ru
Feedback
Haafroman | هاف رمان

Haafroman | هاف رمان

Закрытый канал

رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین وی‌آ‌ی‌پی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk

Больше
2025 год в цифрахsnowflakes fon
card fon
21 997
Подписчики
-2724 часа
-2007 дней
-23030 день
Архив постов
Repost from N/a
خانم این درست نیست که این دوتا جوون بعداز سه ماه که جشن عروسی گرفتند و تو یه خونه دارن زندگی می کنند هنوز اتفاقی رابطه نداشتن ...
مامان چشم غره ای به من رفت و من خواستم از کنار تلفن بلند بشم که دستم رو گرفت و کنار خودش نگه داشت _حتما پیگیری می کنم تهمینه خانم صدای تهمینه خانم باز اومد : _عاطفه خانم واقعا مشکلی هست که یاسمین جون اینجوری رفتار می کنه ؟ _مثلا چی ؟ _مثلا از پسر من خوشش نیاد یا ...یا خدایی نکرده ...چجوری بگم ؟ من من می کرد و تو تردید گفتن یا نگفتن مونده بود _یا مثلا قبل از ازدواج باکرگیش رو از دست داده و الان... خشم و چشم غره ی دوباره ی مامان همچون صاعقه رو تنم نشست _نه تهمینه خانم مطمئن باشید پیگیری می کنم ...من در جریانش نبودم _ببخشید که مزاحمتون شدم ...خودتون می دونید که من چقدر عروس گلم رو دوست دارم ...می خوام اگه مشکلی هست کمک کنیم تا برطرف بشه مامان چاپلوسانه تایید کرد و بعداز خوش و بش دوباره ای خداحافظی کرد تا زودتر به حساب من رسیدگی کنه ... https://t.me/+nOriCYhoHmw0ZGU8 رژلب قرمز رو روی لبم محکم کشیدم تا رنگ آتیشیش رو بیشتر نمایان کنه لباس خواب توری ای که روی خرید عروسی خریده بودیم پوشیدم و تو آینه به خودم نگاه کردم همونجور که حدس می زدم بالاخره صبرش به پایان رسید و این موضوع رو با مادرش در میون گذاشت اینکه بعداز سه ماه که از عروسی و همخونه شدنمون می گذشت و هنوز اجازه ی لمسم رو بهش نداده بودم برای خودم هم غیر قابل باور بود ... همسر متین و جنتلمن من به خواسته ام  احترام گذاشته بود ...
ولی نمی دونست بزرگترین دلیل این نخواستن من قلبم بود ...
! قلبی که در اختیار مرد دیگری بود و نمی تونست بپذیره که باهاش وارد رابطه بشه ... ولی امشب فرق داشت چون مادرم بهم یادآوری کرده بود که عشق قبلی من دیگه وجود نداره و من باید بپذیرم که همین مرد تا ابد همسر من باقی خواهد ماند... گفته بود پای آبروم در میونه و ممکنه بیخود و بی جهت اسمم لکه دار بشه ...هر چه بود منو وادار کرد که امشب خودم رو بزک کرده تو سینی بذارم و تقدیم همسرم بکنم ... صدای زنگ خونه اومد و به استقبالش رفتم به محض باز کردن در نگاه ناباورش تو صورتم دودو زد جلو اومد و با بستن در نگاه حیرانش بین چشمهام جابجا شد بزحمت لبخند زدم و او در آغوشم کشید ... دم عمیقی از گردنم کشید و عطر تنم رو به جون خرید ... -انگار امشب همون شبیه که قولش رو بهم دادی چشمهام رو از روی درد قلبم روی هم کوبیدم ...خدا رو شکر که صورتم رو ندید و اون اشکی که روی صورتم لغزیده بود رو متوجه نشد. https://t.me/+nOriCYhoHmw0ZGU8 https://t.me/+nOriCYhoHmw0ZGU8 دربند اثر جدید مریم بوذری❤️‍🔥
Показать все...
3
#رمان_قصه_اینجاست #هاف #پارت۱۳۴۹ سرم در گردنش بود و نفس هایم منظم. نوازش هایش از سر گرفته شده بودند و بوسه هایش یک در میان بر سر و گردنم مینشستند. از این که مقاومتش را شکسته بودم ، حس خوبی داشتم اما از طرفی از این سکوت و کم‌حرفی و جدی بودنی که چندان کمرنگ نشده بود عاصی شدم. با زبان بدنش به ابراز محبتش میپرداخت. هم دستانش مهر گذشته را داشتند و هم بوسه های پر رنگش. اما... کاش این قفل زبانش هم بشکند... آب دهانم را قورت دادم: میگم این معدم ناراحت میشه ها. سرم را عقب بردم و نگاهش کردم: ناز نازی نبودی عماد. در چشمانش خیره شدم: بیهوش شدی انگار عوضت کردن. سکوتش دلم را خنجر میزد. من که گفتم هوای معده رو دارم... در چشمانش عمیق شدم. حدسم را بر زبان آوردم: قضیه فقط معده و دل و روده من نیست.... مگه نه. بالاخره بعد از دقایقی که سکوت کرده بود صدایش را شنیدم: هست. _نیست. سرم را دوباره در گودی گردنش هدایت کرد و چیزی نگفت. آرام نگرفتم، سر عقب کشیدم و گفتم: گازت بگیرم تا بگی؟ _جای سالم پیدا کردی بگیر. راست میگفت. رد دندان هایم تقریبا همه جا بود. _ چیکار کنم بگی؟ با دست هایش موهای روی صورتم را کنار زد: استراحت بسه باید کم‌کم بریم پایین. _جون من بگو. کاش نگفته بودم. چنان غضب‌ناک نگاهم کرد که یخ کردم. چنین چهره‌ای را فقط مواقع هیولا شدنش دیده بودم. آنهم نه برای خودم... در برابر دیگران... صدایش از نرمی و ملایمت اندکی که به لحنش برگشته بود ، فاصله گرفت: جونت مفته؟ دلخور پاسخ دادم: _ وقتی اینجوری سکتم میدی لابد مفته. 🔥 باقی رمان رو میتونید بدون وقفه و کامل در کانال vip ، یکجا بخونید و اونجا هیچ تبلیغ و تبادلی هم نیست😉 جاهای حساس نزدیکه نگید نگفتید 🧐 برای دریافت اشتراک به ادمین پیام بدید: @tabhaaf
Показать все...
233💔 36👍 20🌚 7🔥 3
Repost from N/a
sticker.webp0.09 KB
Repost from N/a
Фото недоступно
+یادته منو مسخره می‌کردی؟! سنگینی نگاهش را حس میکنم‌. -من؟ سرم را بالا می‌آوردم. جان میکنم تابگویم +آره بهم می‌گفتی موهات زشته! زاوش بانگاهِ عجیبی به من خیره شده.انگار که توانایی خواندنِ تمامِ احساساتم را از دریچه‌ی چشم‌هایم داشته باشد +یه‌بارم اومدم تواتاقت که باهات دوست شم بهم گفتی من با تو دوست نمی‌شم! بی‌حرف نگاهم می‌کند. +یادته اون سال تولدت کامران برات یه ماشینِ خرید؟ زاوش سری تکان می‌دهد ومن نمی‌دانم چرا با بازگو کردنِ این خاطرات،کینه‌ای از ارتفاعِ سینه‌ام پایین می‌افتد +اومدم بهت گفتم بده من باهاش بازی کنم گفتی من به بچه‌های کثیف اسباب‌بازی نمی‌دم! تلاشم را می‌کنم تااشک درچشمانم نباشد +منم فرداش همه‌ی ماشیناتو برداشتم منتظرِ خنده‌اش می‌مانم،اما او،هنوز باهمان نگاهِ کنجکاوانه به من خیره شده‌.نمی‌دانم چرا هیچ واکنشی از خودش نشان نمی‌دهد. بی‌توجه به من،با لبخندِ غیرمعمول می‌گوید: -من باید برم ونوس! نگاهِ متعجب و بی‌حس شده‌ام را به او می‌دوزم‌.نمی‌خواست چیزی بگوید؟ به خودم که می‌آیم،می‌بینم من مانده‌ام ویک سوال:
چرا راجع‌به گذشته با او صحبت کردم؟
https://t.me/+o1uMFi49h99iN2Nk عالیه😍
Показать все...
Repost from N/a
این روزها در فکر این بودم که با نطفه ای که درون بطنم جا گرفته چه کنم ؟!
بهار گفته بود که برگشته و من تمام وجودم را ترس برداشته بود ، اگر میفهمید از او باردارم و مخفی کردم با من چه می کرد ، او شیطانی بود که به هیچ کس رحم نمی کرد! در فکر بودم و از گالری بیرون زدم ، هوا تاریک و سرد بود که با صدایی به عقب برگشتم.  -وقتی برگشتی ایران فکر کردی نفهمیدم بارداری؟! ترسیده و وحشت زده به او که در تاریکی خیابان کنار موتورش ایستاده بود خیره شدم و در فکر فرار بودم که یک قدم به سمتم برداشت. - اومدم ببرمت ، تو رو با دخترم .. با ترس و تته پته قدمی به عقب برداشتم و نالیدم. - هر کس هر چی گفته دروغه ، بها دست از سرم بردار.. پوزخند گوشه ی لبش با نگاه تاریکش نوید دیگری میداد. - فکر می‌کنی برای من کاری داره که یه شب که خوابی بیام سراغت، وقتی چشم باز می کنی تو بغل من باشی ؟!! - من ، من نمیخوامت ، بچه ای هم در کار نیست .. - واقعا انقدر من رو ابله فرض کردی ؟بچه ی من و باردار باشی و بدون اینکه به من بگی برگردی ایران ؟! نزدیک شده بود ، موهایم را در مشتش گرفت و به سمت خودش بالا کشید ، قد تنومند و بدن قوی اش من را وادار به سکوت کرده بود . اشک از چشمانم پایین ریخت . - بزار برم لعنتی.. دم گوشم غرید . - هنوز دلتنگ طعم لباتم ، بری ؟ اونم وقتی از اینکه گذاشتم برگردی مثل سگ پشیمون بودم ؟! تو و این بچه مال منید. قدمی عقب برداشت و سوار موتورش شد و با لحنی خونسرد غرید. - منتظر باش عزیزم برای بردنتون میام .. تلو تلو خوران به دیوار تکیه زدم و اشک ریختم . باید فرار میکرد ؟! به کی پناه می‌بردم ؟ پشت سرش فریاد زدم ولی او بی توجه به ترس و ناله ی من رفت ،میدانستم برمی گردد ، وحشت تمام وجودم را گرفته بود و چاره ای نداشتم جز اینکه به پسرعمویش بنیامین بگویم... https://t.me/+zlfmMXttyiswZWNk https://t.me/+zlfmMXttyiswZWNk
Показать все...
Repost from N/a
Фото недоступно
من بهارم… دختری که مرگ مادر، جوانی‌ام را ربود، و پدری که زودتر از آنچه باید، به زنی دیگر دل بست…! عشقی که روزی همه دنیایم بود، با وسوسه‌ی پول فروخته شد... و خاطره‌ای تلخ از روزهایی که بیش از حد به او اعتماد کردم، هنوز بر قلبم سایه افکنده است… بازگشته‌ام به خانه‌ی مادربزرگم... جایی که رازهای این سال‌ها منتظر روشن شدن‌اند…! تا بفهمم چرا شراکت پدر و دایی‌ام به هم خورد، و چرا پدرم این‌قدر سریع از یاد مادر گذشت… و اینجا، در کارگاه سرامیک همسایه، روزبه را می‌بینم… روزبه مردیست که خودش طعم خیانت را چشیده، اما مهربانی و صداقت من، قلبش را به لرزه انداخت، و نگاه صبورش، زخم‌های مرا آرام آرام مرهم کرد گذشته هرگز آسان رها نمی‌کند… عشقی که به پول فروخته شد، هنوز سایه‌اش بر زندگی‌ام هست… و من مانده‌ام میان درد دیروز و عشقی تازه که آرام آرام دل روزبه را می‌لرزاند… این منم، بهار مجد! دختری میان «گذشتن» و «ماندن»، میان زخم‌های کهنه و عشقی نو…!❤️‍🔥 https://t.me/+s6Hzmqkcyp5jN2Jk https://t.me/+s6Hzmqkcyp5jN2Jk https://t.me/+s6Hzmqkcyp5jN2Jk
Показать все...
1
Repost from N/a
_الان رستوران بالا شهر قراره بریم، این دختره بلده چطوری غذا بخوره؟ من جلوی رفیقام آبرو دارم. قلب حنا از تپش ایستاد و پشت در خشکش زد. _نمی فهمم برای چی اینو دعوت کردی؟ اون سری توی تولد بیژن کم ابرومون رو برد با اون سر و تیپش؟ حنا صدای ترک خوردن قلبش را می شنید.مگر لباس هایش چه مشکلی داشت؟ همان هایی که با سلیقه ی خواهر فواد خریده بود؟ صدای فریماه از اتاق آمد: -کی رو میگی؟ مردی دیگر با تمسخر و خنده جواب داد: _دوست دختر جدیدش! این صدای دوستش ماهان بود. -کی تو این خونه همه چیزش مسخره ست؟ این دیگه شهرستانی هم نیست باور کن. از ده کوره های پشت کوه اومده. در ماشین رو نمی تونست باز کنه ! چشم‌های زیبای حنا در کسری از ثانیه خیس شد.  صدای خنده ی فریماه را شنید: ـوای بیژن چقدر جلوی خنده ش رو گرفته بود اون شب. دور هم جمع شده بودند و دخترک را مسخره می کردند. همین فریماه نبود که حنا را به سمت برادرش هل می داد؟ که می گفت فواد از او خوشش آمده فقط نمی تواند ابراز کند؟ حالا چرا داشت پا به پای همین برادر حنای بیچاره را مسخره می کرد؟ -هی بهش بی محلی می کنه نمی فهمه. واقعا باید یه سرچی بکنم ببینم به دخترای شهرستانی چطور باید غیر مستقیم حالی کرد که نمی خوایشون. _گفتم دور و بر این دخترهای آفتاب مهتاب ندیده‌ی شهرستانی نچرخ... تازه رفتی انگشت گذاشتی رو این ؟ اینکه خواهرش اومده شده زن بابات؟  این چی داره مگه؟ اینم یکی لنگه ی همون اویزون بندال که منتظر ارث و‌ میراث بابات بهش برسه. پس فرداست که با آزمایش حاملگی بیاد و آویزونت بشه.. حنا با نفسی که در سینه حبس شده بود به جواب آزمایش داخل دستش نگاه کرد. همین یک ساعت پیش گرفته بودش. آمده بود خبر پدر شدنش را بدهد و اینطور کیش و مات شده بود! فریماه خندید و با تمسخر گفت: -اونم تو!! شرط می‌بندم حنا تا اسم بچه هم تو ذهنش رفته...اصلا دختره خیلی بیچاره‌ست. دری به تخته خورده یه دانشگاهی هم قبول شده حالا. فکر می کنه با ماتحت افتاده تو سطل عسل. بچه مایه دار تور کرده. تو اون روشنک دافو ول کردی افتادی دنبال این؟ که چیه می خوای از زن بابا انتقام بگیری! روشنک  دیگر کی بود؟ از کی حرف می‌زدند؟ فواد با حنا چه کرده بود؟ در حالی که فکر می‌کرد دوستش دارد همه چیز یک بازی بود برای انتفام گرفتن ازش؟ از اویی که بیگناه ترین آدم این قصه بود؟ اشک از گوشه‌ی چشمش چکید و گوشش با بیچارگی دنبال صدای او گشت تا شاید بگوید این حرف‌ها حقیقت ندارد و مزخرف است اما فواد با بی‌رحمی گفت: _ آخر هم انتقامم رو می گیرم. هم از خودش هم اون خواهر بندالش که مامان منو دق داد. به خیالش عاشقش شدم اما مگه مرده باشم که عاشق کسی مثل اون از قماش خواهر پتیاره ش  بشم. اینقدر ساده و بی‌دست و پاست که یه وقتایی حالمو به هم می‌زنه. تا الان هم کاری بهش نداشتم پررو شده. حنا دستی به شکمش کشید و با بغض راه امده را برگشت. https://t.me/+wEM_b2xnAWQ5NTFk https://t.me/+wEM_b2xnAWQ5NTFk چند سال بعد بلندگوهای بیمارستان پیجش می کردند: ـخانم دکتر ستوده به اورژانس. حنا پا تند کرد به طرف اورژانس و پرده را کنار کشید. -بیمار به هوشه خانم محمدی؟ فواد شوکه و مبهوت چشم‌هایش را باز کرد.درد سر و صورتش که فکر می کرد از همه طرف له و نابود شده از یادش رفته بود.  چقدر این صدا آشنا بود! این صدای آشنا متعلق به دختر کوچولوی خنگ روستایی که سال‌ها پیش گولش زده بود، که نبود، بود؟ همانی که فقط یک جواب آزمایش مثبت برایش جا گذاشته و رفته بود. حنا کوچولوی شهرستانی بی دست و پا، وقتی که می‌رفت حامله بود... نگاه حنا روی صورت آسیب دیده‌ی فواد بود با اینحال به چشم هایش نگاه نمی کرد. خراش ها و بریدگی ها را بررسی می کرد . حنا بود؟ واقعاً خودش بود؟ همانی که او برایش نقشه ها داشت اما آب شده و در زمین فرو رفته بود و بعد از رفتنش انگار زندگی نکرده بود... با صدای خفه‌ای صدایش زد: -حنا... حنا پلک چشم چپش را گرفت و بالا کشید. درد تا مغزش رفت. نور را انداخت در چشم: ـصورتش پر از خرده شیشه ست. خونسرد گوشی پزشکی را از دور گردنش باز کرد و رو به پرستار دستور داد: -بفرستید سیتی اسکن. -عکساشو خودتون می‌بینید؟ _دکتر ابوذری میان. شیفت من تمام شده. فواد می خواست به دردش غلبه کند و دوباره صدایش بزند اما صدای زنگ موبایل حنا میانشان افتاد: ـجانم مامان؟آره مامان دارم میام. تا صد بشماری مامانی پیشته. حنا مقابل چشمان فراخ شده از حیرت فواد رو به پرستار کرد: _به دکتر هوشیار بگید من رفتم خونه و خودم کیک رو سر راه میگیرم برای تولد سام. سام؟ منظورش از سام بچه‌ی خودشان بود؟ حنا مادر شده بود؟ و او... تمام این سالها در به در دنبالش گشته بود... https://t.me/+wEM_b2xnAWQ5NTFk https://t.me/+wEM_b2xnAWQ5NTFk
Показать все...
3
Repost from N/a
sticker.webp0.09 KB
Repost from N/a
✨ می‌دانم در حالِ نزدیک شدن به مرز خطرم اما بی‌تابانه می‌گویم: + «تو دلت یه آرزو کن!» صدایم آرام است. اگرچه به گوشِ او که فاصله‌ای با من ندارد می‌رسد. سرش را بالا آورده و با تردید می‌پرسد: ــ «آرزو کنم؟» بادی می‌وزد و احساسِ سرما در بدنم جان می‌گیرد. به مژه‌هایش اشاره می‌کنم: + «مژه‌ت اُفتاده!» صاف نشسته و چشمانش را می‌بندد. کاش قدرتِ خواندنِ ذهن را داشتم تا آرزویش را می‌شنیدم. اما ندارم. چند لحظه‌ای زمان می‌برد تا پلک‌هایش را از هم باز کرده و بپرسد: ــ «چپ؟» لب می‌زنم: + «نه.» خودم را جلو می‌کشم. دستم را دراز می‌کنم و انگشتِ سبابه‌ام را روی مُژه‌ی افتاده می‌گذارم. ردِ انگشتم تا خطِ خنده‌اش امتداد می‌یابد. دستم را که پایین می‌آورم، تارِ موی سیاه و کوچکی روی انگشتم جاخوش کرده‌. زمزمه می‌کنم: + «آرزوت برآورده نمی‌شه!» نگاهش شکلِ عجیبی می‌گیرد. آن درخشندگی سرگرم کننده خاموش شده و جایش را به یک جاخوردگیِ عمیق می‌دهد. چشمان‌اش را آهسته تا مژه‌ی روی انگشتم پایین می‌کشد. دستم زیرِ سنگینیِ نظاره‌اش می‌لرزد. انگشتانم را که مُشت می‌کنم، او بازدم‌اش را با «آهی» بیرون می‌فرستد و می‌گوید: ــ «حیف شد که. تو آرزوم بودیhttps://t.me/+C4y4WKIZ50YzYjU0 https://t.me/+C4y4WKIZ50YzYjU0
Показать все...
Repost from N/a
این روزها در فکر این بودم که با نطفه ای که درون بطنم جا گرفته چه کنم ؟!
بهار گفته بود که برگشته و من تمام وجودم را ترس برداشته بود ، اگر میفهمید از او باردارم و مخفی کردم با من چه می کرد ، او شیطانی بود که به هیچ کس رحم نمی کرد! در فکر بودم و از گالری بیرون زدم ، هوا تاریک و سرد بود که با صدایی به عقب برگشتم.  -وقتی برگشتی ایران فکر کردی نفهمیدم بارداری؟! ترسیده و وحشت زده به او که در تاریکی خیابان کنار موتورش ایستاده بود خیره شدم و در فکر فرار بودم که یک قدم به سمتم برداشت. - اومدم ببرمت ، تو رو با دخترم .. با ترس و تته پته قدمی به عقب برداشتم و نالیدم. - هر کس هر چی گفته دروغه ، بها دست از سرم بردار.. پوزخند گوشه ی لبش با نگاه تاریکش نوید دیگری میداد. - فکر می‌کنی برای من کاری داره که یه شب که خوابی بیام سراغت، وقتی چشم باز می کنی تو بغل من باشی ؟!! - من ، من نمیخوامت ، بچه ای هم در کار نیست .. - واقعا انقدر من رو ابله فرض کردی ؟بچه ی من و باردار باشی و بدون اینکه به من بگی برگردی ایران ؟! نزدیک شده بود ، موهایم را در مشتش گرفت و به سمت خودش بالا کشید ، قد تنومند و بدن قوی اش من را وادار به سکوت کرده بود . اشک از چشمانم پایین ریخت . - بزار برم لعنتی.. دم گوشم غرید . - هنوز دلتنگ طعم لباتم ، بری ؟ اونم وقتی از اینکه گذاشتم برگردی مثل سگ پشیمون بودم ؟! تو و این بچه مال منید. قدمی عقب برداشت و سوار موتورش شد و با لحنی خونسرد غرید. - منتظر باش عزیزم برای بردنتون میام .. تلو تلو خوران به دیوار تکیه زدم و اشک ریختم . باید فرار میکرد ؟! به کی پناه می‌بردم ؟ پشت سرش فریاد زدم ولی او بی توجه به ترس و ناله ی من رفت ،میدانستم برمی گردد ، وحشت تمام وجودم را گرفته بود و چاره ای نداشتم جز اینکه به پسرعمویش بنیامین بگویم... https://t.me/+zlfmMXttyiswZWNk https://t.me/+zlfmMXttyiswZWNk
Показать все...
Repost from N/a
بالا رفتم. در هنوز باز بود اما روزبه تو اتاق نبود. خواستم برگردم که باهاش برخورد کردم و ناخوداگاه «هینی» بلندی کشیدم، که روزبه سریع گفت : ـ بهار بهار خوبی ؟ چند قدم فاصله گرفتم و سعی کردم سریع به خودم مسلط بشم .  ـ آره خوبم . تو بهتری ؟ با سر تایید کرد و ادامه دادم : ـ این رو بخور،  برات الان خوبه .  نگاهم کرد و منم نگاهش کردم حالش بهتر از ظهر بود . دوباره گفتم : ـ به مامانت هم زنگ بزن، نزار چند روز رفته همه اش نگران تو باشه.  کاری داشتی هم به من زنگ بزن. صنم هم برات غذا میاره. نمیدونستم چرا دارم این طوری باهاش حرف میزنم . شاید چون هنوز تصویر دیشب از ذهنم نرفته بود. روزبه بی صدا شکسته بود. با چشمای خیس و بوی الکل و چشم هایی که انگار تازه از رویا بیرون اومده بودند . حالا همون ادم رو به رو ایستاده بود .  ـ بهار  جوابی ندادم و و حتی نگاهش نکردم شاید چون میخواستم معذبش نکنم . در حالی که به داخل اتاقش می رفت گفت: ـ:دیشب یه لحظه فکر کردم که دارم خواب میبینم . ساکت موندم . نمیخواستم چیزی بگم نمیخواستم وارد دیشب بشم . اما خودش ادامه داد : ـ کاش نمی رفتم. کاش نمیدیدم . 
چشم هام رو بستم. من  میدونستم خیانت چه طوری ریشه آدم رو میسوزونه
ـ روزبه باید استراحت کنی . بی توجه به حرفم ادامه داد: ـ ما نامزد بودیم. حلقه ای که براش گرفته بودم هنوز تو دستش بود . مگه میشه فراموش کنم.    ـ کمرنگ میشه .  فقط زمان میخواد .  ـ تو چرا انقدر مطمئنی ؟ ـ چون خودم یک بار ازش گذشتم . چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد، طولانی‌تر از همیشه. اون نگاه مثل زخمی بود که تازه یادش اومده درد داره. سعی کردم فضا رو عوض کنم. ـ راستی فردا اگر نمیری شرکت به شاهین خبر بده . از صبح صد بار زنگ زده .  ـ:چیزی گفتی بهش ؟  ـ گفتم کمی بیماری. راستش، راستش میخواست بیاد من مانع شدم .  ـ ممنونم که حواست به همه چی هست .  رفتم سمت در، اما قبل از بیرون رفتن، برگشتم و گفتم: ـ  روزبه… اگه قرار بود اون صحنه همه‌چیز رو تموم کنه، دیشب برنمی‌گشتی خونه.    بعد از اتاق بیرون اومدم. صدای بسته شدن در پشت سرم، تو سکوت غروب گم شد. نشستم روی تاب تو حیاط و به صدای دور موتورهایی گوش دادم که یکی‌یکی از کوچه رد می‌شدن. نمی‌دونم چرا، ولی انگار غمِ روزبه، غمِ منو سبک‌تر کرد؛ شاید چون درد، وقتی تقسیم بشه، کمتر می‌سوزه. دیگه نمیتونستم بمونم، زودتر از همیشه کارگاه تعطیل کردم و به خونه رفتم .  https://t.me/+51YP3k6N1n1mYjFk https://t.me/+51YP3k6N1n1mYjFk زخم عشق، عمیق و برنده اس... و ما تصمیم گرفتیم، این زخم ها رو درمان کنیم اما این وسط، یه چیزی عوض شد! و اون احساس ما به هم دیگه بود....
Показать все...
Repost from N/a
_الان رستوران بالا شهر قراره بریم، این دختره بلده چطوری غذا بخوره؟ من جلوی رفیقام آبرو دارم. قلب حنا از تپش ایستاد و پشت در خشکش زد. _نمی فهمم برای چی اینو دعوت کردی؟ اون سری توی تولد بیژن کم ابرومون رو برد با اون سر و تیپش؟ حنا صدای ترک خوردن قلبش را می شنید.مگر لباس هایش چه مشکلی داشت؟ همان هایی که با سلیقه ی خواهر فواد خریده بود؟ صدای فریماه از اتاق آمد: -کی رو میگی؟ مردی دیگر با تمسخر و خنده جواب داد: _دوست دختر جدیدش! این صدای دوستش ماهان بود. -کی تو این خونه همه چیزش مسخره ست؟ این دیگه شهرستانی هم نیست باور کن. از ده کوره های پشت کوه اومده. در ماشین رو نمی تونست باز کنه ! چشم‌های زیبای حنا در کسری از ثانیه خیس شد.  صدای خنده ی فریماه را شنید: ـوای بیژن چقدر جلوی خنده ش رو گرفته بود اون شب. دور هم جمع شده بودند و دخترک را مسخره می کردند. همین فریماه نبود که حنا را به سمت برادرش هل می داد؟ که می گفت فواد از او خوشش آمده فقط نمی تواند ابراز کند؟ حالا چرا داشت پا به پای همین برادر حنای بیچاره را مسخره می کرد؟ -هی بهش بی محلی می کنه نمی فهمه. واقعا باید یه سرچی بکنم ببینم به دخترای شهرستانی چطور باید غیر مستقیم حالی کرد که نمی خوایشون. _گفتم دور و بر این دخترهای آفتاب مهتاب ندیده‌ی شهرستانی نچرخ... تازه رفتی انگشت گذاشتی رو این ؟ اینکه خواهرش اومده شده زن بابات؟  این چی داره مگه؟ اینم یکی لنگه ی همون اویزون بندال که منتظر ارث و‌ میراث بابات بهش برسه. پس فرداست که با آزمایش حاملگی بیاد و آویزونت بشه.. حنا با نفسی که در سینه حبس شده بود به جواب آزمایش داخل دستش نگاه کرد. همین یک ساعت پیش گرفته بودش. آمده بود خبر پدر شدنش را بدهد و اینطور کیش و مات شده بود! فریماه خندید و با تمسخر گفت: -اونم تو!! شرط می‌بندم حنا تا اسم بچه هم تو ذهنش رفته...اصلا دختره خیلی بیچاره‌ست. دری به تخته خورده یه دانشگاهی هم قبول شده حالا. فکر می کنه با ماتحت افتاده تو سطل عسل. بچه مایه دار تور کرده. تو اون روشنک دافو ول کردی افتادی دنبال این؟ که چیه می خوای از زن بابا انتقام بگیری! روشنک  دیگر کی بود؟ از کی حرف می‌زدند؟ فواد با حنا چه کرده بود؟ در حالی که فکر می‌کرد دوستش دارد همه چیز یک بازی بود برای انتفام گرفتن ازش؟ از اویی که بیگناه ترین آدم این قصه بود؟ اشک از گوشه‌ی چشمش چکید و گوشش با بیچارگی دنبال صدای او گشت تا شاید بگوید این حرف‌ها حقیقت ندارد و مزخرف است اما فواد با بی‌رحمی گفت: _ آخر هم انتقامم رو می گیرم. هم از خودش هم اون خواهر بندالش که مامان منو دق داد. به خیالش عاشقش شدم اما مگه مرده باشم که عاشق کسی مثل اون از قماش خواهر پتیاره ش  بشم. اینقدر ساده و بی‌دست و پاست که یه وقتایی حالمو به هم می‌زنه. تا الان هم کاری بهش نداشتم پررو شده. حنا دستی به شکمش کشید و با بغض راه امده را برگشت. https://t.me/+wEM_b2xnAWQ5NTFk https://t.me/+wEM_b2xnAWQ5NTFk چند سال بعد بلندگوهای بیمارستان پیجش می کردند: ـخانم دکتر ستوده به اورژانس. حنا پا تند کرد به طرف اورژانس و پرده را کنار کشید. -بیمار به هوشه خانم محمدی؟ فواد شوکه و مبهوت چشم‌هایش را باز کرد.درد سر و صورتش که فکر می کرد از همه طرف له و نابود شده از یادش رفته بود.  چقدر این صدا آشنا بود! این صدای آشنا متعلق به دختر کوچولوی خنگ روستایی که سال‌ها پیش گولش زده بود، که نبود، بود؟ همانی که فقط یک جواب آزمایش مثبت برایش جا گذاشته و رفته بود. حنا کوچولوی شهرستانی بی دست و پا، وقتی که می‌رفت حامله بود... نگاه حنا روی صورت آسیب دیده‌ی فواد بود با اینحال به چشم هایش نگاه نمی کرد. خراش ها و بریدگی ها را بررسی می کرد . حنا بود؟ واقعاً خودش بود؟ همانی که او برایش نقشه ها داشت اما آب شده و در زمین فرو رفته بود و بعد از رفتنش انگار زندگی نکرده بود... با صدای خفه‌ای صدایش زد: -حنا... حنا پلک چشم چپش را گرفت و بالا کشید. درد تا مغزش رفت. نور را انداخت در چشم: ـصورتش پر از خرده شیشه ست. خونسرد گوشی پزشکی را از دور گردنش باز کرد و رو به پرستار دستور داد: -بفرستید سیتی اسکن. -عکساشو خودتون می‌بینید؟ _دکتر ابوذری میان. شیفت من تمام شده. فواد می خواست به دردش غلبه کند و دوباره صدایش بزند اما صدای زنگ موبایل حنا میانشان افتاد: ـجانم مامان؟آره مامان دارم میام. تا صد بشماری مامانی پیشته. حنا مقابل چشمان فراخ شده از حیرت فواد رو به پرستار کرد: _به دکتر هوشیار بگید من رفتم خونه و خودم کیک رو سر راه میگیرم برای تولد سام. سام؟ منظورش از سام بچه‌ی خودشان بود؟ حنا مادر شده بود؟ و او... تمام این سالها در به در دنبالش گشته بود... https://t.me/+wEM_b2xnAWQ5NTFk https://t.me/+wEM_b2xnAWQ5NTFk
Показать все...
1
Repost from N/a
sticker.webp0.09 KB
Repost from N/a
✨ کارت را برمی‌دارد. و من برای هزارمین‌بار خودم را لعنت می‌کنم که پیشنهاد این بازی را دادم. صدایش سرخوش در فضا می‌پیچد: ــ «یکی از رازهات که مربوط به افرادِ بازی باشه.» سرم پایین می‌افتد و کمی فکر می‌کنم. همان‌طور که نگاهم را به لبه‌ی میز دوخته‌ام لب‌ می‌زنم: + «من وقتی بچه بودم عاشقت شدم، اون سال که با بابا اومدیم ایران، فکر می‌کردم تو پیترپَنی.» بلند می‌خندد و من در لحظه پشیمان می‌شوم از اعترافی که کرده‌ام. ــ «پس به‌خاطر همین عشق و عاشقیت بود که وقتی راجع‌به اون سال ازت می‌پرسیدم، عصبی می‌شدی؟» با حرص می‌گویم: + «می‌شه کارت‌ها رو بدی؟ نوبت منه!» کارت‌ها را که روی میز می‌گذارد، اولین‌اش را بر می‌دارم و با خواندنِ عنوان‌اش لبخند روی لب‌هایم نقش می‌بندد. کارت را روی میز می‌اندازم و می‌گویم: +«کارتِ تکرار سوال قبلی. حالا تو بگو چه رازی درباره‌ی من داری.» لبخند می‌زند و به عادتِ همیشه‌اش، هنگامِ فکر کردن، دستش را به صورتش می‌کشد. با نگاهِ عجیبی می‌گوید: ــ «من رازی درباره‌ی تو ندارم.» جا می‌خورم و او با لبخند خبیثی ادامه می‌دهد: ــ «برعکسِ تو من اون سال به این فکر می‌کردم که تو چقدر بچه‌ی لجباز و بی‌تربیتی هستی! همیشه لباسات گِلی بود، همش بیدار بودی، کارهای عجیب می‌کردی و من دائم با خودم می‌گفتم که این بچه چرا اینجوریه؟ به خاطر همین من تو بچگی عاشقت نشدم که الان اینجا به دردم بخوره.» همه‌ی جملاتش را با آن لبخند مضحک ادا می‌کند و من به طرزِ مسخره‌ای ناراحت می‌شوم که او در کودکی عاشق من نشده. دیگر دلم نمی‌خواهد که بازی را ادامه دهم که او دوباره شروع می‌کند: ــ «اما...» سرم را بالا می‌گیرم و به او نگاه می‌کنم. ــ «اما وقتی تو فرودگاه دیدمت یه لحظه جا خوردم، بابابزرگ گفته بود که قراره با تو بیاد و من همش منتظر بودم که همون دختر بچه رو با موهای شونه نشده و لباس شلخته گِلی ببینم. وقتی دیدمت هنوز نمی‌دونستم چه اتفاقی واسه بابات افتاده، تعجب کردم که انقدر عوض شدی.» همان روز را می‌گوید که من بابا را خاک کردم، خانه را ول کردم و به اینجا آمدم. همان روز که آن دختر بچه‌ی سرزنده و تمام خاطراتش را در مزاری بهاری کنارِ بابا دفن کردم، همان روز که این بارِ گران افتاد روی شانه‌های من. نگاهش را که می‌بینم لبخند می‌زنم و می‌گویم: + «خیلی هم تغییر نکردم، اون‌روز هم لباسام گِلی بود.» می‌خندد و بعد طوری که انگار برای گفتنش مردد باشد زمزمه می‌کند: ــ «آره، ولی انگار غم خوشگل‌ترت کرده بودhttps://t.me/+80y-KzxFToVjZDlk https://t.me/+80y-KzxFToVjZDlk
Показать все...
Repost from N/a
#پارت۳۸۲ - من نمی‌خواستم اینجوری بشه .. با عربده ای که هوتن زد نفس در سینه ی همه ما حبس شد ومن شوکه به صحنه ی مقابلم خیره شدم . - نمی‌خواستی چی بشه ؟!! هااا؟؟! مگه همینو نمی‌خواستی ؟ مگه نمی‌خواستی شبنم بمیره ؟؟؟ مگه منو برای خودت نمی‌خواستی! - نه بخدا ...نهههه‌‌.‌.. مهرشاد هق می زد و هوتن یقه اش را محکم چسبیده بود. - مُرد میفهمی ؟!!!شبنم مُرد ! مگه منو نمی‌خواستی ؟؟؟ امشب بهت میدمش...خود واقعیمو نشونت میدم . یقه اش را کشید و با خود به سمت وسط سالن برد مهرشاد به التماس افتاده بود. - غلط کردم ، بخدا من هیچ وقت کاری نمی‌کردم که تو به این حال و روز بیوفتی من خر عاشقت شدم گفتم بخاطرت عمل میکنم ، گفتم میشم همونی که تو میخوای ، هر چی تو بگی ، هوتن گوش کن یه لحظه ...هوتن ...بخدا وقتی شبنم اومد تو زندگیت من رفتم .. https://t.me/+zlfmMXttyiswZWNk https://t.me/+zlfmMXttyiswZWNk - اسم شبنم و به دهن نجست نیاااااار..آشغال بی همه چیز... سیلی محکم هوتن که روی دهان مهرشاد نشست در دم ساکت شد و با بهت و غم به هوتن خیره شد . هین بلندی کشیدم و دست روی دهان همانجا خشکم زد. نگاهم به رد خونی بود که از لایه دست های مهرشاد به سمت هودی سفیدش راه گرفته بود. - لعنتتتتت بهت ‌‌‌‌....لعنتتتت... با مشت به در و دیوار میکوبید و صدای فریاد پر از خشمش همه ی ما را مبهوت کرده بود. مهرشاد در حالی که اشک می‌ریخت به سمتش رفت و از پشت محکم بغلش کرد ، هیچ چیز امشب را باورم نمیشد . - نزن تو رو خدا نزن دستت درد میگیره ، غلط کردم اصلا گفتم دوستت دارم ، کاری به شما نداشتم وقتی تو رو با شبنم دیدم وقتی خوشحالی تو چشماتو دیدم ، به جون خودت رفتم که زندگی کنی ... - آخه چرا نمی‌فهمی شبنم بخاطر عشق تویی که پسری به من خودشو کشت. خدایااا... -گناه کردم دوستت داشتم ؟!!! هوتن نا امید دست روی سرش میگذارد و می‌نالد. - وای وای تو چرا نمی‌فهمی پسر ، چرا حالیت نیست بین من و تو هیچ وقت هیچ چیز پیش نیومد و نمیاد ، کامران میگه من از تو استفاده کردم . آخه کثافط من از تو چه استفاده ای کردم چی گفتی بهش؟؟! https://t.me/+zlfmMXttyiswZWNk https://t.me/+zlfmMXttyiswZWNk
Показать все...
Repost from N/a
Фото недоступно
من بهارم… دختری که مرگ مادر، جوانی‌ام را ربود، و پدری که زودتر از آنچه باید، به زنی دیگر دل بست…! عشقی که روزی همه دنیایم بود، با وسوسه‌ی پول فروخته شد... و خاطره‌ای تلخ از روزهایی که بیش از حد به او اعتماد کردم، هنوز بر قلبم سایه افکنده است… بازگشته‌ام به خانه‌ی مادربزرگم... جایی که رازهای این سال‌ها منتظر روشن شدن‌اند…! تا بفهمم چرا شراکت پدر و دایی‌ام به هم خورد، و چرا پدرم این‌قدر سریع از یاد مادر گذشت… و اینجا، در کارگاه سرامیک همسایه، روزبه را می‌بینم… روزبه مردیست که خودش طعم خیانت را چشیده، اما مهربانی و صداقت من، قلبش را به لرزه انداخت، و نگاه صبورش، زخم‌های مرا آرام آرام مرهم کرد گذشته هرگز آسان رها نمی‌کند… عشقی که به پول فروخته شد، هنوز سایه‌اش بر زندگی‌ام هست… و من مانده‌ام میان درد دیروز و عشقی تازه که آرام آرام دل روزبه را می‌لرزاند… این منم، بهار مجد! دختری میان «گذشتن» و «ماندن»، میان زخم‌های کهنه و عشقی نو…!❤️‍🔥 https://t.me/+s6Hzmqkcyp5jN2Jk https://t.me/+s6Hzmqkcyp5jN2Jk https://t.me/+s6Hzmqkcyp5jN2Jk
Показать все...
1
Repost from N/a
Фото недоступно
من حنام یه دختر شهرستونی ساده برای اولین بار وقتی تهرانو دیدم که اومدم برای ثبت‌نام دانشگاه. نه تیپم به اونجا می‌خورد، نه سر و وضعم. اوایل مسخره‌ام می‌کردن. حرف زدنمو... راه رفتنمو... تو روم می‌گفتن از پشت کوه اومده! اره من از پشت کوه اومده بودم. از پشت کوه اومده بودم که با دوتا نگاه و شوخی اون خر شدم و دلمو بهش باختم... اونم فواد مودت که نصف دخترای دانشگاه براش له له میزدن و نصف دیگه از خاطرات با اون بودنشون کیفور بودن! و من فکر می‌کردم... با همین سادگیم به چشمش میام اما نمی‌دونستم که اون دلش از سنگه و دخترا فقط حکم تخت‌گرم‌کنشو دارن.. ازم استفاده کرد و بعد با بچه‌ی تو شکمم تنهام گذاشت و رفت... اما حالا بعد از سال‌ها اون برگشته... اما من دیگه اون دختر ساده و از پشت کوه اومده نیستم... من شدم خانم دکتر حنا ستوده و اون ... https://t.me/+wEM_b2xnAWQ5NTFk https://t.me/+wEM_b2xnAWQ5NTFk
Показать все...
1
00:02
Видео недоступно
sticker.webm0.13 KB
Repost from N/a
. دیس برنج را که روی میز گذاشتم، صدای زنگ در بلند شد. بااسترس لبخند روی لبم نشاندم و با چک کردن خودم درون آینه کنار در ورودی،‌ در را باز می کنم. با ذوق لب وا کردم: -سلا..... که با دیدن زن زیبا و ناشناسی که پشت آرتا وارد خانه می شود،حرف در دهنم ماسید. ـ خوش اومدی مروارید. خونه خودته راحت باش. هاج و واج آرتا را نگاه می کنم. چه می گفت؟ صدای بسته شدن در که آمد به خودم آمدم‌. ـ عین چوب خشک جلوی در نمون برو چندتا شربت درست کن بیا بشین کار دارم باهات. لحنش درست برگشته بود به همان چند شب پیش و زمان شروعش به شب خاستگاری برمی گشت...! همان شبی که به جای اینکه از خوشحالی روی پا بند باشم ترس و استرس داشت جانم را می گرفت.... همان شبی که آرتا گفته بود تنها به اجبار پدرش و بخاطر ثروت اوست که الان اینجاست! نمی دانم چطور شربت درست کردم و حال رو‌به روی آن ها نشسته ام و در سکوت وهم آوری منتظر صدایی از آرتا ام! مروارید پا روی پا می انداخته بود و‌ خونسردانه شربت اش را هم می زد. انگار می دانست پیروز داستان خوفناک امشب تنها خود اوست! ـ می رم سر اصل مطلب مهدا! چشم های پر اضطرابم را به صورتش دوختم. ـ مروارید زن منه! جمله اش که پایان یافت، حس کردم قلبم درون سینه منفجر شد وناخودآگاه اشکم ریخت. زنش؟ این زن، زنش بود؟ پس من چه بودم؟ ـ و قراره من بعد با من‌تو این خونه زندگی کنه! دیگه نمی تونم بذارم از من دور بمونه و بخاطر خواست بابام و خانواده ام یا از روی اجبار از من دور بمونه! جمله دستوری و خشک اش که تمام می شود، دهانم به زور باز می شود: ـ ‌پس دیــــ..... شب‌.... اونـــــ .... ـــــن ... اتفــــافـــــ دستش را بالا آورد و‌ خیلی عادی و خونسرد مانع صحبتم شد. ـ دیشب حالت عادی نداشتم! حالا یه اتفاقی بین ما افتاده! اینکه عجیب نیست! به هرحال اسمت تو شناسنامه منه! قد یه شب دیگه باید از زن شناسنامه ای و اجباریم لذت می بردم یا نه؟ با جملات بی رحمانه اش، اشک از چشمانم سرازیر شد. او به همخواب شدنمان چقدر حقیرانه نگاه می کرد و من خوش خیال چه فکری می کردم! فکر می کردم حالا که بعد از یکسال آرتای سرد و مغرور روی خوشش را به من نشان و خواسته رابطه بینمان چیزی فراتر از شناسنامه باشد، همه چیز تمام است! -مروارید من بعد می شه خانوم خونه و توام‌هرچی می‌گه می‌گی چشــــــــــم! ـ ولی... ـ ولی نداره مهدا! فقط می گی چشــم! سپس با پوزخند اضافه کرد: ـ خیلی ام‌ ناراحتی می‌تونی وسایلت رو جمع کنی و بری! هرچند که مطمئن نیستم بابات و داداش سرگردت پذیرای دختر دست خورده شون باشن! تنم از حرف هایش به لرزه می افتد. از بی رحمی اش.... از نامردی اش.....! بلند شدم و با همان صدای لرزان گفتم: ـ همیشه این وضع به نفع تو‌نمی مونه سرگرد آرتا! بالاخره قرعه به نام منم می افته.... بدون مکث سمت اتاقم رفتم و‌در را قفل کردم. زانوانم دیگر طاقت این همه تحقیر را نداشت وپشت در سر خوردم. چه برسرم آمده بود؟ چندماه بعد وقتی اوضاع بدتر شد که آرتا فهمید، در ماه دوم بارداری بچه مروارید در حال سقط است....! درحالی که کودکش درون بطن من چهار ماهه بود و او هنوز این موضوع را نمی دانست و من قسم‌خورده بود داغ فرزندش را بردلش بگذارم! https://t.me/+HYoUMyM8rK4xNGU0 https://t.me/+HYoUMyM8rK4xNGU0
Показать все...
Repost from N/a
#پارت_618 صدای زنگ تلفنم مته به اعصابم می‌گذارد، فقط برای خفه کردن صدا و بی‌توجه به اسم تماس‌گیرنده، تماس را وصل می‌کنم و موبایل را کنار گوشم می‌گذارم: -بلـــه... سکوتِ پشت تلفن دو ثانیه دوام می‌آورد و سپس صدایی مردانه همراه با خنده‌ای پنهان توی گوشم می‌پیچد: -یادم باشه دیگه صبح‌ها بهت زنگ نزنم. صبح‌بخیر خانمِ بد اخلاق خودم. گوشی را از روی گوشم برمی‌دارم و جلوی چشمانم پیش می‌آورم. حاتم پشت خط است. تحتِ تأثیر جوِ خوابی که دیده بودم و هنوز انگار داخل همان اتاق محبوس شده‌ام، برای اولین بار حوصله حرف زدن با او را هم ندارم: -سلام، صبح بخیر. -به روی ماهت، بد خوابت کردم؟ -هوم. -می‌خوای قطع کنم دوباره بخوابی؟ خواب‌آلود پاهایم را در معرضِ باد پنکه قرار می‌دهم: -اوهوم. خنده‌اش، هوشیارترم می‌کند: -جونم... نیم ساعت دیگه زنگ بزنم خوبه؟ خمیازه‌ای می‌کشم: -خب با این سوالات خواب از سرم پرید دیگه. -بخواب عزیزم، منتظر می‌مونم کاملا بیدار شی. غلت کوتاهی می‌زنم و به لب تخت نزدیک می‌شوم: -نه دیگه بیدار شدم، قطع نکن. -صبح‌ها همیشه بداخلاقی یا امروز استثناست؟ لبه تیشرتم را بالا می‌دهم تا باد به زیر لباسم بدود و حرارت تنم را کاهش دهد: -خوابِ مزخرفی دیدم واسه اونه. کمی مکث می‌کند، سپس با آرامش می‌گوید: -می‌خوای حضوری بیای خوابت‌و برام تعریف کنی؟ شاید اثرش کمتر شد و از این حال بیرون اومدی. با یادآوری امروز و مراسمِ نسیم زیر لب می‌گویم: -دیشب گفتم که امروز بلوط نمیام حاتم، مراسم نسیمه. تازه می‌خواستم امروز بهت زنگ بزنم برام پارتی بازی کنی و مرخصیم‌و قطعی کنی. خانم‌کامروا دیروز جوابم‌و نداد. با اینکه طبق قانون جدید پنج‌شنبه‌ و جمعه‌ها به بلوط نمی‌روم، ولی دیروز خانم‌کامروا گفت باید به جبران سه روز مرخصی سرخودم، سه پنج‌شنبه، پشت سر هم به بلوط بروم. -بیای ببینمت بهتر می‌تونیم حرف بزنیم. -نمی‌شه حاتم، فکر نکنم وقت کنم... -من سر خیابونتونم. خواب‌آلودگی‌ام می‌پرد و حیران لبه تخت می‌نشینم: -چی؟ -اندازه یه ربع بیا ببینمت. میای؟ هنوز باور نکرده‌ام این‌جا آمده. -حاتم داری اذیتم می‌کنی؟ صدایش نرم می‌شود: -چرا اذیتت کنم؟ اومدم ببینمت بعد برم به کارام برسم. دستپاچه برمی‌خیزم، اینکه به خاطرم تا این‌جا آمده زیبا و غیر منتظره است، اما ذهنم یاری‌ام نمی‌کند باید چه عکس‌العملی نشان دهم و چطور خودم را به او برسانم. قلبم ولی از عملی که انجام داده تپیدن تندش را از سر گرفته. -خب... خب... اوم... صبر کن، یعنی یه کوچولو بهم وقت بده بتونم به یه بهونه‌ای بیام بیرون‌. به آرامش دعوتم می‌کند: -عجله نکن، چای صبحونه رو بخور بعد بیا، منتظر می‌مونم. دور خودم می‌چرخم، برای اولین بار است در چنین موقعیتی گرفتار مانده‌ام: -نه... زود میام. با تردید می‌گوید: -یه لقمه صبحونه رو بخور بازم. سمت در اتاق می‌شتابم: -وا، چه اصراری به خوردن صبحونه داری؟ خنده‌اش را آرام رها می‌کند: -فکر می‌کنم قندت افتاده. غیر مستقیم طعنه می‌زند بابت بدخلقی‌ام. من هم خنده‌ام می‌گیرد و تند می‌گویم: -واقعا که... صبر کن اومدم، فقط برو جایی وایستا همسایه‌ها نبیننت. ماشینت داد می‌زنه واسه این محل نیستی حاتم. اطمینان می‌بخشد به صدایش: -نگران نباش، حواسم هست، منتظرتم. تماس را با خداحافظی کوتاهی قطع می‌کنم. همزمان که موهایم را جمع می‌کنم و محکم گوجه‌ای می‌بندم، شالی روی سرم می‌اندازم و مقابل آینه می‌ایستم. پفِ چشمان و صورت بی‌رنگ و لعابم نیازمندِ آرایشِ سنگین و حرفه‌ای است تا به حالت معمولی درآیم. اما نه وقتش را دارم و نه حوصله و دقتش را. از طرفی حاتم خودش از خواب بیدارم کرده و مطمئنا آرایش سنگین تابلوتر از صورت بی‌رنگ و لعاب و پف کرده‌ام است. به تقلید از نسیم، دو نیشگون محکم از گونه‌هایم می‌گیرم تا فقط کمی رنگ بگیرند. طبق معمول، بابا مشغول دیدنِ برنامه‌های صبحگاهی تلویزیون است و مامان با صورتی متفکر و غمگین کابینت‌ها را می‌سابد. سلام و صبح بخیر می‌گویم، بابا با مهربانی پاسخ می‌دهد و مامان می‌گوید: -کجا داری می‌ری الان؟ میان در می‌ایستم، ذهنم سریع دروغ‌ِ دم دستی می‌سازد: -یکی از بچه‌های بلوط اومده کارم داره، می‌رم زود میام. شیشه‌پاک کن را پر قدرت روی شیشه‌ی هود اسپری می‌کند: -با همین سر و شکل می‌خوای بری؟ تو کوچه پر آدمه امروز. برو یه چیز درست و حسابی بپوش. چشمانم سریع روی لباس‌هایم می‌نشیند‌. مغزم کرکره‌اش را کاملا بالا می‌دهد و تیشرت شلوار راحتی‌ام که ستِ باب اسفنجی هست را رصد می‌کند. ضربه‌ای که به پیشانی‌ام می‌کوبم سر بابا را سمتم می‌چرخاند: -چی شده باباجان؟ https://t.me/+RKxiAytlMSA2ODI0 https://t.me/+RKxiAytlMSA2ODI0 https://t.me/+RKxiAytlMSA2ODI0 عاشقانه‌ای جذاب و دوست داشتنی🥹
Показать все...
1