в Telegram

کانال رسمی عادله‌حسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمان‌بیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیه‌ی هشتادو ششم، آنتیک، شاه‌بیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk

Больше
2025 год в цифрахsnowflakes fon
card fon
21 869
Подписчики
-2624 часа
-1527 дней
-130 день
Архив постов
Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
❤️‍🔥🔥همه تعجب کردن که این رمانه چجوری به محض شروع شدن انقدر مورد استقبال بوده! که اگه نظر من رو می‌خوای باید بهت بگم بخاطر آغاز هیجانی و خاص و متفاوتشه! 🥰❤️ https://t.me/+C6IHWn51QmYwMzNk قصّه‌مون درباره عشق پرشور و آتیشیِ نیلی و سیاوشه. دختری که دانشجوی داروسازیه و برخلاف عقاید خانواده‌ش با غیرتی و بزن‌بهادر محله دوسته. پدرش اما با این وصلت مخالفه و اصرار داره دخترش با کس دیگه‌ای ازدواج کنه. کسی که دشمن خونیِ سیاوش غیرتیه. سیاوشی که واسه داشتن نیلی حاضره دست به هر کاری بزنه...🩸❤️‍🔥♨️ https://t.me/+C6IHWn51QmYwMzNk 🌊فقط کافیه پارت اول قصه رو بخونی تا عاشقش بشی... ♥️❤️‍🔥
Показать все...
Repost from N/a
❌️❌️❌️❌️❌️ لطفا تنها بالای هجده سال وارد شود.. چون..👇 قراره در ظاهر یک قصه ی پلیسی بخونی اما در باطن یک موضوع پشت پرده ی جنجالی داره که هیچ نویسنده ای تا الان شجاعت گفتنش و پیدا نکرده.. حرف از یک تجارت کثیفه.. دست های پشت پرده ای که با عنوان های مورد قبول جوان های خام و به دام می کشونن و بعد برده بنده و عبد و عبید خودشون می کنن.. چون.. دیگه قرار نیست همیشه زن ها نقش بازیچه بازی کنن.. گاهی هم یک زن می تواند خود شیطان باشد در لباس آدمیت.. همه رو اینجا می خونی و در عجب می مونی.. https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0 #رمان_شرط_سنی_دارد
Показать все...
Repost from N/a
#پارت_242 #بی_پروا - به جون همون عمو نعیم نمی خواستم گولت بزنم، نمی خواستم با دروغ پیش برم، نمی خواستم به این جا برسیم، من فقط به خودم که اومدم دیدم برای اولین بارِ که توی زندگیم یکی و دوست دارم، کنار یکی ارومم، یکی هست که بهم احترام می ذاره، از شیرینی هام تعریف می کنه، به جای هووو و زنیکه و پدرسگ بهم می گه پروا جان! بغض چسبید بیخ گلوی کوروش و سیبک گلویش تکان خورد. - بعدش به خودم اومدم دیدم عاشقت شدم. هر شب خواستم بگم و گفتم می ذارم برای فردا، فردا می شد و ترس از دست دادنت خفم می کرد! زندگی من و انداخت وسط یه گردباد و اون قدر تاب خوردم که نفهمید کجام و باید چی کار کنم. فقط دلم می خواست منم مزه ی زندگی و بچشم... پروا میان گریه خندید و ادامه داد: - من اشتباه کردم. اشتباه کردم که از همون روزی که دیدمت بهت نگفتم من یه آدم بی کس و کارم که شوهرش داره هر روز و هرشب جونشو می گیره! کوروش بهم ریخته و نابود از جا بلند شد. از تراس که بیرون زد پروا هق زد، زار زد و چند بار پشت هم از ته دلش جیغ کشید، جیغ کشید و کوروش میان سالن خانه ایستاد و با تمام مقاومتش اشک از لای پلکهایش پایین ریخت! پروا بی نفس وارد خانه شد. کوروش هنوز هم همان جا ایستاده بود. بی نفس، پریشان، پشیمان! پروا با چشمهای سرخ و تب دار، با رنگی پریده و لب‌هایی که به سفیدی می زد، با موهایی که بهم ریخته دورش ریخته بود و نفسی که می گفت حمله ی پنیک نزدیک است جلو رفت: - من اشتباه کردم. اما این اشتباه و بذار پای نادونی و ترس، بذار پای بی کسی و تنهایی، نه هیچ هدف زشت و سیاهِ دیگه ای! کوروش بی طاقت برگشت و نگاهش کرد. این دختر تمامِ تنهایی اش را گرفته بود، آرامشش را، قلبی که به نخواستن محبوبی عادت کرده بود را، و حالا ایستاده بود مقابلش و همین قدر زار و پشیمان از اشتباهش می گفت، اشتباهی که همه چیز را به نقطه ی پرت و سیاه رسانده بود. تحمل شنیدن نداشت. می خواست هر چه زودتر امروز را تمام کند قبل از اینکه فاجعه ای بزرگتر یقه اش را بگیرد. می خواست این دختر را با تمام خاطرات خوش و شیرینش بسپارد به خاکستر رویاهایِ دود شده اش و بعد، سفت و سخت تر بچسبد به تنهایی هایش! دیگر ماندن با این دختر نمی‌شد...! https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk https://t.me/+Cf6DzbPA9hhmNjVk
Показать все...
Repost from N/a
دست جلو برد و روی یقه‌ی پیراهنش کشید: -داماد برازنده‌ای خواهید شد! چشم‌در‌چشم هم داشتند: -از احوالاتتون این‌طور برمی‌آد که شما هم نیمچه علاقه‌ای به نیل شیبانی دارید و از اون انزجاری که نسبت به دخترعموش داشتید و همه ازش حرف می‌زدند، خبری نیست. تا اخم هایش درهم رفت، جوزف دستش را بالا آورد: -سوء‌تفاهم نشه، بحث شک و تردید نیست، منظور کششیه که هر مردی به ذات به ارتباط با زنی که از زیبایی زیاده بهرمنده داره. ما نمی‌خوایم مزاحم لذت‌جویی شما بشیم. لبخند زد: -تا می‌تونید در این فقره بتازونید، فقط امری هست که باید بهش توجه مبسوط داشته باشید‌. توصیه‌ی جوزف به اخم نکردن را نپذیرفته بود و اخم‌هایش بیشتر درهم شده بود: -چه امری؟ جوزف زمزمه کرد: -بهتر از من می‌دونید که نیل شیبانی مثل عموزاده‌اش و یا دختر سیدبیگ نیست. اونچه برای اونا حیا و آبرو معنا می‌شد و دلیلی بود تا از خلوتتون چیزی به بیرون درز پیدا نکنه، برای نیل شیبانی عین حماقته. شما نمی‌تونید در همبستری با ایشون همون رویه‌ای رو در پیش بگیرید، که با اون دو زن گرفتید، باید فکر... دست روی سینه‌اش گذاشت و هیچ چیز جز جوزف را نمی‌دید، گویی همه چیز در گودال تاریکی فرو رفته بود، نادیدنی شده بود، فقط جوزف بود و کله‌ی زردش: -پیشتر هم گفتم، مایل نیستم در این فقره با شما گپ‌وگفت داشته باشم. جوزف سر تکان داد: -پس همین حرفتون رو می‌پذیرم. این طور هم معناش می‌کنم که حتماً بهتر از ما می‌دونید با چه کسی طرفید و فکرایی براش داریدو خودتون رفع‌ورجوعش خواهید کرد. دیگر نگاهی به او نینداخت. خودش را از گودال تاریک بیرون کشید و از پله‌ها بالا رفت. اگر می‌ماند کار دست خودش و جوزف می‌داد. او و نیل کارشان قرار نبود به آنجا‌ها بکشد، اما از اینکه کسی بیاید و درباره‌ی همبستری‌‌اش با نیل حرفی بزند و او هم راست‌راست بایستد و نگاهش کند، احساس بی‌غیرتی به او دست می‌داد. به اتاقش پناه برد و از بقیه خواست مزاحمش نشوند، حتی خانم جان هم مزاحم محسوب می شد. خودش را روی تختش انداخت. دل و معده‌اش انگار قصد خفه کردن او را داشتند. یکی‌شان تند نبض می‌زد و یکی هم داشت خودش را می‌فشرد. جوزف آتش به جان تن و ذهنش انداخته بود. دستانش را در امتداد متکا دراز کرد. سر به سمت سقف چرخاند و دستانش را بالا آورد. این دست‌ها به چه درد می‌خوردند اگر دور تن نیل، کمر باریک و ظریفش پیچیده نمی‌شدند؟ به یک‌بارش هم راضی بود. فقط یک‌بار! https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU https://t.me/+Qij6MyH7MxJBVnLU
Показать все...
sticker.webp0.26 KB
Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
_با اینکه به گروه خونیم نمی‌خوره ولی باید بگم دوستت دارم درحالیکه به زور خنده‌ام رو کنترل می‌کنم بهش چشم غره‌اي می‌رم و با ناز به حالت قهر ازش رو می‌گیرم و می‌گم _پس برو هر وقت به گروه خونیت خورد اون وقت بیا به زور از پشت بغلم می‌کنه _ولم کن اصلا حصار دست‌هاش محکم‌تر می‌شه و با خنده‌ی شیرینی کنار گوشم لب میزنه _من نمی‌دونم بقیه وقتی از یه نفر خوششون میاد چیکار می‌کنند ولی من چیزی که باعث ضربان قلبم باشه رو به راحتی از دست نمیدم شیرینک توی بغلش با لبخند می‌چرخم و قبل از اینکه فرصتی برای جواب داشته باشم لبهام رو شکار می‌کنه و با خشونت کام می‌گیره https://t.me/+jRxXBCXw80U2YjE0 https://t.me/+jRxXBCXw80U2YjE0 https://t.me/+jRxXBCXw80U2YjE0
Показать все...
Repost from N/a
- اینجا اتاق عمله، استاد! الان یکی میاد می‌بینتمون… نگاه جدیش، با همان ژستی که به دیوار تکیه داده بود، به ساغرِ مضطرب بود: - برای دو دیقه روشن کردن تکلیفمون وقت داریم! مثلا اینکه بگی چرا یه ساعت این پسره پشت گیت پرستاری به حرفت گرفته بود؟ ساغر با استرس آب دهن قورت داد و دوباره اطراف را پایید: -کدوم پسره؟ پوزخند دادمهر دلشوره‌اش را بیشتر کرد: - همون محب کثافت که یه ثانیه نگاه ازت برنمیداره! مگه بهش جواب رد ندادی؟ ساغر پوست لبش را به دندون گرفت و شروع به جویدن کرد و گفت: - چرا به خدا... ولی... - ولی چی؟ وقتی تکیه از دیوار گرفت و دو قدم نزدیک آمد، ساغر ناخودآگاه گان اتاق عملی که در دستش بود و قرار بود کمک کند دادمهر تنش کند را جلویش سپر کرد و دوباره گفت: - هیچی هیچی... تو رو خدا بپوش، همه منتظرن الان یکی میاد سراغمون! دوباره که شروع به جویدن لب‌هایش کرد دادمهر کلافه گفت: - بسه همه اون رژو خوردی! ساغر که به خودش آمد سریع دستی به لبش کشید و دوباره گان را جلوی او گرفت. دادمهر این بار آرام جلو رفت و هم زمان که دستش را درون آستین‌های گان فرو می‌برد و صورتش هر لحظه به ساغر نزدیک تر میشد، آرام گفت: - هنوز بهش نگفتی زنم شدی نه؟ ساغر که پلکش پرید، دادمهر جوابش را گرفت. همانطور که نزدیک‌تر می‌آمد و فاصله را به صفر می‌رساند، گفت: - اینبار بهش بگو! این نگاه انحصاری مال کیه! بوسه کوتاه آرامش که روی لب‌های او نشست، نور فلاشر نگاه هر دو را به آن سمت گرداند. محب با لبخندی یک وری گوشی را بالا گرفت و گفت: - به نظرتون کمیته انضباطی اینو ازتون ببینه چی میگه آقای شایسته؟ ساغر با اضطراب چنگی به بازوی دادمهر زد اما او پوزخندی رو لبش نشاند: - میگه ممنون که تو بیمارستان مستند میسازی! محب ابرویی بالا داد و با تمسخر گفت: - پس تو کمیته می‌بینمتون. مگه نه خانم صراف؟ شاید لازم باشه خانوادتم بفهمن دخترشون دور از چشمشون تو بیمارستان چیکار می‌کنه! ساغر خواست جلو برود و دهان باز کند که دادمهر دو قدم جلوتر رفت و غرید: - هر غلطی می‌خوای بکن‌. حرفی هم داری با من بزن! خوش اومدی! *** https://t.me/+maf8RS56ub4zMGY8 https://t.me/+maf8RS56ub4zMGY8 از استرس دستانش یخ کرده بود. تمام مدت دادمهر سفت دستش را چسبیده بود و گرمایش قلب بی‌تابش را گرم می‌کرد. هنوز به این نزدیکی‌ها عادت نداشت. از صبح هی از این اتاق به آن اتاق شده بودند تا بالاخره رسیده بودند به اتاق آخر که تکلیفشان را روشن می‌کرد! - خانم صراف، آقای شایسته و آقای محب بفرمایید داخل! اسمشان را که خواندند هر سه وارد شدند و روی صندلی هم نشستند. از همان فاصله هم می‌توانستند نگاه خصمانه و پیروزمندانه محب را بینند! - جناب این دو نفر وسط اتاق عمل و تو بیمارستان طبق همون عکس که ضمیمه پرونده شده داشتن کارای غیر اخلاقی می‌کردن. به نظر شما درسته این رفتار؟ قاضی کمی به عکس‌ها نگاه کرد و نگاهی به ساغر و دادمهر کرد و گفت: - چه توضیحی دارید؟ یکیتون صحبت کنه! دادمهر با پوزخندی که از ابتدا روی لبش بود، پوشه میان دستش را باز کرد و دفترچه‌ای بیرون کشید و روی میز قاضی گذاشت! - این سند محرمیت من با خانم ساغر صرافه! چه کار غیر اخلاقی‌ای وقتی ایشون زن منه؟ اون تایم هم تایم مجاز حاضر شدن پزشک و دستیارانش بود. من برای رسیدن بالا سر مریض هم تاخیر نکردم! - داری دروغ میگی! نگاه ناباور محب مانده بود به ساغر وقتی قاضی گفت: - درسته طبق این صیغه نامه این دو نفر محرمن. محب با وحشت از جا بلند شد: - یعنی چی؟ ساغر تو به من قول داده بودی! واسه دوزار پول رفتی زن این شدی؟ مگه نگفتی به پیشنهادم فکر می‌کنی کثافت؟ داد زد و به تذکر‌ها گوش نداد و همین شد که دادمهر دستش را از پنجه‌ها ساغر بیرون کشید و سمت محب حمله ور شد. یقه‌اش را میان مشتش گرفت و فریاد زد: - دفعه‌ی آخری باشه اسم زن منو به زبونت میاری! این دختر دیگه شوهر داره… یه شوهر که مثل کوه پشتشه و نه فقط بدهیاشو می‌ده بلکه به‌خاطرش از روی صدتا مثل تو رد می‌شه پس بزن به چاک! https://t.me/+maf8RS56ub4zMGY8 https://t.me/+maf8RS56ub4zMGY8 خواستگار قبلیم عکس منو با پزشک بخش تو بیمارستان پخش کرد تا انتقام جواب ردشو ازم بگیره! اما نمی‌دونست من زنش شده بودم!
Показать все...
Repost from N/a
روی میز‌های رستوران رو دستمال می‌کشیدم که به یک‌باره در باز شد و مردی داخل شد. چشم‌هام گرد شد: - هی... هی آقا؟! رستوران بستست. نگاهش رو نشست و جلو اومد، تو روشنایی که دیدمش جوری خیره بهم نگاه کرد که انگار باید چیزی رو می‌فهمیدم و لب زد: - یه چیز از غذاهای سردمون بیار برام گشنمه! با پایان حرفش بیخیال پشت میزی نشست و گفت: - بدو گشنه‌ام دختر. اخم‌هام از برخوردش توهم شد، عجب نفهمی بود نمی‌دید رستوران بسته‌ست؟! پشت سرش و با دستمال تو دستم دست به کمر ایستادم: - آقا ما الان سرویس نمی‌دیم، پاشو برو. با اخم نگاهم کرد و ابرو بالا داد: - مهم نیست من صاحب اینجام پس... قبل این که حرفش کامل بشه با دستمال خیس تو دستم محکم زدم تو سرش و بلند داد زدم: - پاشو برو معلوم نیست چی زدی، نگاه نکن مرد اینجا نیست می‌تونی اذیتم کنی من خودم یپا مرد... با نگاه برزخیش ساکت شدم و از جاش که بلند شد یک قدم عقب رفتم: - به خدا بیای نزدیک جوری جیغ‌وداد میکنم کس و ناکس بفهمه به قدو قوارم نگاه نکن من خیلی سلیطما. یه تا ابروشو داد بالا و زمزمه کرد: - من صاحب اینجام بچه تو مثل اینکه تازه واردی. - آره منم صاحب هتل بالای چهار راهم دیدیش؟! فقط واسه اوقات فراغت میام اینجا دستمال کشی ملت. احساس کردم خندش گرفته اما دستی روی لبش کشید و درحالی که چند لحظه زمین و نکاه کرد لب زد: - در رستوران قفل بود مگه نه؟! راست می‌گفت، چطور اومده بود تو؟! مثل خنگا بهش خیره بودم که کلیدی جلوی صورتم گرفت و با نیشخند گفت: - دیدی چی شد؟ کیلید رستوران و دارم. خیره به کلیدی که واقعا شبیه کلید دست من بود وا رفتم، نگاهم‌و به مرد رو‌به‌روم دادم و در حالی که عرق سرد روی کمرم بود گفتم: - یعنی واقعا؟ واقعا تو... سری به تأیید تکون داد و من نگاهم و به رستوران بزرگی که توش بودم دادم. باورم نمی‌شد و این سری. بدون حرفی پشتمو کردم و از خجالت رفتم سمت آشپزخونه ولی نگاه سنگینش رو حس کردم. https://t.me/+DqtpHPnoOKQ0YTY0 وارد آشپزخونه ی خالی از آشپز شدم و نفسی گرفتم: - وای خدایا وای خدا یا گند زدم! از خجالت روم نمی‌شد برم بیرون. نکنه اخراج بشم؟ به این کار نیاز داشتم! به یک‌باره در آشپزخانه باز شد و مرد بلند گفت: - هی؟ غذای من چی شد؟ کاش کوفت می‌خورد! بی‌حرف بدو سمت یخچال رفتم و ساندویچ سردی بیرون آوردم. نصف کردم و تو ظرفی گذاشتم و سمتش گرفتم. روم نمی‌شد تو چشم‌هاش خیره بشم، فقط گفتم: - آقا من... یعنی ببخشید نمی‌دونستم که شما... من به این کار احتیاج... یعنی خجالت می‌کشیدم این حرف رو به پسری بزنم که شاید چند سال از من بزرگتر بود. بغض کردم که با کلید رستورانش چونه‌امو بالا داد و خیره تو چشم‌هام لب زد: - آ... فکر کنم گرد و غبار رفته تو چشمت خانم صاحب هتل چهارراه بالاتر. با این حال خیالتون راحت باشه من می‌سپرم برای اوغات قراغتتون همین‌جا بمونید البته با نیروی کمکی. مبهوت نگاهش کردم که لبخندی زد و نصفه ساندویچ رو از بشقاب برداشت و ادامه داد: - نیروی کمکی که دوست داشته باشه مثل تو برای اوغات فراغت بیاد دستمال کشی مردم مثلا... مثلا خود من هوم؟ https://t.me/+DqtpHPnoOKQ0YTY0 https://t.me/+DqtpHPnoOKQ0YTY0 https://t.me/+DqtpHPnoOKQ0YTY0 https://t.me/+DqtpHPnoOKQ0YTY0 https://t.me/+DqtpHPnoOKQ0YTY0
Показать все...
_ یه روز همین جا می‌بوسمت دردانه. هروقت تنها می‌شدیم این را زمزمه می‌کرد، حالا اما فقط صدایش توی گوشم مانده بود و خودش توی راه فرودگاه بود تا برای همیشه از این کشور برود. بسته‌ی قرص را توی آب حل کردم و با گرفتن شماره‌اش روی تخت نشستم. صدای بوق می آمد و لیوان بین دستانم سنگینی می کرد، گذاشت بوق ها بخورند و لحظه ی آخر صدای گرفته اش را شنیدم: _ دردونه؟ تلخی لبخندم عمیق تر شد. هنوز به من می گفت دردونه و حاضر شده بود رهایم کند؟ _ داری می ری عشقم؟ صدای غیرعادی ام، باعث شد زمزمه کند: _کجایی؟ _حتما رسیدید فرودگاه، آره؟ _ برمی گردم، راضیشون می کنم و برمی گردم، کجایی تو بچه‌م؟ پوزخندی زدم، به لیوان قرص چشم دوختم و لب هایم آرام لرزید: _ نباید تنهام می‌ذاشتی. حال خودش هم خوب نبود. _موقتیه، باید محکم باشی تا برگردم. _گفتم اگه بری زنده نمی مونم... ترس، وحشت، هر آنچه می شد توی صدایش نشست: _نترسونم دردانه، برمی گردم عروسک، آتیش بزرگ‌ترا که بخوابه برمی گردم، بعد اون طور که شایسته‌ی عزیز دل منه می برمت خونه ی خودم، نه پنهونی و نه یواشکی... لیوان را چسباندم به لب‌هایم، اشک ها روی گونه هایم ریختند، می دانستم خانواده های پرکینه ی ما رضایت نمی دهند. امید واهی داشت که خودش را از منی که از کودکی دوستش داشتم دور می کرد. لیوان را سر کشیدم... ممتد و بی وقفه و بین صدازدن های پروحشت او، تنها نالیدم: _ دوستت داشتم، رفیق بچگیم.... اسمم را حالا داشت با ترس و نگرانی فریاد می کشید، من اما می خواستم آخرین نگاهم.... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk پسر نابغه‌ی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگ‌ترها عاقل، جذاب، دوست‌داشتنی و متین. همه‌ی فامیل روی سرش قسم می‌خوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری می‌کردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونه‌ی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنت‌هاش ازش دوری می‌کردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد... https://t.me/+9Q6ymBOQhXU5MzNk
Показать все...
تخفیف روز مادر تا ۱۲ امشب با ۱۲۵ تومن به جای ۱۸۰ تومن هر ۴ فایل رو وقت دارید که خریداری کنید❤️
Показать все...
تخفیف روز مادر تا ۱۲ امشب با ۱۲۵ تومن به جای ۱۸۰ تومن هر ۴ فایل رو وقت دارید که خریداری کنید❤️
Показать все...
Repost from N/a
قرارهای یواشکی بر روی پشت بام کاهگلی منزلمون در یک کوچه قدیمی و بن بست، با پسری که اوایل مرا جوجه اردک زشت مینامید و دشمنم محسوب میشد، چیزی نبود که قبلاً حتی تصورش را کرده باشم
به رختخواب تکیه داد و نشست. _میتونم یه خواهشی ازت داشته باشم؟ با دهن پر که مشغول خرچ خرچ کردن چیپس بودم گفتم: آره.... بگو _میشه دوباره از اول شروع کنیم؟ متعجب نگاش کردم. _چیو؟ _رابطمونو..... و دستشو  دراز کرد. او دست دوستی دراز کرده بود؟ نواب سالاری؟؟ همونکه همیشه سرجنگ داشت با من؟؟ منکه باورم نمیشد بلاخره شمشیرشو زمین گذاشته و آتش بس داده.... هرگز باورم نمیشد... دستم روتکوندم و با شلوارم پاک کردم سپس با تردید پیش بردم. محکم دستمو فشرد _من نوابم..... از آشناییتون خوشوقتم. با مسخرگی گفتم: منم همونم که کم مونده بود از دستتون کتک بخورم....... لیلا کنعانی.... و از آشنایی با شما خوشوقتم.... تکان محکمی به دستم داد و رها کرد. https://t.me/+nBTxrHHp2qMyNDhk رمانی سنتی، سرشار از حس خوب و نوستالژی با عاشقانه ها و طنزهای منحصر بفرد
Показать все...
Repost from N/a
- داشتم از دور نگات می‌کردم، قشنگ می‌رقصیا! https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 با دستپاچگی و عجله‌ی زیاد، روسری حریر را روی سرم کشیدم. هرچند که در پوشاندن لختی بازوهایم عاجز بودم. سفیدی تنم در تیررس نگاهش قرار گرفت و او مشتاقانه زمزمه کرد: - چشمم گرفتت دختر! نفسم بند آمد از این حجم وقاحت. سمت او چرخیدم و بی‌پروا جسور زمزمه کردم: - جنابعالی کی هستی که به خودت اجازه دادی مجلس زنونه رو دید بزنی؟ توی نگاهم دقیق شد. سیاهی چشم‌هایش انگار به عمق جانم پل زده بودند. برای یک لحظه مسخ شدم، مات و مبهوت فقط نگاهش کردم و او صورتش را تا نزدیکی گوش‌هایم جلو کشید. - سخت نگیر خانوم، یه نظر حلاله! فوری خودم را کنار کشیدم. تخت سینه‌اش کوبیدم و جیغ کشیدم: - برو کنار ببینم! مرتیکه‌ی هیز چشم چرون! نگفته بودن توی این مجلس همچین آدمایی هم رفت و آمد می‌کنن وگرنه عمرا پامو نمیذاشتم توش. نیشخند احمقانه‌ی روی لب‌هایش لرز به جانم انداخت. بی‌هوا بازوی لختم را میان مشت محکم و مردانه‌اش گرفت و کنار گوشم نجوا زد: - یه خبر ببر واسه صاحب مجلس زنونه. خانم احتشام، می‌شناسیش که؟! با ترس و لرز سری تکان دادم و او ادامه داد: - بگو تیرش مستقیم به هدف خورد، پسرش بعد سی و هشت سال عاشق یه دختر موفرفری شده از قضا خیلی هم قشنگ می‌رقصه! https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 پسر تازه از فرنگ برگشته‌ی خاندان احتشام به قصد فروش تمام مایملک پدریش و سرمایه‌گذاری توی دبی برمی‌گرده ایران. مادرش برای اینکه پسرشو پابند کنه، یه مهمونی میگیره و تمام دخترای دم بخت محل رو دعوت میکنه. اما مگه نفوذ به قلب سفت و سخت عماد احتشام کار راحتیه؟! مردی که از ازدواج اولش به شدت زخم خورده و از تمام زن‌ها فراریه.😜📿
Показать все...
Repost from N/a
00:11
Видео недоступноПоказать в Telegram
این آقائه رو می بینید،من همینقدر دختر سرخوش و شادی ام😂 تو فکر کن بابات قاضی القضات باشه و مامانت پزشک و حتئ پدربزرگ مادربزرگت هم یه ورزشکار تیم ملی باشن بعد من گردالوی گردو قلنبم که به جای دکار و وکیل و ورزشکار شدن،پرورش دام دارم😂😭و یه آشپز خفنم! پتِ خانگیِ همه سگ و گربه است واسه من یه سنجابِ احمق و کیوته که اسمش "ناموس شکره"😂😍 هیچکس ازم راضی نیست. فکر میکنن باعث سرافکندگی خانواده امم اما من یه تنه جلوی همه وایستادم چون میخواستم سبز باشم و معمولی معمولی بودن چه اشکالی داره اگه من باهاش خوشحالم؟ گناهه مگه من رویای خیلی بزرگ و آرزوی تحصیل توی بهترین دانشگاهِ جهانو ندارم؟ من اسکلم؟امل؟بی کلاس؟ به درک مگه حرف مردم مهمه؟ اما این همه سنت شکنی من نیست😂😂 وسط این اوضاع قاراشمیش،عاشق عموی ناتنی ام شدم اونی که یه قاضیِ نامدار بود که تریلی اسمشو نمی کشید و دخترای پلنگ فامیل واسش تور پهن کرده بودن هیچکس منو در حدش نمی دید اما فکر کردین من شبیه این دخترای کم اعتماد به نفس خجالتی ام؟😒😎 نع خیرم،قراره بهترین پسر فامیلو عاشق خودم کنم با گاوای قشنگم😂و این آغاز ماجرای سراسر طنز زندگی منه😎 https://t.me/+E_G1GcrWnDI5ODU0
Показать все...
1.89 MB
#پارت_1034 _دکتر چی گفت؟ آزمایش دادی؟ _آره، از صبح درگیرش بودیم. ارسلان بی طاقت سرش را تکان داد. _خب؟ نتیجه اش چیشد که حالت اینه؟ نیشخند یاسمین‌ تا مغز و استخوانش را سوزاند. _مگه حالم چشه؟ _یه جوری رفتار میکنی انگار بهت خبر دادن که قاتل بابات منم... چیزی میان سینه ی دخترک مثل کوه فرو ریخت. انگار در لحظه سرمایی عجیب، جان بهمن زده اش را زیر و رو کرد. خندید‌... آنقدر تلخ که دردش به جان ارسلان سرایت کرد. _نه نگران نباش. هنوز همچنین خبری بهم ندادن. انگار کسی با مشت توی شقیقه ی ارسلان کوبید. دیگر نفهمید چطور ماشین را از وسط اتوبان به حاشیه کشاند و روی ترمز زد. یاسمین با وحشت نگاهش کرد. _چته ارسلان؟ چیکار می‌کنی؟ سر او که مثل دیوانه ها سمتش چرخید، با دیدن مردمک های قرمزش، هراس به دلش افتاد. _من چمه؟ یا تو که مثل برج زهرمار نشستی کنارم و جوری رفتار میکنی انگار مچ منو با یه خری رو تخت گرفتی. با کش امدن سکوت او و چشمان بی حالتش، خم شد سمتش و خواست چانه اش را بگیرد که یاسمین بلافاصله سرش را عقب کشید. دست ارسلان در هوا ماند و نگاه پر از بهت و حیرتش به چهره ی او! _میخوای با حرف نزدن روانیم کنی؟ خب زبون باز کن بگو چیشده لامصب. یاسمین نیشخند زد. امشب دو واژه مراعات کردن و ملاحظه ‌بلکل برایش بی معنی شده بود. _از کجاش بگم؟ دکتر گفت مشکل تو وخیم تر از این حرفاست. گفت دیگه دارو برات کار ساز نیست و شاید زیاد زنده نمونی... دست ارسلان میان هوار کشیدنش بالا رفت. _چیزشر تحویل من نده یاسمین. به جون خودت یه جوری میزنمت که... _که چی؟ زودتر بکشیم؟ زودتر بمیرم؟ دست ارسلان که در یک میلی متری صورتش متوقف شد، یاسمین محکم چشم بست. امشب اگر قرار بود قیامت به پا کند، باید جور همه چیز را میکشید. حتی شاید ضرب دست او را... https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 همین الان برو و پارت واقعی این رمان و بخون… بیش از ۱۰۰۰ پارت آماده و جذاب🙂 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0 https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
Показать все...
هیچوقت فکر نمی‌کردم روزی برسه که مردی که ادعای عاشقیش به گوش همه رسیده بود راحت منو زیر پا بذاره و کارت عروسیش رو برام بفرسته...! اینکه چقدر قلبم شکست بماند اما،‌زمانی خرد شدم که اسم صمیمی ترین رفیقم، کنار مردی حک شده بود که قرار بود من عروسش باشم! و من قســــم خوردم،انتقـــام این نخواستن رو از اون مرد بگیرم و دوست خیانتکارم رو‌به سزای عملش برسونم! https://t.me/+OoolmCaXqBcxMjRk
Показать все...
همخانه شدن اجباری ام با مردی که دونفر را با بیرحمی کشته بود، چیزی نبود که طبق میل و خواسته م باشه، اما وقتی مامانم با یک عشق آتشین ازدواج کرد و بخانه شوهر رفت، بالاجبار با برادری ناتنی همخانه شدم که هم از اونفرت داشتم و هم میترسیدم....... خصوصاً زمانی که مامان به سفر ماه عسل رفت و من ماندم و او که مهر قتل بر پیشانی اش بود.... #مامان_جونم_عاشق_شده رمان جذاب دیگری از #پریا_فروغی در ژانر: عاشقانه، اجتماعی، با مایه هایی از طنز و کلکل.... https://t.me/+Txp76AYkJBg2Y2Vk https://t.me/+Txp76AYkJBg2Y2Vk
Показать все...
Repost from N/a
- داشتم از دور نگات می‌کردم، قشنگ می‌رقصیا! https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 با دستپاچگی و عجله‌ی زیاد، روسری حریر را روی سرم کشیدم. هرچند که در پوشاندن لختی بازوهایم عاجز بودم. سفیدی تنم در تیررس نگاهش قرار گرفت و او مشتاقانه زمزمه کرد: - چشمم گرفتت دختر! نفسم بند آمد از این حجم وقاحت. سمت او چرخیدم و بی‌پروا جسور زمزمه کردم: - جنابعالی کی هستی که به خودت اجازه دادی مجلس زنونه رو دید بزنی؟ توی نگاهم دقیق شد. سیاهی چشم‌هایش انگار به عمق جانم پل زده بودند. برای یک لحظه مسخ شدم، مات و مبهوت فقط نگاهش کردم و او صورتش را تا نزدیکی گوش‌هایم جلو کشید. - سخت نگیر خانوم، یه نظر حلاله! فوری خودم را کنار کشیدم. تخت سینه‌اش کوبیدم و جیغ کشیدم: - برو کنار ببینم! مرتیکه‌ی هیز چشم چرون! نگفته بودن توی این مجلس همچین آدمایی هم رفت و آمد می‌کنن وگرنه عمرا پامو نمیذاشتم توش. نیشخند احمقانه‌ی روی لب‌هایش لرز به جانم انداخت. بی‌هوا بازوی لختم را میان مشت محکم و مردانه‌اش گرفت و کنار گوشم نجوا زد: - یه خبر ببر واسه صاحب مجلس زنونه. خانم احتشام، می‌شناسیش که؟! با ترس و لرز سری تکان دادم و او ادامه داد: - بگو تیرش مستقیم به هدف خورد، پسرش بعد سی و هشت سال عاشق یه دختر موفرفری شده از قضا خیلی هم قشنگ می‌رقصه! https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 https://t.me/+FxhwZ8QZDwM1MzI8 پسر تازه از فرنگ برگشته‌ی خاندان احتشام به قصد فروش تمام مایملک پدریش و سرمایه‌گذاری توی دبی برمی‌گرده ایران. مادرش برای اینکه پسرشو پابند کنه، یه مهمونی میگیره و تمام دخترای دم بخت محل رو دعوت میکنه. اما مگه نفوذ به قلب سفت و سخت عماد احتشام کار راحتیه؟! مردی که از ازدواج اولش به شدت زخم خورده و از تمام زن‌ها فراریه.😜📿
Показать все...