ru
Feedback
DialogueBox Plus

DialogueBox Plus

Открыть в Telegram

دیالوگ‌باکس پلاس @dialoguebox

Больше
2025 год в цифрахsnowflakes fon
card fon
17 780
Подписчики
-724 часа
-247 дней
-8330 день
Архив постов
Показать все...
Nosound - In Celebration of Life.mp312.96 MB
00:24
Видео недоступноПоказать в Telegram
Показать все...
video_2022-08-07_21-38-01.mp41.81 MB
Показать все...
Sting, Dominic Miller - Shape of my heart - Acoustic cover.mp34.31 MB
00:29
Видео недоступноПоказать в Telegram
Показать все...
video_2022-08-07_21-38-03.mp41.50 MB
Repost from TgId: 1131325662
Фото недоступноПоказать в Telegram
دستاش صدای پیانو میداد...
Показать все...
Показать все...
Jake Lowe - Mist.mp38.57 MB
02:19
Видео недоступноПоказать в Telegram
Показать все...
960-540.mp426.64 MB
Показать все...
Bess Atwell - Time Comes in Roses.mp37.46 MB
00:29
Видео недоступноПоказать в Telegram
Показать все...
3.92 MB
Показать все...
zarbafte arezoo.mp38.65 MB
اگه به هم رسیده‌بودیم، خیلی شب‌ها آزناوور گوش می‌کردیم و تو به حسودی‌کردن من به خواننده‌ی محبوبت می‌خندیدی. کاش حالا هم قبل خواب بخندی... "She may be the reason I survive" @hamid_salimi59 و شب بخیر😕
Показать все...
She.mp33.42 MB
"سیاه‌پوش‌ها، مرا به خاک سپردند و رفتند. زن سپیدپوش کنار من ماند. نشست و دعا خواند، دعای مجیر. بعد قامت بست که نماز بخواند، و من دیدم کمرش خمیده است و زانوانش خمیده است، انحنای اندوهگین غصه به جانش نشسته بود. نماز خواند، و بید مجنون کنار قبرستان گریه کرد. باد آهسته لابلای موهای سپید زن سپیدپوش رقصید، محزون و موقر. من داشتم به زن نگاه می‌کردم. آرام بود، پیر بود، اما زیبا. خطوط صورتش عمیق بودند و دو خط به هم رسیده روی پیشانی داشت که وقتی لب از درد می‌گزید، به هم متصل می‌شدند. نماز خواند، و در رکوع بود که ناگهان روی خاک افتاد. بلند گریه کرد و نام کوچک پسرش را، رفیقم را صدا زد. ناله می‌کرد که عزیزِ مادر بلند شو برایم حرف بزن، ولی من لب نداشتم که جواب بدهم. من سالها و سالها پیش پوسیده‌بودم و از من یک پلاک و یک استخوان مانده بود، پلاک رفیقم و استخوان ران سرباز عراقی که با هم کشته شده‌بودیم، وقتی گلوله تانکِ مست، در جهنم شبانه عملیات رمضان دوست و دشمن را با هم پودر کرد. از من هیچ نمانده، من خاکستر شده‌ام، تمام مرا باد جنوب برده و انداخته در دریای شمال. حالا استخوان ران سرباز عراقی در گوری است که به نام رفیق من است، اما من لب ندارم که برای زن سپیدپوش توضیح بدهم که این گور گرچه به نام پسر اوست، اما خانه من هم هست، و خانه استخوان سرباز عراقی. حالا سه مادر سپیدپوش دارند اشتباه گریه می‌کنند. مادر سرباز عراقی در روستای ام‌صلال بصره، مادر رفیقم اینجا، و مادر من در امامزاده روستای خان‌آباد در ده کیلومتری آمل. جنگ؛ مادرها را آواره کرده است ..." #حمیدسلیمی از داستان " هر روز صبح مرا ببوس، بیدار نمی‌شوم". @hamid_salimi59
Показать все...