آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
الذهاب إلى القناة على Telegram
کانال رسمی عادلهحسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم، آنتیک، شاهبیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
إظهار المزيد2025 عام في الأرقام

21 893
المشتركون
-1024 ساعات
+587 أيام
لا توجد بيانات30 أيام
أرشيف المشاركات
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
مهیار خندید: جفتک بنداز نگاه خانم ولی من همه جوره میخوامت!
نگاه حرفش را نشنیده گرفت. حالا نه حوصلهٔ دهانبهدهان شدن با او را داشت و نه وقتش بود. خواست در را باز کند که مهیار دستگیره را گرفت. نگاه خیره به دستش پلک زد و او زمزمه کرد: فردا میرم پیش دایی. بهتره هماهنگ باشیم تا مته به خشخاش نذاره. مامان منم با خود دایی. بهتر میتونه از پسش بربیاد...
مکث کرد و وقتی دید نگاه نه سر بلند کرد و نه حرفی زد نرم و آهسته پرسید: باشه نگاه؟
_یا درو باز کن یا دستتو بردار...
مهیار زمزمه کرد: بدقلقی نکن نگاه! بهخاطر انتقام از مامان من فاتحه نخون تو آیندهٔ من و خودت! راه بیا باهام. باور کن ما کنار هم خوشبخت میشیم عزیزدلم...
نگاه یکباره سرش را بلند کرد و تا مهیار نگاهش کرد، تا خواست لبخند بزند، حرفش را ادامه بدهد، اصرار کند، با پشت دست توی دهانش کوبید.
#پارت۲۲
.https://t.me/+_q9D2JZURUxmOGU8
https://t.me/+_q9D2JZURUxmOGU8
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
من آرسوام، زنی که بی رحمانه بهم انگ خیانت زده شد و وقتی بچهم مرده به دنیا اومد شوهرم از عمارتش پرتم کرد بیرون و آوارهی خیابونها شدم. اونجا بود که مجبور شدم تن به کارهایی بدم که هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم…
بعد ده سال وقتی داشتم به زندگی که به اجبار ساخته بودم عادت میکردم بهم پیغام رسید پسرکم زندهست ولی برای دیدنش یه شرط بود! ازدواج کردن دوباره با پاشا، مردی که پشیمون بود و با اینکار میخواست جبران کنه.
https://t.me/+IwHneV_i-Q4wNGNk
من برمیگشتم تا کینهی ده سالم رو از تو قلب و وجودم آزاد کنم؛ پس شرطش رو قبول کردم و دوباره وارد اون عمارت نحس شدم تا نقشهم رو عملی کنم…😱💔
💥پیشنهاد ویژه💥
من آرسوام، زنی که بی رحمانه بهم انگ خیانت زده شد و وقتی بچهم مرده به دنیا اومد شوهرم از عمارتش پرتم کرد بیرون و آوارهی خیابونها شدم. اونجا بود که مجبور شدم تن به کارهایی بدم که هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم…
بعد ده سال وقتی داشتم به زندگی که به اجبار ساخته بودم عادت میکردم بهم پیغام رسید پسرکم زندهست ولی برای دیدنش یه شرط بود! ازدواج کردن دوباره با پاشا، مردی که پشیمون بود و با اینکار میخواست جبران کنه.
https://t.me/+IwHneV_i-Q4wNGNk
من برمیگشتم تا کینهی ده سالم رو از تو قلب و وجودم آزاد کنم؛ پس شرطش رو قبول کردم و دوباره وارد اون عمارت نحس شدم تا نقشهم رو عملی کنم…😱💔
💥پیشنهاد ویژه💥
Repost from N/a
❗️عشق تلخ❗️
شب عروسیم بود و من عروس اجباری مجلس.
-امشب حواست باشه که خاطره بدی بجا نمونه.
-به چی؟
بازویم را محکم گرفت:
-به نگاههایی که اشتباهی روی صورتت بشینن.
در حین رقص، زمانی که در آغوشش بودم، بجای زمزمه کلام محبتآمیز زیر گوشم، فقط غرید:
-نامزد قدیمت هم که بهت خیره شده.
نگاهم را گرداندم که ببینم منظورش چه کسی است، شوهر خواهرم، همان که خواهرم را به من ترجیح داد، را دیدم که پشت یک ستون با جام نصفه ای در دستش و کراوات شل شده ایستاده و به ما نگاه میکند.
-حواستو بده به من.
با فشاری که به کمرم آورد به صورتش نگاه کردم.
-بار آخرت باشه که به اون مردک نگاه میکنی وگرنه گردنتو میشکونم. من رو اموالم حساسم مادموازل...از این به بعدم جلوی چشمش نباش، از نگاهاش خوشم نمیاد.
https://t.me/+d5pbT_TNXSszZWU0
https://t.me/+d5pbT_TNXSszZWU0
❗️وصال رویا❗️
من وصالم، دختری که میخواست بال و پر بگیرد و از تعصبات کور فرار کند ولی ناغافل در دام فردی افتاد که با نقشه قبلی و هدفی نامعلوم به او نزدیک شده بود، اویی که بعد از تجاوز و یک صحنه سازی ناپدید شد و حالا من ماندهام که چطور ثابت کنم او این بلا را بر سرم آورده در حالی که هیچ مدرکی بجز آثار خشونت روی تنم بجا نمانده است. با باردار شدنم...
Repost from N/a
_داشت منو طلاق میداد تا با خواهر ناتنیم ،دختر زنی که خودش و مادرش در حقم ظلم کرده بودن ازدواج کنه...
خوب میدونست چقدر از نامادریم و دخترش متنفرم،خیلی خوب میدونست چه بلایی سرم آوردن و اون الان دست تو دست گیسو اومده بود به این مهمونی...
داشت بهم بی توجهی میکرد مردی که هرشب زیر گوشم نجواهای عاشقانه سر داده و تنم به نوازش های آرومش عادت کرده و خو گرفته بود...
میگفت حتی یک شب بدون من نمیتونه بخواب
میگفت بدون من اذیت میشه...
و حالا میدونستم منظورش چی بوه...
یهویی همه چیز رو به هم ریخته بود...تو اوج خوشبختی نا امیدم کرده بود...
نیکا از بازوش گرفت و سمت میز ما آورد همه اونایی که دور میز نشسته بودن دوست های مشترک ما بودن
نگاهشون با ترحم و ناراحتی از روی من گذر میکرد...
اونور میز تو ردیف رو به رو و با فاصله چند صندلی از من نشستن
نیکا با صدای بلند حرف میزد و میخندید کنارش با اخم نشسته بود و اصلا نگاهم نمیکرد
سعی میکردم نگاهشون نکنم ولی مگه میشد؟
واقعا مگه میشه؟
دستام می لرزیدن.
کیانوش تو لیوان خالی برام آب ریخت و مقابلم گذاشت لبخند لرزونی زده و تشکر کردم
هنوز رسماً جدا نشده بودیم و اون اینکارو با من کرد؟
دوست داشتم بلند بشم و از اینجا و اصلا از همه آدما فرار کنم ولی دوست نداشتم بفهمن تا این حد ضعیف شدم
در مورد رابطشون یک ماه پیش شنیده بودم
ولی دیدنشون حس و حال بدتری داشت...وقتی نیکا منو مخاطب قرار داد مجبور شدم همون سمت رو نگاه کنم
_چرا مثل غریبه ها رفتار میکنی نیکی جون...چند بار صدات زدم انگار نشنیدی...شنیدم دنبال خونه بودی پیدا کردی؟
این خواهر ناتنی که مثل نمک روی زخم بود دیگه میخواست به چی برسه؟هیچ وقت دلیل نفرت و اون و مادرش رو نسبت به خودم نفهمیدم تا خواستم حرفی بزنم گفت
_اشکالی نداره اگه پیدا نکردی...بالاخره که همه در مورد وضعیتت میدونیم...
شاهان صداش زد
نیکا خندید و گفت
_چیه شاهان جان همه بچه ها میدونن نیکی چه غلطی با زندگیش کرده...ناسلامتی خواهرشما...
اون داشت وراجی میکرد و من زیر سنگینی نگاه پر از ترحم بقیه کم مونده بود آب بشم...
سرمو سمت گوش کیانوش بردم و آروم ازش خواستم منو به خونه برسونه...
نمیدونم چرا دستاشو دور شونه ام حلقه زد و زیر گوشم شروع کرد به حرف زدن اصلا متوجه حرفاش نبودم چون سرم به شدت بخاطر جیغ جیغ نیکا و صدای اطرافم تیر میکشید ولی وقتی صدای جیغ بلندی به گوشم رسید و سنگینی دست کیانوش همراه خودش از رو شونه ام به عقب کشیده شد با بهت به شاهانی خیره شدم که با مشت و لگد به جون کیانوش افتاده بود
با حرص فریاد میزد
_زیر گوش زن من داری وز وز میکنی مرتیکه؟خودتو به زن من میچسبونی؟دمار...
https://t.me/+hco9FDZpJShmMGNk
https://t.me/+hco9FDZpJShmMGNk
❌_شاهان رقیب کاری پدر نیکی ولی بعد اتفاقاتی که بینشون میفته مجبور به ازدواج با هم میشن همه میگن این ازدواج سرانجامی نداره ولی کی از دل مرد غیرتی و اخمو نیکی داره؟
Repost from N/a
من سهرابم
مردی که به جرم هنرمند بودن از شهر و خانواده تبعید شد.
پدرم من را بیآبرو خواند و از ترس بههم خوردن ازدواج خواهرم از خانه بیرونم کرد.
خسته و تکیده به کوههای لالون پناه بردم و آنجا آواز یک دختر، استخوانهایم را در هم شکست.
رباب: دختر آتش زاده، نیمی از دنیایش سوخته و نیمهی دیگرش آواز و قالی بود. اهالی روستا دیوانه صدایش میزدند و او را در تسخیر سایهها میدانستند.
شبی که آوازش در تاریکی لالون پیچید، زیتونی چشمهایش آتش به جانم پاشید.
در کوه و کمر میان برف و بوران صورتش را میکشیدم که مشداوود ما را دید و همانجا آتش به پا شد.
اهالی روستا به گلویم چنگ انداختند، به جرم همصحبتی با او.
گفتند آبروی ده را بردهام...
وقتی داشتم برای او میجنگیدم، زمین خشمش گرفت. خانهی سنگی لرزید و سرداب هفتسالهی خاموش دهان باز کرد و جنازهای از آن بیرون افتاد...
🔥 «آوازهخوان مجنون»🔥
قصهی عشقی که حتی زمستان پر از راز لالون هم نتوانست آن را سرد کند.
https://t.me/+Px2-irOQ-05n0pT9
Repost from N/a
_ دلم برات تنگ شده نامرد، هفت روزه که منتظر یه زنگتم
با بغض پیام و برای امیرعلی ، پسر عموی بی معرفتم فرستادم.اما مطمئن بودم بی جواب می مونه
غمیگن از روی پله ها بلند شدم که همون لحظه
در خونه باز شد
با دیدن عزیز تند اشکام و پاک کردم
_ پرستو بیا این میوه ها رو بگیر دختر خسته شدم...بنداز تو حوض خنک بشن
سرم و پایین انداختم تا چشم های قرمزم و نبینه ...متعجب از این همه خرید پرسیدم:
_ این همه خرید واسه چیِ؟
بدون اینکه نگام کنه رفت سمت ایوون...
_ وا مگه نگفت مامانت؟
میوه ها رو انداختم تو آب ..
با لبخند محوی به سیب های قرمز نگاه کردم:
_چی رو؟
_ اینکه عموت اینا امشب قراره بیان خواستگاری ترانه واسه امیر علی
بوم ...قلبم از جمله اش ایستاد.
نفس تو سینه ام حبس شد.
صدای عزیز مثل یه مته داشت مغذم و سوراخ میکرد.
نیاز داشتم جمله شو هضم کنم که بفهمم منظورش دقیقا چیه ...
دست رو قلبم گذاشتم که انگار حرف عزیز و باور کرده بود کم کم داشت به درد می اومد.
خواستم از کنار حوض بلند شم اما پاهای سستم یاری نمی کرد.
به چشم هایی که میدونستم خیس به عزیز نگاه کردم که داشت به گل ها آب میداد.
ناباور و بغض کرده پرسیدم:
_ک..کدوم ا..امیر علی؟
بدون اینکه بغض صدام و بفهمه با خنده گفت:
_ چند تا امیرعلی داریم مگه مادر؟
پسر عموت قراره بیاد خواستگاری خواهرت ترانه...دیگه چند سال معطل شدن بسه...برن سر خونه زندگی شون خدا رو خوش نمیاد دو تا جوون عاشق بیشتر از این معطل بمونن ...
حرفاش برام گنگ بود.
نمی فهمیدم.
یعنی نمیخواستم بفهمم که چی داره میگه
نمیخواستم باور کنم مردی که دیوونه وار عاشقشم میخواد بیاد خواستگاری خواهرم...
****
چند ساعت بعد:
گوشه حیاط عزیز که به هیچ کس دید نداشت
کز کرده بودم.
میخواستم با چشم های خودم ببینم امیر علی و گل آوردنش و امیر علی و نگاهش به خواهرم...
خونه پر بود.
همه ی فامیل اومده بودن و هیچ کس حتی یادش نبود من نیستم.
بلاخره در خونه زده شد و قلب منم به تکاپو افتاد.
هنوز هم امید داشتم به دروغ بود این خواستگاری....اما با ورود عمو و خانواده اش ناخواسته تلخندی زدم و سرعت اشکام بیشتر شد.
_ خیلی خوش اومدین پسرم بیان تو که این شیرینی خوردن داره
صدای عزیز شاد بود.
همه انگار خوش حال بودن از این ازدواج به جز منی که عاشق داماد امشب بودم.
دامادی که قبلا برای من میخندید و الان با لبخند داشت به صورت ترانه نگاه می کرد.
_ نرو تو خونه میخوام باهات حرف بزنم کثافت
پیام و فرستادم برای امیر علی و دیدم که نگاهش رو گوشی مات موند.
_ شما برید من یه زنگ به دوستم بزنم میام
پوزخندی زدم بعد از اینکه مطمئن شدم همه رفتن از پشت درخت بیرون اومدم که چشمش بهم افتاد
_ چه غلطی داری میکنی؟
بغض لای گلوم گیر کرد بود به سختی نالیدم:
_چرا؟ چرا اینکارو کردی؟ چرا من و بازی دادی و الان اومدی خواستگاری خواهرم؟
اخم کرد
دستی به موهاش کشید که دل احمقم واسه ظاهر جذابش ضعف رفت. با لحن خشکی پچ زد:
_ خوشت میاد انقدر آویزون باشی؟
هفت روزه جواب تو ندادم نفهمیدی دیگه نمی خوامت؟ دیگه حالم از دختری مثل تو به هم میخوره؟
دستام مشت شد.
هق هقم و تو گلو خفه کردم.
امیر علی با عجله به در خونه نگاه کرد و من دلم شکست از بی توجهیش به اشکام...
_ هیچ وقت نمی بخشمت ..هیچ وقت
سرش به ضرب سمتم چرخید دیدم که مردمک های خوش رنگش دو دو زد که دستش مشت شد
اما من دیگه دلم نمی خواست یه ثانیه هم ببینمش نه اونو نه خانواده ام...
میرفتم جای که دیگه چشمم به هیچ کدوم شون
نیفته ...
https://t.me/+jyrh8hrACWc5MjE0
https://t.me/+jyrh8hrACWc5MjE0
https://t.me/+jyrh8hrACWc5MjE0
❌ بنر جزوی از رمانِ ❌
رمان سرآغاز ممنوعه ای با کلی اتفاقات خوندنی و موضوعی متفاوت که جدید ترین اثر نویسنده رمان فصل های نخوانده عشقِ
💯عاشقانه ای خاص و پر از کشش با قلم قوی
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.69 KB
Repost from N/a
Photo unavailableShow in Telegram
من عطیهم، یه دختر جنوبی که بهم حلو(دختر زیبا/شیرین) میگفتن!
دختری زیبا اما نگونبخت!
دختری که مجبور شد رحمش و به یک خانم دکتر اجاره بده...
زنی که بعد چند وقت گم و گور شد و من موندم و یه شکم حامله و یه آدرس از پدر بچه!😔💔
چون بیپول بودم و نمیخواستم کسی هم بفهمه حاملهام، رفتم پیش اون مرد!
دکتر علا، یکی از حاذق ترین و پرنفوذ ترین دکترای ایران🔥
مردی که همه گفتن عیاش و خوشگذرانه و گردنم نمیگیره و وقتی رفتم دیدنش، فهمیدم حتی زن نداره!
من از مردی حامله بودم که باورم نداشت و مجبور شدم تا زمان زایمان خونهش بمونم و...🥹❌
https://t.me/+CgBGEsum8rk0YjBk
https://t.me/+CgBGEsum8rk0YjBk
Repost from N/a
#تانگو45
او تماس میگیرد و من جوابش را با کلمات تایپشده روی صفحه میدهم.
«برو.»
«بسه دیگه.»
«چهجوری بگم میخوام تمومش کنم!؟»
از کلمههایم حرصش گرفته است که مشت به در خانه میکوبد. فقط یکی... از دستش در رفته است آن هم. دیگر نمیکوبد تا حتماً کسی فکر مزاحمت برای دختر جوان خانه به سرش نزند. مامانبزرگ از قدیمیهای محله است. باقی مشتها را با تکرار صدای زنگ آیفون و گوشی به گوشم میکوبد.
قبل از آنکه بیستونه تماس بیپاسخش با یک تماس دیگر رُند شود، جوابش را میدهم.
تهاجمی و طلبکار... و باز توی سر دلم میزنم که بیخیال چشمهایش...!
ـ چی میخوای سامان؟ دیوونهم کردی!
ـ من یا تو؟
هنوز هم داد نمیزند!
شش ماه از آشناییمان میگذشت. دعوا کرده بودیم. تعطیلات بود. مامانبزرگ رفته بود ترکیه پیش دایی و من نمیتوانستم تنها بمانم.
باید میرفتم بوشهر. بیخبر رفته بودم و جوابش را نمیدادم. دو روز بعد طاقتم طاق شده بود. جوابش را که داده بودم انتظار دادوبیداد داشتم؛ اما گفته بود: «صداتو که میشنوم، مغزم فراموشی میگیره انگار.»
سامان دیوانه بود.
ـ سپید.
مشتم را به پیشانیام میکوبم. باید بهش میگفتم: «نگو سپید... دیگه نگو سپید.»
ـ برو سامان. من در رو باز نمیکنم. الانم قطع میکنم. تو هم دیگه زنگ نزن.
ـ همین؟
https://t.me/+2ZpfIZGDiBk1Yzg0
https://t.me/+2ZpfIZGDiBk1Yzg0
من سپیدهام
بهخاطر اتفاقی که توی پونزدهسالگیم افتاده از مردها متنفرم.
نمیخواستم ازدواج کنم تا وقتی با سامان آشنا شدم. سامان که بهم میگه سپید و نمیدونه چقدر سیاهم!سامان که وقتی بهش گفته بودم از مردها بیزارم بهم گفته بود:
«نشد دیگه! بیا از همین اول مردونه زنونهش نکنیم. منم همهی تلاشم رو میکنم که آدم باشم!»
نتونستم بهش نــــه بگم...!نتونستم مثل تمام سالهای قبلش از مردها بیزار بمونم...
حیف که نشد روی خوش زندگی مال من بمونه...
چون فهمیدم کابوس پونـــزدهسالگــی من؛ دایـی سامانـــه!https://t.me/+1_iXX_nbaj4wZGFk
Repost from N/a
🔆🔆
اگه دلت یک قصه با موضوع خاص می خواد👇
خلاصه ی این رمان از این قراره که..
یاسمن افخم سروان اداره ی آگاهی شعبه ی جرایم خاص با وجود مهارت خاصی که در حل پرونده های معمایی داره، از قضا به خاطر برادر بزرگترش درگیر پرونده ای میشه که بالاجبار پا روی تمام خط قرمز های کاری و شخصی زندگیش می ذاره..
در بطن همون جریان هم چیزهایی از گذشته می فهمه که ارتباط مستقیم با پدر و مادرش داره.
این پرونده نه تنها یک روال عادی که مجبور میشه از عزیز ترین تصمیم زندگیش بگذره تا به حل این جریان کمک کنه.
اما این فقط شکل ساده از گذشتنه..
یک ملکه ی تاریکی بالای پازل نشسته که یاسمن از هر راهی که میره به بن بست می رسه..اما این تمام ماجرا نیست...
درسته همه ی زن ها همیشه اون فرشته ی مهربون و بی آزار قصه ها نیستن..اما..
معمای یک زن تنها به دست زن قوی دیگری باز خواهد شد..
#عالیجناب
#پلیسی_معمایی_عاشقانه
https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0
Repost from N/a
با خودم فکر میکنم فقط دندهی چپ من نیست که امروز فعال است. ادبیات امیرعلی فرجاد نشان میدهد در این مورد خاص تفاهم داریم.
شاید او هم امروز از ذهنش گذشته باشد که "اگه اون شب مهمونی نداده بودم الان عین آدم زندگی عادیمو میکردم."
و یا این فکر که "کاش این باغو نخریده بودم و همسایهی یه گلخونهدار نمیشدم."
نمیدانم از مخاطب پشت گوشیاش چه میشوند که شاکیتر میشود. همانطور که پشتش به سمت گلخانه است دستش به سمت بالا میرود و لحنش ناباور و بلند میشود:
-نکبت تو هم وقت گیر آوردیا. من اینجا دارم تو سر خودم میزنم تو دنبال مکانی که یه داف برداری ببری توش؟
کمی سکوت و مجدداً او و توپ پرش:
-به من چه که تو، تو کفی؟ ده بار گفتی گفتم نمیشه، باغ من خانوادگیه، زن و بچه امیرمحمد و امیررضا اونجا میان و میرن، یه خراب شدهی دیگه برا خودت جور کن.
اینکه همزمان نمیتوانم روی دو کار تمرکز داشته باشم باگی است که همیشه با من بوده است. فالگوش ایستادن آنقدر توجه و تمرکز من را به خودش اختصاص داده است که آبیاری گلدانها به بدترین شکل ممکن انجام شود. یکی کمتر آب بخورد و آن دیگری آب از لبهاش شُره کند.
-خب غلط اضافه کردی سرخود برای منم در و داف جور کردیو الان به تلافیش دنبال اینی که من برات مکان جور کنم. منصور از من یکی بکش بیرون برو سر وقت عماد و مهدی. من یکی به اندازهی کافی سیستمم بهم ریخته.
آخرین گلدان هم پر از آب میشود و من بدون هیچ عجلهای به سمت شیر آب میروم. قسمت جالب ماجرا اینجاست که خودم هر چقدر به سمت شیر آب میروم گوشهایم برای تیز شدن به سمت عقب تقلا میکنند. هر چقدر هم که روزم را بیحوصله شروع کرده باشم موضوع صحبت این مرد و رفیقش چیزی نیست که از خیر شنیدنش بگذرم. درستترش این میشود موضوع صحبت و شخصیت ناخوانا و گنگ این مرد. بیشتر دانستن درموردش حتی در روزی به بدی امروز قابلتوجه است.
-تازه میپرسی سیستم چی چی؟ انگار غیر قرص و کپسول دو سه تا نخم گل کشیدی که هیچی تو اون مخ واموندهات نمونده... هنوز چهل و هشت ساعت از بحثم جلوی روی خودت با مدیر پروژهی قبلی نگذشته. طرحو طبق قرارداد نرسوندم. با پیمانکار درگیر شدیم ...
اگر میفهمید دارم به حرفهاش گوش میدم
حسابم را میرسید
روی سکوی سیمانی مینشینم و آرنجهایم را روی رانهایم ثابت میکنم که او را جلوی خودم میبینم...
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
Repost from N/a
#خلاصه
یه دختر خوشگلِ جنوبی داریم🔥🥹
عطیه، دختری معصوم و تنها که از سر ناچاری و تنگ دستی رحمش و به یک خانم دکتر اجاره میده...
زنی که اوایل خیلی شور و شوق داره، اما بعد مدتی خیلی ناگهانی غیبش میزنه!🥲
حالا دختر طفلی ما میمونه و یه شکم حامله، با یک آدرس از پدر بچه!
میره تهران تا از پدر بچه کمک بخواد، یعنی از دکتر علا🔥
مردی که آوازهی جذابیت و صد البته عیاش بودنش تو کل بیمارستان زبان زد بود!
مردی ثروتمند و جذاب،یه دکتر حاذق و موفق!
مردی که ادعا میکنه زن نداره 🥲💔
با کلی التماس و گریهی دخترمون راضی میشه تا به دنیا اومدن بچه تو خونه اش راهش بده، اما بعد مدتی دکتر کم کم... 🥹🔥❌
https://t.me/+CgBGEsum8rk0YjBk
#همخونهای🍎
Repost from N/a
❤️
ـ خوبی؟
هنوز راه گلویم تنگ است اما گاز بزرگتری به نان میزنم و میگویم:
ـ خوبه بچهت، نگرانش نباش.
یک... دو... سه... نگاهش کش میآید و بعد لبخند میزند. ناجورترین وصلهای که میتواند به لبهایش آویزان کند.
ـ مامانش چی؟
با دهان پر میگویم:
ـ چیه الان مثلاً داری نازمو میکشی؟ روت نشد به خانمرضوی بگی چرا زنم تو قیافهست و نازش زده بالا؟!
«هوم»ش را میکشد و سرش را تکانتکان میدهد.
ـ روم نشد.
هربار که به نان گاز میزنم تکهی بزرگتری از دفعهی قبل وارد دهانم میشود و قورتدادنش هم سختتر. پرههای بینیام میلرزند.
ـ تو بچهها رو دوست داشتی لبخند.
من هم سرم را تکانتکان میدهم. تمام حرص و حسرتهای توی دلم را جمع میکنم و تکهتکه لای کلمههایم میگذارم، مثل کوکوهای شکمپر مامان و میگویم:
ـ آره، دوست داشتم... هنوزم دوست دارم. اما متنفرم از اینکه مادر اجباری بچهی توام!
اخم می کند اما می گوید:
ـ نمیخوای براش اسم انتخاب کنی؟
ـ تو میخوای صداش کنی. هرچی دلت میخواد بذار اسمش رو... مثل همهی کارایی که واسه دل خودت کردی و میکنی!
تأکیدش به جدایی، به اینکه انگار هیچ حسی به این بچه ندارد، اعصابش را تحلیل میبرد
ـ چهجوری میخوای جدا شی وقتی قرار نیست طلاقت بدم؟ یادت رفته اینجا ایرانه!
https://t.me/+204YzqqeWENhZTM8
https://t.me/+204YzqqeWENhZTM8
Repost from N/a
مثل اینکه عقد دو تا همکار رو تو آسمونا بستن😉
نگاه خیره و جذابش سبب شد دست زیر چانه بچسبانم و با گردنی کج که ادای کلماتم را با عشوه ای ریز به خوردش می داد، لب بجنبانم.
-چرا اینطوری نگام می کنی؟
دست روی هم گره زد و کمر از صندلی برداشت.
-اینقدر مدام با چادر و مقنعه دیدمت،گاهی یادم میره این تویی، یا اونی که با اون جذبه و قدرت تو اداره هست..
جلوی خنده ام را نگرفتم.
راحت با دهان باز..
فدای سرم که میز بغلی سمتم چرخید و علیرام هیس هیس خواند.
-یه شب اومدیم بیرون..جون من بابا بزرگ بازی در نیار.
ته مانده ی خنده در چشم هایم برق می زد.
علیرام زیادی محتاط و محجوب بود و البته عاشق..
البته که همان پسرخاله ی هیچ وقت از او خوشم نیامده اذعان کرد که منِ پر از شلوغی و هیجان را چه به این جذاب ماست.
معلوم نبود من را می کوبد یا او را.
فقط می دانستم از وقتی به چشمی جز همکار رفتارهایش را کاویدم، حسی فراتر از علاقه، بالاتر از دوست داشتن در تنم ریشه کرد..
که البته دو طرفه بود.
-یزدان امروز..
-اینم بی خیال..لیست غر زدنش و فردا خودم به جون می خرم.
ته صدایم کمی به بغض نشست.
-خیلی وقت بود حرف نزده بودیم باهم.
پنجه ی مردانه اش روی میز به سمتم کشیده شد.
انگشت هایم با فراغ بال به آغوش دستش رفتند.
اینجا را به گمانم یکماهی بعد نامزدی یافته بودیم.
یک کافه ی محلی اما دنج.
نه خبری از عودهای سنگین پر از سر درد بود، نه آبشار و نه موسیقی کلاسیک و تند.
اینجا فقط دو نفره های نفس در نفسی داشت که غالبا دلتنگی را جار می زد.
شبیه حال دل من که دوست داشتم همین الان در آغوشش بکشم و جانی تازه به رگ هایم ببخشم..
البته طاقت هم نیاوردم و...
https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0
محاله از خوندنش پشیمون بشی..
یه قصه ی تازه از راه رسیده ی جذاب 💜❤️💖
#عالیجناب
Repost from N/a
با خودم فکر میکنم فقط دندهی چپ من نیست که امروز فعال است. ادبیات امیرعلی فرجاد نشان میدهد در این مورد خاص تفاهم داریم.
شاید او هم امروز از ذهنش گذشته باشد که "اگه اون شب مهمونی نداده بودم الان عین آدم زندگی عادیمو میکردم."
و یا این فکر که "کاش این باغو نخریده بودم و همسایهی یه گلخونهدار نمیشدم."
نمیدانم از مخاطب پشت گوشیاش چه میشوند که شاکیتر میشود. همانطور که پشتش به سمت گلخانه است دستش به سمت بالا میرود و لحنش ناباور و بلند میشود:
-نکبت تو هم وقت گیر آوردیا. من اینجا دارم تو سر خودم میزنم تو دنبال مکانی که یه داف برداری ببری توش؟
کمی سکوت و مجدداً او و توپ پرش:
-به من چه که تو، تو کفی؟ ده بار گفتی گفتم نمیشه، باغ من خانوادگیه، زن و بچه امیرمحمد و امیررضا اونجا میان و میرن، یه خراب شدهی دیگه برا خودت جور کن.
اینکه همزمان نمیتوانم روی دو کار تمرکز داشته باشم باگی است که همیشه با من بوده است. فالگوش ایستادن آنقدر توجه و تمرکز من را به خودش اختصاص داده است که آبیاری گلدانها به بدترین شکل ممکن انجام شود. یکی کمتر آب بخورد و آن دیگری آب از لبهاش شُره کند.
-خب غلط اضافه کردی سرخود برای منم در و داف جور کردیو الان به تلافیش دنبال اینی که من برات مکان جور کنم. منصور از من یکی بکش بیرون برو سر وقت عماد و مهدی. من یکی به اندازهی کافی سیستمم بهم ریخته.
آخرین گلدان هم پر از آب میشود و من بدون هیچ عجلهای به سمت شیر آب میروم. قسمت جالب ماجرا اینجاست که خودم هر چقدر به سمت شیر آب میروم گوشهایم برای تیز شدن به سمت عقب تقلا میکنند. هر چقدر هم که روزم را بیحوصله شروع کرده باشم موضوع صحبت این مرد و رفیقش چیزی نیست که از خیر شنیدنش بگذرم. درستترش این میشود موضوع صحبت و شخصیت ناخوانا و گنگ این مرد. بیشتر دانستن درموردش حتی در روزی به بدی امروز قابلتوجه است.
-تازه میپرسی سیستم چی چی؟ انگار غیر قرص و کپسول دو سه تا نخم گل کشیدی که هیچی تو اون مخ واموندهات نمونده... هنوز چهل و هشت ساعت از بحثم جلوی روی خودت با مدیر پروژهی قبلی نگذشته. طرحو طبق قرارداد نرسوندم. با پیمانکار درگیر شدیم ...
اگر میفهمید دارم به حرفهاش گوش میدم
حسابم را میرسید
روی سکوی سیمانی مینشینم و آرنجهایم را روی رانهایم ثابت میکنم که او را جلوی خودم میبینم...
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
من شیرینم؛ دختر دستفروشی که سالهاست دلم برای امین،همسایه روبرویی رفته. گاهی در مسیر دانشگاه امین منرو میرسوند و از نگاههای خیرهش قند در دلم آب میشد و هربار منتظر گفتن از سریدن دلش بودم؛ ولی یهروز آذر خانم، مادر امین، منرو برای آرمین، پسر کوچیکترش خواستگاری کرد. شوک بودم و با وجود اصرار خانواده، جواب من یک «نه» قاطع بود؛ تا روزی که امین به من تبریک گفت و خواست از این به بعد به عنوان برادر روش حساب کنم...😱💔
🔥عاشقانه ممنوع با۵۰۰پارت آماده
https://t.me/+q1d10eSIVyQ0Njk0
