7 937
Подписчики
-324 часа
-357 дней
-16430 день
Архив постов
#تجانس🪐
#پارت۳۸۹✨
#زیبا_سلیمانی
سری به طرفین تکان دادم و دستش را فشردم:
ـ نه. همین الان بخون.
لبش را به هم فشرد و من مُردم میان بغض نگاهش و لب زدم:
ـ جانِ آوّا!
اخم شیرنی کرد. قلبم داشت توی سینه میترکید و فقط دوست داشتم سر روی شانهاش بگذارم و به آرامش برسم.
دستش را دور شانهام حلقه کرد و پرسید:
ـ چی بخونم حالا برات؟
صادقانه جواب دادم:
ـ هر چی حالت رو خوب میکنه.
فشار دستش دورم محکمتر شد. لبش چسبید به پیشانیام و نرم و عمیق بوسید مرا.
«توی نینی چشات خیسه آدم میترسه بنویسه
میترسه پاش به دل واشه آدم بیخود خاطرخواه شه»
همین که صدایش به لالهی گوشم رسید. همین که انتخابش را شنیدم، قلبم توی سینه جا نشد و خودش را به تکاپو انداخت. فکر میکردم یکی از رپهای که همیشه لق لقهی زبانش بود را بخواند اما مرا شوک کرد با آهنگی که خواند. گفته بودم آنی را بخوان که حالت را خوب میکند و او نگفته بود حالش را صدای مادرش خوب میکند.
«دوتا چشم رطب داری از عشق همیشه تب داری
چشات از جنس مرغوبه چقدر حال چشات خوبه»
داشت آهنگی از شاهرخ را میخواند که یک بار شهناز آن را به زیبای بازخوانی کرده بود. فکر نمیکردم شهناز گوش بدهد. فکر نمیکردم صدای شهناز با آن همه زخمی که به او زده حال دلش را خوب کند اما حقیقت این است این اعجازِ مادر بودن است، فراموش نمیشوی حتی اگر فراموش کنی. سرم را به سمت خودش چرخاند و در چشمانِ خیسم زل زد:
«تو چشمات توتتر داری
خودت حتما" خبر داری
چشات گفتن که بشکن من شکستم شک نکردم
هزار بار مُردم و میمیرم و باز ترک نکردم»
#تجانس🪐
#پارت۳۸۸✨
#زیبا_سلیمانی
ـ خب الان به این راستین کامی نما میخواستی چی بگی؟
ـ اگه هندیش نمیکنی بگم؟
نگاهی به نخلها کرد اگرچه لبخندش غم داشت اما او هم دوست داشت از این حال و هوا دور شویم به همین دلیل چشمکی زد و گفت:
ـ اینجا هم عربیش میچسبه هم هندیش کدوم رو هستی؟
دل به دل شیطنتش دادم:
ـ شما کدومش رو دوست داری حالا؟
دستش دور سرشانه ام حلقه شد:
ـ جونم برات عرض کنه من هم هندیش رو دوست دارم که برام روی شیشه برقصی هم عربیش رو دوست دارم که بشینم روی تخت شما استریب تیز کنی...حالا از اینا هم بخوایم بگذریم رد روم رو هستم ...
پق خندهام به هوا رفت و مشتی به بازویش زدم:
ـ پررو!
ـ واسه تو اما..
مکث کرد و صورتش را جلو آورد و با ریتم خواند:
ـ همون عروس باید ببوسه شادومادو کفایت میکنه.
خندیدم با همهی تلخ کامی که از تجربهی اعتراف سختش در جانم مانده بود.
ـ اونوقت قول میدی یه دهن برام بخونی؟
چشمان زیبایش درخشید:
ـ رابین؟!
رابین که میگفت بند دلم پاره میشد و میرفتم به روزهای که او برایم دورتر از ستارهها بود و من برایش رابینهودی بودم که آمده بود دنیایش را زیبا کند. خودم را لوس کردم:
ـ بنی گفت عمو خیلی قشنگ میخونه..
ـ وزه رو ببینا. لوم داده؟!
ـ بخون دیگه!
دستی میان موهایش کشید. نفسش را با
صدا بیرون داد و لب زد:
ـ شب بخونم برات..؟
#تجانس🪐
#پارت۳۸۷✨
#زیبا_سلیمانی
شانهی بالا انداختم:
ـ او لا لا... از بار دراماتیک این لحظهها این دوستت دارم کم نمیکنه، مگه اینکه یه حرکتی بلانسی چیزی بزنی.
نرم و آهسته خندید و من مُردم برای خندهی روی لبش.
ـ نلخستون اینجا یکی از باصفاترین نخلستوننهای آبادانه.
چشم چرخاندم در فضا. الحق و والنصاف زیبا بود اما دوست داشتم بیشتر حرف بزند و از این فضای تلخی که بینمان به وجود آمده بود دور شود. چینی به بینی انداختم و گفتم:
ـ ای بدک نیست اما ..
گونهام را بوسید و گفت:
ـ اروند چشمت رو گرفت نه؟
در تایید حرفش پلک زدم:
ـ بدجور دلم رو برد.
ـ قربون دلت.
لباس هر دویمان سرتا پا سفید بود. اشارهی به لباسمان کردم و گفتم:
ـ عروس دومادیم مثلا"! ببرم یه جای مشتی. از اینا که ساز و سرنا میزنن و بزن برقص دارن. من عاشق سازهای کوبهی جنوبیهام ها گفته باشم.
مهربان جوابم را داد:
ـ چشم.
ـ راستین؟
چشمانش درخشید:
ـ چه عجب؟
مشتی به بازویش زدم:
ـ کامی منی خب!
دستش را روی بازویش کشید:
ـ حالا نکشی کامیات رو..
ـ بِکُشششَم؟
ـ جونم فدات خب؟
ـ خدا نکنه!
دندانما خندید و ضعف رفتم برایش.
#تجانس🪐
#پارت۳۸۶✨
#زیبا_سلیمانی
نفهمیدم چقدر گذشت و چندبار موهایش مهمان بوسههایم شد فقط وقتی سرش را از سینهام بلند کردم که دیگر دوست نداشتم ذرهی اندوه در خانهی چشمانش باشد. خال بالای ابرویش را بوسیدم:
ـ ما هممون توی دنیا یه وقتای کم میآریم. یه وقتای میترسیم. یه وقتای تنهایی بدجوری پاش رو میذاره روی خرخرهمون. این موضوع رو فقط مختص خودت ندون...
دستم را روی تهریشش کشیدم و تا خواست حرفی بزند مانع شدم و ادامه دادم:
ـ یادت نره اونی تنهاست که گوشی برای شنیدن نداشته باشه. تو از الان تا ابد دوتا گوش واسه شنیدن حرفهات داری درست مثل من که تو رو دارم..
لبش را روی هم فشرد. به کم از او قانع نبودم و تمامش را میخواستم. سرم را جلو بردم و چشمانش را بوسیدم.
ـ اینجا این سینه جای دردهای که قرار نیست تنهای تحملش کنی. با من حرف بزن هرجا و هر وقتی که حس میکنی حرفی توی سینهات مونده. من واسه دردات) واسه اخمت) واسه خندهات میمرم. منرو از خودت جدا ندون.
سرش را بالا گرفت تا چشمانش یکبار دیگر پر نشوند و من دستانش را فشردم و با صدای که ته مایه اشک و خنده داشت لب زدم:
ـ من رو آوردی ماه عسل مثلا"؟
لبش به تلخی کش آمد با این حال مهربان نگاهم کرد. دستم را روی گونهاش کشیدم و اشک را از صورتش زدودم و گفتم:
ـ اون از اول صبح که به جای اینکه من رو ببری یه جای توپ آوردی وسط این نخلا. بعدش هم قرار بود بهم قلیه بدی که ندادی. الانم اشکم رو در آوردی.
دستش صورتم را قاب کرد:
ـ دوستت دارم.
#تجانس🪐
#پارت۳۸۵✨
#زیبا_سلیمانی
بیاراده فریاد زده بودم. توان این همه تلخی را نداشتم. سرم را مثل شیئی با ارزش میان سینهاش نگهداشت و دستش انگار ستون شده بود تا حفظ کند تنها کسی را که از این دنیا بیانصاف داشت. دستانم بیکار نماندند و تنش را به نوازشی پر مهر دعوت کردند. باید آرامش میکردم یک طوری که دیگر یادش برود کسی او را رها کرده. میان همان انقباض عضلاتش که خیال رام شدن نداشت، صدای خشدارش یکبار دیگر لالهی گوش را شکافت.
ـ میشنوی آوّا؟ من هنوزم بهش میگم مامان! هر وقت تنها میشم؛ هر وقت کسی نیست و دنیا قدِ یه قفس برام کوچیک میشه مامان صداش میکنم..
مکث کوتاهی کرد و جان از تنش رفت میان کلمات بعدیش:
ـ من صداش میکنم اون اما جوابم رو نمیده.. هیچ وقت جوابم رو نداده اونبار هم بدون اینکه جوابم رو بده تماس رو قطع کرد. دیگه نتونستم پیداش کنم. حتی به خودش زحمت نداد بعد اون بله یه بار جوابم رو بده. یه بار صدام کنه. اصلا" بگه من بچه ندارم و انکار کنه اما بذاره صداش رو بشنوم..
سرم را بیشتر فشرد و اشکهایش موهایم را خیس کرد:
ـ من رو ول کردن آوّا...من اندازهی رها کردن کسی نیستم.
دستم دور تنش حلقه شد و فراموش کردم میان نخلستانیم، به آرامش نوازشهایم دعوتش کردم، مکرر و بدون وقفه. بوسههایم راه بلد مسیر اشکهایش شد و رد پای اشکهایش را بوسید.
ـ من نه بلدم تو رو ول کنم؛ نه حفاظت رو.. نه این خاک رو نه هیچ چیز دیگه رو...
دستم از لمس موها و صورتش خیسش خسته نشد و او لاجرم پیشانی روی پیشانیام گذاشت.
نفس کشیدم هوای او را. آنقدر در آن حال ماندیم تا لرزش شانههایش آرام بگیرد. مثل بچهی که به مادرش پناه برده باشد سرش را میان سینهام فرو بردم و سخاوتمندانه بوسه بارانش کردم. گذاشتم کمی آرام شود. گذاشتم خو بگیرد به آغوشی که از آن به بعد سهم او بود از دنیا.
#تجانس🪐
#پارت۳۸۴✨
#زیبا_سلیمانی
ـ درست... توی...توی بوق چهارم جواب داد و محکم گفت« بله»...انقدر صداش رو توی فیلم موسیقی شنیده بودم که از بر بودم که خودشه. نفسم در نمیاود...
دستم را گرفت و گذاشت روی گلویش و لب زد:
ـ درست مثل الان.
دستم لمس میکرد آن سیب لعنتی گلویش را که بزرگ شده بود و خیال رام شدن نداشت. دوست داشتم بگویم نگو کامران...نگو چیزی که نفست را بریده اما نگفتم. چرا که مطمئن شدم او باید یک روزی برای یک نفر این حرفها را میگفت و برای این گفتن هم مثل همان تماسها انتظار کشیده بود. به جای آن خم شدم و درست روی سیبک گلویش را بوسیدم و او نفسش پر صدا میان موهایم خالی شد. درست مثل کاسهی چشمانِ من.
ـ به جون کندنی التماسِ صِدام رو کردم تا در بیاد از این سینه و بهش گفتم «سلام»... صِدام رو که شنید مکث کرد...منتظر شدم جوابم رو بده اما نداد. بهش گفتم
«راستینم». صدای نفسهاش بلند شد اما دیگه هیچی نگفت... مثل من با صدا نفس میکشید.
لرزش لبهایش را حس میکردم که دستم را گذاشتم روی صورتش و سرم را میان سینهاش پنهان کردم تا بگوید هر آنچه یک روز وجودش را لرزانده بود.
- گفتم«چرا حرف نمیزنی؟» من همون بچهیام که وسط اون همه برف ولم کردی...بهش گفتم بند نافم رو متولی مسجد بریده. گفتم من همونم که بهم ونایکاد طلا وصل کردی که بگی پول داشتم نگهتدارم اما ولت کردم سکه احمدشاهی گذاشتی کنارم تا بگی خیلی پول دارم اما عرضهی نگهداشتن تو رو ندارم. من همونم که یه روزی توی مستی کنسرتت گفتی برای راستین.. همون بچهی که رسول با بهانه و بیبهانه دست گرفتش و بهش خندید صدبار توی گوشش خوند« ای لامروت...»...من همون بچهی درمسجدیام....گوش داد؛ قطع نکرد. جوابمم و نداد و گذاشت هوار بکشم و بگم مامان با کدوم بیناموسی خوابیدی که تهش...
ـ بسه..
#تجانس🪐
#پارت۳۸۳✨
#زیبا_سلیمانی
ـ منو چه به رها کردن؟ اونی که همیشه رها شده منم آوّا...
آخ که الهی هزار بار برای قلب رها شدهاش بمیرم، بلکه دیگر نیاید آن روزی که او خودش را حتی لایق رها کردن نبیند. یک قطره اشک از چشمش سُر خورد و میان صورتش راه گرفت، قلبم از سینه کنده شد و پای آن نخل سر به فلک کشیده جان داد و او ول نکرد منهِ بدونِ قلب را:
ـ یه بار یه شماره پیدا کردم از مامانم....
محتویات معدهام تا پشت حلقم آمد.
سرم را بالا گرفتم و چندبار پلک زدم. دیگر نگفته بود شهناز گفته بود مامان. این همه استیصال کلامش مُردن نداشت؟
ـ تازه وارد حفاظت شده بودم. میخواستم فقط مامانم رو پیدا کنم و بپرسم چرا...
آفتابگردان چشمانش داشت میسوخت و من داشتم ذره ذره میان مزرعهی سوختهی نگاهش میمُردم و مرهمی نبود.
ـ همین سردار اکبریان برام پیدا کرد شماره مامانم رو... خیلی وقت بود کسی ازش خبر نداشت میگفتن هیچ جا نیست و کار نمیکنه. سردار که بهم شمارهاش رو داد بهش گفتم بابت همین کار تا ابد سربازش میمونم.
نفسش بریده بود که قطرهی اشک دیگری از چشمش پایین ریخت.. چشمانم تاب دیدن شکستنش را نداشت. پلکهایم روی هم افتاد و او بغضش ترکید:
ـ به مهران نگفتم شماره مامان رو پیدا کردم. میگفتم در دم یه بلایی سرم میآورد که دیگه هرگز هوس زنگ زدن به مامان رو نکنم..
مکث کرد انگار از اینجا به بعدش درد جانکاهی بود و مستقیم نفسش را میبرید:
ـ زنگ زدم بهش... تنها بودم و کسی پیشم نبود. بوق خورد و بوق خورد. کسی جوابمُ نداد...دو سه روز بار دیگه هم زنگ زدم و جواب نداد. سردار مطمئنم کرده بود همین تنها شمارهی مامانه..بعد فهمیدم هیچ تماسی از ایران رو جواب نمیداده. باید صبر میکردم و صبر کردم. هر بار وقتم خالی شد شمارهاش رو گرفتم. با صدتا شماره شمارهاش رو گرفتم تا جواب بده. تا اینکه یه روز درست ....
صدایش گرفته بود و زبانش الکن شده بود. منقطع منقطع حرف میزد.
#تجانس🪐
#پارت۳۸۲✨
#زیبا_سلیمانی
صدای کوبش قلبش به صدای نفسهایش پیشی گرفت که میان لالهی گوشم لب زد:
ـ جامون عوض شده رابین؟
با صدای که ته مایه التماس داشت لب زدم:
ـ آخه تو ول نمیکنی شغلت رو...
حلقهی دستش تنگتر شد:
ـ قرار نشد این چهار روز راجع بهش حرف نزنیم؟
قرار بود حرف نزنیم. قرار بود همه دردها را پشت ابرهای تهران جا بگذاریم و بیایم آبادان تا مشق عشق کنیم یک عمر دلدادگی را.
ـ قرار شد. اما نگفته بودی توی این نخلستون زیر این آفتاب با قلب من کاری میکنی که میترسم حتی یه دقیقه تنهات بذارم که مبادا یه روزی بیاد که تو نباشی و من در به در این دوتا مزرعه توی چشات باشم که نگام کنی و بهم بگی« حبیبتی!»
بوسید روی موهایم را و صدایش مخمورتر از هر زمانی شکست سکوت ترسناکِ گوشهایم را:
ـ قرهالعینی..
دل توی دلم نبود و هر دم بیشتر از دم دیگر مبتلایش میشدم انقدر که شب قبلش به یکتا پیام دادم و نوشتم.« تو هم صدای نفسهاش رو میشمری؟» و یکتا پیام داده بود.« تو کارت از عاشقی گذشته به ابتلا رسیدی». دروغ نمیگفت یکتا من مبتلایش بودم. آنقدر که هر چیزی را میخواست بخورد قبلش من تست میکردم و حرف مهران توی گوشم پژواک میشد که شاید او نفر بعدی باشد. وهم جانم را گرفته بود حاضر بودم پیشمرگش شوم اما دمی و آنی از او دور نه. آن لحظه هم دلواپس بودم که مبادا تمام شود این روزها. بیشتر از همیشه او را میخواستم:
ـ بگو جون آوّا این کار رو نمیکنی؟
سرم را از روی سرشانهاش برداشت و دستش صورتم را قاب کرد و خاطرهی را رج زد که در ژنو یقهام را گرفت و مرا مجبور کرد فوست ماژور خودم را به تهران برسانم تا او را ببینم و توی نگاهش فریاد بزنم« از تو خواستنیتر نیست». اخم نازکی نشست بین ابروان پر پشتش و دلم ضعف رفت برای خال بالای ابرویش.
#تجانس🪐
#پارت۳۸۱✨
#زیبا_سلیمانی
ـ تو فکری...
هوا به آن گرمای که دم از آن می زدند نبود هر دو بهاری پوشیده بودیم و دلمان بهاری بود مثل روزهای اول زندگی هر زوجی که عاشق است.
ـ کامران؟
مهربان جوابم را داد:
ـ جونِ کامران!
ـ یه روز باهم بریم خوی؟
با تعجب پرسید:
ـ خوی؟
پلک زدم در چشمان آفتاب سوختهاش:
ـ آره خوی!
ـ چرا اونجا؟
سرم را کمی بالا بردم و زیر چانهاش را بوسیدم:
ـ آخه اونجا شهر آفتابگردونِ
تای ابروی بالا داد خم شد و پیشانیام را بوسید، عطرش در جانم نشست:
ـ که چی؟
نتوانستم در همان حال بمانم. بلند شدم و درست مماس چشمانش لب زدم:
ـ آخه میخوام ببرمت به خوی نشونت بدم ببینم مزرعهی آفتابگردون من قشنگه یا آفتابگردونای اونا؟
انگار بغضی در نگاهش شکست که دستش را انداخت دور گردنم و مرا سفت به خودش چسباند:
ـ الهی من فدای تو..
جوری مرا به خودش فشرده بود که لبم رسیده بود به سرشانهاش، همان جا را عمیق بوسیدم و گفتم:
ـ تو رو خدا کامران من رو ول نکن خب؟
00:07
Видео недоступноПоказать в Telegram
در سایهی ایزد تبارک عید همگی بُوْد مبارک❤️🔥❤️🔥❤️🔥
4_5931586260840743501.mp44.89 KB
00:07
Видео недоступноПоказать в Telegram
در سایهی ایزد تبارک عید همگی بود مبارک❤️🔥❤️🔥❤️🔥
4_5931586260840743501.mp44.89 KB
#تجانس🪐
#پارت۳۸۰✨
#زیبا_سلیمانی
آوا« تجانس»
یک روزی تصورم از ازدواج و زندگی مشترک چیزی واری اینها بود. فکر میکردم عاشق یک مبارز میشوم که مثل من کمر به مبارزهی عادلانه در جهت احقاق حق و رسیدن به عدالت بسته. فکر میکردم خوشبختی این است که کسی را که دستم را میان دستانش میگذارم مثل خودم عاشق تنِ خیس خیابان باشد و تشنهی حقیقتجویی و شب زندهداری. اما حقیقت ورای اینها بود. حالا دستم میانِ دستان مردی بود که تشنهی آرامش بود و امنیت. دل دادهی معرفتش بودم. دوستش داشتم، آنچهنان که جان بدنی را دوست دارد و مادر کودکش را. حالا خوب فهمیده بود دو خط موازی هم گاه به هم میرسند اگر و تنها اگر عشق فرمانراوا باشد و بس. قلبم و روحم در مسیر احساس او سر خم کرده بود و من در تجانسش بودم. آن هنگام که در نخلستان سعدون که متعلق به پدربزرگ فاطیما بود تکیه زده به نخلی بلندبالا سر روی پاهایش گذاشته و او دستش را میان تکاپوی موهایم فرو برده بود به یقین رسیده بودم که وقتی پای عشق در میان باشد هر نا ممکنی ممکن میشود. اگرچه بهار بود اما انگار میکردی آفتاب تموز است از بس آسمان خوشرنگ بود، هوا با همهی رطوبتاش دلچسب. روز قبلش که رسیده بودیم مسئول رسپشن هتل گفته بود:
ـ امسال هوا بدجور گرمه.
و کامران مهربان نگاهم و سرش را به سمت سرشانه خم کرده و گفته بود:
ـ ببخش اگه گرما اذیتت کرد..
دستش را محکم فشرده و جوابش را داده بودم:
ـ نبخشمممم؟
دستی روی صورتش کشیده و کشدار جوابم را داده بود:
ـ یه کاری میکنم ببخشیییییی.
با همین کارهای ساده با هم خوشبخت بودیم و فهمیده بودم همیشه خوشبختی در نبرد برای بهتر زیستن در فرداها نیست و گاهی در لحظه زندگی کردن است. در لحظه بودم با او که نوک انگشتش را روی بینیام زد و گفت:
#تجانس🪐
#پارت۳۷۹✨
#زیبا_سلیمانی
آوا در حالی که داشت توی پارکینگ پارک میکرد خندید و گفت:
ـ آمادهی عواقب کارات باش سرباز وطن.
ـ نباشممممممممممممم؟
اینبار آوا پرحرص نامش را صدا زد:
ـ کامران...
ـ آخ عمر کامران فدای تو.
آوا چمدان را بیرون کشید و به سمت آسانسور رفت و همانطور جواب داد:
ـ خدا نکنه خل و چل...
آوا چمدان را بیرون کشید و به سمت آسانسور رفت و همانطور جواب داد:
ـ خدا نکنه خل و چل...
ـ خدا بُکننننننننننه.
وارد آسانسور شد.
ـ کامران من از دست تو یه روز دق میکنم.
ـ نَکنیییی؟
تماسش توی آسانسور قطع شد و وقتی زنگ خانه را می زد که مطمئن بود حالا او توی خانه است. در خانه که روی لولا چرخید دستی تنومند او به خودش سنجاق کرد و میان موهایش لب زد:
ـ تو رو دست نه تو رو نفس میکشم..
و نفسهایش مهمان شد در تلاطم نفسهای مردی که یک روز خانواده را آرزو کرده بود در شب آرزوها.
با اینکه دست من خالیه حالا
با عشقت هر چی که میخوام رو دارم
تو بیداری ازم دوری اما
تو رو هر شب توی رویام دارم
#تجانس🪐
#پارت۳۷۸✨
#زیبا_سلیمانی
ـ سروان؟
ـ خدایی راستین شما سه تا سرگردید؟
ـ چیه بهمون نمیآد؟
آوا با قاطعیت جواب داد:
ـ نه؟
ـ چرا اونوقت؟
ـ چون چشماتون یه جوریه؟
ـ چه جوریههههه؟
آوا مثل خودش صدایش را کشید و گفت:
ـ چشاتون سگ داره جناب سرگرددددددد.
ـ سرگردا چشماشون سگ نداره؟
آوا شیطنت کرد:
ـ نه والا اخلاقشون سگ داره...
راستین صدای صاف کرد و جواب داد:
ـ یه اخلاق سگی بهت نشون بدم که صد بار بهم بگی اگه ارومیه شدم روم ارس بکش ...منو دست نه منو نفس بکش...
ـ کامران من الان دیگه زنتم بهم بگو دیگه سمتت چیه؟
و قلب راستین با شدت توی سینه کوبید از این نسبتی که به او یاد آوری میکرد او هم صاحب خانوادهی حقیقی شده. صدایش نرمش ستاره باران را داشت در شب پر نیاز آرزوها..
ـ من یه سربازم آوا.
ـ بگم عرعر یا زوده؟
خندید دلبرانه و سرکش:
ـ دیره دیگه، گفتی عشقم.
#تجانس🪐
#پارت۳۷۷✨
#زیبا_سلیمانی
ـ الهی قربون خندههات.
ـ رشوه میدی که فراموش کنم خودم رو دوست نداشتی، لختم رو دوست داشتی؟
ـ فکر کن رشوه بدم به کجا بر میخوره؟
ـ نه دیگه نشد الان روی پروندهات قید میکنم رشوه به مامور قانون حین انجام وظیفه.
ـ الان مامور قانون در حال کدوم انجام وظیفه بود؟
ـ مخ زنی..
نوبت آوا بود که صدای خندهاش دل او را بلرزاند. نفسش را پر صدا بیرون داد و به آرام جانش به آوای درونش مهربان و پر نیاز گفت:
ـ الان اگه بودی یه دل سیر نفس میکشیدمت..
ـ شما که نگفتی کجایی اما من میگم که نزدیک خونهام..
ـ جون بابا.
ـ قلبمی تو..
ـ گفتم نفس میکشمت؟
ـ بله بله فرمودید نفس میکشید.
ـ غلط کردم نفس کجا بود من رو تو دست میکشم.
آوا خندان سری به طرفین تکان داد و گفت:
ـ کامران... کامران...
دل راستین با هر بار صدا کردنش لرزید و صدایش ریتم رپ گرفت و خواند:
ـ اگه ارومیه بشی روت ارس میکشم... واست حبس توی قفس میکشم.. تو رو دست نه تو رو نفس میکشم....یارو نقص فنی داشته خدا وکیلی، آخه کی یه داف تو دل برو مثل تو رو نفس میکشه؟
و آوا پرخنده جواب داد:
ـ ببین فهمیدم که ازت نباید بپرسم کجایی خب؟ الان دیگه پشت فرمون لختمون نکن جناب سروان.
#تجانس🪐
#پارت۳۷۶✨
#زیبا_سلیمانی
آوا با چشمانی که بیشتر از هر زمانی درشت شده بود به مادرش نگاه کرد و دست انداخت دور تنش او را به خودش چسباند:
ـ آخ من قربون تو و اون بچهات برم. انشالله سفر بعدی.
پدرش مهربانانه نگاهش کرد و جواب داد:
ـ خوش باشید عزیزم.
کوتاه با پدر و مادرش خداحافظی کرد. در طول مسیر شمارهی راستین را گرفت. تماس که برقرار شد مهربان پرسید:
ـ کجایی عشقم؟
راستین دلبری کرد.
ـ تو لباسام..
صدای خندهاش به هوا بلند شد دل به دل او داد:
ـ صبح که داشتم میرفتم لخت بودی که..
ـ لخت دوست داریاا؟
ـ تو رو دوست دارم عشقم.
ـ یعنی لختم رو دوست نداری؟
آوا سرش را بالا و پایین تکان داد گویی که او از پشت خط میدیدش:
ـ چرا چرا دوست دارم.
راستین تن صدایش را تغییر داد و متعجب پرسید:
ـ پس منرو دوست نداری؟
صدای خندهی آوا اینبار به آسمان رسید جایی که شاید باران چشم انتظار لبخندش بود:
ـ الحق که پلیسی. یه سوال پرسیدم کجایی، نه تنها نگفتی کجایی بحث رو خاکبرسری هم کردی.
و صدای خندهی راستین گوش دلش را به بازی گرفت تا باران بیشتر به خوشبختیشان لبخند بزند:
#تجانس🪐
#پارت۳۷۵✨
#زیبا_سلیمانی
پدرش که در حال آب دادن به گلهای حیات بود شیرِ آب را بست و شیلنگ را روی زمین رها کرد رو به او گفت:
ـ کار از حسودی گذشته دیشب آرش هم داشت گله میکرد.
آوا نخودی خندید و گفت:
ـ به مامان باشه صبحونه ناهار شام براش میآره هیچ؛ یه پرستارم براش میگیره یه وقت بهش بد نگذره..
و مادرش حق به جانب جواب داد:
ـ بچهمه خب!
آوا دلش ریخت از تعبیر مادرانهی او و پدرش خندید و دستش را میان موهایش فرو برد و پرسید:
ـ پروازتون ساعت چنده؟
آوا نگاهی به ساعت روی دستش انداخت و گفت:
ـ ساعت یازده و نیم شبه الان هم که ساعت داره میشه دوازده. من برم خونه چمدون ببندم. عصر یه سر بریم خونه مهکام و مهران بعد میآیم اینجا. از اینجا راهی میشیم.
ـ ناهار بخوریداا..
آوا به سمت مادرش چرخید:
ـ چشم ناهار هم میخوریم. مهران برامون غذا میفرسته من اگه غذا نمیبرم به خاطر اونه..
پدرش نزدیک آوا شد و دست انداخت دور گردنش و گونهاش را بوسید:
ـ پدر سوخته یهو رفتی دلمون پوکید.
آوا پاسخ بوسهی پدرش را با بوسهی پر مهر داد و گفت:
ـ من که هر روز اینجام.
مادرش جواب داد:
ـ اولشه که هر روز اینجای دو فردا دیگه باید خونه خودت باشی.
پدرش پرسید:
ـ راستین چرا صبح نیومد؟
ـ باید میرفت نمایشگاه یه سری به کاراش میزد.
ـ کی بر میگردید؟
ـ سه..چهار روز بیشتر نیستم.
اینبار مادر آوا بود که با تعجب نگاهش کرد و گفت:
ـ خب یه کم بیشتر بمونید! اون بچه هم خسته شد اِنقدر کار کرد یه ذره بیشتر استراحت کنه.
عزیزای دلم این نظر سنجی فقط و فقط تا ۲۰ام فرصت داره ممنون میشم به رقصتاس رای بدید❤️🔥🙏🏻
آغاز مرحله دوم نظر سنجی
کدام کتاب را زودتر تجدید چاپ کنم؟Anonymous voting
- باورم کن
- راز یک سناریو
- رقص تاس
- من سرکش
- خاطره سازی
- حکم بازی سرنوشت
- غزال
- هزاران نهال بی ستایه
- پنجمین فصل سال
- شاه صنم
لینک نظرسنجی مرحلهی دوم رقص
تاس که مرحلهی پایانی هست.
https://t.me/alipub_fanpage/2194

