آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
Відкрити в Telegram
کانال رسمی عادلهحسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم، آنتیک، شاهبیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
Показати більше2025 рік у цифрах

21 893
Підписники
-1024 години
+587 днів
Немає даних30 день
Архів дописів
Repost from N/a
دستانش از سرما میلرزند و جنین کوچکش بیقراری میکند. دست روی شکمش میگذارد.
-آروم باش مامانم. داریم میریم پیش بابایی!
پایش را به سختی روی برفها میگذارد و خودش را مقابل برج بلند روبهرویش میرساند. نگاهی به ساختمان بلند و لوکس میکند و با لبخندی کم جان با جنینش حرف میزند.
-مطمئنم بابات وقتی ما رو ببینه خیلی خوشحال میشه. اون مثل بابابزرگ نیست که ما رو از خونهش بیرون کنه. نگران نباش مامانی چیزی نمونده که بعد چند روز غذا بخوریم. بابات تا الانم نمیدونست تو اومدی تو زندگیمون وگرنه هیچ وقت ما رو ول نمیکرد و میومد دنبالمون.
با این حرفها به خودش و جنین کوچکش دلداری میدهد و خودش را پشت در خانه میرساند. میشنود از داخل صداهایی میآید. صدایی مانند جشن و پایکوبی.
در میزند و با باز شدن در، قامت بلند و چهارشانهی آمین در چهارچوب پدیدار میشود.
-آمین؟
پر بغض صدایش میزند اما با اخم آمین و صدای بلندش شوکه میشود.
-تو که باز پیدات شد! تو چقدر سیریشی دختر؟ من به خانوادهت لوت دادم که دیگه اینورا پیدات نشه! باز تو پاشدی اومدی اینجا؟ چی میخوای از زندگی من آخه آیه؟
آیه خشکش میزند. جواب سونوگرافی درون دستانش میماند و امین بی رحمانه باز هم به تن بی جان و گشنهی او میتازد.
-با بچهها شرط بسته بودم سر پا دادنت. نمیدونستم اینقدر ساده و احمقی که با چهار تا حرف خام میشی و تا تختمم میای! و بدتر از اون نمیدونستم همچنین بیلول و زشتی البته برای تو که بد نشد! راحتتر میتونی به هرزگیت برسی! اما فکر اینکه منو با یه رابطه پا بند کنی از سرت بنداز بیرون دختر شهرستونی!
جای کتکهای پدرش درد میگیرند و قلبش تیر میکشد. او برای آمین فقط یک بازیچه بود؟ او و فرزند بیگناهش؟
از سر و صدای آمین دوستانش که در خانه بودند بیرون میایند و او به توهین و تحقیرهایش ادامه میدهد.
-من نمیتونم با تو باشم چون همه چی یه بازی بود. یه نگاه به خودت و من بنداز؟ کجامون به هم دیگه میخوره؟ چطور باورت شد مردی مثل من میتونه تو رو دوست داشته باشه؟ اونم کسی که همه دخترها براش له له میزنن! میخواستم بدونم زیر اون چادر سیاهی که دورت پیچیدی چی داری اما همچین مالی هم نبودی! زود دلمو زدی... حالا هم از اینجا برو تا زنگ نزدم اون بابای گیرت بیاد و بازم بگیرتت زیر مشت و لگد.
آیه وسط راهرو خشکش میزند. انگار یک لگن آب یخ رویش پاشیده باشند. نفسش میرود از حرفهای آمین... چطور میتوانست اینقدر وقیح باشد؟... خدای من... آیه عاشقش بودم و او...
-من ... آمین ...من
اما امین اجازه نمیدهد. با عصبانیت داد میکشد و نمیداند روزی چهرهی آن لحظهی آیه عذاب سالهایش بی خبریاش خواهد شد.
-برو دیگه اه! چی میخوای از جون من با اون قیافهت؟ کم زشت بودی باباتم کتکت زده بدتر شدی.
میگوید و با خندهی بلند دوستانش داخل میرود و در را به روی آیهی بیچاره میبندد. برگهی سونوگرافی از میان مشت آیه روی زمین میافتد..
آیه میرود و آمین نمیداند برگهی سونوگرافیای که پشت در افتاده......
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
Repost from N/a
_خیلی تغییر کردی پسر! باورم نشد خودتی وقتی دیشب عکستو دیدم.
مقابل نگاه خیرهی او انگشت سبابهاش را روی چانهاش گذاشت. از سمت چپ دور داد و از بالای لب گذشت و در نقطهی شروع متوقف شد:
_پروفسور شدی!
ابرو بالا انداخت و با گردنی کج گفت:
_پارسال خیلی گوگولی بودی. یه پسر خوشگل و بامزه!...
میان اخم مرد مقابلش خندید و ادامه داد:
_حالا یه جوری شدی آدم ازت میترسه.
مهیار پوزخند زد و او با خندهای که به فروخوردگی یک خشم و کینهی نه چندان کهنه میرسید گفت:
_حق داری البته. اونموقع یه پسر مجردِ تک و تنها بودی اما حالا یه مرد متأهلی که بابا هم هست...
پوزخند زد:
_خیلی عجول بودی انگاری. مهلت ندادی یه ماه بگذره.
مهیار گیج و منگ میزد. انگار چیزی از حرفها نمیفهمید. انگار او داشت در مورد غریبهای ناشناس حرف میزد.
_ خوشگل و بانمکه!
مهیار پلک زد و دخترک با پوزخند گفت:
_کپ مادرشه دخترت. فقط چشاش رنگ چشای توئه.
مهیار تکیه داد و حرفی نزد. ترجیح میداد چیزی نگوید. بر اساس اصل حرف، حرف میآورد دلش نمیخواست حرفی بزند که حرفهایش امتداد پیدا کند.
کجای زندگیاش نرمال بود و مثل همهی آدمها پیش رفته بود که اینجایش باشد.
حالا بعد از چهارده ماه تازه میفهمید ثمرهی خشم و دیوانگیاش دختری است که او نه دیده بودش و نه اسمش را میدانست و نه میدانست چند وقتش است.
دخترک حینی که دستش را میچرخاند توی کیفش گفت:
_پریروز خونهتون بودم.
موبایلش را بیرون کشید و با انگشت روی صفحهاش زد. خیره به صفحه همانطور که تندتند ضربه میزد روی موبایل گفت:
_زنت نبود. دانشگاه بود، ولی دخترت پیش زندایی بود. دایی هم هنوز من بودم رسید...
به مهیار نگاه کرد:
_دایی هنوز باهام سرسنگینه...
چانه بالا انداخت:
_مهم نیست. دایی همیشه همینه. منم رو گنج بشینم ملتو آدم حساب نمیکنم...
با خندهای حرصی گفت:
_به قول مامانم فقط زن تو خرشانسه. دایی برای خودش و دخترش میمیره. کی فکر میکرد یه دختر بیکسوکار که اصل و نسبی هم نداره دل از دایی ببره؟
مهیار پلک زد. چرا ساکت نمیشد؟
باز ادامه داد:
_راسته واقعاً هنوز دخترتو ندیدی؟
موبایلش را تکان داد:
_واقعاً ندیدیش؟! نه؟! کسی چیزی نمیگه. مامان و بابات خوب بلدن جواب سربالا بدن به همه ولی به قول مامان ملت که خر نیستن...
با گردن کج و خندهای سرخوش پرسید:
_هستن؟
بلند شد و مقابل نگاه بیحالت مهیار جلو رفت. کنارش ایستاد و کمی به طرفش متمایل شد. موبایلش را مقابل او گرفت و با لحنی مضحک پرسید:
_میشناسیش آقامهیار؟
نفسش رفت. دخترک موطلایی با لپهایی سرخ و لبانی سرختر نگاهش میکرد. مثل عکسهایی بود که روی جلد مجلههای خانواده چاپ میکردند و زمانی مادرش مشتری پروپاقرصشان بود. با چشمانی تیره و براق. با نگاهی دلربا و دلبر. بلوز سفیدش پوست سفیدش را درخشانتر کرده بود.
لبهایش را برد میان دهانش و بعد از چهارده ماه تازه قلبش واکنشی غیرمعمول از تپیدن نشان داد. تندتند شروع کرد به تپیدن و او که موبایل را عقب کشید به یکباره ضربانش افت کرد و دردی عمیق از قلبش شروع شد و پخش شد میان تنش.
دختر آهسته و با تأنی برگشت و روی مبل نشست.
با بدجنسی پرسید:
_خوشگله، مگه نه؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
اگه میخواین یه داستان جذاب بخونین بزنین روی لینک و وارد کانال بشین. قول میدم یه نفس بخونیدش. 😍❤️🔥👇👇
https://t.me/+QA3FAdO_1pQzMWE0
https://t.me/+QA3FAdO_1pQzMWE0
https://t.me/+QA3FAdO_1pQzMWE0
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.34 KB
Repost from N/a
Фото недоступнеДивитись в Telegram
جدالی خونین بین دو برادر...دو همخون 😱
یکی عاشق...دیگری متجاوز گر....جیغ زدم: _ ولم کن اردلان! از اتاق من گمشو بیرون. پوزخند زد و با نگاهی مملو از شهوت دست بند بازویم کرد و تن ظریف و شکننده ام را به دیوار کوبید: _ این همه سال همچین لعبتی بیخ گوشمون بوده؟!! وا بده دختر دایی! با انزجار آب دهانم را روی صورت وقیح او تف کردم: _ خجالت بکش عوضی! خرناسی کشید و کنار گوشم با لحن مشمئزکننده ای غرید: _راز! همین امشب یه کاری میکنم تا ابد به دست و پام بیوفتی. وحشیانه به جان تن و بدنم افتاد و پشت پلک های من چهره ی ارسلانی نقش بست که نمی دانست در نبود او؛ چطور برادر نامردش به من تجاوز کرد. تجاوزی که باردار شدم ...❌😱
از همان نوجوانی من و ارسلان عاشق هم بودیم اما یک شب برادرش اردلان همچون حیوانی درنده به جانم تنم افتاد و آن را به تاراج گرفت...❌😱https://t.me/+wu9jgUPPuHw0NDdk https://t.me/+wu9jgUPPuHw0NDdk یه شب… یه شبی که همه رفته بودن خونهی خاتون، اردلان اومد سراغم. نه بهعنوان پسرعمهام. نه بهعنوان کسی که ارسلان منو بهش سپرده بود. بهعنوان یه حیوون... اون شب، من با شناسنامهی سفید… اما نه با عشق، با درد
Repost from N/a
اگه دنبال یک عاشقانه قلم قوی که به ازدواج اجباری ختم بشه و مملوازلحظات پرهیجان وزیبا؛ بهتون قول میدم همین رمان وازخوندنش کاملالذت میبرید
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
_بدبخت فکر میکنه تو نوه ی تازه از فرنگ برگشته حاجی درشتی…داره واسه حاجی شیرین بازی درمیاره !… بیچاره نمیدونه به کاهدون زده!
سشوار را به برق میزند:
_حالا آقاجونو بگو فکر میکنه ، دست طرفو گرفته داره پله پله میبرتش تا ملاقات خدا…نمیدونه یارو ماتحتش همین الان تو دست شیطونه!
_اینقدر حرف نزن!
با پشت برس بر سرم میکوبد :
_خب نفهم…تو چرا اینقدر شل مغزی!؟…آخه خر چه داند قیمت نقل و نبات…به امام هشتم اگه تو فرق کامبیز سوپریو با اون بهشت برین بفهمی…
خدایا قربون حکمتت برم که همیشه سیب سرخو میدی دست چلاق!
_کتی خفه!
_مردم ، طرفشون یه دست و یه پا نداره ، دورش سیم خاردار میکشن ، دزدگیرم بهش وصل میکنن تا یه وقت پرِ چادر ننه آقای من به گوشه ی تنبون آقایی شون نماله!…اونوقت این کودک پنج ساله ی ما ، دوساعته داره زیر دوش آواز خر در چمن میخونه!
سرم کشیده میشود و چرتم را پاره میکند:
_بمیری ایشالله کتایون…موهامو سوزوندی!
سشوار را خاموش میکند و با کیف لوازم آرایش بر میگردد:
_گمشو ببینم…میخوام بگیرم بخوابم…آرایش چیه!!
از جا میپرد و با آن هیکل به طرفم خیز بر میدارد:
_تو غلط میکنی…میگم پسره دو ساعته نشسته منتظر توعه…چشمش کلاج شد از بس واسه دیدن توی نکبت راه کشید…زود باش …لباساتو تنت کن تا صداش کنم!
_کیو صدا کنی!؟
_کامبیز سوپریو!…خوب البرز و دیگه…میگم یه ساعته نشسته تا تو خبرت بری ببینت…زود باش برکت خدارو اینقدر منتظر نذار قهرش میگیره!
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
من آیلینم
دختر الوند
خلبان شهید الوند معین
بعد از بیست و شیش سال برگشتم تا امپراطور رو از نزدیک ببینم
مردی که به اعتبار نام پدرم ، حالا شده یکه تاز صنعت هوایی ایران…
مردی که خیال میکنه جز خودش کسی حق گذاشتن تاج خاندان معین رو روی سرش نداره
این رمان با درصد بالای رضایتی که داشت به فصل دوم کشید به شما اطمینان میدم با یک رمان عاشقانه پرچالش رو به رو هستید که تا لحظه اخریک نفس میخونید
Repost from N/a
#پست_470
چشمش پایینتر رفت و کپشن را خواند" چه کسی میتونه زخمایی که یاد گرفتیم پنهون کنیم رو درک کنه؟" دوباره نگاهش در عکس چرخید. ناگهان یک جفت کارد و چنگال دید در دستانی که پشتشان با مو پوشیده شده بود. قلبش! قلبش چه شد دقیقا؟! چرا ریتمش این همه تند شده بود و نفسهایش بهم ریخته بودند؟ چشمانش را ریز کرد و برای دیدن جزئیات دقت بیشتری به خرج داد. این بار آن ساعت با بند چرمی قهوهای سوخته که به مچش بسته شده بود توجهاش را جلب کرد. چقدر این ساعت برایش آشنا بود؟!
دکمهی برگشت را بار دیگر زد و این دفعه ویدئوی کوتاهی از تاریکی دید که موزیک ملایمی رویش پخش میشد. ویدئو از وسط سانروف و آسمان مشکی و ستارههای درخشان کوچک شروع شد و به طرف شیشهی جلوی ماشین به راه افتاد. تف بر ذات نداشتهی آن دختر! دقیقا با آن بیناموس به همان نقطهای رفته بود که آنها با هم میرفتند!!!
طغیان کرد. بیتوجه به ساعت و جیغ و گریهی بچهها و صدای بلند کارتونی که پخش میشد وارد صفحهی مخاطبین شد و روی شمارهی مد نظرش زد. بوقهای مکرر و کش دار بیشتر روانش را به بازی گرفتند و او تا جوابی از مخاطب بشنود چند مشت پی در پی در کیسه بوکس کنارش کوبید.
- مجرد شدی ساعت خوابتم بهم ریخته؟!
- ساعت خواب من به خودم ربط داره. تو اگه خواب بودی جواب نمیدادی...
آمین به سام که روی سوگل افتاده بود و گوشش را میکشید نیم نگاهی انداخت. از جایش بلند شد و با دو قدم بلند خودش را به پسرک بدقلق رساند. او را از یقهاش گرفت و بلندش کرد.
- چیه حالا؟ زنگ میزنی به همه آمار میگیری که بعد ساعت نه جیش بوس لالا کردیم یا نه؟!
آمین سام را روی مبل انداخت و دستکش بوکسش را به او داد. سوگل هم دوباره روی تبلت سینه خیز پهن شد.
- خیلی خب! شیرین بازی بسه! قضیهی آیه با این یارو چیه؟
نازیلا کمی مکث کرد و بعد پرسید: یارو؟ یارو کیه دیگه!
آمین دست به کمر وسط اتاق نگاهی به سام و بعد سوگل انداخت و مستاصل به یک دستی زدنش ادامه داد.
- همین که الآن باهاش جوین شده میرن رستوران و بام و این ور و اون ور.
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
صدرا گفت:
- گوشیتو بده ازت عکس بگیرم. امشب خیلی خوشگل شدی. الآن که قراره با پیجت کار کنی باید بیشتر اکتیو باشی.
آیه بیحرف موبایلش را از روی میز برداشت و به او داد.
وقتی دوباره هر دو در ماشین جا گرفتند صدرا تقاضا کرد تا به خانه باز نگردند. آیه هم به خاطر خوبیهایی که صدرا در حقش میکرد زبانش به مخالفت نچرخید.اما وقتی خودش را در بامی که قبلا آمین او را میبرد، دید، بهم ریخت! ضبط ماشین خاموش بود و سکوت تنها صدای بینشان بود. خندههای دکوری که از سر شب تحویل او داده بود حالا مانند یک چینی قیمتی زمین خورده و شکسته بود! دلش میخواست هر چه زودتر به خانه برسد. این جا و این مکان داشت هیولایی را با نام خاطره به جانش میانداخت! اگر صدرا میخواست که او امشب زنده برگردد باید همین حالا ماشین را روشن میکرد. لعنتی! هیولای خطرناک، حتی از سیانور هم زودتر هلاک میکرد! اگر خاطرات زنده میشدند حتما مچ او میخوابید!
صدرا خیلی زود متوجهی حال نامیزان او شد و با بهانهی این که دیر وقت است به سمت خانه به راه افتاد. در همین میان فرحناز پیام داد. پرسیده بود" کجایی؟ برگشتی خونه یا هنوز باهاشی؟ اگه برگشتی بگو. نگرانم. میخوام بهت زنگ بزنم."
پیغام نازیلا را هم بعد او دید" خوش میگذره؟! یه جوری حال کن که دهن اون آمین ساییده بشه"
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
Repost from N/a
_خیلی تغییر کردی پسر! باورم نشد خودتی وقتی دیشب عکستو دیدم.
مقابل نگاه خیرهی او انگشت سبابهاش را روی چانهاش گذاشت. از سمت چپ دور داد و از بالای لب گذشت و در نقطهی شروع متوقف شد:
_پروفسور شدی!
ابرو بالا انداخت و با گردنی کج گفت:
_پارسال خیلی گوگولی بودی. یه پسر خوشگل و بامزه!...
میان اخم مرد مقابلش خندید و ادامه داد:
_حالا یه جوری شدی آدم ازت میترسه.
مهیار پوزخند زد و او با خندهای که به فروخوردگی یک خشم و کینهی نه چندان کهنه میرسید گفت:
_حق داری البته. اونموقع یه پسر مجردِ تک و تنها بودی اما حالا یه مرد متأهلی که بابا هم هست...
پوزخند زد:
_خیلی عجول بودی انگاری. مهلت ندادی یه ماه بگذره.
مهیار گیج و منگ میزد. انگار چیزی از حرفها نمیفهمید. انگار او داشت در مورد غریبهای ناشناس حرف میزد.
_ خوشگل و بانمکه!
مهیار پلک زد و دخترک با پوزخند گفت:
_کپ مادرشه دخترت. فقط چشاش رنگ چشای توئه.
مهیار تکیه داد و حرفی نزد. ترجیح میداد چیزی نگوید. بر اساس اصل حرف، حرف میآورد دلش نمیخواست حرفی بزند که حرفهایش امتداد پیدا کند.
کجای زندگیاش نرمال بود و مثل همهی آدمها پیش رفته بود که اینجایش باشد.
حالا بعد از چهارده ماه تازه میفهمید ثمرهی خشم و دیوانگیاش دختری است که او نه دیده بودش و نه اسمش را میدانست و نه میدانست چند وقتش است.
دخترک حینی که دستش را میچرخاند توی کیفش گفت:
_پریروز خونهتون بودم.
موبایلش را بیرون کشید و با انگشت روی صفحهاش زد. خیره به صفحه همانطور که تندتند ضربه میزد روی موبایل گفت:
_زنت نبود. دانشگاه بود، ولی دخترت پیش زندایی بود. دایی هم هنوز من بودم رسید...
به مهیار نگاه کرد:
_دایی هنوز باهام سرسنگینه...
چانه بالا انداخت:
_مهم نیست. دایی همیشه همینه. منم رو گنج بشینم ملتو آدم حساب نمیکنم...
با خندهای حرصی گفت:
_به قول مامانم فقط زن تو خرشانسه. دایی برای خودش و دخترش میمیره. کی فکر میکرد یه دختر بیکسوکار که اصل و نسبی هم نداره دل از دایی ببره؟
مهیار پلک زد. چرا ساکت نمیشد؟
باز ادامه داد:
_راسته واقعاً هنوز دخترتو ندیدی؟
موبایلش را تکان داد:
_واقعاً ندیدیش؟! نه؟! کسی چیزی نمیگه. مامان و بابات خوب بلدن جواب سربالا بدن به همه ولی به قول مامان ملت که خر نیستن...
با گردن کج و خندهای سرخوش پرسید:
_هستن؟
بلند شد و مقابل نگاه بیحالت مهیار جلو رفت. کنارش ایستاد و کمی به طرفش متمایل شد. موبایلش را مقابل او گرفت و با لحنی مضحک پرسید:
_میشناسیش آقامهیار؟
نفسش رفت. دخترک موطلایی با لپهایی سرخ و لبانی سرختر نگاهش میکرد. مثل عکسهایی بود که روی جلد مجلههای خانواده چاپ میکردند و زمانی مادرش مشتری پروپاقرصشان بود. با چشمانی تیره و براق. با نگاهی دلربا و دلبر. بلوز سفیدش پوست سفیدش را درخشانتر کرده بود.
لبهایش را برد میان دهانش و بعد از چهارده ماه تازه قلبش واکنشی غیرمعمول از تپیدن نشان داد. تندتند شروع کرد به تپیدن و او که موبایل را عقب کشید به یکباره ضربانش افت کرد و دردی عمیق از قلبش شروع شد و پخش شد میان تنش.
دختر آهسته و با تأنی برگشت و روی مبل نشست.
با بدجنسی پرسید:
_خوشگله، مگه نه؟
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
اگه میخواین یه داستان جذاب بخونین بزنین روی لینک و وارد کانال بشین. قول میدم یه نفس بخونیدش. 😍❤️🔥👇👇
https://t.me/+QA3FAdO_1pQzMWE0
https://t.me/+QA3FAdO_1pQzMWE0
https://t.me/+QA3FAdO_1pQzMWE0
Repost from N/a
Фото недоступнеДивитись в Telegram
راز دختری که به جرم قتل همسرش اردلان نامدار به قصاص محکوم می شود. و حالا ارسلان نامدار برادر مقتول برای نجات راز از اعدام تنها یک راه جلوی پای او می گذارد. شرطی که ریشه در گذشته دارد. گذشته ای مملو از سو تفاهم ها...عشق و .....ترس از چوبه دار باعث شد به مرد مقابلم التماس کنم: _ ارسلان. خواهش میکنم رضایت بده.من بمیرمم زن دوم و صوری تو نمیشم! با سنگ دلی تمام خیره به چشمان من حرف و اول آخرش را زد: _حالا کی گفته صوریه؟! اگه بخوای زنده بمونی باید با من ازدواج کنی! وجودم از این اجبار یخ زد: _ این ازدواج صوری یه روزی لو میره.اونوقت بی آبرو می شیم.نکن...با آبروی من و خودت بازی نکن لعنتی....تو برادر شوهر منی. با خشم و غضب گردن جلو کشید و از لای دندان های روی هم کیپ شده اش غرید: _قرار نیست کسی از این ازدواج واقعی چیزی بفهمه! تو میشی زن پنهونی من! البته اگه بخوای زنده بمونی!
برادر شوهر متاهلش که زن و بچه هم داره بهش پیشنهاد ازدواج میده 😱https://t.me/+wu9jgUPPuHw0NDdk https://t.me/+wu9jgUPPuHw0NDdk https://t.me/+wu9jgUPPuHw0NDdk
Repost from N/a
اگه دنبال یک عاشقانه قلم قوی که به ازدواج اجباری ختم بشه و مملوازلحظات پرهیجان وزیبا؛ بهتون قول میدم همین رمان وازخوندنش کاملالذت میبرید
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
_اسم من چیه!؟
زیر لب ، نامش را زمزمه میکنم:
_بلند تر بگو!
_ال…برز
_دوباره
_البرز!
_باز هم!
کلافه و تند میشوم:
_البرز البرز البرز!
_آفرین!…آفرین دختر باهوش!…من البرزم…اسمم البرزه…شما و امپراطور و پسرعمو نیستم…یعنی از حالا به بعد نیستم…اونقدر تمرین میکنی که یادت بمونه اسم شوهرتو!
_شوهرم!؟
_شوهرت!
دستانم را رها میکند و اینبار حلقه دستش کمرم را نشانه میرود:
_تو هم زن منی…همسر منی… خانوم منی…برای من مصلحت و اجبار بی معنیه آیلین…تو زن منی زن من هم میمونی…حالا به هر دلیلی که زنم شده باشی…اینو خواستم همین امشب بهت بگم که تا آخر عمر یادت بمونه
چشمانش روي چشمانم ثابت نيست…نگاهش به لبهايم رسيده و گردنش در همان حالت كج ميشود و از ميان دندانهاي به هم فشرده لب ميزند:
_خوشبو كه هستي…به نظر خوشمزه هم مياي!!…
دست ديگرش پشت كمرم مينشيند و به آني به تنش منگنه ميشوم:
_از كجا شروع كنيم طلائی…مقدمه چيني لازمه؟!
چشمكش تمام ماهيچه هاي بدنم را منقبض ميكند:
دستم به طرف گردنش ميرود،روي شانه هاي پهنش راه ميگيرد…روي برجستگي سينه اش كشيده ميشود و مدام مغزم تكرار ميكند:
_احمق نشو آيلين … آدم باش آيلين…عين دختر بچه هاي تازه بلوغ رفتار نكن……
گونه هایش را نوازش میکنم…دلم میخواهد لبهایش را لمس کنم…دلم میخواهد ببوسمش…فقط برای یک لحظه…
خدایا داشتم چه غلطی میکردم…
قلبم میان هیاهو زیر لب زمزمه میکند(چه اشکالی داره ببوسیش…شوهرته)
سرم را به شدت تکان میدهم و سینی را روی میز میگذارم…باید بروم
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
رمانی فوق العاده که بدجوری دل خواننده ها را به بازی گرفته با قلم وداستانی فوق العاده با اطمینان جوین بشید
فصل دوم چراغ قوه شروع شده داستانی که خیلی سروصدا کرد درفصل اول لینک خصوصی است برای دوستانی که دوباره خواستن جذابیت این فصل جدید حیرت آورهhttps://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
Repost from N/a
#پست_470
چشمش پایینتر رفت و کپشن را خواند" چه کسی میتونه زخمایی که یاد گرفتیم پنهون کنیم رو درک کنه؟" دوباره نگاهش در عکس چرخید. ناگهان یک جفت کارد و چنگال دید در دستانی که پشتشان با مو پوشیده شده بود. قلبش! قلبش چه شد دقیقا؟! چرا ریتمش این همه تند شده بود و نفسهایش بهم ریخته بودند؟ چشمانش را ریز کرد و برای دیدن جزئیات دقت بیشتری به خرج داد. این بار آن ساعت با بند چرمی قهوهای سوخته که به مچش بسته شده بود توجهاش را جلب کرد. چقدر این ساعت برایش آشنا بود؟!
دکمهی برگشت را بار دیگر زد و این دفعه ویدئوی کوتاهی از تاریکی دید که موزیک ملایمی رویش پخش میشد. ویدئو از وسط سانروف و آسمان مشکی و ستارههای درخشان کوچک شروع شد و به طرف شیشهی جلوی ماشین به راه افتاد. تف بر ذات نداشتهی آن دختر! دقیقا با آن بیناموس به همان نقطهای رفته بود که آنها با هم میرفتند!!!
طغیان کرد. بیتوجه به ساعت و جیغ و گریهی بچهها و صدای بلند کارتونی که پخش میشد وارد صفحهی مخاطبین شد و روی شمارهی مد نظرش زد. بوقهای مکرر و کش دار بیشتر روانش را به بازی گرفتند و او تا جوابی از مخاطب بشنود چند مشت پی در پی در کیسه بوکس کنارش کوبید.
- مجرد شدی ساعت خوابتم بهم ریخته؟!
- ساعت خواب من به خودم ربط داره. تو اگه خواب بودی جواب نمیدادی...
آمین به سام که روی سوگل افتاده بود و گوشش را میکشید نیم نگاهی انداخت. از جایش بلند شد و با دو قدم بلند خودش را به پسرک بدقلق رساند. او را از یقهاش گرفت و بلندش کرد.
- چیه حالا؟ زنگ میزنی به همه آمار میگیری که بعد ساعت نه جیش بوس لالا کردیم یا نه؟!
آمین سام را روی مبل انداخت و دستکش بوکسش را به او داد. سوگل هم دوباره روی تبلت سینه خیز پهن شد.
- خیلی خب! شیرین بازی بسه! قضیهی آیه با این یارو چیه؟
نازیلا کمی مکث کرد و بعد پرسید: یارو؟ یارو کیه دیگه!
آمین دست به کمر وسط اتاق نگاهی به سام و بعد سوگل انداخت و مستاصل به یک دستی زدنش ادامه داد.
- همین که الآن باهاش جوین شده میرن رستوران و بام و این ور و اون ور.
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
صدرا گفت:
- گوشیتو بده ازت عکس بگیرم. امشب خیلی خوشگل شدی. الآن که قراره با پیجت کار کنی باید بیشتر اکتیو باشی.
آیه بیحرف موبایلش را از روی میز برداشت و به او داد.
وقتی دوباره هر دو در ماشین جا گرفتند صدرا تقاضا کرد تا به خانه باز نگردند. آیه هم به خاطر خوبیهایی که صدرا در حقش میکرد زبانش به مخالفت نچرخید.اما وقتی خودش را در بامی که قبلا آمین او را میبرد، دید، بهم ریخت! ضبط ماشین خاموش بود و سکوت تنها صدای بینشان بود. خندههای دکوری که از سر شب تحویل او داده بود حالا مانند یک چینی قیمتی زمین خورده و شکسته بود! دلش میخواست هر چه زودتر به خانه برسد. این جا و این مکان داشت هیولایی را با نام خاطره به جانش میانداخت! اگر صدرا میخواست که او امشب زنده برگردد باید همین حالا ماشین را روشن میکرد. لعنتی! هیولای خطرناک، حتی از سیانور هم زودتر هلاک میکرد! اگر خاطرات زنده میشدند حتما مچ او میخوابید!
صدرا خیلی زود متوجهی حال نامیزان او شد و با بهانهی این که دیر وقت است به سمت خانه به راه افتاد. در همین میان فرحناز پیام داد. پرسیده بود" کجایی؟ برگشتی خونه یا هنوز باهاشی؟ اگه برگشتی بگو. نگرانم. میخوام بهت زنگ بزنم."
پیغام نازیلا را هم بعد او دید" خوش میگذره؟! یه جوری حال کن که دهن اون آمین ساییده بشه"
https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
Repost from N/a
Фото недоступнеДивитись в Telegram
مهیار خندید: جفتک بنداز نگاه خانم ولی من همه جوره میخوامت!
نگاه حرفش را نشنیده گرفت. حالا نه حوصلهٔ دهانبهدهان شدن با او را داشت و نه وقتش بود. خواست در را باز کند که مهیار دستگیره را گرفت. نگاه خیره به دستش پلک زد و او زمزمه کرد: فردا میرم پیش دایی. بهتره هماهنگ باشیم تا مته به خشخاش نذاره. مامان منم با خود دایی. بهتر میتونه از پسش بربیاد...
مکث کرد و وقتی دید نگاه نه سر بلند کرد و نه حرفی زد نرم و آهسته پرسید: باشه نگاه؟
_یا درو باز کن یا دستتو بردار...
مهیار زمزمه کرد: بدقلقی نکن نگاه! بهخاطر انتقام از مامان من فاتحه نخون تو آیندهٔ من و خودت! راه بیا باهام. باور کن ما کنار هم خوشبخت میشیم عزیزدلم...
نگاه یکباره سرش را بلند کرد و تا مهیار نگاهش کرد، تا خواست لبخند بزند، حرفش را ادامه بدهد، اصرار کند، با پشت دست توی دهانش کوبید.
#پارت۲۲
.https://t.me/+_q9D2JZURUxmOGU8
https://t.me/+_q9D2JZURUxmOGU8
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
من آرسوام، زنی که بی رحمانه بهم انگ خیانت زده شد و وقتی بچهم مرده به دنیا اومد شوهرم از عمارتش پرتم کرد بیرون و آوارهی خیابونها شدم. اونجا بود که مجبور شدم تن به کارهایی بدم که هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم…
بعد ده سال وقتی داشتم به زندگی که به اجبار ساخته بودم عادت میکردم بهم پیغام رسید پسرکم زندهست ولی برای دیدنش یه شرط بود! ازدواج کردن دوباره با پاشا، مردی که پشیمون بود و با اینکار میخواست جبران کنه.
https://t.me/+IwHneV_i-Q4wNGNk
من برمیگشتم تا کینهی ده سالم رو از تو قلب و وجودم آزاد کنم؛ پس شرطش رو قبول کردم و دوباره وارد اون عمارت نحس شدم تا نقشهم رو عملی کنم…😱💔
💥پیشنهاد ویژه💥
من آرسوام، زنی که بی رحمانه بهم انگ خیانت زده شد و وقتی بچهم مرده به دنیا اومد شوهرم از عمارتش پرتم کرد بیرون و آوارهی خیابونها شدم. اونجا بود که مجبور شدم تن به کارهایی بدم که هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم…
بعد ده سال وقتی داشتم به زندگی که به اجبار ساخته بودم عادت میکردم بهم پیغام رسید پسرکم زندهست ولی برای دیدنش یه شرط بود! ازدواج کردن دوباره با پاشا، مردی که پشیمون بود و با اینکار میخواست جبران کنه.
https://t.me/+IwHneV_i-Q4wNGNk
من برمیگشتم تا کینهی ده سالم رو از تو قلب و وجودم آزاد کنم؛ پس شرطش رو قبول کردم و دوباره وارد اون عمارت نحس شدم تا نقشهم رو عملی کنم…😱💔
💥پیشنهاد ویژه💥
Repost from N/a
❗️عشق تلخ❗️
شب عروسیم بود و من عروس اجباری مجلس.
-امشب حواست باشه که خاطره بدی بجا نمونه.
-به چی؟
بازویم را محکم گرفت:
-به نگاههایی که اشتباهی روی صورتت بشینن.
در حین رقص، زمانی که در آغوشش بودم، بجای زمزمه کلام محبتآمیز زیر گوشم، فقط غرید:
-نامزد قدیمت هم که بهت خیره شده.
نگاهم را گرداندم که ببینم منظورش چه کسی است، شوهر خواهرم، همان که خواهرم را به من ترجیح داد، را دیدم که پشت یک ستون با جام نصفه ای در دستش و کراوات شل شده ایستاده و به ما نگاه میکند.
-حواستو بده به من.
با فشاری که به کمرم آورد به صورتش نگاه کردم.
-بار آخرت باشه که به اون مردک نگاه میکنی وگرنه گردنتو میشکونم. من رو اموالم حساسم مادموازل...از این به بعدم جلوی چشمش نباش، از نگاهاش خوشم نمیاد.
https://t.me/+d5pbT_TNXSszZWU0
https://t.me/+d5pbT_TNXSszZWU0
❗️وصال رویا❗️
من وصالم، دختری که میخواست بال و پر بگیرد و از تعصبات کور فرار کند ولی ناغافل در دام فردی افتاد که با نقشه قبلی و هدفی نامعلوم به او نزدیک شده بود، اویی که بعد از تجاوز و یک صحنه سازی ناپدید شد و حالا من ماندهام که چطور ثابت کنم او این بلا را بر سرم آورده در حالی که هیچ مدرکی بجز آثار خشونت روی تنم بجا نمانده است. با باردار شدنم...
Repost from N/a
_داشت منو طلاق میداد تا با خواهر ناتنیم ،دختر زنی که خودش و مادرش در حقم ظلم کرده بودن ازدواج کنه...
خوب میدونست چقدر از نامادریم و دخترش متنفرم،خیلی خوب میدونست چه بلایی سرم آوردن و اون الان دست تو دست گیسو اومده بود به این مهمونی...
داشت بهم بی توجهی میکرد مردی که هرشب زیر گوشم نجواهای عاشقانه سر داده و تنم به نوازش های آرومش عادت کرده و خو گرفته بود...
میگفت حتی یک شب بدون من نمیتونه بخواب
میگفت بدون من اذیت میشه...
و حالا میدونستم منظورش چی بوه...
یهویی همه چیز رو به هم ریخته بود...تو اوج خوشبختی نا امیدم کرده بود...
نیکا از بازوش گرفت و سمت میز ما آورد همه اونایی که دور میز نشسته بودن دوست های مشترک ما بودن
نگاهشون با ترحم و ناراحتی از روی من گذر میکرد...
اونور میز تو ردیف رو به رو و با فاصله چند صندلی از من نشستن
نیکا با صدای بلند حرف میزد و میخندید کنارش با اخم نشسته بود و اصلا نگاهم نمیکرد
سعی میکردم نگاهشون نکنم ولی مگه میشد؟
واقعا مگه میشه؟
دستام می لرزیدن.
کیانوش تو لیوان خالی برام آب ریخت و مقابلم گذاشت لبخند لرزونی زده و تشکر کردم
هنوز رسماً جدا نشده بودیم و اون اینکارو با من کرد؟
دوست داشتم بلند بشم و از اینجا و اصلا از همه آدما فرار کنم ولی دوست نداشتم بفهمن تا این حد ضعیف شدم
در مورد رابطشون یک ماه پیش شنیده بودم
ولی دیدنشون حس و حال بدتری داشت...وقتی نیکا منو مخاطب قرار داد مجبور شدم همون سمت رو نگاه کنم
_چرا مثل غریبه ها رفتار میکنی نیکی جون...چند بار صدات زدم انگار نشنیدی...شنیدم دنبال خونه بودی پیدا کردی؟
این خواهر ناتنی که مثل نمک روی زخم بود دیگه میخواست به چی برسه؟هیچ وقت دلیل نفرت و اون و مادرش رو نسبت به خودم نفهمیدم تا خواستم حرفی بزنم گفت
_اشکالی نداره اگه پیدا نکردی...بالاخره که همه در مورد وضعیتت میدونیم...
شاهان صداش زد
نیکا خندید و گفت
_چیه شاهان جان همه بچه ها میدونن نیکی چه غلطی با زندگیش کرده...ناسلامتی خواهرشما...
اون داشت وراجی میکرد و من زیر سنگینی نگاه پر از ترحم بقیه کم مونده بود آب بشم...
سرمو سمت گوش کیانوش بردم و آروم ازش خواستم منو به خونه برسونه...
نمیدونم چرا دستاشو دور شونه ام حلقه زد و زیر گوشم شروع کرد به حرف زدن اصلا متوجه حرفاش نبودم چون سرم به شدت بخاطر جیغ جیغ نیکا و صدای اطرافم تیر میکشید ولی وقتی صدای جیغ بلندی به گوشم رسید و سنگینی دست کیانوش همراه خودش از رو شونه ام به عقب کشیده شد با بهت به شاهانی خیره شدم که با مشت و لگد به جون کیانوش افتاده بود
با حرص فریاد میزد
_زیر گوش زن من داری وز وز میکنی مرتیکه؟خودتو به زن من میچسبونی؟دمار...
https://t.me/+hco9FDZpJShmMGNk
https://t.me/+hco9FDZpJShmMGNk
❌_شاهان رقیب کاری پدر نیکی ولی بعد اتفاقاتی که بینشون میفته مجبور به ازدواج با هم میشن همه میگن این ازدواج سرانجامی نداره ولی کی از دل مرد غیرتی و اخمو نیکی داره؟
Repost from N/a
من سهرابم
مردی که به جرم هنرمند بودن از شهر و خانواده تبعید شد.
پدرم من را بیآبرو خواند و از ترس بههم خوردن ازدواج خواهرم از خانه بیرونم کرد.
خسته و تکیده به کوههای لالون پناه بردم و آنجا آواز یک دختر، استخوانهایم را در هم شکست.
رباب: دختر آتش زاده، نیمی از دنیایش سوخته و نیمهی دیگرش آواز و قالی بود. اهالی روستا دیوانه صدایش میزدند و او را در تسخیر سایهها میدانستند.
شبی که آوازش در تاریکی لالون پیچید، زیتونی چشمهایش آتش به جانم پاشید.
در کوه و کمر میان برف و بوران صورتش را میکشیدم که مشداوود ما را دید و همانجا آتش به پا شد.
اهالی روستا به گلویم چنگ انداختند، به جرم همصحبتی با او.
گفتند آبروی ده را بردهام...
وقتی داشتم برای او میجنگیدم، زمین خشمش گرفت. خانهی سنگی لرزید و سرداب هفتسالهی خاموش دهان باز کرد و جنازهای از آن بیرون افتاد...
🔥 «آوازهخوان مجنون»🔥
قصهی عشقی که حتی زمستان پر از راز لالون هم نتوانست آن را سرد کند.
https://t.me/+Px2-irOQ-05n0pT9
Repost from N/a
_ دلم برات تنگ شده نامرد، هفت روزه که منتظر یه زنگتم
با بغض پیام و برای امیرعلی ، پسر عموی بی معرفتم فرستادم.اما مطمئن بودم بی جواب می مونه
غمیگن از روی پله ها بلند شدم که همون لحظه
در خونه باز شد
با دیدن عزیز تند اشکام و پاک کردم
_ پرستو بیا این میوه ها رو بگیر دختر خسته شدم...بنداز تو حوض خنک بشن
سرم و پایین انداختم تا چشم های قرمزم و نبینه ...متعجب از این همه خرید پرسیدم:
_ این همه خرید واسه چیِ؟
بدون اینکه نگام کنه رفت سمت ایوون...
_ وا مگه نگفت مامانت؟
میوه ها رو انداختم تو آب ..
با لبخند محوی به سیب های قرمز نگاه کردم:
_چی رو؟
_ اینکه عموت اینا امشب قراره بیان خواستگاری ترانه واسه امیر علی
بوم ...قلبم از جمله اش ایستاد.
نفس تو سینه ام حبس شد.
صدای عزیز مثل یه مته داشت مغذم و سوراخ میکرد.
نیاز داشتم جمله شو هضم کنم که بفهمم منظورش دقیقا چیه ...
دست رو قلبم گذاشتم که انگار حرف عزیز و باور کرده بود کم کم داشت به درد می اومد.
خواستم از کنار حوض بلند شم اما پاهای سستم یاری نمی کرد.
به چشم هایی که میدونستم خیس به عزیز نگاه کردم که داشت به گل ها آب میداد.
ناباور و بغض کرده پرسیدم:
_ک..کدوم ا..امیر علی؟
بدون اینکه بغض صدام و بفهمه با خنده گفت:
_ چند تا امیرعلی داریم مگه مادر؟
پسر عموت قراره بیاد خواستگاری خواهرت ترانه...دیگه چند سال معطل شدن بسه...برن سر خونه زندگی شون خدا رو خوش نمیاد دو تا جوون عاشق بیشتر از این معطل بمونن ...
حرفاش برام گنگ بود.
نمی فهمیدم.
یعنی نمیخواستم بفهمم که چی داره میگه
نمیخواستم باور کنم مردی که دیوونه وار عاشقشم میخواد بیاد خواستگاری خواهرم...
****
چند ساعت بعد:
گوشه حیاط عزیز که به هیچ کس دید نداشت
کز کرده بودم.
میخواستم با چشم های خودم ببینم امیر علی و گل آوردنش و امیر علی و نگاهش به خواهرم...
خونه پر بود.
همه ی فامیل اومده بودن و هیچ کس حتی یادش نبود من نیستم.
بلاخره در خونه زده شد و قلب منم به تکاپو افتاد.
هنوز هم امید داشتم به دروغ بود این خواستگاری....اما با ورود عمو و خانواده اش ناخواسته تلخندی زدم و سرعت اشکام بیشتر شد.
_ خیلی خوش اومدین پسرم بیان تو که این شیرینی خوردن داره
صدای عزیز شاد بود.
همه انگار خوش حال بودن از این ازدواج به جز منی که عاشق داماد امشب بودم.
دامادی که قبلا برای من میخندید و الان با لبخند داشت به صورت ترانه نگاه می کرد.
_ نرو تو خونه میخوام باهات حرف بزنم کثافت
پیام و فرستادم برای امیر علی و دیدم که نگاهش رو گوشی مات موند.
_ شما برید من یه زنگ به دوستم بزنم میام
پوزخندی زدم بعد از اینکه مطمئن شدم همه رفتن از پشت درخت بیرون اومدم که چشمش بهم افتاد
_ چه غلطی داری میکنی؟
بغض لای گلوم گیر کرد بود به سختی نالیدم:
_چرا؟ چرا اینکارو کردی؟ چرا من و بازی دادی و الان اومدی خواستگاری خواهرم؟
اخم کرد
دستی به موهاش کشید که دل احمقم واسه ظاهر جذابش ضعف رفت. با لحن خشکی پچ زد:
_ خوشت میاد انقدر آویزون باشی؟
هفت روزه جواب تو ندادم نفهمیدی دیگه نمی خوامت؟ دیگه حالم از دختری مثل تو به هم میخوره؟
دستام مشت شد.
هق هقم و تو گلو خفه کردم.
امیر علی با عجله به در خونه نگاه کرد و من دلم شکست از بی توجهیش به اشکام...
_ هیچ وقت نمی بخشمت ..هیچ وقت
سرش به ضرب سمتم چرخید دیدم که مردمک های خوش رنگش دو دو زد که دستش مشت شد
اما من دیگه دلم نمی خواست یه ثانیه هم ببینمش نه اونو نه خانواده ام...
میرفتم جای که دیگه چشمم به هیچ کدوم شون
نیفته ...
https://t.me/+jyrh8hrACWc5MjE0
https://t.me/+jyrh8hrACWc5MjE0
https://t.me/+jyrh8hrACWc5MjE0
❌ بنر جزوی از رمانِ ❌
رمان سرآغاز ممنوعه ای با کلی اتفاقات خوندنی و موضوعی متفاوت که جدید ترین اثر نویسنده رمان فصل های نخوانده عشقِ
💯عاشقانه ای خاص و پر از کشش با قلم قوی
