ru
Feedback
آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

Открыть в Telegram

کانال رسمی عادله‌حسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمان‌بیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیه‌ی هشتادو ششم، آنتیک، شاه‌بیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk

Больше
2025 год в цифрахsnowflakes fon
card fon
21 893
Подписчики
-1024 часа
+587 дней
Нет данных30 день
Архив постов
Repost from N/a
- رضایت نمیدن، اعدام می‌خوان! با حرف خالم مامانم جیغی زد و غش کرد. خونه دوباره شلوغ شد و صدای داد بابام همه‌جا می‌پیچید: - فردا سیاه پوش میشم خداااا خدا... عزادار میشم بچمو می‌خوان بکشن وای خدا به دادمون برس. تنم عرق کرده بود. باورم نمی‌شد داداشم فردا با اذان صبح اعدام می‌شد! جلو رفتم. تو اون بلبشو چادر سیاهم رو سر کردم و تا به سمت خروجی رفتم، صدای خالم درحالی که گریه می‌کرد اومد: - کجا دختر؟! تو این هیری ویری باز ولگردی می‌خوای بری؟! کجا؟ توی خانواده‌ی مذهبی و تعصبی به دنیا اومده بودم، طوری که عقیده داشتن دختر جز مدرسه جایی حق نداره بره. ولی من مدام سرکشی می‌کردم از این قضیه و چشم سفید بودم.... - خاله دارن داداش دارابمو میکشن، شاید من برم بهم رضایت بدن ترو خدا بزارید برم، شاید رضایت دادن ترو خدا من تا حالا نرفته بودم دم خونشون و خالم تا خواست نه بگه پدرم زمزمه کرد: - برو... برو دختر برو نزار سر داداشت بره بالا دار برو تو یه کاری کن. و این یعنی حرف آخر. سریع از خونه بیرون زدم به سمت جایی که ادرسشو داشتم. در نهایت به خونه باغی رسیدم و شروع کردم زنگ زدن. دقایقی بعد در خونه باز شد. با دیدن مرد هیکلی قد بلندی که متعجب بهم خیره بود سلامی کردم و سر پایین انداختم. آدم ندیده بودم که تو زندگیم! و مرد در خالی که با نگاهش وارسیم می‌کرد زمزمه کرد: - بفرمایید؟ قطعا منو نمی‌شناخت، تا حالا ندیده بودم. یکم سرم‌و بالا آوردم: - من من... من خواهر دارابم... فامیلیم رو نگفته خواست در رو ببنده بره که من سریع دستمو گذاشتم لای در و دری که قرار بود بسته بشه با شتاب خورد تو استخوان ساعدم و صدای جیغم بلند شد. گریم گرفت ولی حرفمو ژدم: - آقا ترو خدا ترو خدا... واستا بزار حرف بزنم. در باز شد و بهت زده غرید: - چیکار می‌کنی؟ احمق شدی؟ دستم رو با دست دیگم گرفتم، مطمئن بودم شکسته، وگرنه این طوری تیر نمی‌کشید. بی‌اهمیت نالیدم: - آقا داداشم بمیره چی عوض میشه؟ داداش شما زنده میشه؟ ترو خدا رحم کن... با اخم به سر تا پام نگاه کرد: - جای ما الان عوض می‌شد شما و خانوادت رحم می‌کردن بچه جون؟!به خاطر یه لیوان مشروب داداشت داداش منو کشته می‌فهمی؟! اگه جامون عوض می‌شد خانوادت رحم که هیچ به سر بریدن قانع می‌شدن. از شدت درد دستم داشتم ضعف می‌رفتم ولی سرپا موندم: - من خودم گیر اون خانواده‌م، به خدا می‌دونم چی میگی. من الان به زور اجازه گرفتم از خونه بیام بیرون بیام پیش شما من خودم اسیرم اونجا ولی باز داداشمه. خیره بهم بود و ادامه دادم: - من مادرم هیچی ازش نمی‌مونه اگه داداشم بمیره ترو خدا. خیره به چشمام شد: - چشمات برعکس خانوادت معصومه... ولی من باید به این چشما نه بگم، داداشت راه نجات نداره! و دیگه با این حرف رو پاهام نتونستم بیستم و چشمام سیاهی رفت و افتادم... https://t.me/+ZszmXaPkqIVjNDM0 https://t.me/+ZszmXaPkqIVjNDM0 با بوی الکل بلند شدم و همون لحظه دستم سوخت و ترسیده چشم باز کردم. روی تختی بودم و تو دستم سرم بود و گیج بودم که صدای زنی بالا سرم اومد: - دامیار مادر بهوش اومد. تازه همه چیز تو سرم دوره شد و خواستم پاشم که اون مرد نذاشت: - بخواب فشارت افتاده... ببین با دستت چیکار کردی... به دستم نگاه کردم و با دیدن کبودی وحشتناک و خون مردگی ترسیدم ولی بیشتر ترسم از خانوادم بود: - مامانم، خانوادم من باید برم... باز خواستم بلند شم ولی مانع شد و اینبار جدی بهم نگاه کرد و من ترسیده سر جام موندم. چادرم دیگه تنم نبود و کی منو روی تخت گذاشته بود؟ زنی که بالا سرم بود و پیرهن مشکی تنش بود زمزمه کرد: - نترس دخترم دامیارم پزشکه! من از خجالت نمی‌دونستم چی بگم، خانواده‌ی خوبی بودن! بغضم گرفته زمزمه کردم: - من باید برم خونمون، برم پیش مامانم آماده شه برای اعدا... اعدام... هق هقم شکست و اون مرد خیره بهم زمزمه کرد: - باهم می‌ریم! متعجب بهش خیره شدم: - چی؟ تو چشمام زل زد: - می‌خوای داداشت زنده بمونه؟! هیچی نگفتم که ادامه داد: - می‌دونی خون‌بس چیه؟ https://t.me/+ZszmXaPkqIVjNDM0 https://t.me/+ZszmXaPkqIVjNDM0
Показать все...
Repost from N/a
به عکس میان دست‌هایش زل زده بود. چشمانش می‌سوخت از نگاه ثابت و طولانی به خودش که لباس سفید عروس به تن داشت و به داماد که دوست‌داشتنی‌تر از همهٔ لحظات با هم بودنشان شده بود. بغض چسبیده بود به حلقش و او با سماجت احمقانه‌ای نه آن را فرومی‌داد و نه بیرون می‌ریخت. داشت خفه می‌شد. درست مثل همان شبی که صبحش، قبل از سپیده‌دم، زایمان کرده و دکتر بی‌خبر از همه‌جا بچه را روی سینه‌اش گذاشته بود. ان لحظات نمی‌دانست از شوق بود یا غم یا دیوانگی که فقط گریه کرده و حتی نتوانسته بود بوسهٔ کوچکی روی صورت دخترک گریانش بگذارد که تازه قدم به این جهان و دنیای او و پدرش گذاشته بود. مثل همان شبی که پریوش برایش کاچی آورده و پویا قبل‌تر برایش آب‌پرتقال گرفته بود. اسفندیار اما آرام بود. به خواسته‌اش رسیده بود و آن لحظه فقط دست او را که روی تخت دراز کشیده بود در دست می‌فشرد و او با آن همه غم و درد حتی نمی‌توانست دستش را پس بکشد و داد بزند: _دست از سرم بردار بابا. دستش را بالا آورد. دست طفلکی‌ای که مردد مانده بود بین چسبیدن به گلوی دردناکش یا رفتن و نشستن روی صورت داماد. به درک که داشت خفه می‌شد. به درک که باید گلویش را می‌مالید تا شاید راهی برای نفس‌های دردناکش پیدا شود. تصمیمش را گرفت و دستش را روی صورت نیما کشید و زمزمه کرد: _خوب شد ته‌ریش گذاشتی، دیدی چقدر بهت می‌یومد؟ اشکش سر خورد و خندید: _پویا همون شب بهم گفت اگه دختر بودم حتماً روی سلیقه‌ت برای پیدا کردن شوهر حساب می‌کردم. اشک‌هایش از روی لب‌های نیمه‌بازش رد شدند و از زیر چانه‌اش چکیدند روی پتو. لب زد: _کاش بودی بغلم می‌کردی نیما. چشم بست و نالید: _می‌دونم ازم متنفری! #قسمت۱۴۶ https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8 https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8 کمند به اجبار پدرش تن به جدایی از همسر و فرزند تازه متولد شده‌‌اش داده است. ترک خانهٔ پدری به بهانهٔ تحصیلات تکمیلی انتقام کوچکی از پدرش است. در طرف دیگر پای کسانی به میان می‌آید که همهٔ زندگی کمند را زیرورو می‌کنند. رازهای گذشته برملا می‌شود و... نیما، تارا و علی آدم‌هایی هستند که سر راهش قرار می‌گیرند و... https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8 https://t.me/+dQomKaeiEVliOTg8
Показать все...
Repost from N/a
00:07
Видео недоступноПоказать в Telegram
– گفتی بچه‌دار نمی‌شی... حالا چی شده که حامله‌ای؟! صدای حاج احمد مثل پتک روی سرش فرود اومد. – من قرار نذاشتم مادر نشم... – گفتی شوهرت طلاقت داده چون بچه‌دار نمی‌شدی! حالا چی؟ فکر کردی با این بچه می‌تونی منو نگه‌داری؟! حیات با بغض نالید: – دکترا گفتن شانسم کمه، نه اینکه محاله... حاج احمد با خنده‌ای تلخ گفت: – یعنی حالا باید تو رو با بچه‌ت به همه معرفی کنم؟ به دخترم چی بگم؟ به مردم چی؟! باید سقطش کنی! دستاش ناخودآگاه روی شکمش قفل شد. – من بچه‌مو نمی‌کشم، حتی اگه تو نخوایش... – پس خودت بزرگش کن! من هیچ مسئولیتی قبول نمی‌کنم! و او ماند... زنی بی‌پناه، بی‌خانه، بی‌خانواده. صیغه‌ی موقتی که به خیال پناه آوردنش بود، حال بارداریش را لکه‌ی ننگ می‌دید... اما در دل همین آوارگی شاهدخت پا گرفت... شاهدختی که بعدها حاج احمد، برای به دست آوردنش، زمین و زمان رو زیر پا گذاشت! https://t.me/+h9w3Ei4ai2I3M2Fk https://t.me/+h9w3Ei4ai2I3M2Fk #شاهدخت با بیش از ۶۰۰پارت اماده در کانال عمومی و تموم شده در وی‌ای‌پی اثر جدید از نویسنده‌ی رمان محبوب #التیام
Показать все...
2.67 MB
تنها راه تهیه فایل آثار نویسنده‌مون✅️
Показать все...
Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
#پارت۳ - با من ازدواج کن. - حالت خوبه! چی می‌گی؟ من… من زنِ برادرِ توام. - همون برادری که تو کُشتیش! - اما… اما من باز هم زنِ برادرتم… - تنها شرطم همینه. - زنِ برادرت بودن رو بذار کنار… تو زن داری. بچه داری، متاهلی. می‌فهمی چی می‌گی؟ فکر می‌کنی زنت اجازه می‌ده؟ - قرار نیست بدونه. نه اون، نه خاتون، نه خانجون، نه ارغوان. هیچ‌کس نباید بدونه… جز من و تو. این، یه رازِ بین ما دوتاست. - من ترجیح می‌دم بمیرم… تا این‌که برای زنده‌موندن همچین شرطی رو قبول کنم. من زن دوم و صوریِ تو نمی‌شم. نمی‌شم! - کی گفته ازدواجمون صوریه؟ ازدواجمون واقعی‌تر از اون چیزی می‌شه که حتی فکرش رو هم نمی‌کنی. - تو… نمی‌تونی این‌قدر پست باشی .. خواهش می‌کنم… رضایت بده… من نمی‌خوام اعدام بشم، ارسلان… نذار تموم شه. اگه این راز فاش بشه… اگه همه بفهمن… بی‌آبرو می‌شی. دیگه نمی‌تونی سرت رو بالا بگیری… می‌گن به زنِ برادرت چشم داشتی… - هر کی ندونه… تو خوب می‌دونی. اون کسی که چشم داشت، من نبودم. اگر بنا به تهمته… نوبتی هم باشه، نوبت منه که تهمت بزنم. مامور نزدیک شد. - وقت تمومه. چاره نداشتم، خواهرم بی‌کس می‌ماند. -قبول. https://t.me/+wu9jgUPPuHw0NDdk
Показать все...
Repost from N/a
اگه دنبال یک عاشقانه قلم قوی که به  ازدواج اجباری ختم بشه و مملوازلحظات پرهیجان وزیبا؛  بهتون قول میدم همین رمان وازخوندنش کاملالذت میبرید https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0 _اسم من چیه!؟ زیر لب ، نامش را زمزمه میکنم: _بلند تر بگو! _ال…برز _دوباره _البرز! _باز هم! کلافه و تند میشوم: _البرز البرز البرز! _آفرین!…آفرین دختر باهوش!…من البرزم…اسمم البرزه…شما و امپراطور و پسرعمو نیستم…یعنی از حالا به بعد نیستم…اونقدر تمرین میکنی که یادت بمونه اسم شوهرتو! _شوهرم!؟ _شوهرت! دستانم را رها میکند و اینبار حلقه دستش کمرم را نشانه میرود: _تو هم زن منی…همسر منی… خانوم منی…برای من مصلحت و اجبار بی معنیه آیلین…تو زن منی زن من هم میمونی…حالا به هر دلیلی که زنم شده باشی…اینو خواستم همین امشب بهت بگم که تا آخر عمر یادت بمونه چشمانش روي چشمانم ثابت نيست…نگاهش  به لبهايم رسيده و گردنش در همان حالت كج ميشود و از ميان دندانهاي به هم فشرده لب ميزند: _خوشبو كه هستي…به نظر خوشمزه هم مياي!!… دست ديگرش پشت كمرم مينشيند و به آني به تنش منگنه ميشوم: _از كجا شروع كنيم طلائی…مقدمه چيني لازمه؟! چشمكش تمام ماهيچه هاي بدنم را منقبض ميكند: دستم به طرف گردنش ميرود،روي شانه هاي پهنش راه ميگيرد…روي برجستگي سينه اش كشيده ميشود و مدام مغزم تكرار ميكند: _احمق نشو آيلين … آدم باش آيلين…عين دختر بچه هاي تازه بلوغ رفتار نكن…… گونه هایش را نوازش میکنم…دلم میخواهد لبهایش را لمس کنم…دلم میخواهد ببوسمش…فقط برای یک لحظه… خدایا داشتم چه غلطی میکردمقلبم میان هیاهو زیر لب زمزمه میکند(چه اشکالی داره ببوسیش…شوهرته) سرم را به شدت تکان میدهم و سینی را روی میز میگذارم…باید بروم https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0 https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
رمانی فوق العاده که بدجوری دل خواننده ها را به بازی گرفته با قلم وداستانی فوق العاده با اطمینان  جوین بشید
فصل دوم چراغ قوه شروع شده داستانی  که خیلی سروصدا کرد درفصل اول لینک خصوصی  است برای دوستانی که دوباره خواستن  جذابیت این فصل جدید حیرت آوره
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
Показать все...
Repost from N/a
دستانش از سرما می‌لرزند و جنین کوچکش بی‌قراری می‌کند. دست روی شکمش می‌گذارد. -آروم‌ باش مامانم. داریم میریم پیش بابایی! پایش را به سختی روی برف‌ها می‌گذارد و خودش را مقابل برج بلند روبه‌رویش می‌رساند. نگاهی به ساختمان بلند و لوکس می‌کند و با لبخندی کم جان با جنینش حرف می‌زند. -مطمئنم بابات وقتی ما رو ببینه خیلی خوشحال میشه. اون مثل بابابزرگ نیست که ما رو از خونه‌ش بیرون کنه. نگران نباش مامانی چیزی نمونده که بعد چند روز غذا بخوریم. بابات تا الانم نمیدونست تو اومدی تو زندگیمون وگرنه هیچ وقت ما رو ول نمیکرد و میومد دنبالمون. با این حرف‌ها به خودش و جنین کوچکش دلداری می‌دهد و خودش را پشت در خانه می‌رساند. می‌شنود از داخل صداهایی می‌آید. صدایی مانند جشن و پایکوبی. در می‌زند و با باز شدن در، قامت بلند و چهارشانه‌ی آمین در چهارچوب پدیدار می‌شود. -آمین؟ پر بغض صدایش می‌زند اما با اخم آمین و صدای بلندش شوکه می‌شود. -تو که باز پیدات شد! تو چقدر سیریشی دختر؟ من به خانواده‌ت لوت دادم که دیگه این‌ورا پیدات نشه! باز تو پاشدی اومدی اینجا؟ چی می‌خوای از زندگی من آخه آیه؟ آیه خشکش می‌زند. جواب سونوگرافی درون دستانش می‌ماند و امین بی رحمانه باز هم به تن بی جان و گشنه‌ی او می‌تازد. -با بچه‌ها شرط بسته بودم سر پا دادنت. نمی‌دونستم اینقدر ساده و احمقی که با چهار تا حرف خام میشی و تا تختمم میای! و بدتر از اون نمی‌دونستم همچنین بی‌لول و زشتی البته برای تو که بد نشد! راحت‌تر میتونی به هرزگیت برسی! اما فکر اینکه منو با یه رابطه پا بند کنی از سرت بنداز بیرون دختر شهرستونی! جای کتک‌های پدرش درد می‌گیرند و قلبش تیر می‌کشد. او برای آمین فقط یک بازیچه بود؟ او و فرزند بی‌گناهش؟ از سر و صدای آمین دوستانش که در خانه بودند بیرون می‌ایند و او به توهین و تحقیرهایش ادامه می‌دهد. -من نمی‌تونم با تو باشم چون همه چی یه بازی بود. یه نگاه به خودت و من بنداز؟ کجامون به هم دیگه می‌خوره؟ چطور باورت شد مردی مثل من می‌تونه تو رو دوست داشته باشه؟ اونم کسی که همه دخترها براش له له می‌زنن! می‌خواستم بدونم زیر اون چادر سیاهی که دورت پیچیدی چی داری اما همچین مالی هم نبودی! زود دلمو زدی... حالا هم از اینجا برو تا زنگ نزدم اون بابای گیرت بیاد و بازم بگیرتت زیر مشت و لگد. آیه وسط راهرو خشکش می‌زند‌. انگار یک لگن آب یخ رویش پاشیده باشند. نفسش می‌رود از حرف‌های آمین... چطور می‌توانست اینقدر وقیح باشد؟... خدای من... آیه عاشقش بودم و او..‌. -من ... آمین ...من اما امین اجازه نمی‌دهد. با عصبانیت داد می‌کشد و نمی‌داند روزی چهره‌ی آن لحظه‌ی آیه عذاب سال‌هایش بی خبری‌اش خواهد شد. -برو دیگه اه! چی می‌خوای از جون من با اون قیافه‌ت؟ کم زشت بودی باباتم کتکت زده بدتر شدی. می‌گوید و با خنده‌ی بلند دوستانش داخل می‌رود و در را به روی آیه‌ی بیچاره می‌بندد. برگه‌ی سونوگرافی از میان مشت آیه روی زمین می‌افتد.. آیه می‌رود و آمین نمی‌داند برگه‌ی سونوگرافی‌ای که پشت در افتاده...... https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0 https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0 https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0 https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
Показать все...
Repost from N/a
_خیلی تغییر کردی پسر! باورم نشد خودتی وقتی دیشب عکستو دیدم. مقابل نگاه خیره‌ی او انگشت سبابه‌اش را روی چانه‌اش گذاشت. از سمت چپ دور داد و از بالای لب گذشت و در نقطه‌ی شروع متوقف شد: _پروفسور شدی! ابرو بالا انداخت و با گردنی کج گفت: _پارسال خیلی گوگولی بودی. یه پسر خوشگل و بامزه!... میان اخم مرد مقابلش خندید و ادامه داد: _حالا یه جوری شدی آدم ازت می‌ترسه. مهیار پوزخند زد و او با خنده‌ای که به فروخوردگی یک خشم و کینه‌ی نه چندان کهنه می‌رسید گفت: _حق داری البته. اون‌موقع یه پسر مجردِ تک و تنها بودی اما حالا یه مرد متأهلی که بابا هم هست... پوزخند زد: _خیلی عجول بودی انگاری. مهلت ندادی یه ماه بگذره. مهیار گیج و منگ می‌زد. انگار چیزی از حرف‌ها نمی‌فهمید. انگار او داشت در مورد غریبه‌ای ناشناس حرف می‌زد. _ خوشگل و بانمکه! مهیار پلک زد و دخترک با پوزخند گفت: _کپ مادرشه دخترت. فقط چشاش رنگ چشای توئه. مهیار تکیه داد و حرفی نزد. ترجیح می‌داد چیزی نگوید. بر اساس اصل حرف، حرف می‌آورد دلش نمی‌خواست حرفی بزند که حرف‌هایش امتداد پیدا کند. کجای زندگی‌اش نرمال بود و مثل همه‌ی آدم‌ها پیش رفته بود که اینجایش باشد. حالا بعد از چهارده ماه تازه می‌فهمید ثمره‌ی خشم و دیوانگی‌اش دختری است که او نه دیده بودش و نه اسمش را می‌دانست و نه می‌دانست چند وقتش است. دخترک حینی که دستش را می‌چرخاند توی کیفش گفت: _پریروز خونه‌‌تون بودم. موبایلش را بیرون کشید و با انگشت روی صفحه‌اش زد. خیره به صفحه همان‌طور که تندتند ضربه می‌زد روی موبایل گفت: _زنت نبود. دانشگاه بود، ولی دخترت پیش زن‌دایی بود. دایی هم هنوز من بودم رسید... به مهیار نگاه کرد: _دایی هنوز باهام سرسنگینه... چانه بالا انداخت: _مهم نیست. دایی همیشه همینه. منم رو گنج بشینم ملتو آدم حساب نمی‌کنم... با خنده‌ای حرصی گفت: _به قول مامانم فقط زن تو خرشانسه. دایی برای خودش و دخترش می‌میره. کی فکر می‌کرد یه دختر بی‌کس‌وکار که اصل و نسبی هم نداره دل از دایی ببره؟ مهیار پلک زد. چرا ساکت نمی‌شد؟ باز ادامه داد: _راسته واقعاً هنوز دخترتو ندیدی؟ موبایلش را تکان داد: _واقعاً ندیدیش؟! نه؟! کسی چیزی نمی‌گه‌. مامان و بابات خوب بلدن جواب سربالا بدن به همه ولی به قول مامان ملت که خر نیستن... با گردن کج و خنده‌ای سرخوش پرسید: _هستن؟ بلند شد و مقابل نگاه بی‌حالت مهیار جلو رفت. کنارش ایستاد و کمی به طرفش متمایل شد. موبایلش را مقابل او گرفت و با لحنی مضحک پرسید: _می‌شناسیش آقامهیار؟ نفسش رفت. دخترک موطلایی با لپ‌هایی سرخ و لبانی سرخ‌تر نگاهش می‌کرد. مثل عکس‌هایی بود که روی جلد مجله‌های خانواده چاپ می‌کردند و زمانی مادرش مشتری پروپاقرصشان بود. با چشمانی تیره و براق. با نگاهی دل‌ربا و دلبر. بلوز سفیدش پوست سفیدش را درخشان‌تر کرده بود. لب‌هایش را برد میان دهانش و بعد از چهارده ماه تازه قلبش واکنشی غیرمعمول از تپیدن نشان داد. تندتند شروع کرد به تپیدن و او که موبایل را عقب کشید به یک‌باره ضربانش افت کرد و دردی عمیق از قلبش شروع شد و پخش شد میان تنش. دختر آهسته و با تأنی برگشت و روی مبل نشست. با بدجنسی پرسید: _خوشگله، مگه نه؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 اگه می‌خواین یه داستان‌ جذاب بخونین بزنین روی لینک و وارد کانال بشین. قول می‌دم یه نفس بخونیدش. 😍❤️‍🔥👇👇 https://t.me/+QA3FAdO_1pQzMWE0 https://t.me/+QA3FAdO_1pQzMWE0 https://t.me/+QA3FAdO_1pQzMWE0
Показать все...
Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
جدالی خونین بین دو برادر...دو همخون 😱
یکی عاشق...دیگری متجاوز گر....
جیغ زدم: _ ولم کن اردلان! از اتاق من گمشو بیرون. پوزخند زد و با نگاهی مملو از شهوت دست بند بازویم کرد و تن ظریف و شکننده ام را به دیوار کوبید: _ این همه سال همچین لعبتی بیخ گوشمون بوده؟!! وا بده دختر دایی! با انزجار آب دهانم را روی صورت وقیح او تف کردم: _ خجالت بکش عوضی! خرناسی کشید و کنار گوشم با لحن مشمئزکننده ای غرید: _راز! همین امشب یه کاری می‌کنم تا ابد به دست و پام بیوفتی. وحشیانه به جان تن و بدنم افتاد و پشت پلک های من چهره ی ارسلانی نقش بست که نمی دانست در نبود او؛ چطور برادر نامردش به من تجاوز کرد. تجاوزی که باردار شدم ...❌😱
از همان نوجوانی من و ارسلان عاشق هم بودیم اما یک شب برادرش اردلان همچون حیوانی درنده به جانم تنم افتاد و آن را به تاراج گرفت...❌😱
https://t.me/+wu9jgUPPuHw0NDdk https://t.me/+wu9jgUPPuHw0NDdk یه شب… یه شبی که همه رفته بودن خونه‌ی خاتون، اردلان اومد سراغم. نه به‌عنوان پسرعمه‌ام. نه به‌عنوان کسی که ارسلان منو بهش سپرده بود. به‌عنوان یه حیوون... اون شب، من با شناسنامه‌‌ی سفید… اما نه با عشق، با درد
Показать все...
Repost from N/a
اگه دنبال یک عاشقانه قلم قوی که به  ازدواج اجباری ختم بشه و مملوازلحظات پرهیجان وزیبا؛  بهتون قول میدم همین رمان وازخوندنش کاملالذت میبرید https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0 https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0 _بدبخت فکر میکنه تو نوه ی تازه از فرنگ برگشته حاجی درشتی…داره واسه حاجی شیرین بازی درمیاره !… بیچاره نمیدونه به کاهدون زده! سشوار را به برق میزند: _حالا آقاجونو بگو فکر میکنه ، دست طرفو گرفته داره پله پله میبرتش تا ملاقات خدا…نمیدونه یارو ماتحتش همین الان تو دست شیطونه! _اینقدر حرف نزن! با پشت برس بر سرم میکوبد : _خب  نفهم…تو چرا اینقدر شل مغزی!؟…آخه خر چه داند قیمت نقل و نبات…به امام هشتم اگه تو فرق کامبیز سوپریو با اون بهشت برین بفهمی… خدایا قربون حکمتت برم که همیشه سیب سرخو میدی دست چلاق! _کتی خفه! _مردم ، طرفشون یه دست و یه پا نداره ، دورش سیم خاردار میکشن ، دزدگیرم بهش وصل میکنن تا یه وقت پرِ چادر ننه آقای من به گوشه ی تنبون آقایی شون نماله!…اونوقت این کودک پنج ساله ی ما ، دوساعته داره زیر دوش آواز خر در چمن میخونه! سرم کشیده میشود و چرتم را پاره میکند: _بمیری ایشالله کتایون…موهامو سوزوندی! سشوار را خاموش میکند و با کیف لوازم آرایش بر میگردد: _گمشو ببینم…میخوام بگیرم بخوابم…آرایش چیه!! از جا میپرد و با آن هیکل به طرفم خیز بر میدارد: _تو غلط میکنی…میگم پسره دو ساعته نشسته منتظر توعه…چشمش کلاج شد از بس واسه دیدن توی نکبت راه کشید…زود باش …لباساتو تنت کن تا صداش کنم! _کیو صدا کنی!؟ _کامبیز سوپریو!…خوب البرز و دیگه…میگم یه ساعته نشسته تا تو خبرت بری ببینت…زود باش برکت خدارو اینقدر منتظر نذار قهرش میگیره! https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0 https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0 من آیلینم دختر الوند خلبان شهید الوند معین بعد از بیست و شیش سال برگشتم تا امپراطور رو از نزدیک ببینم مردی که به اعتبار نام پدرم ، حالا شده یکه تاز صنعت هوایی ایران… مردی که خیال میکنه جز خودش کسی حق گذاشتن تاج خاندان معین رو روی سرش نداره
این رمان با درصد بالای رضایتی که داشت به فصل دوم کشید به شما اطمینان میدم با یک رمان عاشقانه پرچالش رو به رو هستید که تا لحظه اخریک نفس میخونید
Показать все...
Repost from N/a
#پست_470 چشمش پایین‌تر رفت و کپشن را خواند" چه کسی می‌تونه زخمایی که یاد گرفتیم پنهون کنیم رو درک کنه؟" دوباره نگاهش در عکس چرخید. ناگهان یک جفت کارد و چنگال دید در دستانی که پشتشان با مو پوشیده شده بود. قلبش! قلبش چه شد دقیقا؟! چرا ریتمش این همه تند شده بود و نفس‌هایش بهم ریخته بودند؟ چشمانش را ریز کرد و برای دیدن جزئیات دقت بیشتری به خرج داد. این بار آن ساعت با بند چرمی قهوه‌ای سوخته که به مچش بسته شده بود توجه‌اش را جلب کرد. چقدر این ساعت برایش آشنا بود؟! دکمه‌ی برگشت را بار دیگر زد و این دفعه ویدئوی کوتاهی از تاریکی دید که موزیک ملایمی رویش پخش می‌شد. ویدئو از وسط سانروف و آسمان مشکی و ستاره‌های درخشان کوچک شروع شد و به طرف شیشه‌ی جلوی ماشین به راه افتاد. تف بر ذات نداشته‌ی آن دختر! دقیقا با آن بی‌ناموس به همان نقطه‌ای رفته بود که آن‌ها با هم می‌رفتند!!! طغیان کرد. بی‌توجه به ساعت و جیغ و گریه‌ی بچه‌ها و صدای بلند کارتونی که پخش می‌شد وارد صفحه‌ی مخاطبین شد و روی شماره‌ی مد نظرش زد. بوق‌های مکرر و کش دار بیشتر روانش را به بازی گرفتند و او تا جوابی از مخاطب بشنود چند مشت پی در پی در کیسه بوکس کنارش کوبید. - مجرد شدی ساعت خوابتم بهم ریخته؟! - ساعت خواب من به خودم ربط داره. تو اگه خواب بودی جواب نمی‌دادی... آمین به سام که روی سوگل افتاده بود و گوشش را می‌کشید نیم نگاهی انداخت. از جایش بلند شد و با دو قدم بلند خودش را به پسرک بدقلق رساند. او را از یقه‌اش گرفت و بلندش کرد. - چیه حالا؟ زنگ می‌زنی به همه آمار می‌گیری ‌که بعد ساعت نه جیش بوس لالا کردیم یا نه؟! آمین سام را روی مبل انداخت و دستکش بوکسش را به او داد. سوگل هم دوباره روی تبلت سینه خیز پهن شد. - خیلی خب! شیرین بازی بسه! قضیه‌ی آیه با این یارو چیه؟ نازیلا کمی مکث کرد و بعد پرسید: یارو؟ یارو کیه دیگه! آمین دست به کمر وسط اتاق نگاهی به سام و بعد سوگل انداخت و مستاصل به یک دستی زدنش ادامه داد. - همین که الآن باهاش جوین شده میرن رستوران و بام و این ور و اون ور. https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0 https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0 https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0 صدرا گفت: - گوشیتو بده ازت عکس بگیرم. امشب خیلی خوشگل شدی. الآن که قراره با پیجت کار کنی باید بیشتر اکتیو باشی. آیه بی‌حرف موبایلش را از روی میز برداشت و به او داد. وقتی دوباره هر دو در ماشین جا گرفتند صدرا تقاضا کرد تا به خانه باز نگردند. آیه هم به خاطر خوبی‌هایی که صدرا در حقش می‌کرد زبانش به مخالفت نچرخید.اما وقتی خودش را در بامی که قبلا آمین او را می‌برد، دید، بهم ریخت! ضبط ماشین خاموش بود و سکوت تنها صدای بینشان بود. خنده‌های دکوری که از سر شب تحویل او داده بود حالا مانند یک چینی قیمتی زمین خورده و شکسته بود! دلش می‌خواست هر چه زودتر به خانه برسد. این جا و این مکان داشت هیولایی را با نام خاطره به جانش می‌انداخت! اگر صدرا می‌خواست که او امشب زنده برگردد باید همین حالا ماشین را روشن می‌کرد. لعنتی! هیولای خطرناک، حتی از سیانور هم زودتر هلاک می‌کرد! اگر خاطرات زنده می‌شدند حتما مچ او می‌خوابید! صدرا خیلی زود متوجه‌ی حال نامیزان او شد و با بهانه‌ی این که دیر وقت است به سمت خانه به راه افتاد. در همین میان فرحناز پیام داد. پرسیده بود" کجایی؟ برگشتی خونه یا هنوز باهاشی؟ اگه برگشتی بگو. نگرانم. می‌خوام بهت زنگ بزنم‌." پیغام نازیلا را هم بعد او دید" خوش می‌گذره؟! یه جوری حال کن که دهن اون آمین ساییده بشه" https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
Показать все...
Repost from N/a
_خیلی تغییر کردی پسر! باورم نشد خودتی وقتی دیشب عکستو دیدم. مقابل نگاه خیره‌ی او انگشت سبابه‌اش را روی چانه‌اش گذاشت. از سمت چپ دور داد و از بالای لب گذشت و در نقطه‌ی شروع متوقف شد: _پروفسور شدی! ابرو بالا انداخت و با گردنی کج گفت: _پارسال خیلی گوگولی بودی. یه پسر خوشگل و بامزه!... میان اخم مرد مقابلش خندید و ادامه داد: _حالا یه جوری شدی آدم ازت می‌ترسه. مهیار پوزخند زد و او با خنده‌ای که به فروخوردگی یک خشم و کینه‌ی نه چندان کهنه می‌رسید گفت: _حق داری البته. اون‌موقع یه پسر مجردِ تک و تنها بودی اما حالا یه مرد متأهلی که بابا هم هست... پوزخند زد: _خیلی عجول بودی انگاری. مهلت ندادی یه ماه بگذره. مهیار گیج و منگ می‌زد. انگار چیزی از حرف‌ها نمی‌فهمید. انگار او داشت در مورد غریبه‌ای ناشناس حرف می‌زد. _ خوشگل و بانمکه! مهیار پلک زد و دخترک با پوزخند گفت: _کپ مادرشه دخترت. فقط چشاش رنگ چشای توئه. مهیار تکیه داد و حرفی نزد. ترجیح می‌داد چیزی نگوید. بر اساس اصل حرف، حرف می‌آورد دلش نمی‌خواست حرفی بزند که حرف‌هایش امتداد پیدا کند. کجای زندگی‌اش نرمال بود و مثل همه‌ی آدم‌ها پیش رفته بود که اینجایش باشد. حالا بعد از چهارده ماه تازه می‌فهمید ثمره‌ی خشم و دیوانگی‌اش دختری است که او نه دیده بودش و نه اسمش را می‌دانست و نه می‌دانست چند وقتش است. دخترک حینی که دستش را می‌چرخاند توی کیفش گفت: _پریروز خونه‌‌تون بودم. موبایلش را بیرون کشید و با انگشت روی صفحه‌اش زد. خیره به صفحه همان‌طور که تندتند ضربه می‌زد روی موبایل گفت: _زنت نبود. دانشگاه بود، ولی دخترت پیش زن‌دایی بود. دایی هم هنوز من بودم رسید... به مهیار نگاه کرد: _دایی هنوز باهام سرسنگینه... چانه بالا انداخت: _مهم نیست. دایی همیشه همینه. منم رو گنج بشینم ملتو آدم حساب نمی‌کنم... با خنده‌ای حرصی گفت: _به قول مامانم فقط زن تو خرشانسه. دایی برای خودش و دخترش می‌میره. کی فکر می‌کرد یه دختر بی‌کس‌وکار که اصل و نسبی هم نداره دل از دایی ببره؟ مهیار پلک زد. چرا ساکت نمی‌شد؟ باز ادامه داد: _راسته واقعاً هنوز دخترتو ندیدی؟ موبایلش را تکان داد: _واقعاً ندیدیش؟! نه؟! کسی چیزی نمی‌گه‌. مامان و بابات خوب بلدن جواب سربالا بدن به همه ولی به قول مامان ملت که خر نیستن... با گردن کج و خنده‌ای سرخوش پرسید: _هستن؟ بلند شد و مقابل نگاه بی‌حالت مهیار جلو رفت. کنارش ایستاد و کمی به طرفش متمایل شد. موبایلش را مقابل او گرفت و با لحنی مضحک پرسید: _می‌شناسیش آقامهیار؟ نفسش رفت. دخترک موطلایی با لپ‌هایی سرخ و لبانی سرخ‌تر نگاهش می‌کرد. مثل عکس‌هایی بود که روی جلد مجله‌های خانواده چاپ می‌کردند و زمانی مادرش مشتری پروپاقرصشان بود. با چشمانی تیره و براق. با نگاهی دل‌ربا و دلبر. بلوز سفیدش پوست سفیدش را درخشان‌تر کرده بود. لب‌هایش را برد میان دهانش و بعد از چهارده ماه تازه قلبش واکنشی غیرمعمول از تپیدن نشان داد. تندتند شروع کرد به تپیدن و او که موبایل را عقب کشید به یک‌باره ضربانش افت کرد و دردی عمیق از قلبش شروع شد و پخش شد میان تنش. دختر آهسته و با تأنی برگشت و روی مبل نشست. با بدجنسی پرسید: _خوشگله، مگه نه؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 اگه می‌خواین یه داستان‌ جذاب بخونین بزنین روی لینک و وارد کانال بشین. قول می‌دم یه نفس بخونیدش. 😍❤️‍🔥👇👇 https://t.me/+QA3FAdO_1pQzMWE0 https://t.me/+QA3FAdO_1pQzMWE0 https://t.me/+QA3FAdO_1pQzMWE0
Показать все...
تنها راه تهیه فایل آثار نویسنده‌مون✅️
Показать все...
sticker.webp0.34 KB
Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
راز دختری که به جرم قتل همسرش اردلان نامدار به قصاص محکوم می شود. و حالا ارسلان نامدار برادر مقتول برای نجات راز از اعدام تنها یک راه جلوی پای او می گذارد. شرطی که ریشه در گذشته دارد. گذشته ای مملو از سو تفاهم ها...عشق و .....
ترس از چوبه دار باعث شد به مرد مقابلم التماس کنم: _ ارسلان. خواهش می‌کنم رضایت بده.من بمیرمم زن دوم و صوری تو نمیشم! با سنگ دلی تمام خیره به چشمان من حرف و اول آخرش را زد: _حالا کی گفته صوریه؟! اگه بخوای زنده بمونی باید با من ازدواج کنی! وجودم از این اجبار یخ زد: _ این ازدواج صوری یه روزی لو میره.اونوقت بی آبرو می شیم.نکن...با آبروی من و خودت بازی نکن لعنتی‌....تو برادر شوهر منی. با خشم و غضب گردن جلو کشید و از لای دندان های روی هم کیپ شده اش غرید: _قرار نیست کسی از این ازدواج واقعی چیزی بفهمه! تو میشی زن پنهونی من! البته اگه بخوای زنده بمونی!
برادر شوهر متاهلش که زن و بچه‌‌ هم داره بهش پیشنهاد ازدواج میده 😱
https://t.me/+wu9jgUPPuHw0NDdk https://t.me/+wu9jgUPPuHw0NDdk https://t.me/+wu9jgUPPuHw0NDdk
Показать все...
Repost from N/a
اگه دنبال یک عاشقانه قلم قوی که به  ازدواج اجباری ختم بشه و مملوازلحظات پرهیجان وزیبا؛  بهتون قول میدم همین رمان وازخوندنش کاملالذت میبرید https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0 _اسم من چیه!؟ زیر لب ، نامش را زمزمه میکنم: _بلند تر بگو! _ال…برز _دوباره _البرز! _باز هم! کلافه و تند میشوم: _البرز البرز البرز! _آفرین!…آفرین دختر باهوش!…من البرزم…اسمم البرزه…شما و امپراطور و پسرعمو نیستم…یعنی از حالا به بعد نیستم…اونقدر تمرین میکنی که یادت بمونه اسم شوهرتو! _شوهرم!؟ _شوهرت! دستانم را رها میکند و اینبار حلقه دستش کمرم را نشانه میرود: _تو هم زن منی…همسر منی… خانوم منی…برای من مصلحت و اجبار بی معنیه آیلین…تو زن منی زن من هم میمونی…حالا به هر دلیلی که زنم شده باشی…اینو خواستم همین امشب بهت بگم که تا آخر عمر یادت بمونه چشمانش روي چشمانم ثابت نيست…نگاهش  به لبهايم رسيده و گردنش در همان حالت كج ميشود و از ميان دندانهاي به هم فشرده لب ميزند: _خوشبو كه هستي…به نظر خوشمزه هم مياي!!… دست ديگرش پشت كمرم مينشيند و به آني به تنش منگنه ميشوم: _از كجا شروع كنيم طلائی…مقدمه چيني لازمه؟! چشمكش تمام ماهيچه هاي بدنم را منقبض ميكند: دستم به طرف گردنش ميرود،روي شانه هاي پهنش راه ميگيرد…روي برجستگي سينه اش كشيده ميشود و مدام مغزم تكرار ميكند: _احمق نشو آيلين … آدم باش آيلين…عين دختر بچه هاي تازه بلوغ رفتار نكن…… گونه هایش را نوازش میکنم…دلم میخواهد لبهایش را لمس کنم…دلم میخواهد ببوسمش…فقط برای یک لحظه… خدایا داشتم چه غلطی میکردمقلبم میان هیاهو زیر لب زمزمه میکند(چه اشکالی داره ببوسیش…شوهرته) سرم را به شدت تکان میدهم و سینی را روی میز میگذارم…باید بروم https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0 https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
رمانی فوق العاده که بدجوری دل خواننده ها را به بازی گرفته با قلم وداستانی فوق العاده با اطمینان  جوین بشید
فصل دوم چراغ قوه شروع شده داستانی  که خیلی سروصدا کرد درفصل اول لینک خصوصی  است برای دوستانی که دوباره خواستن  جذابیت این فصل جدید حیرت آوره
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
Показать все...
Repost from N/a
#پست_470 چشمش پایین‌تر رفت و کپشن را خواند" چه کسی می‌تونه زخمایی که یاد گرفتیم پنهون کنیم رو درک کنه؟" دوباره نگاهش در عکس چرخید. ناگهان یک جفت کارد و چنگال دید در دستانی که پشتشان با مو پوشیده شده بود. قلبش! قلبش چه شد دقیقا؟! چرا ریتمش این همه تند شده بود و نفس‌هایش بهم ریخته بودند؟ چشمانش را ریز کرد و برای دیدن جزئیات دقت بیشتری به خرج داد. این بار آن ساعت با بند چرمی قهوه‌ای سوخته که به مچش بسته شده بود توجه‌اش را جلب کرد. چقدر این ساعت برایش آشنا بود؟! دکمه‌ی برگشت را بار دیگر زد و این دفعه ویدئوی کوتاهی از تاریکی دید که موزیک ملایمی رویش پخش می‌شد. ویدئو از وسط سانروف و آسمان مشکی و ستاره‌های درخشان کوچک شروع شد و به طرف شیشه‌ی جلوی ماشین به راه افتاد. تف بر ذات نداشته‌ی آن دختر! دقیقا با آن بی‌ناموس به همان نقطه‌ای رفته بود که آن‌ها با هم می‌رفتند!!! طغیان کرد. بی‌توجه به ساعت و جیغ و گریه‌ی بچه‌ها و صدای بلند کارتونی که پخش می‌شد وارد صفحه‌ی مخاطبین شد و روی شماره‌ی مد نظرش زد. بوق‌های مکرر و کش دار بیشتر روانش را به بازی گرفتند و او تا جوابی از مخاطب بشنود چند مشت پی در پی در کیسه بوکس کنارش کوبید. - مجرد شدی ساعت خوابتم بهم ریخته؟! - ساعت خواب من به خودم ربط داره. تو اگه خواب بودی جواب نمی‌دادی... آمین به سام که روی سوگل افتاده بود و گوشش را می‌کشید نیم نگاهی انداخت. از جایش بلند شد و با دو قدم بلند خودش را به پسرک بدقلق رساند. او را از یقه‌اش گرفت و بلندش کرد. - چیه حالا؟ زنگ می‌زنی به همه آمار می‌گیری ‌که بعد ساعت نه جیش بوس لالا کردیم یا نه؟! آمین سام را روی مبل انداخت و دستکش بوکسش را به او داد. سوگل هم دوباره روی تبلت سینه خیز پهن شد. - خیلی خب! شیرین بازی بسه! قضیه‌ی آیه با این یارو چیه؟ نازیلا کمی مکث کرد و بعد پرسید: یارو؟ یارو کیه دیگه! آمین دست به کمر وسط اتاق نگاهی به سام و بعد سوگل انداخت و مستاصل به یک دستی زدنش ادامه داد. - همین که الآن باهاش جوین شده میرن رستوران و بام و این ور و اون ور. https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0 https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0 https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0 صدرا گفت: - گوشیتو بده ازت عکس بگیرم. امشب خیلی خوشگل شدی. الآن که قراره با پیجت کار کنی باید بیشتر اکتیو باشی. آیه بی‌حرف موبایلش را از روی میز برداشت و به او داد. وقتی دوباره هر دو در ماشین جا گرفتند صدرا تقاضا کرد تا به خانه باز نگردند. آیه هم به خاطر خوبی‌هایی که صدرا در حقش می‌کرد زبانش به مخالفت نچرخید.اما وقتی خودش را در بامی که قبلا آمین او را می‌برد، دید، بهم ریخت! ضبط ماشین خاموش بود و سکوت تنها صدای بینشان بود. خنده‌های دکوری که از سر شب تحویل او داده بود حالا مانند یک چینی قیمتی زمین خورده و شکسته بود! دلش می‌خواست هر چه زودتر به خانه برسد. این جا و این مکان داشت هیولایی را با نام خاطره به جانش می‌انداخت! اگر صدرا می‌خواست که او امشب زنده برگردد باید همین حالا ماشین را روشن می‌کرد. لعنتی! هیولای خطرناک، حتی از سیانور هم زودتر هلاک می‌کرد! اگر خاطرات زنده می‌شدند حتما مچ او می‌خوابید! صدرا خیلی زود متوجه‌ی حال نامیزان او شد و با بهانه‌ی این که دیر وقت است به سمت خانه به راه افتاد. در همین میان فرحناز پیام داد. پرسیده بود" کجایی؟ برگشتی خونه یا هنوز باهاشی؟ اگه برگشتی بگو. نگرانم. می‌خوام بهت زنگ بزنم‌." پیغام نازیلا را هم بعد او دید" خوش می‌گذره؟! یه جوری حال کن که دهن اون آمین ساییده بشه" https://t.me/+v3OEhy4r7vA4YjE0
Показать все...
Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
مهیار خندید: جفتک بنداز نگاه خانم ولی من همه جوره می‌خوامت! نگاه حرفش را نشنیده گرفت. حالا نه حوصلهٔ دهان‌به‌دهان شدن با او را داشت و نه وقتش بود. خواست در را باز کند که مهیار دستگیره را گرفت. نگاه خیره به دستش پلک زد و او زمزمه کرد: فردا می‌رم پیش دایی. بهتره هماهنگ باشیم تا مته به خشخاش نذاره. مامان منم با خود دایی. بهتر می‌تونه از پسش بربیاد... مکث کرد و وقتی دید نگاه نه سر بلند کرد و نه حرفی زد نرم و آهسته پرسید: باشه نگاه؟ _یا درو باز کن یا دستتو بردار... مهیار زمزمه کرد: بدقلقی نکن نگاه! به‌خاطر انتقام از مامان من فاتحه نخون تو آیندهٔ من و خودت! راه بیا باهام. باور کن ما کنار هم خوشبخت می‌شیم عزیزدلم... نگاه یک‌باره سرش را بلند کرد و تا مهیار نگاهش کرد، تا خواست لبخند بزند، حرفش را ادامه بدهد، اصرار کند، با پشت دست توی دهانش کوبید. #پارت۲۲ .https://t.me/+_q9D2JZURUxmOGU8 https://t.me/+_q9D2JZURUxmOGU8
Показать все...