ru
Feedback
آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی

Открыть в Telegram

کانال رسمی عادله‌حسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمان‌بیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیه‌ی هشتادو ششم، آنتیک، شاه‌بیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk

Больше
2025 год в цифрахsnowflakes fon
card fon
21 893
Подписчики
-1024 часа
+587 дней
Нет данных30 день
Архив постов
Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
من عطیه‌م، یه دختر جنوبی که بهم حلو(دختر زیبا/شیرین) می‌گفتن! دختری زیبا اما نگون‌بخت! دختری که مجبور شد رحمش و به یک خانم دکتر اجاره بده... زنی که بعد چند وقت گم و گور شد و من موندم و یه شکم حامله و یه آدرس از پدر بچه!😔💔 چون بی‌پول بودم و نمی‌خواستم کسی هم بفهمه حامله‌ام، رفتم پیش اون مرد! دکتر علا، یکی از حاذق ترین و پرنفوذ ترین دکترای ایران🔥 مردی که همه گفتن عیاش و خوشگذرانه و گردنم نمی‌گیره و وقتی رفتم دیدنش، فهمیدم حتی زن نداره! من از مردی حامله بودم که باورم نداشت و مجبور شدم تا زمان زایمان خونه‌ش بمونم و...🥹❌ https://t.me/+CgBGEsum8rk0YjBk https://t.me/+CgBGEsum8rk0YjBk
Показать все...
Repost from N/a
#تانگو45 او تماس می‌گیرد و من جوابش را با کلمات تایپ‌شده روی صفحه می‌دهم.   «برو.»   «بسه دیگه.»   «چه‌جوری بگم می‌خوام تمومش کنم!؟»   از کلمه‌هایم حرصش گرفته‌ است که مشت به در خانه‌ می‌کوبد. فقط یکی... از دستش در رفته است آن هم. دیگر نمی‌کوبد تا حتماً کسی فکر مزاحمت برای دختر جوان خانه به سرش نزند. مامان‌بزرگ از قدیمی‌های محله است. باقی مشت‌ها را با تکرار صدای زنگ آیفون و گوشی به گوشم می‌کوبد. قبل از آن‌که بیست‌ونه تماس بی‌پاسخش با یک تماس دیگر رُند شود، جوابش را می‌دهم. تهاجمی و طلبکار... و باز توی سر دلم می‌زنم که بی‌خیال چشم‌هایش...! ـ چی می‌خوای سامان؟ دیوونه‌م کردی!   ـ من یا تو؟   هنوز هم داد نمی‌زند! شش ماه از آشنایی‌مان می‌گذشت. دعوا کرده بودیم. تعطیلات بود. مامان‌بزرگ رفته بود ترکیه پیش دایی و من نمی‌توانستم تنها بمانم. باید می‌رفتم بوشهر. بی‌خبر رفته بودم و جوابش را نمی‌دادم. دو روز بعد طاقتم طاق شده بود. جوابش را که داده بودم انتظار دادوبیداد داشتم؛ اما گفته بود: «صداتو که می‌شنوم، مغزم فراموشی می‌گیره انگار.» سامان دیوانه بود.   ـ سپید.   مشتم را به پیشانی‌ام می‌کوبم. باید بهش می‌گفتم: «نگو سپید... دیگه نگو سپید.»   ـ برو سامان. من در رو باز نمی‌کنم. الانم قطع می‌کنم. تو هم دیگه زنگ نزن.   ـ همین؟ https://t.me/+2ZpfIZGDiBk1Yzg0 https://t.me/+2ZpfIZGDiBk1Yzg0 من سپیده‌ام به‌خاطر اتفاقی که توی پونزده‌سالگیم افتاده از مردها متنفرم. نمی‌خواستم ازدواج کنم تا وقتی با سامان آشنا شدم. سامان که بهم می‌گه سپید و نمی‌دونه چقدر سیاهم!سامان که وقتی بهش گفته بودم از مردها بیزارم بهم گفته بود: «نشد دیگه! بیا از همین اول مردونه زنونه‌ش نکنیم. منم همه‌ی تلاشم‌ رو می‌کنم که آدم باشم!» نتونستم بهش نــــه بگم...!نتونستم مثل تمام سال‌های قبلش از مرد‌ها بیزار بمونم... حیف که نشد روی خوش زندگی مال من بمونه...
چون فهمیدم کابوس پونـــزده‌سالگــی من؛ دایـی سامانـــه!
https://t.me/+1_iXX_nbaj4wZGFk
Показать все...
Repost from N/a
🔆🔆 اگه دلت یک قصه با موضوع خاص می خواد👇 خلاصه ی این رمان از این قراره که.. یاسمن افخم سروان اداره ی آگاهی شعبه ی جرایم خاص با وجود مهارت خاصی که در حل پرونده های معمایی داره، از قضا به خاطر برادر بزرگترش درگیر پرونده ای میشه که بالاجبار پا روی تمام خط قرمز های کاری و شخصی زندگیش می ذاره.. در بطن همون جریان هم چیزهایی از گذشته می فهمه که ارتباط مستقیم با پدر و مادرش داره‌. این پرونده نه تنها یک روال عادی که مجبور میشه از عزیز ترین تصمیم زندگیش بگذره تا به حل این جریان کمک کنه. اما این فقط شکل ساده از گذشتنه.. یک ملکه ی تاریکی بالای پازل نشسته که یاسمن از هر راهی که میره به بن بست می رسه..اما این تمام ماجرا نیست... درسته همه ی زن ها همیشه اون فرشته ی مهربون و بی آزار قصه ها نیستن..اما.. معمای یک زن تنها به دست زن قوی دیگری باز خواهد شد.. #عالیجناب #پلیسی_معمایی_عاشقانه https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0
Показать все...
Repost from N/a
با خودم فکر می‌کنم فقط دنده‌ی چپ من نیست که امروز فعال است. ادبیات امیرعلی فرجاد نشان می‌دهد در این مورد خاص تفاهم داریم. شاید او هم امروز از ذهنش گذشته باشد که "اگه اون شب مهمونی نداده بودم الان عین آدم زندگی عادیمو می‌کردم."‌ و یا این فکر که "کاش این باغو نخریده بودم و همسایه‌ی یه گلخونه‌دار نمی‌شدم." نمی‌دانم از مخاطب پشت گوشی‌اش چه می‌شوند که شاکی‌تر می‌شود. همان‌طور که پشتش به سمت گلخانه است دستش به سمت بالا می‌رود و لحنش ناباور و بلند می‌شود: -نکبت تو‌ هم وقت گیر آوردیا. من اینجا دارم تو سر خودم می‌زنم تو دنبال مکانی که یه داف برداری ببری توش؟ کمی سکوت و مجدداً او و توپ پرش: -به من چه که تو، تو کفی؟ ده بار گفتی گفتم نمی‌شه، باغ من خانوادگیه، زن و بچه امیرمحمد و امیررضا اونجا میان و می‌رن، یه خراب شده‌ی دیگه برا خودت جور کن. اینکه همزمان نمی‌توانم روی دو کار تمرکز داشته باشم باگی است که همیشه با من بوده است. فالگوش ایستادن آنقدر توجه و تمرکز من را به خودش اختصاص داده است که آبیاری گلدان‌ها به بدترین شکل ممکن انجام شود. یکی کمتر آب بخورد و آن دیگری آب از لبه‌‌اش شُره کند. -خب غلط اضافه کردی سرخود برای منم در و داف جور کردیو الان به تلافیش دنبال اینی که من برات‌ مکان جور کنم. منصور از من یکی بکش بیرون برو سر وقت عماد و مهدی. من یکی به اندازه‌ی کافی سیستمم بهم ریخته. آخرین گلدان هم پر از آب می‌شود و من بدون هیچ عجله‌ای به سمت شیر آب می‌روم. قسمت جالب ماجرا اینجاست که خودم هر چقدر به سمت شیر آب می‌روم گوش‌هایم برای تیز شدن به سمت عقب تقلا می‌کنند. هر چقدر هم که روزم را بی‌حوصله شروع کرده باشم موضوع صحبت این مرد و رفیقش چیزی نیست که از خیر شنیدنش بگذرم. درست‌ترش این می‌شود موضوع صحبت و شخصیت ناخوانا و گنگ این مرد. بیشتر دانستن درموردش حتی در روزی به بدی امروز قابل‌توجه است. -تازه می‌پرسی سیستم چی چی؟ انگار غیر قرص و‌ کپسول دو سه تا نخم گل کشیدی که هیچی تو اون مخ وامونده‌ات نمونده... هنوز چهل و هشت ساعت از بحثم جلوی روی خودت با مدیر پروژه‌ی قبلی نگذشته. طرحو طبق قرارداد نرسوندم. با پیمانکار درگیر شدیم ... اگر می‌فهمید دارم به حرف‌هاش گوش می‌دم حسابم را می‌رسید روی سکوی سیمانی می‌نشینم و آرنج‌هایم را روی ران‌هایم ثابت می‌کنم که او را جلوی خودم می‌بینم... https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
Показать все...
sticker.webp0.69 KB
Repost from N/a
#خلاصه یه دختر خوشگلِ جنوبی داریم🔥🥹 عطیه، دختری معصوم و تنها که از سر ناچاری و تنگ دستی رحمش و به یک خانم دکتر اجاره میده... زنی که اوایل خیلی شور و شوق داره، اما بعد مدتی خیلی ناگهانی غیبش می‌زنه!🥲 حالا دختر طفلی ما می‌مونه و یه شکم حامله، با یک آدرس از پدر بچه! می‌ره تهران تا از پدر بچه کمک بخواد، یعنی از دکتر علا🔥 مردی که آوازه‌ی جذابیت و صد البته عیاش بودنش تو کل بیمارستان زبان زد بود! مردی ثروتمند و جذاب،یه دکتر حاذق و موفق! مردی که ادعا می‌کنه زن نداره 🥲💔 با کلی التماس و گریه‌ی دخترمون راضی میشه تا به دنیا اومدن بچه تو خونه اش راهش بده، اما بعد مدتی دکتر کم کم... 🥹🔥❌ https://t.me/+CgBGEsum8rk0YjBk #همخونه‌ای🍎
Показать все...
Repost from N/a
❤️   ـ خوبی؟   هنوز راه گلویم تنگ است اما گاز بزرگتری به نان می‌زنم و می‌گویم:   ـ خوبه بچه‌ت، نگرانش نباش.   یک‌... دو... سه... نگاهش کش می‌آید و بعد لبخند می‌زند. ناجورترین وصله‌ای که می‌تواند به لب‌هایش آویزان کند.   ـ مامانش چی؟   با دهان پر می‌گویم:   ـ چیه الان مثلاً داری نازمو می‌کشی؟ روت نشد به خانم‌رضوی بگی چرا زنم تو قیافه‌ست و نازش زده بالا؟!   «هوم»ش را می‌کشد و سرش را تکان‌تکان می‌دهد.   ـ روم نشد.   هربار که به نان گاز می‌زنم تکه‌ی بزرگتری از دفعه‌ی قبل وارد دهانم می‌شود و قورت‌دادنش هم سخت‌تر. پره‌های بینی‌ام می‌لرزند.   ـ تو بچه‌ها رو دوست داشتی لبخند.   من هم سرم را تکان‌تکان می‌دهم. تمام حرص و حسرت‌های توی دلم را جمع می‌کنم و تکه‌تکه لای کلمه‌هایم می‌گذارم، مثل کوکو‌های شکم‌پر مامان و می‌گویم: ـ آره، دوست داشتم... هنوزم دوست دارم. اما متنفرم از این‌که مادر اجباری بچه‌ی توام! اخم می کند اما می گوید:   ـ نمی‌خوای براش اسم انتخاب کنی؟   ـ تو می‌خوای صداش کنی. هرچی دلت می‌خواد بذار اسمش رو... مثل همه‌ی کارایی که واسه دل خودت کردی و می‌کنی! تأکیدش به جدایی، به این‌که انگار هیچ‌ حسی به این بچه ندارد، اعصابش را تحلیل می‌‌برد   ـ چه‌جوری می‌خوای جدا شی وقتی قرار نیست طلاقت بدم؟ یادت رفته اینجا ایرانه! https://t.me/+204YzqqeWENhZTM8 https://t.me/+204YzqqeWENhZTM8
Показать все...
Repost from N/a
مثل اینکه عقد دو تا همکار رو تو آسمونا بستن😉 نگاه خیره و جذابش سبب شد دست زیر چانه بچسبانم و با گردنی کج که ادای کلماتم را با عشوه ای ریز به خوردش می داد، لب بجنبانم. -چرا اینطوری نگام می کنی؟ دست روی هم گره زد و کمر از صندلی برداشت. -اینقدر مدام با چادر و مقنعه دیدمت،گاهی یادم میره این تویی، یا اونی که با اون جذبه و قدرت تو اداره هست.. جلوی خنده ام را نگرفتم. راحت با دهان باز.. فدای سرم که میز بغلی سمتم چرخید و علیرام هیس هیس خواند. -یه شب اومدیم بیرون..جون من بابا بزرگ بازی در نیار. ته مانده ی خنده در چشم هایم برق می زد. علیرام زیادی محتاط و محجوب بود و البته عاشق.. البته که همان پسرخاله ی هیچ وقت از او خوشم نیامده اذعان کرد که منِ پر از شلوغی و هیجان را چه به این جذاب ماست. معلوم نبود من را می کوبد یا او را. فقط می دانستم از وقتی به چشمی جز همکار رفتارهایش را کاویدم، حسی فراتر از علاقه، بالاتر از دوست داشتن در تنم ریشه کرد.. که البته دو طرفه بود. -یزدان امروز.. -اینم بی خیال..لیست غر زدنش و فردا خودم به جون می خرم. ته صدایم کمی به بغض نشست. -خیلی وقت بود حرف نزده بودیم باهم. پنجه ی مردانه اش روی میز به سمتم کشیده شد. انگشت هایم با فراغ بال به آغوش دستش رفتند. اینجا را به گمانم یکماهی بعد نامزدی یافته بودیم. یک کافه ی محلی اما دنج. نه خبری از عودهای سنگین پر از سر درد بود، نه آبشار و نه موسیقی کلاسیک و تند. اینجا فقط دو نفره های نفس در نفسی داشت که غالبا دلتنگی را جار می زد. شبیه حال دل من که دوست داشتم همین الان در آغوشش بکشم و جانی تازه به رگ هایم ببخشم.. البته طاقت هم نیاوردم و... https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0 محاله از خوندنش پشیمون بشی.. یه قصه ی تازه از راه رسیده ی جذاب 💜❤️💖 #عالیجناب
Показать все...
Repost from N/a
با خودم فکر می‌کنم فقط دنده‌ی چپ من نیست که امروز فعال است. ادبیات امیرعلی فرجاد نشان می‌دهد در این مورد خاص تفاهم داریم. شاید او هم امروز از ذهنش گذشته باشد که "اگه اون شب مهمونی نداده بودم الان عین آدم زندگی عادیمو می‌کردم."‌ و یا این فکر که "کاش این باغو نخریده بودم و همسایه‌ی یه گلخونه‌دار نمی‌شدم." نمی‌دانم از مخاطب پشت گوشی‌اش چه می‌شوند که شاکی‌تر می‌شود. همان‌طور که پشتش به سمت گلخانه است دستش به سمت بالا می‌رود و لحنش ناباور و بلند می‌شود: -نکبت تو‌ هم وقت گیر آوردیا. من اینجا دارم تو سر خودم می‌زنم تو دنبال مکانی که یه داف برداری ببری توش؟ کمی سکوت و مجدداً او و توپ پرش: -به من چه که تو، تو کفی؟ ده بار گفتی گفتم نمی‌شه، باغ من خانوادگیه، زن و بچه امیرمحمد و امیررضا اونجا میان و می‌رن، یه خراب شده‌ی دیگه برا خودت جور کن. اینکه همزمان نمی‌توانم روی دو کار تمرکز داشته باشم باگی است که همیشه با من بوده است. فالگوش ایستادن آنقدر توجه و تمرکز من را به خودش اختصاص داده است که آبیاری گلدان‌ها به بدترین شکل ممکن انجام شود. یکی کمتر آب بخورد و آن دیگری آب از لبه‌‌اش شُره کند. -خب غلط اضافه کردی سرخود برای منم در و داف جور کردیو الان به تلافیش دنبال اینی که من برات‌ مکان جور کنم. منصور از من یکی بکش بیرون برو سر وقت عماد و مهدی. من یکی به اندازه‌ی کافی سیستمم بهم ریخته. آخرین گلدان هم پر از آب می‌شود و من بدون هیچ عجله‌ای به سمت شیر آب می‌روم. قسمت جالب ماجرا اینجاست که خودم هر چقدر به سمت شیر آب می‌روم گوش‌هایم برای تیز شدن به سمت عقب تقلا می‌کنند. هر چقدر هم که روزم را بی‌حوصله شروع کرده باشم موضوع صحبت این مرد و رفیقش چیزی نیست که از خیر شنیدنش بگذرم. درست‌ترش این می‌شود موضوع صحبت و شخصیت ناخوانا و گنگ این مرد. بیشتر دانستن درموردش حتی در روزی به بدی امروز قابل‌توجه است. -تازه می‌پرسی سیستم چی چی؟ انگار غیر قرص و‌ کپسول دو سه تا نخم گل کشیدی که هیچی تو اون مخ وامونده‌ات نمونده... هنوز چهل و هشت ساعت از بحثم جلوی روی خودت با مدیر پروژه‌ی قبلی نگذشته. طرحو طبق قرارداد نرسوندم. با پیمانکار درگیر شدیم ... اگر می‌فهمید دارم به حرف‌هاش گوش می‌دم حسابم را می‌رسید روی سکوی سیمانی می‌نشینم و آرنج‌هایم را روی ران‌هایم ثابت می‌کنم که او را جلوی خودم می‌بینم... https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
Показать все...
من شیرینم؛ دختر دستفروشی که سالهاست دلم برای امین،همسایه روبرویی رفته. گاهی در مسیر دانشگاه امین من‌رو می‌رسوند و از نگاه‌های خیره‌ش قند در دلم آب می‌شد و هربار منتظر گفتن از سریدن دلش بودم؛ ولی یه‌روز آذر خانم، مادر امین، من‌رو برای آرمین، پسر کوچیک‌ترش خواستگاری کرد. شوک بودم و با وجود اصرار خانواده، جواب من یک «نه» قاطع بود؛ تا روزی که امین به من تبریک گفت و خواست از این به بعد به عنوان برادر روش حساب کنم...😱💔 🔥عاشقانه ممنوع با۵۰۰پارت آماده https://t.me/+q1d10eSIVyQ0Njk0
Показать все...
من شیرینم؛ دختر دستفروشی که سالهاست دلم برای امین،همسایه روبرویی رفته. گاهی در مسیر دانشگاه امین من‌رو می‌رسوند و از نگاه‌های خیره‌ش قند در دلم آب می‌شد و هربار منتظر گفتن از سریدن دلش بودم؛ ولی یه‌روز آذر خانم، مادر امین، من‌رو برای آرمین، پسر کوچیک‌ترش خواستگاری کرد. شوک بودم و با وجود اصرار خانواده، جواب من یک «نه» قاطع بود؛ تا روزی که امین به من تبریک گفت و خواست از این به بعد به عنوان برادر روش حساب کنم...😱💔 🔥عاشقانه ممنوع با۵۰۰پارت آماده https://t.me/+q1d10eSIVyQ0Njk0
Показать все...
لطفا این پیام عادله جانو در رابطه با وی آی پی بخونید🙏🏼🙏🏼🙏🏼
Показать все...
sticker.webp0.52 KB
Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
#من‌مردیم‌که‌تا‌خودمو‌شناختم‌یه‌بچه‌توبغلم‌گذاشتن.😱💥❤️‍🔥 -بابایی گریه نکنی، #سیاه بختمون کنی. لب‌هایش را جمع کرد و رو به کودک خندان گفت: - #گریه کنی دیگه نمی‌تونم بزرگت کنم،اون وقت از هم جدامون می‌کنن اون وقت منو #می‌کشن. https://t.me/+A5W6bV5iIhk1ODM0 https://t.me/+A5W6bV5iIhk1ODM0 یارا دانشجوی نخبه‌ی امیرکبیر و یه پدر خیلی جوون که به تازگی از زندان آزاد شده، بعد از پس گرفتن پسرک سه ساله‌اش دارا، پاش به رستوران متروکه‌ای می‌رسه که دیدارش رو با ایران رقم می‌زنه. ایرانی که روزی همه‌ی دنیای مرد بی‌حس امروز بود. یارا اما درگیر یک اختراع متفاوت، پاش به ماجراهای عجیبی باز می‌شه که تو همین مسیر ایراندخت خبرنگار و سردبیر یکی از معروف ترین خبرگزاری‌ها مقابلش قرار می‌گیره. ایرانی که روزی بخش مهمی از زندگی یارا بوده و شاید هست🔥🔥🔥 https://t.me/+A5W6bV5iIhk1ODM0 یه پدر و پسری خیلی کیوت داریم به همراه یه عاشقانه‌ی دلچسب 😌با کلی راز و معما و هیجان😎🔥 تجدید خاطرات یه عشق قدیمی 💔 https://t.me/+A5W6bV5iIhk1ODM0 -دارا خونه‌ی منه. دارا وطن منه. دارا ایران منه. ایران یعنی وطن! یادته؟
Показать все...
Repost from N/a
بعد از دوازده سال رابطه‌ی عمیق و عاشقانه، هویت واقعیِ عشق بچگیم رو فهمیدم. اون یه مافیای قدرتمند و خطرناک بود! و من در ازای این که امپراطوری بزرگش رو با دست‌های خودش نابود کنه، خودمو فدا کردم! قبول کردم محرمش بشم...💔🖤 https://t.me/+p9wWpa9O-YMyMGE8 https://t.me/+p9wWpa9O-YMyMGE8 - الان چجوری میشه؟ قراره مثل زن و شوهرای واقعی باشیم؟ رخ به رخ هم، در پنت‌هاوسِ اشرافی شاهرخ، میان اتاق خوابش ایستاده‌اند. همین یک ساعت پیش بود که به هم محرم شدند. یک ازدواج قراردادی و اجباری، در یک محضر کوچک، بدون حضور حتی یک نفر از اعضای خانواده‌هایشان... ترنج به تخت دو نفره‌ی میان اتاق اشاره می‌کند: - قراره با هم یه اتاق مشترک داشته باشیم؟ رو یه تخت بخوابیم؟ چند لحظه‌ای نگاه طلبکار و رنجیده‌اش را به سیاهچاله‌های توی چشمانِ شاهرخ می‌دوزد. سعی می‌کند محکم باشد، اما صدایش بدجوری از حرص و بیچارگی می‌لرزد: - یا شایدم بیشتر از اینا رو ازم می‌خوای، هان؟ شاهرخ یک نفس عمیق می‌کشد. اخمی کمرنگ روی پیشانی دارد و خیلی سعی می‌کند که آرام بماند. دخترکِ مقابلش زبان نمی‌فهمد! نمی‌فهمد که این مرد با بند بندِ جان و تنش، او را دیوانه‌وار می‌پرستد! - معلومه که قراره مثِ زن و شوهرای واقعی باشیم! ته قلب ترنج از وحشت خالی می‌شود. با این حال اما ظاهرش را حفظ می‌کند. تک‌خنده‌ای می‌کند و ابرو بالا می‌فرستد: - آهان... پس برای این که نزنی زیر قول و قرارمون جز اون عقد مسخره شرط‌های دیگه هم داری برام! هیستریک و تند تند، سر تکان می‌دهد. صدایش این‌بار از خشم که نه، از وحشت است که می‌لرزد: - حق داری... منو خریدی دیگه، حق داری هر جوری دلت می‌خواد از عروسکی که خریدی استفاده کنی! بغضش می‌گیرد از بیچارگیِ خودش. یک زمانی عاشق و معشوق بودند! از بچگی، از دوازده سالگی، دوازده سالِ‌ تمام عاشق این مرد بوده. همین مرد یخی که هنوز هم باورش نمی‌شود صاحب امپراطوریِ کثیفِ "کشتی نوح" باشد... - از کِی باید شروع کنیم؟ همین الان؟ باشه... من مشکلی ندارم. توی چشمانِ زیبایش اشک حلقه می‌زند. دست لرزانش روی دکمه‌های پالتویش می‌نشیند و یکی یکی آن‌ها را باز می‌کند. زیر نگاه خیره و بُرنده‌ی شاهرخ، با تنی که رعشه‌وار می‌لرزد، اول پالتویش را در می‌آورد، بعد هم بافت مشکی‌اش را. با یک تاپ بندی سفید، مقابل او می‌ایستد و زل می‌زند به چشمانش. هیچ واکنشی از او نمی‌بیند، جز همان نگاه خیره که به جز چشمانِ ترنج، به هیچ کجای دیگر سرک نمی‌کشد! - می‌خوای اول برم دوش بگیرم؟ بوی سیگارت نشسته رو تنم. بدت نیاد یه وقت؟ شاهرخ یک نفس سنگین می‌کشد. زیپ کاپشنش را پایین می‌کشد و آن را در می‌آورد و وحشت را توی نگاه ترنج می‌بیند. لرزش تنش را می‌بیند، همان یک قدم فاصله را هم پر می‌کند و شکستنِ پوسته‌ی محکم ترنج را می‌بیند. لحظه‌ای مکث می‌کند و ترنج، توی همان مکث کوتاه جان می‌‌دهد. طاقت نمی‌آورد، کاپشنش را دور شانه‌های ترنج می‌اندازد. - تمومش کن این زجر دادنِ خودتو. آرام می‌گوید و ترنجی که توی خودش مچاله شده، سر بلند می‌کند و گیج به او زل می‌زند. شاهرخ لبخندی تلخ می‌زند. سری از روی تاسف تکان می‌دهد. - دیوونه‌ای تو. هنوزم نفهمیدی چقدر برام باارزشی. - آدم دختری که براش ارزش قائله رو به زور عقد نمی‌کنه! - من دوازده سال بهت وقت دادم باهام کنار بیای. نخواستی قبولم کنی. تقصیر خودته؛ خودت مجبورم کردی که مجبورت کنم. یک نفسِ عمیقِ دیگر... فقط مقابل ترنج است که شاهرخ نتاج تا این حد می‌تواند خوددار بماند! - ازدواجمون اجباری بود، ولی دیگه نمی‌خوام بقیه راهمون با اجبار باشه. می‌خوام خودت بخوای که خانومِ این خونه باشی. نزدیک‌تر می‌شود، آن‌قدر که نفس گرمش روی صورت ترنج می‌نشیند. بوی سیگار نفسش، بینی او را پر می‌کند. لبخند می‌زند؛ یک لبخندِ کجِ دندان‌نما! از همان‌هایی که سلول به سلول تن ترنج را می‌لرزاند از وحشت! - کنار بیا با من شازده خانوم‌... قبل از این که صبرم تموم شه و دوباره بخوام مجبورت کنم! با آن لحنِ ترسناکِ آمیخته با تهدید، می‌گوید و ترنج را توی اتاق تنها می‌گذارد. جان از تنش می‌رود و بی‌اراده لبه‌ی تخت می‌نشیند. کمی طول می‌کشد تا خودش را پیدا کند. نه، او این زندانِ اشرافی را نمی‌تواند تحمل کند. این زندانبانِ دیوانه را نمی‌تواند تحمل کند! موبایلش را پیدا می‌کند و پیامکی برای کسی می‌فرستد:"منو از این‌جا فراری بده فرهاد، خواهش می‌کنم..." و شاهرخ این خیانت را نمی‌بخشد! این‌بار دیگر حمام خون راه می‌اندازد حتماً... https://t.me/+p9wWpa9O-YMyMGE8 https://t.me/+p9wWpa9O-YMyMGE8 https://t.me/+p9wWpa9O-YMyMGE8
Показать все...
Repost from N/a
#پارت_223 -لعنتی من رفیقمو بهت معرفی کردم که براش کار جور کنی نه اینکه بشه معشوقه‌ت نه اینکه بشه مادر بچه‌ت. دست و پایش می‌لرزد از این فاجعه‌ای که به بار آمده، اما دیگر دیر شده. -شهرزاد برات توضیح می‌دم، به خدا قسم اصلا جوری نیست که تو فکر می‌کنی. پوزخندی می‌زنم و به سر و شکل محدثه که برجستگی شکمش کاملا مشخص است اشاره می‌کنم و می‌گویم: -ازت حامله‌س آقای پدر، توضیحی از این بالاتر هست؟ لبانش می‌لرزد و مستقیم نگاهم نمی‌کند. شب عقد و عروسی‌مان است، اما با آمدن محدثه قشقرق به پا شده و همه چیز بهم ریخته است. -من نمی‌خواستم این‌جوری بشه، باور کن بعد اینکه نامزد کردیم دست از پا خطا نکردم شهرزاد. نمی‌گذارم اشکم بچکد و لب می‌زنم: -فقط بگو چطور تونستی این جوری بهم خیانت کنی، اونم با رفیق خودم. کسی که خودم بهت معرفی کردم. جلو می‌آید. محدثه در حالی که دست به شکمش گرفته در سکوت شاهد بحث ماست. -شاید بابای بچه یکی دیگه‌س، میریم آزمایش می‌دیم... اشاره‌ای می‌کنم به سفره عقد بهم ریخته و خانواده‌‌هایی که به جان هم افتاده‌اند و بحث می‌کنند. بغض می‌کنم و دامن عروسم را در مشت می‌گیرم: -دیگه خیلی دیره کامیار... چرخی دور خودش می‌زند و می‌خواهد به سمت محدثه حمله کند که مقابلش می‌ایستم. عربده می‌کشد: -لعنتی برو کنار، باید بفهمه به هم زدن عقد من چه عواقبی داره. با اینکه دلم خون است اما محدثه را به عقب می‌فرستم و پر خشم می‌گویم: -می‌خوای دست روی زن حامله بلند کنی؟ رگ غیرتت باد کرده؟ ضربه‌ای محکم به سینه‌اش می‌زنم: -این رگ وقتی باید باد می‌کرد که دست این دختر رو تو دست گذاشتم و تو باید امانت‌دار می‌بودی، نه حالا که ازش بچه داری. خشمگین فریاد می‌کشد: -دروغه... دروغه لعنتی... با فریادش برادر محدثه جلو می‌آید رو به کامیار می‌گوید: -چه خوب شد شب عروسیت اومدم سر وقتت تا یه دختر دیگه رو مثل خواهر من بدبخت نکنی. کامیار به سمت برادر محدثه یورش می‌برد: -دهنتو ببند بی‌ناموس. درگیری بالا می‌گیرد و زد و خورد‌ها شروع می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشه‌ای ایستاده و من دیگر احساس می‌کنم دیگر نباید در این جمع بمانم. تحمل این فضا را دیگر ندارم. چشم از صحنه می‌گیرم. با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن دامن عروس از میان جمعیت می‌گذرم و از خانه بیرون می‌زنم. باد سرد به صورتم می‌خورد. اما مهم نیست. تنها باید خودم را از این معرکه نجات دهم. وارد حیاط که می‌شوم، با قدم‌های تند به طرف در حیاط می‌دوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری می‌خورم و همان دم نقش زمین می‌شوم. دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم می‌ترکد. دستانم را ستون زمین می‌کنم و بلند گریه می‌کنم و زمین و آسمان را نفرین می‌کنم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد و کسی هم سراغی از من نمی‌گیرد ولی بعد از مدتی کفش‌های براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکی‌ام قرار می‌گیرند. صاحبش را می‌شناسم و سر بالا نمی‌برم. امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت می‌برد. چرا که همیشه مرا طعنه می‌زد و تمسخر آمیز با من رفتار می‌کرد. اما اشتباه کرده‌ام که آب معدنی را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: -قوی‌تر از این حرف‌ها می‌دیدمت خانم مهندس. لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که می‌بیند، در آب معدنی را باز می‌کند و می‌گوید: -نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سویچ ماشینمو بهت بدم که خودت رو از این مهلکه نجات بدی؟ معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه می‌خواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که می‌بیند می‌گوید: -دلمم نمیاد ماشین نازنینمو به یه خانم مخصوصا با حال و روز تو بدم، ولی از طرفی اگه همراهیت کنم ممکنه برامون حرف در بیارن و برای خودت بد میشه. باور نمی‌کنم او به من محبت کند. اویی که احساس می‌کردم همیشه از من متنفر است. -نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون می‌خری؟ در یک آن سوئیچ را از دستش می‌قاپم‌و... ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنمhttps://t.me/+e1e_UgYzjGUxNDY0 https://t.me/+e1e_UgYzjGUxNDY0 https://t.me/+e1e_UgYzjGUxNDY0 https://t.me/+e1e_UgYzjGUxNDY0 https://t.me/+e1e_UgYzjGUxNDY0
Показать все...
Repost from N/a
#پارت۲۷۲ _ حاجی رو تن دختره یه کیلو روغنه… انگشت می‌کشی، چرکش می‌آد رو دستت!! نمی‌خوامش! یک ساعت قبل از عقدمان می‌خواست بزند زیر همه‌چیز؟ مغزم سوت کشید از دروغش. _ چرا آبروریزی راه می‌ندازی محمدحسین؟ این‌حرفای زشت چیه؟ _ زشت تویی که چسبیدی بیخ ریش من. زن گرفتن زوریه؟ برو زنگ بزن فامیلای دهاتیتون بگو داماد پشیمونه. الکی صابون نزنن به شیکمشون! صدای شکستن قلبم را شنیدم. اشکم چکید: _ تو یه قول دیگه داده بودی… پدرش توپید بهش: _ این دختر تو اون روستا آبرو داره. اگه نمی‌خواستیش، همون اول می‌گفتی پسر. نه الان که همه می‌دونن صیغه‌ بودید و عاقد تو راهه! _ اون صیغه فردا مدتش تمومه پدر من. نمی‌خوام زن عقدیم شه. بعدم این هنوز هیجده‌سالشم نشده!! چی می‌فهمه زن بودن چیه!! مادرش به صورت خود کوبید. میهمان‌ها یک ساعت دیگر می‌رسیدند. دسته‌گل از دستم افتاد. کت‌شلوار دخترانه‌ی نباتی تنم بود و نمی‌دانستم چه خاکی بر سر بریزم. با حس تحقیر و دردی که توی قلبم پیچیده بود گفتم: _ اگه الان بزنی زیر همه‌چی، عموهام سرمو می‌بُرن. هوار کشید: _ به من چههه!! حالا چون سه ماه باهات پریدم و چهارتا ماچت کردم و یه شب بهم پا دادی، باید خودمو بدبخت کنم؟؟ تو از خدات بود خودتو تقدیم من کنی بابا!! انگار کسی با پتک به سرم می‌کوبید. تمام تنم می‌لرزید. تا من بجنبم و جوابی بدهم یک‌دفعه قدم‌های محکم مردی وارد راهروی خانه‌شان شد. چشم‌هایم از حدقه بیرون زد! خودش بود. برسام هامون! شریک تجاری پدرش و خریدارِ تابلوهای من برای خرجِ دوا و درمان مامان. مثل دفعات قبل، پرغرور و مدعی و بی‌اعصاب! _ شما… شما این‌جا چی کار می‌کنین؟ _ این بود اون حروم‌زاده‌ای که می‌خواستی؟ حسّ شرم و خجالت و تحقیر تا ته استخوانم را سوزاند… حق داشت سرکوفت بزند! بارها آمده بود سمتم و با همان غرور بی‌اندازه گفته بود می‌خواهد من خانم‌کوچیکِ عمارتش شوم… گفته بود جانش می‌رود برای تن ریزه‌میزه‌ی من! محمدحسین هوار کشید: _ حرف دهنتو بفهم. شریک بابامی یا وکیل زنم؟؟ _ ببر صداتو وگرنه زبونتو رنده می‌کنم پسره‌ی بی‌لیاقت بی‌ناموس! دکتر ملوکیان نتوانست جلویش را بگیرد. مادر محمدحسین و من هم‌زمان با مشتی که به صورت محمدحسین کوبید جیغ کشیدیم. لب‌هایم لرزید. دستم را کشید: _ راه بیوفت! _ آقا برسام… _ آقا برسام و زهر مار! همین‌که محمدحسین با دهان خونی بلند شد، برسام با اخمی وحشتناک برگشت سمتش: _ دیگه دور و بر این دختر نمی‌بینمت. ببینم، دست‌وپاتو قلم می‌کنم، می‌ریزم تو دیگ بجوشه و بعد به خورد سگ می‌دم! نه می‌توانستم بازگردم روستا، نه جایی برای رفتن داشتم، نه پول و کاری… در عمارت یک مرد غریبه و سرشناس مثل او هم نمی‌توانستم بمانم… نه تا وقتی می‌دانستم نامزد دارد! نه تا وقتی می‌دانستم یک ساعت دیگر، عموهایم تشنه‌ی خونم می‌شوند… 💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 پنج سال بعد با دیدن لوندی‌های دختری که از دور می‌آمد و عینک آفتابی داشت سوتی کشید. زیبایی بی‌اندازه‌ی دختر، چشمش را گرفته بود. _ این کیه؟ _ طراح جدیده هولدینگه. خیلی هنرمنده! فقط با ایمیل، رزومه و طرحاشو فرستاد. دکترملوکیان و آقای هامون پسندیدند. دختر با اعتماد به نفس ریموت ماشینش را زد و آمد سمت ورودی هولدینگ. همان لحظه برسام هم از اتاق جلسه خارج شد. دو دستیار که هردو دختر جوانی بودند کنار قدم می‌گذاشتند. شاپرک عینکش را درآورد و لب‌های سرخش جنبید: _ سلام روز به خیر، با دکتر ملوکیان جلسه داشتم. طرحام رو فرستاده بودم! چشم‌های محمدحسین گشاد شد. قلبِ بی‌صاحبِ برسام با دیدن دخترک و‌ شنیدن صدایش ریخته بود و وحشتناک می‌کوبید… دختری که چند سال دنبالش گشت و نیافت! _ شاپرک… تو… شاپرک چشم روی حلقه‌ی او بست. تمام وجودش درد می‌کرد. نباید اشک می‌ریخت. با حفظ ظاهر لبخند زد و از مقابل دو‌ مرد‌جوان و دستیارها گذاشت. محمدحسین دنبالش می‌دوید…. https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0 نویسنده رمان معروف ارس‌وپریزاد بازم غوغا کرده و ترکونده😎🔥 یک عشق، دو رقیب، کلی اتفاق هیچان‌انگیز و عاشقانه و خفن!❤️‍🔥❤️‍🔥 کافیه ده پارت اول رو بخونید ببینید هیجان و قلم قوی نویسنده رو🥰🥰🔥🔥🔥
Показать все...