Haafroman | هاف رمان
Yopiq kanal
رمان قصه اینجاست! نویسنده : هاف 💝با عشق وارد شوید💝 🔴کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد🔴 اینستاگرام من http://Www.instagram.com/haafroman ادمین ویآیپی : @tabhaaf پیام ناشناس به من :https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Nzg2NTYyMzk
Ko'proq ko'rsatish2025 yil raqamlarda

21 990
Obunachilar
-2724 soatlar
-2007 kunlar
-23030 kunlar
Postlar arxiv
Repost from N/a
#پارت_301
#پارت_VIP🍃🌺
-دراز بکش رو یونیت!
نگاهم را از پشت به بازوهایش که نزدیک بود فرم پزشکی اش را جر بدهد دوختم.
-درد داره؟
نیم نگاهی به من انداخت و از کشو آمپول را در آورد!
-بی حسی می زنم.
به یونیت دندانپرشکی شبیه هیولایی که قصد بلعیدنم را دارد نگاه کردم.
اگر همین حالا فرار می کردم چه می شد؟
-تو هم قراره دندونتو بکشی بدی آقا موشه؟
با پاهای آویزان از یونیت نگاه متعجبم چسبید به دخترک کوچولویی که جلوی در ایستاده بود.
با دیدن نگاهم خندید و جلو آمد
-نترس عمو دکتر خیلی مهربونه!
عمو دکتر جذابش بم و مردانه خندید:
-مرسی که تبلیغمو می کنی آریانا.
بعد هم با آمپول به سمتم آمد و دست روی شانه ام گذاشت.
-پاهاتو دراز کن سرتو بچسبون کامل... خوبه!
دهنتو باز کن!
چراغ را تنظیم کرد و بعد خم شد رویم... عطر تلخش زیر بینی ام زد و همین که امپول را نزدیک کرد سرم کج کردم و با ترس مچ دستش را چسبیدم
-نه نمی خوام... قرص بده خوب شه آمپول نه!
با اخمی غلیظ نگاهم کرد و چانه ام را آرام گرفت و برگرداند.
-سرماخوردگی نیست که با آمپول خوب شه، باز کن دهنتو مهتاب!
لب برچیدم و مانند بچه ها التماسش کردم... در حالی که مچ درشتش را چسبیده بودم
-تو رو خدا... آیهاااان؟
نگاهش از ان فاصله سر خورد روی لب های آویزانم و سیبک گلویش تکانی خورد
بی رحم اما دستم را پایین اورد
-اونجوری مثل گربه نگام نکن بچه، باید درست کنی دندونتو امروز! آریانا میتونی دستشو نگه داری من آمپولشو بزنم؟
دختر کوچولو جلو آمد و روی سکوی کناز یونیت ایستاد. با دستان کوچولویش دستانم را گرفت و رو به آیهان چشمکی زد!
-من دارمش، تو بزن عمو دکتر قهرمانم!
آیهان آرام چانه ام را لمس کرد، انگشت شستش را که روی لبم کشید حس کردم هری دلم ریخت و دهانم را خود به خود باز کردم
لبخند محوی زد
-دخترخوب!
آمپولم را زد و بعد عقب کشید
-بی حسی اثر کنه شروع می کنم.
دست یخ شده ام که توسط آریانا رها شد نگاهش کرد
سرش را به من نزدیک کرد و لبخند دندانی ای زد
-چقدر چشمات درشت و خوشگلن... تو سرندپیتی هستی؟
گیج نگاهش کردم که انگشتش را جلو آورد و آرام توی لپم فرو کرد
-هیععع... چقدر لــپپپپ!
آیهان آمد و بالای سرم ایستاد... او هم خیره به لپ هایم بود!
-لپاش گاز زدنی ان مگه نه؟
نفسم در سینه حبس شد و آریانا بیخ گوشم خندید و بعد با چیزی که گفت حس کردم قلبم یک ضربان را جا انداخت
-عمو دکتر سرندپیتی همونی نیست که عکسش تو گوشیت بود و اون روز داشتی نگاش می کردی؟
نگاه خیره ی آیهان را حس کردم و دخترک بی توجه ادامه داد
-تازه داشتی قربون صدقش هم می رفتی...
گفتی قربون اون لبخند موشیت بشم من!
https://t.me/+ZiOJ2rbaSwsyYjFk
عشق یه آقای دکتر جذاب و هیکلی به دخترکوچولوی هاتی که ۱۰ سال از خودش کوچکتره و پیش مادربزرگش زندگی می کنه!
این رمان یه عاشقانه های داغی داره که اصلا من از همین الان غش کردم براشششش🥹🔥😍
اگه از رمانایی که پسر و دخترش فاصله ی سنی زیاد دارن خوشتون میاد جاتون اینجا خالیه👇🤤
https://t.me/+ZiOJ2rbaSwsyYjFk
❤ 1
45100
Repost from N/a
.
تا اینکه به سپهری رسیدم سینی رو جلوی روش گرفتمو منتظر برداشتن چای شدم...صدای ماشاالله ماشاالله گفتن های مادرش روی اعصابم بود..
هنوز دستش به لیوان چای نرسیده بود که موهای بلند و ابشاریم از روی شانه ام سُر خورد و پشت دستش نشست
لحظه ای بی حرکت ایستاد ! تا اینکه به خودش آمد و دستش رو عقب کشید...
خیلی خجالت کشیده بودم....زیر لب ببخشیدی و گفتمو به سمت آشپزخونه حرکت کردم ...
هنوز قدمی برنداشته بودم که مادرش صدام کرد. و گفت
_کجا دخترم ؟!
وقتی به سمتش برگشتم به کنارش روی مبل اشاره کرد و گفت
_ بیا اینجا بشین
از اینکه مجبور به نشستن توی جمع شون بودم دمغ شدمو با قدم های آرام به سمت مبل دو نفره رفتم
همین که کنارش جای گرفتم دم گوشم گفت
_ دل پسرم رو بردی دختر لااقل یه کم اینجا بشین تا از دور نگاهت کنه گناه داره ..
این شیطنتها به ظاهرش نمی خورد
کمی بعد حاج خانم صداش رو کمی بلند کرد و گفت
_ والله آقای کریمی شما و فرشته خانم بعد از چند سال دیگه باید بدونین برای چی امشب مزاحمتون شدیم
منظورش از چند سال رو متوجه نشدم
بابا در جوابش گفت
_ خواهش میکنم حاج خانم این چه حرفیه
حاج خانم دستم رو کرفتو گفت
_ اگه اجازه بدید پسرم با مهرناز خانم برن حرف ها شون رو با هم بزنن تا ببینم خدا چی می خواد
بابا حرفش رو تصدیق کرد و مامان رو بهم گفت
_ مهرناز دخترم با آقای مهندس برید تو اتاق حرف هاتون رو بزنین ..
فکر اینجاش رو نکرده بودم
به ناچار از روی مبل بلند شدمو گوشه ای منتظرش ایستادم ...وقتی حضورش رو کنار دستم حس کردم به سمت اتاق حرکت کردم
جلوی در اتاق در رو باز کردمو زیر لب گفتم
_ بفرمایید .
_ نه خانم شما راه بلدید
با این حرف بیشتر اصرار نکردمو داخل اتاق شدم .
با صدای بسته شدن در به سمتش برگشتم
با اینکه جلوی روم ایستاده بود ولی
هنوز حضورش رو داخل اتاق باور نکرده بودم
به صندلی میز تحریرم اشاره کردمو گفتم
_ بفرمایید ...
خودم هم روی تخت نشستم
همان طور که به صندل های سفید رنگم خیره بودم به ایمیل دیشبش فکر کردم .به یاد لحن دستوری اش افتادمو ناخواسته اخم روی صورتم نشست ..
بلاخره به حرف آمد
_ چرا می خوای استعفا بدی ؟
از اینکه حرف رو به کار کشیده بود نفس راحتی کشیدمو بهش خیره شدم
این مرد هنوز هم تو عالم خودش بود به تابلوی جودی اَبُتی که بالای تختم نصب بود خیره مانده بود. و منتظر جوابم بود
_ راستش یه کم درس ها سنگین شده و وقت ازاد زیادی ندارم ...
بلاخره دیوار رو رها کرد و نگاهش روی من نشست .از خیرگی نگاهش ناخواسته موهایی که کنار صورتم ریخته بود رو جمع و جور کردمو توی شالم جا دادم
سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم که گفت _ چرا این همه مدت منتظرم نگه داشتی
سرم رو بلند کردمو با تعجب گفتم
_ آقای مهندس سر هم فکر کنم یک ماه هم نشد که نتونستم به سایت سر بزنم
نگاهش روی موهام نشستو تا روی سینه ام پایین آمد
_ منظورم سایت نبود
کاش دوباره مثل قبل به در و دیوار خیره میشد ..دست و پام رو گم کرده بودم.به سختی زبان باز کرد مو گفتم
_ راستش متوجه ای منظورتون نشدم
نگاهش روی صورتم چرخید و گفت
_ هیچی مهم نیست .نظرت چیه ؟
_ درباره ی چی ؟!
برای اولین بار لبخندش رو دیدم .ولی خیلی زود جدی شد و گفت
_ من برای چی اینجام
بی پرده و صریح در جوابش گفتم
_ نمی دونم
دستانش رو روی سینه اش قلاب کرد و گفت
_ باشه بهت میگم....ما اینجا هستیم که درباره ای ازدواج و زندگی آینده مون با هم صحبت کنیم .
https://t.me/+oshuAe_3Pc80NjE0
https://t.me/+oshuAe_3Pc80NjE0
12200
Repost from N/a
_یا عقدش می کنند و امشب باخودشون میبرنش یا با بنزین همین جا آتیشش میزنم.
با این حرفهای بابا، خودکشی و فرار تنها راههایی بود که به ذهنم میرسید.
صدای همهمه از بیرون اومد. در باز شد و زیبا خانم با صورت تویهم وارد شد.
_ پاشو دخترم.
دستم رو گرفت و بلندم کرد. چادر سفیدی که روی دستش بود رو روی سرم انداخت.
با چشمایی پر اشک گفت:
_ تو رو عروس خودم میدونستم، به مرتضی قول داده بودم به محض تموم شدن درستون بیایم.
اشکاش ریخت و گفت:
_ امروز دل من و پسرمم شکسته.
با بغض خجالت چشم دزدیدم منو به آغوش کشید و تکرار کرد:
_ عروسم نشدی اما همیشه دخترمی...
همراه زیبا خانم بیرون رفتم و نگاه شرم زدهام رو به زمین دوختم.
هنوز همه سر پا بودند جز بابا و حاج آقایی که روی مبلهای تک نفره نشسته بودند.
زیبا خانم منو به طرف مبل دو نفره برد و کنارم ایستاد، وقتی یزدان کنارم ایستاد زیبا خانم کنار رفت.
متوجه شدم یزدان لباساش رو هم عوض کرده و بوی همون عطری که من براش خریده بودم رو میداد.
با پلک زدنم اشکم چکید.
صورت همه از ناراحتی توی هم بود، مادر یزدان حتی آروم اشک میریخت و اشکاش رو با دستمال از روی صورتش پاک میکرد.
بابا بیتحمل رو به عاقد گفت:
_ بخون آقا.
عاقد ذکری زیر لب گفت و شروع به گفتن چند آیه، بعد هم خطبه عقد کرد، با هر کلمهاش یک قطره اشک میریختم.
برعکس همیشه که توی هپروت میرفتم مغزم هوشیار هوشیار بود و ریز به ریز حرکات و رفتارهای بقیه رو آنالیز میکرد.
وقتی به مهریه رسید، عاقد نگاهی به جمع انداخت و تا یزدان خواست حرفی بزنه بابا گفت:
_ مهریه نمیخواد.
صورتم دچار لرزش عصبی شده بود، یزدان رو به عاقد گفت:
_ داره، هرچی خود آیه بخواد.
صدای پوزخند بابا مثل یه خنجر روی روح و روانم بود.
توی اون لحظه فقط دوست داشتم همه چیز تموم بشه و دیگه نبینمش.
یزدان منتظر نگاهم میکرد تا مهریهام رو بگم. من فقط زمزم کردم:
_ مهریه نمیخوام.
یزدان با ناراحتی نگاهم میکرد و سنگینی غم نگاهش هم دلم رو به درد میآورد.
توی اون لحظه حتی از یزدان هم بدم میاومد، چرا وقتی پدر خودم برام ناراحت نیست، اون هست.
با خوندن خطبه همون بار اول بله رو گفتم... نه قرار بود دنبال گل و گلاب برم، نه کسی رو داشتم که کنارم بایسته و اینا رو بگه...
ولی یزدان بعد از من چیزی نگفت و پوزخندی زد و باعث شد بابام عصبانی بشه و سمتمون خیز برداره ....
_آبرومو میبرید، زندهتون نمیگذارم.... با بنزین آتیشتون میزنم....
https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk
https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk
https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk
باباهه از طریق خواهر ناتنیه آیه، آیه رو با یزدان گیر میندازه، مجبورشون می کنه عقد کنند ولی خبر نداره یزدان برای انتقام اومده که...
15400
Repost from N/a
به همین سادگی بیژن متأهل شد و سمرا پانــــزده ساله شوهردار!در خانه را که باز کردند، بابک به استقبال آمد. انگار امید داشت که اجازه دهند سمرا به خانهی خود برگردد. با دیدن سمرا میان پدر ومادرش و چهرهی برزخی بیژن، مبهوت گفت: "واقعا تمام شد؟! عقدشون کردند؟" بیژن تنهای محکم به برادرش زد و فریاد زد: "آره!.... آره تموم شد. به همین سادگی دختر روستایی شون رو انداختن بهمون و ما هم مثل بز ایستادیم و نگاه کردیم." جمشید اخطارگونه گفت: "بیژن!..... مواظب حرف زدنت باش!" بیژن تازه انگار به عمق ماجرا پی برده بود؛ داد زد: "دیگه چرا؟ دیگه چرا خفه بشم؟ مگه برا داد کشیدن هم میان میکشنمون؟.... دیروز تا حالا منتظرم شاید یه فکری کنی. یه شکایتی، یه پلیسی! چیکار کردین؟ هان! آسونترین راه رو انتخاب کردین. عقدش کن تمام." متانت خانم با عصبانیت جواب داد: "آقا بیژن! هرکی خربزه میخوره پا لرزشم میشینه! وقتی صدبار گفتم گرد این دختر نچرخ گوش دادی؟ حالا بکش! یاد بگیر هر کارت عواقب داره. یاد بگیر که دنیا باری و به هرجهت نیست. این درس عبرتی میشه برات که برای هر کاری خوب جوانبش رو در نظر بگیری. برای تو هم بد نشد، نه چک زدی و نه چونه یه دختر ترگل و ورگل اومده تو بغلت. از چی شاکی هستی نمی دونم!" «مامانی» که با کلافگی گفت حاکی از قبول داشتن حرفهای مادرش بود. بیاهمیت به سمرا که اکنون اسم زنش را یدک می کشید، به اتاقش رفت. بیژن غریبهای شده بود که انگار اولین بار بود می دیدش. از آن پسری که با لبخند و چشمک و حرفهای عاشقانه دلش را برده بود، اثری نبود. همه چیز به مثابه یک کابوس بود که انگار تهش بیداری نبود. کشدار و بی پایان. از شهر که خارج و وارد آزاد راه شدند، قلب سمرا مچاله شد. به شکل ملموسی باورش شد که از شهر و دیارش خارج شده است. قطرههای اشک راه خودشان را پیدا کردند و چکیدند. https://t.me/+jDeOLHeDAN81Mzc0 بیژن با صدای آرامی که سعی داشت به گوش دخترک نرسد، ولی می رسید، گفت: "مامان!..... حالا چی میشه؟" مادرش برگشت و نگاهش کرد: "چی؟ چی میشه؟" "اَه!... مامان! این وضع،..... این دختر! به فامیل چی بگیم؟! مضحکهی خاص و عام میشیم. نمیگن با این هم ادعا رفتن چشم بازار رو کور کردن با این عروس آوردنشون." "فعلا نباید حرفی از عروس بزنیم. تا جایی هم که امکان داره از فامیل بپوشونیم تا یه کم روبهراه بشه." "منظورت سر و صورتشه؟" "بچهای؟ سر و صورتش که نهایت یکی دو هفتهای خوب میشه. منظورم حرف زدن و رفتارشه. لهجهی شدیدشه! بیژن! اینجوری نمیتونیم نشون فامیل بدیمش. باید خوب باهاش کار کنیم. چه میدونم معلم بگیریم. خودمون غلطاش را تصحیح کنیم. یادش بدیم. خلاصه یه ملا لغتی سختگیر بشیم. شاید یه کم درست شد. درسش رو بخونه. بخوایم به عنوان عروس معرفیش کنیم، باید بگیم حداقل داره درس می خونه. نمیدونم بیژن یه سنگی انداختی توی چاه که از صدتا عاقل هم کاری بر نمیاد." "به خدا اگه میدونستم اینجور میشه! فکرشم نمیکردم مامان! من تازه سال چهارمم، سه سال دارم تا عمومی بگیرم و بعد برا تخصص. خودت میدونی چقدر برنامه داشتم برای آینده ام." "الانم چیزی عوض نشده. تو برنامههات رو اجرا میکنی. اینو مجبور میکنیم با تو کنار بیاد." سعی کرد لحن شوخی به حرفهایش بدهد: "تازه! کارت راحتتره. یه زن داری که میتونه خستگیات رو از بین ببره. همه جوره." بیژن از حمایت مادرش جسور شد. "میدونی که مامان، من بخوام کوهی برم یا پارتی، با هرکس که دوست داشتم میرم. گفته باشم!" "من حرفی ندارم. درکت میکنم. تو هنوز جوونی و زوده که بخوای پایبند تعهد و تأهل بشی! راحت باش. تو فقط به درست و آیندهت فکر کن، اینو بسپار به من." https://t.me/+jDeOLHeDAN81Mzc0 https://t.me/+jDeOLHeDAN81Mzc0 سمرا یه دختر چشم وگوش بسته ۱۵ از طایفه عربه که عاشق بیژن، دانشجوی پزشکی می شه که به خاطر کار پدرش یکی دو ترم با خانواده اومده اهواز و همسایهی سمرا هستند. بیژن برای سرگرمی با سمرا دوست میشه ولی سمرا عاشقشه. و وقتی خانواده سمرا موضوع رو می فهمن، پدرش حکم میکنه یا میکشنش یا باید عقدش کنن... سمرا در حالی عروس بیژن میشه که نه پسره و نه خانوادهش از این وصلت راضی نبودن....
❤ 1
52400
Repost from N/a
#پارت_301
#پارت_VIP🍃🌺
-دراز بکش رو یونیت!
نگاهم را از پشت به بازوهایش که نزدیک بود فرم پزشکی اش را جر بدهد دوختم.
-درد داره؟
نیم نگاهی به من انداخت و از کشو آمپول را در آورد!
-بی حسی می زنم.
به یونیت دندانپرشکی شبیه هیولایی که قصد بلعیدنم را دارد نگاه کردم.
اگر همین حالا فرار می کردم چه می شد؟
-تو هم قراره دندونتو بکشی بدی آقا موشه؟
با پاهای آویزان از یونیت نگاه متعجبم چسبید به دخترک کوچولویی که جلوی در ایستاده بود.
با دیدن نگاهم خندید و جلو آمد
-نترس عمو دکتر خیلی مهربونه!
عمو دکتر جذابش بم و مردانه خندید:
-مرسی که تبلیغمو می کنی آریانا.
بعد هم با آمپول به سمتم آمد و دست روی شانه ام گذاشت.
-پاهاتو دراز کن سرتو بچسبون کامل... خوبه!
دهنتو باز کن!
چراغ را تنظیم کرد و بعد خم شد رویم... عطر تلخش زیر بینی ام زد و همین که امپول را نزدیک کرد سرم کج کردم و با ترس مچ دستش را چسبیدم
-نه نمی خوام... قرص بده خوب شه آمپول نه!
با اخمی غلیظ نگاهم کرد و چانه ام را آرام گرفت و برگرداند.
-سرماخوردگی نیست که با آمپول خوب شه، باز کن دهنتو مهتاب!
لب برچیدم و مانند بچه ها التماسش کردم... در حالی که مچ درشتش را چسبیده بودم
-تو رو خدا... آیهاااان؟
نگاهش از ان فاصله سر خورد روی لب های آویزانم و سیبک گلویش تکانی خورد
بی رحم اما دستم را پایین اورد
-اونجوری مثل گربه نگام نکن بچه، باید درست کنی دندونتو امروز! آریانا میتونی دستشو نگه داری من آمپولشو بزنم؟
دختر کوچولو جلو آمد و روی سکوی کناز یونیت ایستاد. با دستان کوچولویش دستانم را گرفت و رو به آیهان چشمکی زد!
-من دارمش، تو بزن عمو دکتر قهرمانم!
آیهان آرام چانه ام را لمس کرد، انگشت شستش را که روی لبم کشید حس کردم هری دلم ریخت و دهانم را خود به خود باز کردم
لبخند محوی زد
-دخترخوب!
آمپولم را زد و بعد عقب کشید
-بی حسی اثر کنه شروع می کنم.
دست یخ شده ام که توسط آریانا رها شد نگاهش کرد
سرش را به من نزدیک کرد و لبخند دندانی ای زد
-چقدر چشمات درشت و خوشگلن... تو سرندپیتی هستی؟
گیج نگاهش کردم که انگشتش را جلو آورد و آرام توی لپم فرو کرد
-هیععع... چقدر لــپپپپ!
آیهان آمد و بالای سرم ایستاد... او هم خیره به لپ هایم بود!
-لپاش گاز زدنی ان مگه نه؟
نفسم در سینه حبس شد و آریانا بیخ گوشم خندید و بعد با چیزی که گفت حس کردم قلبم یک ضربان را جا انداخت
-عمو دکتر سرندپیتی همونی نیست که عکسش تو گوشیت بود و اون روز داشتی نگاش می کردی؟
نگاه خیره ی آیهان را حس کردم و دخترک بی توجه ادامه داد
-تازه داشتی قربون صدقش هم می رفتی...
گفتی قربون اون لبخند موشیت بشم من!
https://t.me/+ZiOJ2rbaSwsyYjFk
عشق یه آقای دکتر جذاب و هیکلی به دخترکوچولوی هاتی که ۱۰ سال از خودش کوچکتره و پیش مادربزرگش زندگی می کنه!
این رمان یه عاشقانه های داغی داره که اصلا من از همین الان غش کردم براشششش🥹🔥😍
اگه از رمانایی که پسر و دخترش فاصله ی سنی زیاد دارن خوشتون میاد جاتون اینجا خالیه👇🤤
https://t.me/+ZiOJ2rbaSwsyYjFk
❤ 2
1 00400
Repost from N/a
Photo unavailable
من مهرنازم
چون دختر یک نظامی معروف تو شهرمون بودم نمیتوانستم اونجوری که خودم میخوام لباس بپوشمو بگردم !
خواستگارهام هم همشون شبیه بابام مذهبی بودند ....
وقتی به خاطر دانشگاه از خانواده دور شدم تازه تونستم اونجوری که می خوام باشم!
لباس باز میپوشیدم و موهام باز بود و شالم همیشه روی گردنم افتاده بود
اگر کسی منو می دید، باورش نمیشد که من دختر جناب سرهنگ باشم!
کار نیمه وقتی هم در همان شهر پیدا کردم و منشی یک شرکت بزرگی بودم
رئیسم هم از آن آدمهای مذهبی کله گنده بود
وقتی برای تعطیلات به خونه برگشته بودم
پای خواستگار سمجم که من هرگز ندیده بودمش به خونمون کشیده شد!
اون شب وقتی مهمانها وارد خونه شدند با دیدن رئیس شرکتم به عنوان داماد بالای مجلس نشسته بود شوکه شدم
باورم نمیشد خواستگاری که سالها منتظر جواب مثبت من بود همان رئیس مذهبی و کله گنده شرکتی بود که توش کار میکردم!
https://t.me/+oshuAe_3Pc80NjE0
https://t.me/+oshuAe_3Pc80NjE0
79100
Repost from N/a
-دلمو به چند شب فروختی؟
دلم میخواست تو صورت مردونه و جذابش خیره بشم و تهریشش رو لمس کنم و بگم چطور دلت اومد با زن دیگهای نامزد کنی...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
صدای مردانه و دلنشینش تو گوشم پیچید وقتی صدام میزد و قلبم تندتر میتپید:
_ آیه؟
اولش فکر کردم خیالتی شدم اما وقتی چرخیدم دیدم خودشه...!قامت بلند و پاهای کشیدهاش که رو موتور نشسته بود...
تهريشش بلند تر شده بود و صورتش آشفته تر و موهاش رو پیشونیش پریشان شده بود.
سرجام ایستادم ، یزدان از روی موتوری که نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.بغض تو گلوم نشست.اخمهاش در هم شد و گفت :
_این وقت شب اینجا چه غلطی میکنی؟
اخم کردم با لحن بیادبانهای مثل خودش گفتم:
-به تو چه! به تو هم باید جواب پس بدم...کی منی که بهت جواب پس بدم !
چرخیدم و به راهم ادامه دادم.صدای قدمهاش پشت سرم شنیدم و غرشش که از خشم از گلوش خارج شد :
_صبر کن ببینم...آیه؟!
نباید بهش توجه میکردم.نباید باز خام میشدم اون لعنتی تموم مدت بازیم داده بود !بوسههاش بغلاش همش دروغ بود...!
بغض ته گلوم پیچید و سرعت قدمهامو تندتر کردم.
_هی دختره خوشگل ...
اخم کردم و جوابش رو ندادم.
_شماره بدم پاره کنی...؟
گفت و مَردونه و جَذاب خندید.داشت مثل همیشه سر به سرم میذاشت.مثل روزی که تَبدار زیر گوشم تو خیابون گفته بود :
-لبو بده ببینم !
و من با گونههای سُرخ گفته بودم:
-زشته دیوونه تو خِیابونیم !
بلند خندیده بود:
-یعنی بریم خونه تمومه ؟!
با مشت به سینهاش کوبیده بودم و او بلندتر خندیده بود.خاطرات ولم نمی کرد.
با موتور آروم آروم دنبالم اومد، جلوتر اومد و حالا کنارم میاومد.
_خانوم ؟ هی خانوم؟ یه نگاه بنداز شاید خوشت اومد و مُشتری شدی...!بوسه و بغل شبی چنده ؟!
با اونم همین جوری شوخی می کرد.همین جوری دلبری میکرد.سعی کردم لحنم جدی باشه:
_دست از سرم بردار لعنتی ...
برخلاف انتظار لبخند روی لبش بزرگتر شد:
_ چه دختر مودب و نازی...میشه من شما رو بخورم !
وایستادم با چشمای گرد نگاهش کردم. چی با خودش فکر می کنه، نامزد داره و اینجور رفتار میکنه....خواهرش گفت امشب قراره بله برون داره دخترهام بله رو داده...!اون وقت افتاده دنبال من...!
تکیه به موتورش عاشقانه و خُمار تماشام کرد.یعنی خدایا با این نگاه عاشقانه قراره با دختر دیگهای ازدواج کنه.گُرگِرفته زمزمه کردم:
_خیلی بیتربیتی
_ما فقط عاشقیم همین !
خواستم از پیاده روی برم که سریع از موتورش پایین پرید و تُندی سرراهم شد.
_چیکارکنیم تا این خانم خوشگله با ما آشتی کنه؟
حسی شبیه غم روی دلم سنگینی کرد من دیگه این مرد و توجههاش نداشتم وقتی پای کسی دیگه ای در میون بود.چشمهایم خیسمو دزدیدم و اخم کردم:
-فقط ولم کن !
_چرا اخمات توهمه قربونت برم !ازم دلخوری ؟!
نگاهم تندی دزدیدم که چشمهاش روی لبام مکث کرد :
-نه !
-پس چرا لبهای لاکردارت میلرزه و بغصیه ؟!
فقط نگاش میکردم که به سینهاش زد و ادامه داد:
-خاطر لامصبت خیلی عزیزه که این همه برات وقت گذاشتم... این روزا همه در به در دنبال منن!
_نمیخوام از افتخارات به درد نخورت بگی ؟
خندید و زیرلب غرغر کرد :
-پدرسوخته...
دَستم رو کشید مُحکم به سینهاش برخورد کردم و جیغ خفهای کشیدم سرش لای موهام برد و خشدار گفت:
-دلم تنگ شده لامصب...
صدایی توی سرم گفت:نه نامزد داره.تو خونه خراب کن نیستی حتی اگر عاشقش باشی !
صداها تو سرم با کشیده شدن دستم توسط یزدان ساکت شد، پیرمردی از کنارمون رد شد رو به یزدان گفت:خجالت نمیکشی دختر مردم این وقت شب...لا اله الله ...شما ممکلت خراب کردید ول کن دختر مردمو...!
با مالکیت شیرینی تنم رو تو آغوش پهن و بازوهای درشتش چلوند و خشدار گفت :
_حاجی دیگه دختر مردم نیست که... قراره زنم بشه...خانم خونهم...امشب بله برونمونه...
مات شدم.چی گفت ؟!امشب بله بردنمونه...!یعنی...؟!
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
❌❌❌
همه چیز از یه دختر ریزهمیزه شروع شد...از اون خنگا ولی سادههاش...از اونا که واسه دوستیم زیادی حیفن اما چی شد که یزدان ریس هلدینگ باشگاه بدنسازی یه شب برهنه وقتی حواسش نبود اونو تو رختکن دید وهوش و حواس آقا یزدانمونو برد و اون قسم خورد که باید زیرتنش بکشونتش...
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
❤ 1
62000
Repost from N/a
"تــــو همهی چیزی هستی که از دنیا طلب دارم."چقدر زمزمههای عاشقانهاش در گوشش زیبا مینشست. قلبش مملو از احساس شد. احساس خواسته شدن و دوست داشتنی بودن. احساسی که برای اولین بار بود که حس میکرد. اولین بار بود مردی کنار گوشش زمزمه عاشقانه سر میداد. اولین بار بود که حس میکرد ماه کوچک روی زمین است. درسته برای انتقام آمده بود، اما پیدا کردن نیمه گمشده که هر روز اتفاق نمیافتاد. پس میتوانست کنار اهدافش به عشقش هم برسد. عشق شیرینی که فقط در داستانها خوانده بود. همان که از چشمها حرف دل را بفهمد. https://t.me/+0hQWtQlI8QUzYmNk https://t.me/+0hQWtQlI8QUzYmNk چند ضربه به در زد و در را باز کرد "نیلوفر جون!" حرف در دهانش ماسید. چشمهایش دید و مغزش ارور داد. این مرد که با کراوات شل شده و یقه باز نیلوفر را کنار پایش نشانده، همان نامردی بود که دیشب کنار گوشش نجوای عاشقانه سر داد. همانی که فکر میکرد نیمه گمشدهاش است....! همان مردی که فکر کرد از میان رمانهای عاشقانه آمده. همان شهزاده زرینکمر سوار بر اسب سفید بود و برای خوشبخت کردن او پیدا شده بود. اما انگار همش خواب شیرین بود. "ماهک هرچی هست بذار بعدا. وقت ندارم." بیحس و بیجان در را بست. خود را کشانکشان تا اتاقش برد. تنش روی صندلی آوار شد. باید باور میکرد که عشق قصه است و در دنیای واقعی عشقی وجود ندارد. باید میفهمید اگر عشق رؤیا نبود که این همه برایش داستانسرایی نمیکردند. سهم او از این دنیا فقط انتقام بود و بس! انتقام حامدی که همین افعی باعث مرگش شده بود.... شاید لازم بود افعی را بخورد و اژدها شود! https://t.me/+0hQWtQlI8QUzYmNk https://t.me/+0hQWtQlI8QUzYmNk
❤ 1
98100
Repost from N/a
- این دختر الان تو سن بلوغه که تو چپ و راست برمیگردی میگی زشته ، دو صباح دیگه که بزرگتر بشه این جوشا میره ، پرز صورتشو برمیداره ، مثل ماه میشه !
شیرین میگفت...
و بامداد اما این حرف ها حالیاش نمیشد
حینی که داشت کرواتش را می بست نیشخندی میزند
- یعنی تو توقع داری من از زندگیم کارم بزنم ، بشینم اینجا ببینم کی خانم جوش صورتش خوب میشه و بند میندازه سیبیلاشو برداره که بگیرمش؟ ول کن مادر من ، بچه برادرتو میخوای به زور بهم غالب کنی ، تبلیغ چیشو میکنی؟
من مگه خرم دختری رو بگیرم که ازش خوشم نمیاد
تلفن همراه و سوئیچ اتومبیلش را برمیدارد و ادامه میدهد
- من این دختره پای سفره میاد اشتهام کور میشه ، یه لقمه غذا از گلوم پایین نمیره ، بعد تو گیر دادی بیا عقدش کن.؟
داشت از رها میگفت...
دختری که میان در نیمه باز مانده اتاق ایستاده بود و صحبت های مادر و پسر را می شنید...
بامداد هم متوجه حضورش شده بود که با بدجنسی ادامه میدهد
- اینو به من نمیتونی بندازی ، مگر اینکه پسر اون اصغر سگ سیبیل بیاد بگیرتش ، کفتر بازه یارو ...کچلم هست ...در و تخته با هم جورن ...این قیافه داغون اونم داغون ...
شیرین کفری می غرد
- خدا لعنتت نکنه بچه نمیخوایش نخواه ، این چه طرز حرف زدنه؟
زهرخندی میزند
- دروغ میگم مگه؟
برو مادر من ، برو یه ور دیگه واسه یتیم داداشت شوهر پیدا کن ...هی گفتی حرف دارم باهات همین بود؟
مکثی میکند
بلیط پرواز و مدارکش را برمیدارد
- میخواستی قبل رفتن بحث این دختره رو بکشی وسط که شاید قید رفتن رو بخاطر این بزنم و بمونم؟
بوسه ای به سر مادرش میزند
- شاید یه در و داف می آوردی پشیمون میشدم ، ولی این آخه؟
داشت دل میشکست..
با حرف هایش داشت بدجور قلب دخترکی که حتی انتظارش را نداشت روزی این حرف ها را از زبان او بشنود میشکست ....
رها خیال میکرد هر که تحقیرش کند
مسخره اش کند
بامداد اینکار را نمیکند
روی این مرد حساب دیگری باز کرده بود...
از پشت در سوی اتاقش می دود
حتی نمی ایستد از او خداحافظی کند..
بامداد هم برایش خداحافظی از آن دختر مهم نبود...
آدم حسابش نمی کرد
آن روز به فرودگاه رفته و از ایران رفته بود
* * *
پنج سال از رفتنش میگذشت
خبر داده بودند شیرین احوال خوشی ندارد ، قلبش بیمار شده است و برگردد
برگشته بود
پشت در عمارت بود که سید مرتضی در را برایش باز میکند
پا به داخل میگذارد
هنوز قدمی جلو نگذاشته که دخترکی جوان با کوله ای که به دوش انداخته بود سمت او و سید مرتضی می آید
- وای سید ماشین اومد؟
نگاه بامداد مبهوت چهره دخترک بود
نمی شناختش...
زیبا بود و ریز و میزه
گونه های سرخ و سفیدش جان میداد برای گاز گرفتن ..
اینجا چه میخواست؟
دوست خواهرش پناه بود؟
میتوانست از او شماره اش را بگیرد ها؟
سید در جواب آن دختر با خنده بگوید
- رسیده دخترم نگران نباش منتظرته ...
با رفتن دخترک
این بامداد است که رو به سید مرتضی میپرسد
- این کی بود حاجی؟
سید با تعجب نگاهش میکند
- نشناختی پسرم؟ رها خانم بود...دختر داییت...بایدم نشناسی بابا ، بزرگ شد این دختر ، الان واسه خودش خانم دکتری شده ، امشبم خواستگاریشه...داماد رو دیگه میشناسی بابا ...رفیق خودته ...شهاب...
https://t.me/+-m5vcamDkY4zNjc0
https://t.me/+-m5vcamDkY4zNjc0
https://t.me/+-m5vcamDkY4zNjc0
https://t.me/+-m5vcamDkY4zNjc0
https://t.me/+-m5vcamDkY4zNjc0
بشین خواستگاری رفیقتو ازش ببین بامدادخان😃👆
❤ 1
1 51900
Repost from N/a
_تو کجا؟!…ما فقط چهار تا صندلی رزرو کردیم!
رژ لب را نصفه نیمه کشیده بودم که خنده روی لبم خشک میشود…
لب هایم را میبندم…
علیرام وارد اتاق میشود:
_نه بابا من که گفتم پنج تا صندلی رزرو کن رهام قراره بیاد باهامون…
ساحره پشت چشمی نازک میکند:
_شنیدم،ولی گفتم که چهار تا صندلی خالی بیشتر نداره!
علیرام با تعجب نگاهش میکند:
_میگفتی واسه آزاد میخوای رزرو کنی خالی میکرد!
ساحره حرص میخورد:
_حالا این دختره ی دهاتیو نندازی دنبال باسنمون نمیتونی شام بخوری؟!…
از اتاق بیرون آمده بودم تا کمتر بشنوم و خورد شوم ولی ساحره انقدر بلند حرف میزد که مطمئن شود به گوشم صدایش میرسد:
_اصلا آزادم از این دختره خوشش نمیاد…کجا میخوای دنبالمون راش بندازی…یه شامه دیگه…میمونه تو خونه کوفت میکنه…جایی ام نداره بره که…همینجا همون جوجه و کباب و سفارش بده بیاد بخوره!
علیرام با مراعات می گوید:
_خب حالا…رها پرستار پناهه …هیزم تر نفروخته بهت که اینجوری حرف میزنی ساحره…بعدشم آزاد کجا گفته ازش بدش میاد؟!…
گوش تیز میکنم…این جمله واقعا قلبم را شکسته بود…
درست بود بی کس و کار بودم ولی قرار نبود مرد این خانه با زور تحملم کند…
اگر جوابش قانع کننده بود همین امشب میرفتم…حتی اگر از دوری از پناه میمردم هم برنمیگشتم دیگر…
_مگه ندیدی اون شب خودش گفت به رها نگید قراره تولد بگیریم واسه پناه…مثل پاپتیا تیپ میزنه نمیخوام به عنوان پرستار بچم معرفیش کنم…آبروریزیه…
قلبم له میشود…
عکسهای تولد پناه را دیده بودم…
همین یک هفته پیش جشن گرفته بودند و پس به خاطر این حرف آزاد مرا دعوت نکرده بودند!!!
از بغض در حال خفه شدن بودم…
به سرویس میروم و تمام آرایشم را میشویم…
هق هق هایم را در گلو خفه میکنم و بالاخره صدای آزاد و پناه توی سالن می پیچد…
_حاضرید؟!…بریم؟!…
صدای پاشنه های کفش ساحره زودتر از همه روی سالن به صدا در می آید:
_آره…آره…
پناه با لحن بچگانه میپرسد:
_لها کو؟!…
باز هم ساحره جواب میدهد:_نمیاد…بریم
همین و بعد خانه خالی میشودو سکوت و سکوت و سکوت…
از سرویس بیرون میروم…
مقصد اتاق و چمدانم است…
با گریه همه ی لباس ها را بار چمدان میکنم…
سیم کارتم را از گوشی بیرون میکشم و ان را خاموش میکنم…و در آخر یک نامه…
_ببخشید اگه لایق پرستاری از دختر شما نبودم و این مدت منو لباسای دهاتیمو تحمل کردید…دل کندن از پناه واسم سخته ولی اینکه میبینم به زور تحملم میکنید سخت تره…
نامه را روی میز میگذارم و از خانه بیرون میزنم…
اشک هایش مثل قندیل روی صورتم خشک میشود…هوا خیلی سرد بود…
زیاد دور نشده بودم که ماشین آزاد پیچ کوچه را می پیچد و با باز کردن در پارکینگ داخل میرود…
تنها بود!!!
کنجکاو بودم که ببینم واکنشش از نبودم چه خواهد بود؟!…
پشت در باز پارکینگ کمین میکنم…
آزاد را می بینم که چطور بعد از خواندن نامه و گشتن خانه بهم ریخته بود!!!
صدای’ مشترک مورد نظر خاموش می باشد هم توی خانه می پیچد…
به گوشی خاموشم نگاه میکنم…
بلاشک با من تماس میگرفت…
و بعد صدای علیرام:
_جانم آزاد؟!…
عصبی بود:_کدوم بی پدری این چرت و پرتا رو به رها گفته که رفته هان؟!…
_ساحره!!!بهش گفتم داری زیاده روی میکنی…زد دختره رو پوکوند…
_بهش بگو رها رو پیدا میکنی برمیگردونی ساحره وگرنه من میدونم و تو!!!
با تعجب نگاهش میکنم…
انقدر مهم بودم و خبر نداشتم!!!
حالا که به خیالشان رفته بودم باید میرفتم…
سمت چمدان برمیگردم و دسته ی آن را چنگ میزنم…
صدای بیرون آمدن آزاد را میشنوم و با سرعت تر میدوم…
ولی صدای بلند آزاد ، پاهایم را متوقف میکند:
انگار با تمام جانش …صدایم میزند:
_رها!!!
https://t.me/+1GHd4hFLTjtkZDM0
https://t.me/+1GHd4hFLTjtkZDM0
https://t.me/+1GHd4hFLTjtkZDM0
https://t.me/+1GHd4hFLTjtkZDM0
https://t.me/+1GHd4hFLTjtkZDM0
47100
Repost from N/a
- نباید به مو فرفریا بگید بَبَعی.
- بَبَعی!
- جناب توتونچی شما در حدی نیستید که منو اینجوری خطاب کنید!
- بَبَعی؟
- میگم نگید!
- نگم بَبَعی؟
با حالت گریه گفتم:
- نگو بَبَعی.
یه حلقه از موهای مشکی فر شدهم کشید که مثل فنر برگشت سرجاش.
با ذوق دوباره کشیدش و گفت:
- آخه انقدر بَبَعی. چطور نگم بَبَعی؟
- خوبه منم واسه چشات افعی صدات کنم؟
سرشو کج کرد و با نیشخند چشای زمرد وحشیش رو تو چشام براق کرد:
- دوست دارم افعی صدام کنی تا هرم غذاییمونو حفظ کنم!
گیج سر تکون دادم:
- هرم چیچی؟
روی میز شرکتش نشست. دستشو نوازش وار روی گونهم کشید:
- افعی چی میخوره؟
بی حواس گفتم:
- بَبَعی؟
تای ابرویی بالا انداخت با نیشخند جذابی گفت:
- تو چی هستی؟
مثل خنگا تکرار کردم:
- بَبَعی؟
به قهقهه افتاد:
- خوشم میاد قبول کردی بَبَعی هستی.
جیغ کشیدم و مشتی به سینش زدم:
- جاااوید. نگو اینجوری بهم.
نگاهش جدی شد دستمو محکم سمت خودش کشید و بی مقدمه لبمو به دندون کشید.
حتی نتونستم نفس بگیرم.
همون موقع تقه ای به در اتاق خورد و منشی وارد شد.
- هین... جناب رئیس دارید چکار...
جاوید خونسرد سر عقب کشید. لبشو توی دهنش کرد و با لذت چشم بست. از خجالت خشکم زده بود.
ولی اون پررو تر از این حرف ها خیلی ریلکس سمت منشی بخت برگشته چرخید:
- خانوم شمس شما اخراجی.
https://t.me/+dfessH3AppI1YTI0
https://t.me/+dfessH3AppI1YTI0
https://t.me/+dfessH3AppI1YTI0
https://t.me/+dfessH3AppI1YTI0
این جاوید رسماً دهنسرویسکنه اونقدری که کراشِ جذابیه😂😂🔥🔥
❤ 1
78800
Repost from N/a
خانم این درست نیست که این دوتا جوون بعداز سه ماه که جشن عروسی گرفتند و تو یه خونه دارن زندگی می کنند هنوز اتفاقی رابطه نداشتن ...مامان چشم غره ای به من رفت و من خواستم از کنار تلفن بلند بشم که دستم رو گرفت و کنار خودش نگه داشت _حتما پیگیری می کنم تهمینه خانم صدای تهمینه خانم باز اومد : _عاطفه خانم واقعا مشکلی هست که یاسمین جون اینجوری رفتار می کنه ؟ _مثلا چی ؟ _مثلا از پسر من خوشش نیاد یا ...یا خدایی نکرده ...چجوری بگم ؟ من من می کرد و تو تردید گفتن یا نگفتن مونده بود _یا مثلا قبل از ازدواج باکرگیش رو از دست داده و الان... خشم و چشم غره ی دوباره ی مامان همچون صاعقه رو تنم نشست _نه تهمینه خانم مطمئن باشید پیگیری می کنم ...من در جریانش نبودم _ببخشید که مزاحمتون شدم ...خودتون می دونید که من چقدر عروس گلم رو دوست دارم ...می خوام اگه مشکلی هست کمک کنیم تا برطرف بشه مامان چاپلوسانه تایید کرد و بعداز خوش و بش دوباره ای خداحافظی کرد تا زودتر به حساب من رسیدگی کنه ... https://t.me/+nOriCYhoHmw0ZGU8 رژلب قرمز رو روی لبم محکم کشیدم تا رنگ آتیشیش رو بیشتر نمایان کنه لباس خواب توری ای که روی خرید عروسی خریده بودیم پوشیدم و تو آینه به خودم نگاه کردم همونجور که حدس می زدم بالاخره صبرش به پایان رسید و این موضوع رو با مادرش در میون گذاشت اینکه بعداز سه ماه که از عروسی و همخونه شدنمون می گذشت و هنوز اجازه ی لمسم رو بهش نداده بودم برای خودم هم غیر قابل باور بود ... همسر متین و جنتلمن من به خواسته ام احترام گذاشته بود ...
ولی نمی دونست بزرگترین دلیل این نخواستن من قلبم بود ...! قلبی که در اختیار مرد دیگری بود و نمی تونست بپذیره که باهاش وارد رابطه بشه ... ولی امشب فرق داشت چون مادرم بهم یادآوری کرده بود که عشق قبلی من دیگه وجود نداره و من باید بپذیرم که همین مرد تا ابد همسر من باقی خواهد ماند... گفته بود پای آبروم در میونه و ممکنه بیخود و بی جهت اسمم لکه دار بشه ...هر چه بود منو وادار کرد که امشب خودم رو بزک کرده تو سینی بذارم و تقدیم همسرم بکنم ... صدای زنگ خونه اومد و به استقبالش رفتم به محض باز کردن در نگاه ناباورش تو صورتم دودو زد جلو اومد و با بستن در نگاه حیرانش بین چشمهام جابجا شد بزحمت لبخند زدم و او در آغوشم کشید ... دم عمیقی از گردنم کشید و عطر تنم رو به جون خرید ... -انگار امشب همون شبیه که قولش رو بهم دادی چشمهام رو از روی درد قلبم روی هم کوبیدم ...خدا رو شکر که صورتم رو ندید و اون اشکی که روی صورتم لغزیده بود رو متوجه نشد. https://t.me/+nOriCYhoHmw0ZGU8 https://t.me/+nOriCYhoHmw0ZGU8
دربند اثر جدید مریم بوذری❤️🔥❤ 3
1 42200
#رمان_قصه_اینجاست
#هاف
#پارت۱۳۴۹
سرم در گردنش بود و نفس هایم منظم.
نوازش هایش از سر گرفته شده بودند و بوسه هایش یک در میان بر سر و گردنم مینشستند.
از این که مقاومتش را شکسته بودم ، حس خوبی داشتم اما از طرفی از این سکوت و کمحرفی و جدی بودنی که چندان کمرنگ نشده بود عاصی شدم.
با زبان بدنش به ابراز محبتش میپرداخت.
هم دستانش مهر گذشته را داشتند و هم بوسه های پر رنگش.
اما...
کاش این قفل زبانش هم بشکند...
آب دهانم را قورت دادم:
میگم این معدم ناراحت میشه ها.
سرم را عقب بردم و نگاهش کردم:
ناز نازی نبودی عماد.
در چشمانش خیره شدم:
بیهوش شدی انگار عوضت کردن.
سکوتش دلم را خنجر میزد.
من که گفتم هوای معده رو دارم...
در چشمانش عمیق شدم.
حدسم را بر زبان آوردم:
قضیه فقط معده و دل و روده من نیست.... مگه نه.
بالاخره بعد از دقایقی که سکوت کرده بود صدایش را شنیدم:
هست.
_نیست.
سرم را دوباره در گودی گردنش هدایت کرد و چیزی نگفت.
آرام نگرفتم،
سر عقب کشیدم و گفتم:
گازت بگیرم تا بگی؟
_جای سالم پیدا کردی بگیر.
راست میگفت.
رد دندان هایم تقریبا همه جا بود.
_ چیکار کنم بگی؟
با دست هایش موهای روی صورتم را کنار زد:
استراحت بسه باید کمکم بریم پایین.
_جون من بگو.
کاش نگفته بودم.
چنان غضبناک نگاهم کرد که یخ کردم.
چنین چهرهای را فقط مواقع هیولا شدنش دیده بودم.
آنهم نه برای خودم...
در برابر دیگران...
صدایش از نرمی و ملایمت اندکی که به لحنش برگشته بود ، فاصله گرفت:
جونت مفته؟
دلخور پاسخ دادم:
_ وقتی اینجوری سکتم میدی لابد مفته.
🔥 باقی رمان رو میتونید بدون وقفه و کامل در کانال vip ، یکجا بخونید و اونجا هیچ تبلیغ و تبادلی هم نیست😉
جاهای حساس نزدیکه
نگید نگفتید 🧐
برای دریافت اشتراک به ادمین پیام بدید:
@tabhaaf
❤ 233💔 36👍 20🌚 7🔥 3
5 60400
Repost from N/a
Photo unavailable
+یادته منو مسخره میکردی؟!
سنگینی نگاهش را حس میکنم.
-من؟
سرم را بالا میآوردم. جان میکنم تابگویم
+آره بهم میگفتی موهات زشته!
زاوش بانگاهِ عجیبی به من خیره شده.انگار که توانایی خواندنِ تمامِ احساساتم را از دریچهی چشمهایم داشته باشد
+یهبارم اومدم تواتاقت که باهات دوست شم بهم گفتی من با تو دوست نمیشم!
بیحرف نگاهم میکند.
+یادته اون سال تولدت کامران برات یه ماشینِ خرید؟
زاوش سری تکان میدهد ومن نمیدانم چرا با بازگو کردنِ این خاطرات،کینهای از ارتفاعِ سینهام پایین میافتد
+اومدم بهت گفتم بده من باهاش بازی کنم گفتی من به بچههای کثیف اسباببازی نمیدم!
تلاشم را میکنم تااشک درچشمانم نباشد
+منم فرداش همهی ماشیناتو برداشتم
منتظرِ خندهاش میمانم،اما او،هنوز باهمان نگاهِ کنجکاوانه به من خیره شده.نمیدانم چرا هیچ واکنشی از خودش نشان نمیدهد.
بیتوجه به من،با لبخندِ غیرمعمول میگوید:
-من باید برم ونوس!
نگاهِ متعجب و بیحس شدهام را به او میدوزم.نمیخواست چیزی بگوید؟
به خودم که میآیم،میبینم من ماندهام ویک سوال:
چرا راجعبه گذشته با او صحبت کردم؟https://t.me/+o1uMFi49h99iN2Nk عالیه😍
95200
Repost from N/a
این روزها در فکر این بودم که با نطفه ای که درون بطنم جا گرفته چه کنم ؟!بهار گفته بود که برگشته و من تمام وجودم را ترس برداشته بود ، اگر میفهمید از او باردارم و مخفی کردم با من چه می کرد ، او شیطانی بود که به هیچ کس رحم نمی کرد! در فکر بودم و از گالری بیرون زدم ، هوا تاریک و سرد بود که با صدایی به عقب برگشتم. -وقتی برگشتی ایران فکر کردی نفهمیدم بارداری؟! ترسیده و وحشت زده به او که در تاریکی خیابان کنار موتورش ایستاده بود خیره شدم و در فکر فرار بودم که یک قدم به سمتم برداشت. - اومدم ببرمت ، تو رو با دخترم .. با ترس و تته پته قدمی به عقب برداشتم و نالیدم. - هر کس هر چی گفته دروغه ، بها دست از سرم بردار.. پوزخند گوشه ی لبش با نگاه تاریکش نوید دیگری میداد. - فکر میکنی برای من کاری داره که یه شب که خوابی بیام سراغت، وقتی چشم باز می کنی تو بغل من باشی ؟!! - من ، من نمیخوامت ، بچه ای هم در کار نیست .. - واقعا انقدر من رو ابله فرض کردی ؟بچه ی من و باردار باشی و بدون اینکه به من بگی برگردی ایران ؟! نزدیک شده بود ، موهایم را در مشتش گرفت و به سمت خودش بالا کشید ، قد تنومند و بدن قوی اش من را وادار به سکوت کرده بود . اشک از چشمانم پایین ریخت . - بزار برم لعنتی.. دم گوشم غرید . - هنوز دلتنگ طعم لباتم ، بری ؟ اونم وقتی از اینکه گذاشتم برگردی مثل سگ پشیمون بودم ؟! تو و این بچه مال منید. قدمی عقب برداشت و سوار موتورش شد و با لحنی خونسرد غرید. - منتظر باش عزیزم برای بردنتون میام .. تلو تلو خوران به دیوار تکیه زدم و اشک ریختم . باید فرار میکرد ؟! به کی پناه میبردم ؟ پشت سرش فریاد زدم ولی او بی توجه به ترس و ناله ی من رفت ،میدانستم برمی گردد ، وحشت تمام وجودم را گرفته بود و چاره ای نداشتم جز اینکه به پسرعمویش بنیامین بگویم... https://t.me/+zlfmMXttyiswZWNk https://t.me/+zlfmMXttyiswZWNk
67700
Repost from N/a
Photo unavailable
من بهارم…
دختری که مرگ مادر، جوانیام را ربود،
و پدری که زودتر از آنچه باید، به زنی دیگر دل بست…!
عشقی که روزی همه دنیایم بود، با وسوسهی پول فروخته شد...
و خاطرهای تلخ از روزهایی که بیش از حد به او اعتماد کردم، هنوز بر قلبم سایه افکنده است…
بازگشتهام به خانهی مادربزرگم...
جایی که رازهای این سالها منتظر روشن شدناند…!
تا بفهمم چرا شراکت پدر و داییام به هم خورد، و چرا پدرم اینقدر سریع از یاد مادر گذشت…
و اینجا، در کارگاه سرامیک همسایه، روزبه را میبینم…
روزبه مردیست که خودش طعم خیانت را چشیده،
اما مهربانی و صداقت من، قلبش را به لرزه انداخت، و نگاه صبورش، زخمهای مرا آرام آرام مرهم کرد…
گذشته هرگز آسان رها نمیکند…
عشقی که به پول فروخته شد، هنوز سایهاش بر زندگیام هست…
و من ماندهام میان درد دیروز و عشقی تازه که آرام آرام دل روزبه را میلرزاند…
این منم، بهار مجد!
دختری میان «گذشتن» و «ماندن»،
میان زخمهای کهنه و عشقی نو…!❤️🔥
https://t.me/+s6Hzmqkcyp5jN2Jk
https://t.me/+s6Hzmqkcyp5jN2Jk
https://t.me/+s6Hzmqkcyp5jN2Jk
❤ 1
61100
Repost from N/a
_الان رستوران بالا شهر قراره بریم، این دختره بلده چطوری غذا بخوره؟ من جلوی رفیقام آبرو دارم.
قلب حنا از تپش ایستاد و پشت در خشکش زد.
_نمی فهمم برای چی اینو دعوت کردی؟
اون سری توی تولد بیژن کم ابرومون رو برد با اون سر و تیپش؟
حنا صدای ترک خوردن قلبش را می شنید.مگر لباس هایش چه مشکلی داشت؟
همان هایی که با سلیقه ی خواهر فواد خریده بود؟ صدای فریماه از اتاق آمد:
-کی رو میگی؟
مردی دیگر با تمسخر و خنده جواب داد:
_دوست دختر جدیدش!
این صدای دوستش ماهان بود.
-کی تو این خونه همه چیزش مسخره ست؟ این دیگه شهرستانی هم نیست باور کن.
از ده کوره های پشت کوه اومده. در ماشین رو نمی تونست باز کنه !
چشمهای زیبای حنا در کسری از ثانیه خیس شد.
صدای خنده ی فریماه را شنید:
ـوای بیژن چقدر جلوی خنده ش رو گرفته بود اون شب.
دور هم جمع شده بودند و دخترک را مسخره می کردند. همین فریماه نبود که حنا را به سمت برادرش هل می داد؟
که می گفت فواد از او خوشش آمده فقط نمی تواند ابراز کند؟
حالا چرا داشت پا به پای همین برادر حنای بیچاره را مسخره می کرد؟
-هی بهش بی محلی می کنه نمی فهمه.
واقعا باید یه سرچی بکنم ببینم به دخترای شهرستانی چطور باید غیر مستقیم حالی کرد که نمی خوایشون.
_گفتم دور و بر این دخترهای آفتاب مهتاب ندیدهی شهرستانی نچرخ...
تازه رفتی انگشت گذاشتی رو این ؟ اینکه خواهرش اومده شده زن بابات؟
این چی داره مگه؟ اینم یکی لنگه ی همون اویزون بندال که منتظر ارث و میراث بابات بهش برسه.
پس فرداست که با آزمایش حاملگی بیاد و آویزونت بشه..
حنا با نفسی که در سینه حبس شده بود به جواب آزمایش داخل دستش نگاه کرد.
همین یک ساعت پیش گرفته بودش.
آمده بود خبر پدر شدنش را بدهد و اینطور کیش و مات شده بود!
فریماه خندید و با تمسخر گفت:
-اونم تو!! شرط میبندم حنا تا اسم بچه هم تو ذهنش رفته...اصلا دختره خیلی بیچارهست.
دری به تخته خورده یه دانشگاهی هم قبول شده حالا. فکر می کنه با ماتحت افتاده تو سطل عسل.
بچه مایه دار تور کرده. تو اون روشنک دافو ول کردی افتادی دنبال این؟ که چیه می خوای از زن بابا انتقام بگیری!
روشنک دیگر کی بود؟ از کی حرف میزدند؟ فواد با حنا چه کرده بود؟
در حالی که فکر میکرد دوستش دارد همه چیز یک بازی بود برای انتفام گرفتن ازش؟ از اویی که بیگناه ترین آدم این قصه بود؟
اشک از گوشهی چشمش چکید و
گوشش با بیچارگی دنبال صدای او گشت تا شاید بگوید این حرفها حقیقت ندارد و مزخرف است اما فواد با بیرحمی گفت:
_ آخر هم انتقامم رو می گیرم. هم از خودش هم اون خواهر بندالش که مامان منو دق داد.
به خیالش عاشقش شدم اما مگه مرده باشم که عاشق کسی مثل اون از قماش خواهر پتیاره ش بشم.
اینقدر ساده و بیدست و پاست که یه وقتایی حالمو به هم میزنه. تا الان هم کاری بهش نداشتم پررو شده.
حنا دستی به شکمش کشید و با بغض راه امده را برگشت.
https://t.me/+wEM_b2xnAWQ5NTFk
https://t.me/+wEM_b2xnAWQ5NTFk
چند سال بعد
بلندگوهای بیمارستان پیجش می کردند:
ـخانم دکتر ستوده به اورژانس.
حنا پا تند کرد به طرف اورژانس و پرده را کنار کشید.
-بیمار به هوشه خانم محمدی؟
فواد شوکه و مبهوت چشمهایش را باز کرد.درد سر و صورتش که فکر می کرد از همه طرف له و نابود شده از یادش رفته بود.
چقدر این صدا آشنا بود! این صدای آشنا متعلق به دختر کوچولوی خنگ روستایی که سالها پیش گولش زده بود، که نبود، بود؟
همانی که فقط یک جواب آزمایش مثبت برایش جا گذاشته و رفته بود. حنا کوچولوی شهرستانی بی دست و پا، وقتی که میرفت حامله بود...
نگاه حنا روی صورت آسیب دیدهی فواد بود با اینحال به چشم هایش نگاه نمی کرد.
خراش ها و بریدگی ها را بررسی می کرد .
حنا بود؟ واقعاً خودش بود؟
همانی که او برایش نقشه ها داشت اما آب شده و در زمین فرو رفته بود و بعد از رفتنش انگار زندگی نکرده بود...
با صدای خفهای صدایش زد:
-حنا...
حنا پلک چشم چپش را گرفت و بالا کشید. درد تا مغزش رفت. نور را انداخت در چشم:
ـصورتش پر از خرده شیشه ست.
خونسرد گوشی پزشکی را از دور گردنش باز کرد و رو به پرستار دستور داد:
-بفرستید سیتی اسکن.
-عکساشو خودتون میبینید؟
_دکتر ابوذری میان. شیفت من تمام شده.
فواد می خواست به دردش غلبه کند و دوباره صدایش بزند اما صدای زنگ موبایل حنا میانشان افتاد:
ـجانم مامان؟آره مامان دارم میام. تا صد بشماری مامانی پیشته.
حنا مقابل چشمان فراخ شده از حیرت فواد رو به پرستار کرد:
_به دکتر هوشیار بگید من رفتم خونه و خودم کیک رو سر راه میگیرم برای تولد سام.
سام؟
منظورش از سام بچهی خودشان بود؟
حنا مادر شده بود؟
و او... تمام این سالها در به در دنبالش گشته بود...
https://t.me/+wEM_b2xnAWQ5NTFk
https://t.me/+wEM_b2xnAWQ5NTFk
❤ 3
95200
