uz
Feedback
پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد

پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد

Kanalga Telegram’da o‘tish

مصاحبه‌های پروژه‌ تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد به کوشش حبیب لاجوردی این کانال زیرنظر مدیران پروژه اصلی نیست. @AmirHAzad آدرس سایت: https://iranhistory.net/ حمایت مالی: https://hamibash.com/iranhistory

Ko'proq ko'rsatish
2025 yil raqamlardasnowflakes fon
card fon
53 563
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
+57 kunlar
+15930 kunlar
Postlar arxiv
فایل صوتى مصاحبه با محمدرضا آشتیانى، معروف به آشتیانى‌زاده، اخیراً در مجموعهٔ دیجیتال کتابخانهٔ هاروارد منتشر شده است. این فایل‌ها پیش از این در دسترس نبودند، هرچند متن پیاده‌شدهٔ مصاحبه موجود بود. از نکات قابل توجه در این فایل، چند جمله‌اى است که حبیب لاجوردى در پایان نوار، با صدای خود و به زبان انگلیسى ضبط کرده. و در آن به نکاتى دربارهٔ جلسه اشاره مى‌کند. همچنین، در طول مصاحبه صداى احمد قریشى نیز شنیده مى‌شود و روشن است که او در جلسه حضور داشته و گاه پرسش یا توضیحى مطرح کرده است؛ نکته‌اى که در متن پیاده‌شده بازتاب نیافته بود. این فایل صوتى، مطابق اطلاعات کاتالوگ مجموعهٔ تاریخ شفاهى هاروارد، هیچ محدودیتى براى انتشار نداشته و روشن نیست چرا از ابتدا همراه متن در دسترس قرار نگرفته است. افزون بر این، چندین مصاحبهٔ دیگر نیز با وجود نبود یا پایان‌یافتن محدودیت‌هاى نشر، هنوز در وب‌سایت دانشگاه منتشر نشده‌اند؛ از جمله متن و صوت مصاحبهٔ پرویز مینا، محمدمهدى شادمهر، پروین روحانى، احمد ضیایى و …؛ و نیز صوت مصاحبهٔ بدری آتابای، حسین آزموده، مصطفى لنکرانى، فریدون مهدوى، فتح‌الله مین‌باشیان، فضل‌الله همایونى، و بخش‌هایى از مصاحبهٔ ابوالحسن ابتهاج (از نوار ۱۱ به بعد) و ... با توجه به اینکه مسئولیت نگهدارى و عرضهٔ این مجموعه بر عهدهٔ کتابخانهٔ هاروارد (Harvard Library) است—به‌ویژه بخش خاورمیانهٔ کتابخانهٔ وایدنر (Middle Eastern Division, Widener Library) و کتابخانهٔ هاتن (Houghton Library) که امور فهرست‌نویسى و نگهدارى فیزیکى را برعهده دارند—انتظار مى‌رود روند انتشار فایل‌هاى فاقد محدودیت با نظم و سرعت بیش‌تر دنبال شود. متأسفانه در انتشار برخى از این مواد، کندى و گاهى سهل‌انگارى ادارى دیده مى‌شود؛ آن‌هم در حالى که خود دانشگاه این آرشیو را منبعى مهم براى مطالعهٔ تاریخ معاصر ایران معرفى مى‌کند. براى کمک به بهبود این روند، مناسب است پژوهشگران و علاقه‌مندان درخواست و نظر خود را مستقیماً با بخش خاورمیانهٔ کتابخانهٔ وایدنر یا کتابخانهٔ هاتن در میان بگذارند. پیگیرى و مطالبهٔ پژوهشگران معمولاً در اولویت‌بندى و تسریع انتشار مواد آرشیوى بى‌تأثیر نیست.
Hammasini ko'rsatish...
متن کامل مصاحبه محمدرضا آشتیانی (۱۲۸۵-۱۳۷۷) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد 🔹فایل صوتی این مصاحبه پیشتر در دسترس نبود. ‌ https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Hammasini ko'rsatish...
Ashtiani, Mohammadreza.pdf4.33 MB
مصاحبه با محمدرضا آشتیانی، نوار ۲ مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی تاریخ مصاحبه: ۸ بهمن ۱۳۶۰ https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Hammasini ko'rsatish...
Ashtiani Mohammad-Reza, Tape2.mp357.14 MB
مصاحبه با محمدرضا آشتیانی، نوار ۱ مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی تاریخ مصاحبه: ۸ بهمن ۱۳۶۰ https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Hammasini ko'rsatish...
Ashtiani Mohammad-Reza, Tape1.mp357.03 MB
Photo unavailableShow in Telegram
محمدرضا فخرالدین آشتیانی (آشتیانی‌زاده) (۱۲۸۵-۱۳۷۷) نماینده دوره پانزدهم و شانزدهم مجلس شورای ملی عضو مجلس موسسان دوم عضو حزب دموکرات تاریخ مصاحبه: ۸ بهمن ۱۳۶۰ محل مصاحبه: کالیفرنیا، امریکا مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Hammasini ko'rsatish...
مصاحبه با حسن حاج‌سیدجوادی، نوار ۱ مصاحبه کننده: ضیاء صدقی تاریخ مصاحبه: ۱۳ خرداد ۱۳۶۳ https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Hammasini ko'rsatish...
Hajiseyd-Djavadi, Hassan (Tape 1).mp328.21 MB
Hajiseyd-Djavadi, Hassan (Tape 2).mp311.40 MB
Hajiseyd-Djavadi, Hassan (Tape 3).mp328.58 MB
Hajiseyd-Djavadi, Hassan (Tape 4).mp314.03 MB
متن کامل مصاحبه حسن حاج سیدجوادی (۱۳۰۸-۱۳۹۷) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد 🔹فایل صوتی این مصاحبه پیشتر در دسترس نبود. ‌ https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Hammasini ko'rsatish...
Hassan Hadji Seyed Javadi.pdf12.89 MB
Photo unavailableShow in Telegram
حسن حاج سیدجوادی (۱۳۰۸-۱۳۹۷) نویسنده، روزنامه‌نگار و فعال سیاسی سردبیر روزنامه اطلاعات (۱۳۵۰-۱۳۵۳) تاریخ مصاحبه: ۱۳ خرداد ۱۳۶۳ محل‌مصاحبه: پاریس، فرانسه مصاحبه‌کننده: ضیاء صدقی فایل صوتی این مصاحبه به تازگی منتشر شده است. ‌
Hammasini ko'rsatish...
روایت فریدون جم درباره وضعیت رضاشاه پس از استعفا از سلطنت حوالی بیست‌ویک، بیست‌ودوم شهریور بود که از رادیو شنیدیم که اعلی‌حضرت [رضا شاه] از تهران حرکت کرده‌اند به طرف اصفهان و از سلطنت استعفا کرده‌اند به نفع ولیعهد. با وجودی که تب داشتم، سوار ماشین شدم و به استقبال رفتم. تقریباً یک پنجاه شصت کیلومتر من با آن حالت تب در حالی‌که سرم دَوَران داشت، ماشین راندم و بعد رسیدم به یک جایی، کنار جاده ماشین را نگه داشتم و به‌قدری حالم بد بود که پیاده شده و جلوی اتومبیل روی زمین دراز کشیده بودم. نیم‌ساعت سه‌ربعی که گذشت دیدم یک اتومبیل خیلی قراضه و لکنته‌ای آمد و ایستاد و درش باز شد. دیدم اعلی‌حضرت تک‌وتنها با یک کیف‌دستی از ماشین پیاده شدند. گویا در راه ماشین‌شان خراب شده و اعلی‌حضرت و عده‌ای مسافر که اعلی‌حضرت را شناخته بودند پیاده شده بودند و اتومبیلشان را داده بودند به اعلی‌حضرت. اعلیحضرت هم گفته بود که «خیلی خوب این ماشین را که تعمیر کردید آن‌ها را سوار کنید و بیاورید»، با آن ماشین آمده بودند بدون اسکورت و کاملاً تنها با یک کیف‌دستی و عصا. من که دراز کشیده بودم دیدم یک کسی با عصا به من می‌زند که «پسر بلند شو تو اینجا چرا خوابیده‌ای، روی زمین چرا خوابیده‌ای؟» من تب خیلی شدیدی داشتم بلند شدم و وقتی اعلی‌حضرت را دیدم البته خیلی به من تأثیر کرد. دیگر به این وضع که اعلی‌حضرت را دیدم اصلاً نمی‌توانستم خودم را نگه دارم. شروع کردم به گریه کردم. هم مریض بودم و اعلی‌حضرت با آن دم‌ودستگاه و با آن شخصیت را با این وضع دیدم آمده‌اند. اعلی‌حضرت گفتند که یعنی چه؟ پاشو و بنشین اتومبیل مرا ببر خانه. سؤال فرمودند کجا هستید و گفتم در اصفهان در خانه‌ای هستیم. عقب اتومبیل سوار شدند و من راندم و بردمشان خانه. دو سه روزی آنجا بودند، صحبت‌هایی شد که کجا بروند، بنا بود از ایران خارج شوند، ایشان می‌گفتند برای من فرقی نمی‌کند. من مایل به خارج شدن از ایران نیستم. مردن در ایران را به زندگی در خارج ترجیح می‌دهند. می‌گفتند زندگی ایشان دیگر تمام است... پیشنهاد شد که برویم شیلی یا آرژانتین و اقداماتی هم بعداً در تهران شد، حتی انگلیسی‌ها هم شنیدم موافقت کرده بودند که حاضرند ایشان بروند به آمریکای جنوبی و قرار بر این شده بود که حرکت کنند بروند به بمبئی، در بمبئی ده یا بیست روز بمانند و بعد یک کشتی جنگی بیاید و ایشان را بردارد و ببرد مثلاً به طرف سواحل شیلی... کشتی راه افتاد و ما رفتیم... از دور پس از دو سه روز ساحل بمبئی پیدا شد و ما با دوربین نگاه می‌کردیم. یک هتلی بود هتل تاج‌محل معروف است. از راه دوربین این را می‌دیدیم و نگاه می‌کردیم و لباس پوشیده بودیم و چمدان‎‌ها را بسته بودیم و حاضر شده بودیم که برویم آنجا پایین. بعد از مدتی که آنجا ایستاده بودیم در صحنه کشتی ما دیدیم که چندتا از این ام‌تی‌بی‌ها (موتور توربیدو بوت) می‌آید. تویش هم سربازهایی که لباس سفید پوشیده بودند و تفنگ دستشان هست. به‌سرعت به طرف کشتی می‌آیند. کشتی ما هم وسط دریا ایستاد... پرسیدم موضوع چیست؟ گفتند که «بله دولت پادشاه انگلستان تصمیم گرفته است و از طرف وایس روی (نایب‌السلطنه) به ما دستور داده شده که من بیایم اینجا و به اعلی‌حضرت ابلاغ کنم که دریاها ناامن است و خطر دارد. کشتی‌های ژاپنی در دریا هستند و از این حرف‌ها و مدتی حالا لازم است بروند جزیره موریس...» بخشی از مصاحبه فریدون جم (۱۲۹۳-۱۳۷۸) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار اول و دوم تاریخ مصاحبه: ۳ آذر ۱۳۶۰ مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی #تکه_مصاحبه https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Hammasini ko'rsatish...
خاطره ملاقات با سید موسی صدر ملاقاتی بود که با آقای موسی‌صدر که بعدها امام‌موسی صدر شد دست داد. آن‌موقع که در جمعیت «راه نو» ما فعالیت می‌کردیم برای حقوق زن و اینها همه جوانب کار را نگاه می‌کردیم. از جمله می‌خواستیم واقعاً دست‌رسی پیدا کنیم که با روحانیون تماس داشته باشیم و به آنها بگوییم که ما مخالف دین نیستیم چون واقعاً این‌جور منعکس می‌شد می‌گفتند این جمعیت‌های زنان می‌خواهند بی‌بندوباری به بار بیاورند و این‌ها. چنانچه حتی شنیده بودیم پایین شهر یک ‌خانمی است که راجع به اسلام و اینها درس می‌دهد و زنان دورش جمع می‌شوند و اینها و به جمعیت ما بد گفته، ما چند نفر بلند شدیم رفتیم آن خانم را هم دیدیم که برایش بگوییم که جمعیت ما چه کار می‌کند و کارهایش از چه نوع است و این‌ها. یکی هم این‌که خوب در رده‌ی بالاتر به اینها بفهمانیم که ما یک چیزهای منطقی می‌خواهیم که قابل تطبیق با مذهب باشد. یکی از مدیرکل‌های وزارت آموزش و پرورش بود، آقای جزایری به نظرم، نمی‌دانم در چه فرصتی بود که [میان ] ما با او صحبت شد. گفتیم که ما دلمان می‌خواهد که با روحانیون تماسی داشته باشیم گفت، «من ترتیبی می‌دهم که شما با کسانی به خصوص نماینده‌ای از قم بیاید [و با شما ملاقت کند].» ترتیب این کار داده شد و جمعیت «راه نو» هم آن‌موقع در منزل من جلساتش بود، اصلاً همیشه این‌طور بود، قرار گذاشتیم که بیاییم منتها نرفتیم توی اتاق جمعیت، آمدیم توی اتاق پذیرایی من. دو نفر آمده بودند. یکی‌اش یک آقایی بود اگر اشتباه نکنم اسمش غفاری بود او معلم قرآن شرعیات مدارس بود، او در واقع کارمند خود وزارت آموزش بود منتها خوب با قم هم ارتباط داشت. یکی‌اش آقای موسی‌صدر بود. آن‌موقع هم خب نسبتاً جوان بود. و به نسبت این‌که جوان بود من دیدم چه‌قدر اطلاعات عمومی دارد وقتی که صحبت می‌شود. آخر آخوندها غالباً فقط یک اطلاعات منحصری دارند ولی او واقعاً اطلاعات عمومی داشت. گمان می‌کنم زبان می‌دانست و این‌ها. و یک جلسه‌ی خیلی جالبی داشتیم. چندنفر از خانم‌های جمعیت بودند و ما راجع به مسائل مختلف با این آقا صحبت کردیم و گفتند که این آقا نماینده‌ی ثقه‌الاسلامی است که ‌آمده، آن‌موقع ثقه‌الاسلامی یکی از کسانی بود که تقریباً معاون [آیت‌الله حسین] بروجردی بود و بروجردی در آن‌موقع زنده بود. خیلی صحبت و بحث کردیم. یکی از چیزهایی که همین آقا گفت [خیلی جالب بود]، ما گفتیم که ما با خیلی از بی‌بندوباری‌ها موافق نیستیم حتی با آن جور چیزها که به ضرر زن تمام می‌شود مخالفیم. فرض کن آن چیزهایی که خیلی‌ها خیال می‌کنند شب‌زنده‌داری و نمی‌دانم آن‌جور مجالس و خیلی بی‌بندوباری‌ها به نظر ما اینها به ضرر زن است. ببینید این [سید موسی صدر] چه‌قدر آدم منطقی‌ای بود که گفت: «خوب این هم رآکسیون [عکس‌العمل] آن محدودیت‌های قدیم [نسبت به زنان] است.» آن‌وقت مثال زد گفت، «این چراغ را اگر بگیرید از این ور بکشید وقتی ولش بکنید می‌رود تا آن‌طرف.» گفت، «این نتیجه‌ی محدودیت‌های قدیم است که به زن‌ها دادند که وقتی که حالا آزادی پیدا کردند یک عده‌ای هم پیدا می‌شوند که زیاده‌روی می‌کنند.» به‌هرحال خیلی با همدیگر به توافق رسیدیم نسبتاً و قرار شد که برود قم و منعکس بکند که خواسته‌های ما چیست و ما خودمان هم با خیلی از بی‌رویگی‌ها مبارزه می‌کنیم، با مطبوعاتی که این‌قدر زن را کوچک می‌کنند و با اعلان‌های زشت و زننده در واقع به زن‌ها توهین می‌کنند ما مخالف هستیم. و از جمله وعده‌هایی که آقای موسی‌صدر به ما داد و تا مدتی هم ادامه پیدا کرد فرستادن مجله «مکتب اسلام» بود. چون مجله را خودش اداره می‌کرد من هم تک‌وتوکی این مجله را دیده بودم. بعد مرتب برای ما می‌فرستاد. تا یک مدتی این مجله می‌آمد و بعد دیدم نیامد. من هم دیگر چیزی راجع به آقای صدر نشنیدم تا این‌که بعد از سال‌ها شنیدیم که سر از لبنان درآورد و معلوم شد که بعد فعالیت‌هایش به چه صورتی درآمده. به‌هرحال فکر کردم که این هم نسبتاً جالب است که این را هم گفته باشم. بخشی از مصاحبه مهرانگیز دولتشاهی (۱۲۹۶-۱۳۸۷) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار دهم تاریخ مصاحبه: ۸ خرداد ۱۳۶۳ مصاحبه‌ کننده: شاهرخ مسکوب #تکه_مصاحبه https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Hammasini ko'rsatish...
‌ درباره آغاز اشغال ایران در سوم شهریور ۱۳۲۰ و آخرین روزهای سلطنت رضاشاه دیگر آن روزهای آخر حتی می‌خواهم بگویم سال‌های آخر سلطنت رضاشاه واقعاً اوضاع و احوال طوری بود که آدم با همسرش هم که می‌خواست صحبت کند، باید ملاحظه بکند. حالا دیگر پدر و فرزند، برادر و خواهر اینها که جای خود دارند. هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد دیگر حرف بزند. واقعاً که شدیدترین حکومت مطلقه‌ای بود که می‌شد فکرش را بکنیم. روز سوم شهریور من میهمان بودم. عصری یک کسی در را باز کرد و به صاحبخانه خبر داد که «انگلیس و روس صبح حمله کردند مجلس تشکیل شده» و باور می‌کنید این را یواش می‌گفت، جرأت نمی‌کرد حتی این [خبر] را که الان دارند توی مجلس داد می‌زنند، این را بلند بگوید. خیلی یواش گفت «بله صبح سحر روس و انگلیس حمله کردند به ایران و مجلس جلسه فوق‌العاده دارد و [علی] منصور نخست‌وزیر دارد توضیحات می‌دهد راجع به این مطلب.» ما فوری رفتیم به خانه پدرمان [ذکاءالملک فروغی]، دیدیم که بله، اوضاع خراب است، حمله کردند. حالا در آن اول جوانی من همه‌اش منتظرم که چرا پس ما را احضار نمی‌کنند که برویم میدان جنگ. من دو سال و یک ماه خدمت کردم برای امروز. روز چهارم، باز احضار نکردند. ناراحت [بودم تا] روز پنجم که من رفتم به اداره دیدم که بله آوردند فرمان احضار را. خیلی خوشحال و آمدم منزل. اول البته رفتم پهلوی پدرم و به ایشان عرض کردم که ورقه احضار من آمده. من می‌خواهم بروم [به جنگ]. مرحوم فروغی ناراحت که می‌شد دور چشم‌ها حلقه سیاه می‌زد. دیدم حلقه سیاه زد. به من گفتند که «جنگی دیگر نیست دیگر که تمام شده.» بعد، بلافاصله گفتند خیلی خوب، بله دیگر باید بروی. راه افتادم رفتم [پادگان] باغ‌شاه، چون من در باغ‌شاه خدمت می‌کردم. رفتم باغ‌شاه، البته منظره بسیار رقت‌باری [بود]. من افسر توپخانه بودم. [دیدم] توپ‌ها را کشیده‌اند زیر درخت‌های چنار توی باغ‌شاه. اسب‌ها را برده‌اند بیرون. هیچ‌‌کس نیست. هرج و مرج به حد اعلا. رفتم به دفتر دیدم یک حالت مضحکه و تمسخر [به من می‌گویند] که «آمدی که چه‌کار کنی؟» خیلی متأثر شدم. برگشتم رفتم. دیگر سر شب بود. تابستان هم بود و ما هم توی باغ [به همراه پدر و بقیه اعضای خانواده] شام می‌خوردیم. شاید در حدود ساعت ده بود. تلفن زدند که من رفتم پای تلفن تلفنچی تا صدایم بلند کردم گفت «آقا محمودخان» دیدم اه تلفنچی دربار است که ما همدیگر را ندیدیم، ولی صدای همدیگر را خوب می‌شناختیم. گفتم این شما هستید. حالا اسمش باشد برای اینکه بعد مقامات بالا گرفت. گفت که «اعلی‌حضرت احضار فرمودند.» گفتم گوشی دستت باشد آمدم و به مرحوم فروغی گفتم تلفنچی دربار است. س- روز پنجم؟ ج- شب روز پنجم. اعلی‌حضرت احضار فرمودند. فرمودند که «بگو که حالا که شب دیروقت است، من هم اتومبیل ندارم انشاالله فردا صبح.» ما را می‌گویی دیدیم از این خبرها سابق نبود. رفتم عین پیغام را رساندم گفت «آقامحمودخان من چه جوری این را بگویم؟» ... در این حیص و بیص گفت آقا، آقا الان آمدند گفتند که اتومبیل آقای [محمد] سهیلی را فرستادند. سهیلی وزیر کشور بود در کابینه. آمدم [به پدرم] عرض کردم که می‌گوید «اتومبیل آقای سهیلی وزیر کشور توی راه است دارد می‌آید.» فرمودند که «بگو حالا که شوفر زحمت کشیده‌ آمده خیلی خوب می‌آیم. شوفر راننده زحمت کشیده آمده من می‌آیم.» خیلی خوب خداحافظی کردیم، گوشی را گذاشتیم. ...دیدم بله اتومبیل آمد و خدابیامرزدش آقای نصرالله انتظام از اتومبیل پیاده شد، آمد گفت بفرمایید. س- سمت‌شان چی بود؟ ج- رئیس تشریفات دربار بود. به هرحال رفتند. آمدیم و چراغ‌ها خاموش شد. نورافکن به آسمان انداختند. اوضاع دیگر معلوم است چه بود. اینها طول کشید شد ساعت یازده، شد ساعت دوازده، دیدیم هیچ خبری نیست. کم‌کم نگران شدیم. شروع کردیم توی باغ قدم زدن. عموی من بود همین میرزا ابوالحسن‌خان. پدرم همیشه به ایشان خطاب می‌کرد میرزا ابوالحسن، ایشان بود و راه می‌رفت. برادر من که فوت شد پارسال مسعود بود و من. سه تایی راه می‌رفتیم و نگران [بودیم]. در حدود شاید یک بعد از نصف شب بود که اتومبیل آمد. [پدرم] از اتومبیل پیاده شدند از پله که می‌آمدند بالا، عموی من سؤال کردند از ایشان که «چی بود چه خبر بود؟» گفتند که این درست جمله خودشان بود که «به من تکلیف [تشکیل] دولت کردند.» عمویم با اضطراب گفتند «قبول که نکردید؟» این جمله دیگر درست یادم نیست که ولی مضمونش این بود گفتند «میرزاابوالحسن‌خان، یک عمر مردم ایران به ما احترام گذاشتند، مقام دادند، زندگی ما را تأمین کردند همه اینها را برای یک شب و آن امشب که به من احتیاج دارند بگویم نه؟» بخشی از مصاحبه محمود فروغی (۱۲۹۰-۱۳۷۰) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار سوم تاریخ مصاحبه: ۱۵ اسفند ۱۳۶۰ مصاحبه‌ کننده: حبیب لاجوردی #تکه_مصاحبه https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Hammasini ko'rsatish...
ماجرای اولین قطع رابطه دیپلماتیک ایران و امریکا [...] چهار سال [در ایندیاناپولیس امریکا] توی کارخانه کار کردم و شب هم درس خواندم و رشتۀ تخصصی‌ام را گرفتم. در آن موقع که کار ما نزدیک به اتمام بود و قریب این بود که این کارخانۀ اتومبیل‌سازی به ایران بیاید و در ایران شروع به کار کند که سفیر ما [در امریکا] در کوچه با پلیس اختلافش شد و پلیس سفیر ما را حبس کرد. س- آقای… ج- غفارخان جلال. س- مثل‌ اینکه خلاف اتومبیل‌رانی بود. ج- بله اتوموبیل‌رانی بود و با پلیس اختلاف پیدا کرد. س- این موضوع چه بوده؟ می‌گویند ایشان گفته بود… ج- ایشان [هنگام رانندگی] تند می‌رفت و آن‌وقت پلیس به او ایست می‌دهد و می‌گوید یواش برو. زنش انگلیسی بود. زنش خانم خیلی جسوری بود و انگلیسی هم بود و بهش هم برخورده بود که خانم سفیر است و پلیس آنها را نگه داشته است. پلیس می‌آید و دستش را روی پنجرۀ او می‌گذارد و می‌گوید که چرا تند می‌روی؟ نباید تند بروی. او هم به سگش دستور حمله می‌دهد و او به پلیس از توی پنجره می‌پرد. مثل‌اینکه ظاهراً پلیس را هم گاز می‌گیرد. بعد هم او به پلیس می‌گوید شما حق ندارید [ما را متوقف کنید]، ما سفیر هستیم، ما minister (=سفیر و دیپلمات) هستیم. پلیس هم در یک شهر کوچکی بوده، یک ده کوچکی بوده، در آن‏جا به کشیش می‌گویند مینیستر، و آن پلیس نمی‌دانسته که دیپلمات چیست و [نمی‌دانسته که] به سفیر هم می‌گویند مینیستر. این است که می‌گوید: “I don’t care if you are Jesus Christ himself.” اگر حضرت مسیح هم باشی برای من مهم نیست، چه برسد که کشیش حضرت عیسی باشی و من به زندان می‌برمت.» آن‌وقت روز تعطیل هم بود و این‌ها دستشان به جایی نمی‌رسد و پلیس آن‌ها را به آن ده می‌برد به پاسگاه پلیس می‌برد و در آن‏جا توی اتاق زندان می‌نشانندش و این خانم شروع به تلفن کردن به این و آن و آشناهاش در واشنگتن و می‌گوید که جناب را این‏جا گرفته‌اند و در زندان است. آن‌ها هم، روز یکشنبه بود، تا توانستند در وزارت خارجه اشخاصی را پیدا کنند و به فریاد اینها برسند، دو سه ساعت، این عالی‌جناب در زندان بود. بعد خبر به رضاشاه می‌رسد که سفیرت را گرفته‌اند و چندساعتی هم حبس کردند و در زندان بوده است. رضاشاه هم فوری روابط [با امریکا] را قطع می‌کند و به همۀ ما [محصلین] هم می‌گوید که همه [به ایران] برگردید. س- عصبانیت رضاشاه فقط روی همین بود و زمینۀ دیگری نداشته است؟ ج- [فقط روی همین موضوع] که چرا سفیرش را حبس کرده‌اند. او راجع به این موضوع خیلی حساسیت داشت. یک ‌دفعه هم با فرانسوی‌ها همین‌طور شد. چون توی روزنامه به مقامات ایرانی در فرانسه اهانت کردند روابطش را با فرانسه قطع کرد. بخشی از مصاحبه حبیب نفیسی (۱۲۸۷-۱۳۶۳) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار دوم ‌ مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی تاریخ مصاحبه: ۲۵ بهمن ۱۳۶۲ #تکه_مصاحبه https://iranhistory.net/naficy/ https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Hammasini ko'rsatish...
درباره قطعی برق و خاموشی‌ها در تابستان‌های ۱۳۵۴ تا ۱۳۵۶ ‌ س- آقای یگانه علت خاموشی برق تهران در تابستان ۱۳۵۴ شمسی یا ۱۹۷۵ میلادی چه بود؟ ج- البته در آن موقع … س- بعد از آن هم در تابستان بعدی‌اش هم ادامه پیدا کرد. ج- این بیشتر در ۱۳۵۶ خیلی هم بیشتر شد. این مربوط به این مسئله می‌شد که ما وقتی‌که شروع کردیم این هزینه‌ها را انجام دادن در کشور وقتی که دولت این خرج‌ها را کرد و اقتصاد به سرعت جدیدی شروع کرد توسعه پیدا کردن، تقاضا در کشور رفت بالا. در عین حالی‌که تقاضا بلافاصله با پرداخت‌ها به‌صورت مزد به صورت حقوق یا به انواع مختلف دیگر بالا می‌رفت، ولی زیربناهای اقتصادی کشور به آن سرعت نمی‌توانست جلو برود. برای اینکه ایجاد یک کارخانه برق ممکن بود چهار پنج سال طول بکشد. بنابراین اگر یک کارگری می‌رفت یک کولر می‌گرفت می‌گذاشت آنجا که برق زیادی مصرف می‌کند یا وسایل دیگر برقی برای خانه خودش یا چیزهایی که زود برق مصرف می‌کردند اینها زندگی‌شان بهتر شده بود و می‌خواستند از برق بیشتر استفاده کنند برای مصارف مختلف، این تقاضاها به‌سرعت بالا رفت ولی در عین حال تولید برق نمی‌توانست به این سرعت بالا برود. این مهمترین دلیلش بود که عدم تعادل بین تولید و مصرف برق به‌وجود آمد و آن هم به وسیله بالا رفتن درآمد مردم و مصرف بیشتر برق به‌خصوص برق مصرفی برای مصرف خانوار و غیره. این را بایستی به حضورتان در اینجا اشاره بکنم که حتی در موقعی که در ۱۳۵۳ وقتی‌که ما رفتیم به شمال در رامسر در حضور شاهنشاه سه روز نشستیم برای تجدید برنامه عمرانی کشور چون درآمدها بیشتر شده بود، سازمان برنامه با پیشنهادات جدیدی برای بالاترین هزینه عمرانی و منظور کردن طرح‌های جدید آمده بود. در آنجا این طرح‌هایی که با پیشنهادات سازمان برنامه برای افزایش هزینه مورد قبول همه‌شان قرار گرفت و بعضی از تنگناهایی که، ممکن بود در اقتصاد به‌وجود بیاید به آنها هم اشاره شده بود. ولی به‌طور کلی توجهی نمی‌شد و یا بعضی از تنگناها به آن اصلاً اشاره‌ای نشده بود. این بود که من از آقای علم وزیر دربار و اجازه گرفتم و روز آخر بود که در رامسر به حضور شاهنشاه شرفیاب شدم. آن موقع هم من رئیس بانک مرکزی بودم و چون نمی‌شد مطلب را در حضور جمع در آنجا بیان کرد و تأثیری هم نمی‌کرد، فرصت بحث هم نمی‌شد بهتر این بود که مثل روال معمول در پشت پرده این مسائل را به‌عرض رساند و توجه‌شان را جلب کرد که این کار راهی که می‌رویم راهی است که ممکن است برای ما گرفتاری ایجاد بکند. بنابراین من باز به‌عنوان مسئولیتی که حس می‌کردم به حضورشان عرض کردم بالا بردن سطح هزینه به این مقدار گرفتاری‌هایی برای کشور ایجاد خواهد کرد در مراحل او تنگناهای زیربنایی خواهد بود بنابراین توجه‌شان را به این مسئله جلب کردم و ایشان هم که از آن جلسه‌ای که بنده در حضورشان بودم آمدند بیرون و به جلسه عمومی، این را مطرح کردند در آنجا و دستورات اکیدی هم دادند که بایستی به این زیربناها توجه کرد و اینها را توسعه داد و به موازات آن هزینه‌های دیگر انجام بشود. ولی عملاً سازمان برنامه یک دستگاه بسیار ضعیفی بود که نمی‌توانست همچین تلفیقی در برنامه‌ریزی بکند و طرح‌ها را به موازات هم جلو ببرد و در نتیجه گرفتاری‌هایی به‌وجود آمد که به آن اشاره فرمودید در مورد برق بود، در مورد خانه بود، در مورد آب بود. در موارد دیگر در بنادرمان بود، راه‌آهن‌مان، جاده‌های‌مان، همه‌شان ما تنگناهای خیلی خیلی شدیدی داشتیم که اینها به‌وجود آمده بود. بخشی از مصاحبه محمد یگانه (۱۳۰۲-۱۳۷۴) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار یازدهم تاریخ مصاحبه: ۲۵ تیر ۱۳۶۴ مصاحبه کننده: ضیا صدقی #تکه_مصاحبه https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Hammasini ko'rsatish...
ین کله را می‌بینید؟ این دیگر کار نمی‌کند." روایت هوشنگ نهاوندی از آخرین دیدارها با شاه آخرین روزهای کابینه ازهاری با اولین روزهای کابینه بختیار بود. ولی هنوز ۱۶ ژانویه [روز خروج شاه] نشده بود و بختیار کابینه‌اش را معرفی نکرده بود. [البته] بختیار مأمور غیررسمی تشکیل کابینه شده بود. [قرار شد با گروهی از اساتید دانشگاه و اشخاص مختلف] برویم در کاخ و به اعلی‌حضرت بگوییم که ما می‌خواهیم اینجا متحصن بشویم که شما از ایران نروید. و برنامه ما این بود که اگر ممکن است شب آنجا اطراق بکنیم همان سیستم قدیمی، و کم‌کم یک عده‌ای به ما ملحق بشوند... خلاصه یک [قیل و] قالی راه بیندازیم که جلوی رفتن شاه را از ایران بگیریم. گروهی رفتیم به‌‌هرحال به دربار که عبارت بودند از افرادی که تا جایی که بنده الان خاطرم هست. دکتر [محمد] باهری، دکتر قاسم معتمدی، بنده، دکتر حمید اعتبار استاد جراحی دانشکده پزشکی، دکتر رستم میرسپاسی استاد جراحی دانشکده پزشکی، دکتر مظاهر مصفا، خانم دکتر مصفا -دختر [کریم] امیری فیروزکوهی که استاد دانشکده ادبیات بود- دکتر جمال رضایی معاون سابق دانشگاه تهران. سیزده چهارده نفر بودیم. بنده صحبت نکردم. قرار بر این شد که من و باهری و معتمدی چون سابق متصدی مقاماتی بودیم صحبت نکنیم، اعتبار و مصفا سخنگوی جمعیت [باشند.] مصفا هم اصولا خیلی موافق اعلی‌حضرت نبود. مصدقی بود به‌اصطلاح. ولی به‌هرحال معتقد بود به اینکه الان باید جلوی [رفتن شاه را گرفت] و خیلی هم با [دکتر غلامحسین] صدیقی نزدیک بود. مصفا شعر خواند و که پدر بچه‌اش را نمی‌گذارد و فلان و فلان. دکتر اعتبار خیلی قشنگ صحبت کرد. علیاحضرت شروع کردند به گریه کردن که بنده معنای گریه ایشان را نفهمیدم، و اعلی‌حضرت عصبانی شدند گفتند «شما به ما دارید درس سیاست می‌دهید که ما نرویم یا برویم؟» ما هم راستش را بخواهید هنوز از ایشان می‌ترسیدیم. جا زدیم و مثل سگ دم‌مان را گذاشتیم روی کولمان و برگشتیم آمدیم بیرون و خلاصه هیچی. بنده مع‌ذلک گفتم که چه کنیم؟ چه نکنیم؟ فردا با دکتر باهری باز هم تلفنی مشاوره کردیم. دکتر باهری گفت «خوب هر کدام‌مان جداگانه برویم دوباره.» بنده وقت خواستم رفتم پهلوی اعلی‌حضرت. شبانگاهی بود، سه‌شنبه قبل از حرکت ایشان بود از ایران. شش هفت روز بود قبل از رفتن. گفتم، «بنده والله»، شب بود خیلی هم وضع خراب. شهر تاریک. آخر شبی رفتم و دیدیم اتومبیل سفیر انگلیس و اتومبیل سفیر آمریکا در جلوی کاخ ایستاده. اتفاقاً پرچم هم زده بودند هر دوتای‌شان. شاه مدتی با تأخیر مرا پذیرفت. خیلی خسته بود. گفتم «قربان می‌دانم اعلی‌حضرت خسته هستید و حرف بنده را هم می‌دانید. من از روی صمیمیت آمدم با شما صحبت کنم. [از ایران] نروید.» گفتند که «اگر نروم کشتار می‌شود.» گفتم که «اگر هم تشریف ببرید باز هم کشتار می‌شود منتها ماها کشته می‌شویم. ولی اگر تشریف ببرید ارتش متلاشی می‌شود. و [گفتم] اجازه بفرمایید که دیگر این دفعه ارتش اصلاً نه به صورت حکومت ازهاری سابق، [بلکه] به صورت کودتای قانونی کارها را در دست بگیرد بزند. وگرنه مملکت از بین می‌رود. از ایران تشریف نبرید.» گفتند که «بله دکتر صدیقی هم همین را می‌گفت. محض همین ما قبولش نکردیم. خارجی‌ها هم دلشان می‌خواهد ما از ایران برویم.» گفتم، «این دو نفر [سفیر انگلیس و امریکا] همین را خواسته بودند؟» گفتند که «بله، شما از کجا می‌دانید؟» گفتم، «خوب اتومبیل‌شان پایین بود.» گفت «عجب! با اتومبیل رسمی آمده بودند؟» گفتم، «بله.» گفت، «خجالت نمی‌کشند؟» «نه خیر.» سؤال جواب‌ها اصلاً خیلی پراکنده بود. بعد گفتند، «خوب، من اگر بخواهم...»، باز هم یک چیزی که اصلاً معلوم بود ایشان دیگر قاطی کرده. «من اگر بخواهم از اینجا بروم به کیش یا بروم به خارک مراسم نظامی در فرودگاه چه می‌شود؟» هر چه فکر کردم دیدم اصلاً [سوال بی‌ربطی است]. گفتم، «قربان نمی‌دانم. بنده مراسم نظامی را نمی‌دانم چطور می‌شود؟» گفتم، «بنده تمام این مطالب را از روی صمیمیت به شما می‌گویم و حضور مبارکتان عرض می‌کنم به‌هرحال. از بین می‌رویم همه‌مان. دیگر حالا مسئله بود و نبود خودمان است.» یک مرتبه شاه با نهایت عصبانیت از پشت میزش بلند شد دستش را این‌جوری [اشاره] کرد به کله‌اش، گفت، «آقای نهاوندی»، وقتی یک کسی را آقای نهاوندی خطاب می‌کرد یعنی دیگر خیلی عصبانی است. «آقای نهاوندی؛ این کله را می‌بینید؟ این دیگر کار نمی‌کند. ولم کنید. می‌خواهم بروم. ارتش هم هر غلطی می‌خواهد بکند خودش بکند. از دست من دیگر کاری برنمی‌آید.» دست دراز کرد به طرف من و من هم ادب کردم به ایشان و از اتاق خارج شدم. و شب بدی را گذراندم. بخشی از مصاحبه هوشنگ نهاوندی (۱۳۱۲) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار سیزدهم تاریخ مصاحبه: ۷ فروردین ۱۳۶۵ مصاحبه‌کننده: شاهرخ مسکوب #تکه_مصاحبه https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Hammasini ko'rsatish...
مشکل اصلی ایران در اواخر دوره شاه، از نگاه داریوش همایون مشکل کار رابطه‌ی شخصی شاه با ده پانزده نفر آدم بود. مثلاً، واقعاً با کمال جرأت می‌شود مسئله‌ی اساسی ایران را در همین [مطلب] خلاصه کرد. ما گرفتار یک عده آدم بودیم که رابطه‌های خاصی با شاه داشتند. یکی از لحاظ خویشاوندی آن‌قدر به او نزدیک بود و آن‌قدر رویش تأثیر می‌کرد که هیچ کاری‌اش نمی‌شد کرد؛ هیچ‌جور دست به او نمی‌شد زد. یکی در مواقع خاصی در تاریخ زندگی پادشاه به او خدماتی انجام داده بود که به سبب آن خدمات دیگر کاریش نمی‌شد کرد. یکی در همان موقع که در دولت بود و کار می‌کرد با شاه یک روابط خاصی داشت، روابط خصوصی داشت، شاید مالی، به هر نحو، به اندازه‌ای مورد اعتماد شاه بود که هر کاری می‌توانست بکند؛ و امثال اینها. این ده پانزده نفر را من اسمشان را Untouchables گذاشته بودم در آن موقع در ایران. به اینها دست نمی‌شد زد و این Untouchables (روی اشاره به آن سریال مشهور تلویزیونی هم که راجع به گانگسترهای شیکاگو در سال‌های ۳۰ بود، چون کارهایشان هم بی‌شباهت به آن عده نبود). این گروهِ دست‌نزدنی، این گروه Untouchables و رابطه‌ی خاصشان با شاه بود که مشکل اساسی مملکت بود. اینها همه چیز را می‌توانستند از مسیر طبیعی‌اش خارج بکنند و شاه روی ملاحظاتی که از اینها داشت - و شاه خیلی آدم محجوبی بود، خیلی آدم ناتوانی در این زمینه‌ها بود و خیلی قابل تأثیر بود - خیلی زود از این راه‌ها می‌شد روی او نفوذ کرد. دربار به تنهایی نبود، در همه‌ی شئون مملکت این عده نفوذ کرده بودند. بعضی از آنها سمت درباری هم نداشتند، بیشترشان نداشتند؛ ولی اگر دربار را به معنی [اطرافیان] شاه بگیریم بله، این ارتباط خاص اینها با شاه سبب شده بود که این مشکل در مملکت باشد که همه چیز باید از مسیرش خارج بشود و همه چیز به اینها مربوط می‌شد. هر چه پول بزرگ بود، بالاخره به یک ترتیبی به این ده پانزده نفر مربوط می‌شد. من همیشه می‌گفتم که مسئله‌ی ایران فقط یک مسئله‌ی اقتصادی یا جامعه‌شناسی نیست، یک مسئله‌ی زیست‌شناسی است. ما باید منتظر باشیم دست طبیعت به تدریج تصفیه بکند و این موانع را از سر راه پیشرفت این مملکت بردارد و تراژدی ایران در این بود که داشت این‌طور می‌شد، به تدریج دور و بر [شاه] خالی می‌شد، به تدریج عامل بیولوژیک داشت کار تاریخی خودش را برای ایران می‌کرد و این انقلاب خیلی پیش از موقع اتفاق افتاد. یا بهتر است بگویم خیلی بی‌موقع اتفاق افتاد. هیچ ضرورتی [برای انقلاب] نبود چون زمینه برای تغییر اوضاع ایران آماده شده بود. یک تغییر کادر، یک Change of Guard دیگر در سال ۱۳۵۷ در جریان بود. یعنی در سال‌های ۵۰ و اوایل ۶۰ هجری مسلماً این تغییر صورت می‌گرفت و همه چیز می‌توانست عوض شود و خیلی مردم حماقت کردند که ریختند توی خیابان‌ها و عکس خمینی را توی ماه دیدند. خیلی، خیلی حماقت کردند؛ خیلی بی‌موقع این کار را کردند. بخشی از مصاحبهٔ داریوش همایون (۱۳۰۷-۱۳۸۹) با پروژهٔ تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار هفتم تاریخ مصاحبه: ۱۱ مهر ۱۳۶۲ مصاحبه‌کننده: جان مژدهی #تکه_مصاحبه https://iranhistory.net/homayoun0/
Hammasini ko'rsatish...
پیشنهاد به آیت‌الله خمینی درباره تدوین قانون اساسی جدید و مجلس موسسان (به مناسبت سالروز درگذشت دکتر مهدی حائری یزدی) من به ایشان [آیت‌الله خمینی] گفتم که "آقا نظر بنده را اگر بخواهید در مسألۀ خبرگان [قانون اساسی]، اگر نظر بنده را بخواهید بهتان عرض بکنم یا نه؟" گفت "بله بگو." گفتم به این‌که "نظر بنده این است که شما نه احتیاج به خبرگان [قانون اساسی] دارید و نه احتیاج به [مجلس] مؤسسان." چون مجلس مؤسسان یک پیشنهادی بود که مهندس بازرگان آن‌وقت کرده بود. بهشان گفتم "بنده معتقدم که شما نه احتیاج به مؤسسان دارید نه احتیاج به خبرگان." گفت: "چطور؟" گفتم به این‌که "در کتاب اصول، در اصول فقه، در علم اصول فقه یک قاعده‌ای هست به اسم قاعده اقلّ و اکثر ارتباطی. اقلّ و اکثر ارتباطی یک قانونی است، یک قاعده‌ای است در اصول فقه و می‌گوید به این‌که یک مجموعه‌ای که مرتبط با یکدیگر باشد به صورت یک واحد قانونی بخواهد عمل بکند که مجموعه‌ای از یک سلسله موادی باشد که مرتبط با یکدیگر باشند اگر ما یکی از این مواد مورد شکّ یا مورد خللی واقع شد که از کار افتاد از تجنُّز یا فعلیت یا کارآمدی کارآرایی افتاده شد، بقیۀ مجموعه سر جای خودش باقی‌ست و فعلیت دارد و کارآیی دارد. به خاطر یکی از این موارد همۀ مجموعه از کار نمی‌افتد." دقت کردید؟ س- بله. ج- تمام بقیۀ مجموعه سر جای خودش باقی است و مشغول فعلیت و کارایی خودش خواهد بود. قانون اساسی مشروطه ایران ما هم همین‌طور است. یک مجموعه‌ای‌ست از مواد، یک مجموعۀ واحدی است از مواد مرتبط با یکدیگر. به قول خودتان شما انقلاب کردید یکی از این مواد که مربوط به سلطنت بوده رژیم شاهنشاهی سلطنتی بوده از کار افتاده. درست است؟ بقیۀ دیگرش برای چی [باید تغییر کند]؟ چه گناهی بقیۀ دیگر مواد [قانونی] کرده؟ بنده معتقدم که روی همین مطلب شما فردا، همین فردا، دستور بدهید که انتخاب عمومی [مجلس شورا] شروع بشود [و] مردم وکلای حقیقی و ملّی خودشان را تعیین کنند، مجلس باز بشود مشغول کار بشود، سر و صداها هم بخوابد. نه خبرگان احتیاج نه مؤسسان. س- پاسخ ایشان چی بود آقا؟ ج- ایشان هیچ حرف نزد. تا یک چند دقیقه‌ای که گذشت سکوت ایشان به من برخورد کرد. من چون هیچ‌وقت از ایشان انتظار نداشتم و این عادت [را] هم هیچ‌وقت من از ایشان ندیده بودم تا آن‌وقت. چون من با ایشان تا پانزده شانزده سال یا بیست سال پیش، از بیست سال پیش به این طرف با ایشان هیچ آمد و شدی [و] دیداری نکرده بودم. سکوت کرد. سکوتش به من برخورد کرد. من به ایشان گفتم به این‌که "آقا معلوم می‌شود که" به ایشان حاج آقا گفتم چون از اول به‌عنوان حاج آقا خطاب می‌شد. گفتم "حاج‌آقا، معلوم شد که حرف ما خیلی مزخرف بود برای این‌که شما هیچ جواب ما را ندادید." ایشان برگشت گفت، "به جان عزیز خودت"، همین کلمه، گفت "به جان عزیز خودت این بهترین حرف‌هایی بود که من از هنگامی که از پاریس آمدم به ایران شنیدم در ایران." خوب ما [از شنیدن این پاسخ] واقعاً خوشحال شدیم. در قلبم خیلی خوشحال شدم و خیلی با نهایت خوشحالی پا شدیم آمدیم بیرون و فکر کردم که ما با یک ملاقات کلّی کار کردیم [...] و اصلاً یک کار اساسی برای مملکت کردیم. دیگر به کلی سروصداها می‌خوابد. بعد آمدیم دیدیم نه ابداً هیچ عکس‌العملی داده نشد و به‌هیچ‌وجه اعتنایی به این پیشنهاد ما نشد. خوب، بعد فهمیدیم که ایشان یک نقشه‌های دیگری دارد. مسأله این نیست که بخواهد مملکت را اداره کند، می‌خواهد ولایت فقیه درست کند [...] من دیگر از آن تاریخ به بعد واقعاً ناراحت شدم از ایشان، دیگر از ایشان قطع چیز [ارتباط] کردم. بخشی از مصاحبه مهدی حائری یزدی (۱۳۰۲ - ۱۳۷۸) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار چهارم تاریخ مصاحبه: ۸ بهمن ۱۳۶۷ مصاحبه کننده: ضیاء صدقی #تکه_مصاحبه https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Hammasini ko'rsatish...
روایت محمدمهدی سمیعی از مسایل لاینحل شاه از آن سال ۴۲ [مساله نهادسازی] در ذهن شاه ظاهراً بوده و لااقل در این مورد خاص فکرش بیشتر روی مسئله جانشینی بود. خیلی راجع به پسرش صریح است و در واقع اینجا خیلی بی‌رحمانه می‌گوید؛ علناً می‌گوید: «من اصلاً نمی‌دانم که این [ولیعهد] واقعاً می‌تواند و دلش می‌خواهد که سلطنت بکند یا نه؟ بنابراین ممکن است اصلاً آن شخصیت و اراده را نداشته باشد برای این کار. بنابراین باید یک امکانات و سازمان‌‌هایی وجود داشته باشد در مملکت که جانشینی به طور اتوماتیک و آرام انجام بگیرد.» [یا جای دیگری] می‌گوید: «در صورتی که ما هم نباشیم که راهنمایی و هدایت بکنیم این کارِ جانشینی بدون دردسر انجام بشود.» س - جالب است که [شاه به این مساله] توجه داشت و [کاری] نمی‌کرد. ج - داشت و نکرد. به نظرم، حالا اینها خوب گفتم که شاید مثلاً این یک خرده کاراکتر شاه را بهتر نشان بدهد. … من حتی به او پیشنهاد کردم عوض اینکه بروم یک حزب تازه درست بکنم، چرا نمی‌گذارید در داخل حزب ایران ‌نوین ‌یک گروهی خودش را متمایز بکند، نشان بدهد که با اکثریت دستگاه حزب ایران نوین تفاوت‌‌هایی دارد. بعد یواش‌یواش آن را اجازه بدهید که بیاید بیرون انشعاب بکند و حزب جدید شما را درست بکند. [شاه] گفت: «نخیر، این کار شدنی نیست و سیستم یک حزبی را هم من هرگز قبول نخواهم کرد برای اینکه یک حزبی بالاخره منجر می‌شود به دیکتاتوری.» خودش می‌گوید، این حرفی است که خودش زده، چندین بار هم به من گفت، نه یک دفعه نه دو دفعه. مع‌ذلک همین آدم دو سال بعدش [حزب] رستاخیز را ساخت [و سیستم تک‌حزبی را ایجاد کرد]. [حزب] رستاخیز را هم چطوری ساخت؟ [شاه] رستاخیز را ساخت به طوری که [اعلام کرد] اولاً همه باید عضوش بشوند، هر کس نمی‌خواهد یا خائن است یا بگذارد از مملکت برود، اصلاً سفید و سیاه بود. چطور می‌شد واقعاً یک شخصیتی، یک آدمی، به طور خصوصی وقتی که دلش را باز می‌کند برای آدم، این حرف‌ها را بزند، آن طور عمل بکند، بعد عمومی وقتی که پای اداره مملکت می‌آید وسط، این جور عمل بکند؟ This is the dilemma [این مساله غامضی است.] شاه این سال آخر نمی‌توانست مساله‌ای را حل کند. نمی‌توانست تصمیمی بگیرد. من به جرأت می‌گویم این را. من فکر نمی‌کنم که مثلاً شاه ابا داشت از اینکه به ارتش دستور بدهد که [مخالفان را] بکوبد. حالا البته نمی‌توانم تضمین کنم. می‌گویند در سال ۴۲ هم همین‌طور بود و آقای علم به مسئولیت خودش رفت و دستور داد به اویسی که این کارها را بکنند [و تظاهر کنندگان را سرکوب کنند] . اما اگر تا این حد مسئله [عدم خونریزی] برای [شاه] مهم بود خب یک کسی را لااقل آن موقع لت و پار می‌کرد. می‌زد تو گوش علم که تو گه خوردی. من فرمانده کل قوا هستم تو چرا رفتی؟ همچین کاری که نکرد. پس حداقل اینکه آن کار را قبول داشت و تأیید کرد. قصد حرفم این است که من باورم نمی‌آید که شاه خودداری می‌کرد از اینکه این شورش را قلع و قمع بکند. ولی نمی‌توانست تصمیم بگیرد، نمی‌توانست. حالا به علت بیماری‌اش بود -که ما نمی‌دانستیم بیمار است- یا لااقل آن ضعفی است که اغلب آبزرورها می‌گویند در کاراکترش همیشه بوده. از آقای [انتونی] پارسونز بگیر… از آقای سر دنیس رایت بگیر، دیگران که می‌گویند مثلاً این [شاه] آدمی بوده که اگر زور پشتش بود این Shah was a bully [شاه قلدر بود.] ها؟ اما اگر زور نبود هیچ کاری نمی‌توانست بکند. حالا قدر مسلّم این است که در این دوره [اواخر سلطنت] شاه نمی‌توانست درست تصمیم بگیرد. این یک مقدار زیادیش در اثر این مسايل لاینحلی بوده که این همین طور برای خودش درست می‌کرده. آخر یک آدم مگر چقدر می‌تواند تحمل کند؟ چندتا شخصیت می‌تواند بازی کند؟ ها؟ دموکرات باشد، آتوریتر باشد، بخواهد سازنده باشد، بخواهد ملت‌سازی بکند، تمام این کارها را در آن واحد بخواهد بکند و وقتی هم این ایده‌‌های گراندیوزِ ویژنال هم داشته باشد که بخواهد اقیانوس هند و خلیج فارس را و تمام اینجاها را هم امنیتش را حفظ بکند. یک استرس فوق العاده‌ای باید روی این آدم باشد به خصوص که ناخوش هم بوده. ولی قدر مسلّم این است که تردید تو ذهنش زیاد بود همیشه، مگر یک چیز‌هایی که دیگر خودش تصمیم گرفته قطعی است می‌گوید باید این کار را بکنید… بخشی از مصاحبه محمدمهدی سمیعی (۱۲۹۷ - ۱۳۸۹) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار دوم تاریخ مصاحبه: ۱۷ مرداد ۱۳۶۴ مصاحبه‌ کننده: حبیب لاجوردی #تکه_مصاحبه https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Hammasini ko'rsatish...
خلاصه مطلب این است که امروز خمینی دارد [با عراق] می‌جنگد و هر کاری که بکنیم که خمینی را تضعیفش بکنیم، ما خیانت به ایران کرده‌ایم. برای این‌که اگر ایران [در جنگ] شکست بخورد این مملکت متلاشی می‌شود. این‌هایی که فکر می‌کنند بلکه [خمینی] شکست بخورد و [اوضاع] درست می‌شود و این‌ [آخوند]ها خارج می‌شوند، این‌ها حرف‌های مفت است. اگر این‌ [عراقی]ها وارد خوزستان بشوند دیگر نمی‌روند. بخشی از مصاحبهٔ فلیکس آقایان (۱۲۹۴-۱۳۷۱)، با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار دوم. تاریخ مصاحبه: ۱۴ اسفند ۱۳۶۴. مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Hammasini ko'rsatish...
برنامهٔ ایالات متحدهٔ آمریکا برای تجزیهٔ ایران به روایت پرویز خسروانی از حسین فردوست ولی [خاطرهٔ] یک جلسه‌ی تاریخی دارم در زمان بختیار از او [ارتشبد حسین فردوست]، و آن این بود که [فردوست] تلفن کرد که امشب بیا در کلوب ایران جوان با هم شام بخوریم. من رفتم آن‌جا دیدم آقای دکتر شیبانی رئیس مدرسه‌ی بیمه ایران دانشکده‌ی بیمه‌ی ایران و یک شخصی هم به نام دکتر امید بود که دوست فردوست بود آن‌جا هستند. من هم رفتم. سه‌تایی شام خوردیم. بعد این‌جا پا شد با من صحبت کرد جلوی آن دو نفر گفت «پرویز صلاح تو است که از ایران بروی وضعیت خوب نیست و می‌ترسم به دست کمونیست‌ها کشته بشوی.» گفتم تیمسار من آخر وضعیتم بدجوری است. نه پول دارم، نه امکان دارم، نه پاسپورت دارم. گفت «من پاسپورت تو را برایت درست می‌کنم. همه امکان هم به تو می‌دهم. تو برو برای این که کشته می‌شوی.» و بعد این خیلی مهم بود گفت اصولاً شاه هم باید [از ایران] برود. در همان لحظه هنوز شاه نرفته بود. باز هم من خیال کردم این می‌خواهد من را آزمایش کند. گفتم تیمسار باز هم می‌خواهید من را آزمایش کنید، من که می‌دانید قسم خوردم روی پایم هستم. فردوست کرارا خواست با من کنار بیاید در طول این دو سال. ولی من تمام مطالب این را این‌قدر به او اعتماد داشتم؛ به دوستی او با اعلی‌حضرت فقید باورم نمی‌شد هر حرفی که به من می‌زد هر صحبتی که به من می‌کرد که یک خرده بر خلاف بود فکر می‌کردم که می‌خواهد شوخی کند یا من را آزمایش کند. و من هم می‌خواستم از آزمایش واقعاً آنچه هستم خوب از آب دربیایم. ولی آن‌چه که قابل توجه بود همان شب یک کاغذی درآورد گفت اعلی‌حضرت باید بروند. مملکت هم از این صورت خارج می‌شود. و گفت دو سال پیش نقشه‌اش در آمریکا تهیه و تدوین می‌شد. بعد برداشت مدادش را و یک کاغذی درآورد شمال ایران را خط کشید گفت این‌جا فدرال می‌شود. کردستان را خط کشید گفت این‌جا مستقل می‌شود. بعد آذربایجان را خط کشید گفت این‌جا تابع روس‌ها می‌شود. بعد جنوب را خط کشید گفت یک سازمان بین‌المللی به وجود می‌آید برای نفت. اصفهان و شیراز و تهران هم که می‌شود ایران. بعد گفت از راه بلوچستان هم یک راهی به خلیج‌فارس به شوروی داده می‌شود. بخشی از مصاحبهٔ پرویز خسروانی (۱۳۰۱-۱۳۹۴)، با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار دوم. تاریخ مصاحبه: ۱۸ اسفند ۱۳۶۱. مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Hammasini ko'rsatish...
روایت محسن مبصّر، رئیس وقت شهربانی کل کشور، از مسئلهٔ موی جوانان راجع به انفصالم: در تهران یک عده جوان پیدا شده بودند [که] صورت هیپی داشتند، یعنی ریش دراز می‌گذاشتند، زلف‌هایشان را دراز می‌کردند، لباس‌های مخصوصی ‌پوشیدند و اغلب این‏ها نه همه، به طرف هروئین هم کشانده شده بودند... اعلی‌حضرت چند دفعه اظهار تنفر کردند از آنهایی که هیپی شده بودند [و می‌گفتند]: «از این ریش و پشمی‌ها من بدم می‌آید.» ما هم هیچ نگفتیم چون هیچ [کاری] نمی‌شد کرد. یک روزی گفتند: «مگر من نگفتم که بدم می‌آید از این‌‏هایی که اینقدر ریش و پشم دارند، کثافتند، هیپی.» گفتم قربان فکری می‌کنم ببینم چه می‌شود کرد. گفت «فکر ندارد شما همه‌اش امروز و فردا می‌کنید.» من قول نداده بودم، گفتم اطاعت می‌کنم. [مراسمی بود] که دانشگاه شاگرد اول‌ها را معرفی می‌کند. شاگرد اول دانشکده معماری که آمد مدال بگیرد، این ریش بلند داشت و یک هیپی‌ کامل. من دیدم اعلی‌حضرت ضمن این که نشان را می‌زند به سینۀ او، صورتش را برگردانده که [او را] نبیند. [بعد از این مراسم] باز هم اعلی‌حضرت فرمودند: «دیدید آن شاگرد را؟ چیه آخر آن کثافت؟» من دیدم که هیچ چاره‌ای ندارم به غیر از این که باید یک فکری بکنم. خودم هم مبارزه با این چیز [را] لازم می‌دیدم. البته بعضی‌ها می‌گویند که هرکسی ریش دارد که هیپی نیست. ولی هیپی‌ها را ما می‌گرفتیم برای اینکه آن کسی که ظاهر هیپی دارد بالاخره کشانده می‌شود به طرف اعتیاد، اولش آدم به شکل هیپی می‌شود. [مثلاً] یک وقتی در تهران مد بود توده‌ای‌ها لباس مخصوص می‌پوشیدند. دخترهای توده‌ای دامن سرمه‌ای و بلوز سفید می‌پوشیدند و آستین‌هایشان را هم برمی‌گرداندند بالا. پسرهایشان هم لباسی مخصوص می‌پوشیدند، باز هم آستین‌هایشان را می‌گرداندند. این مد شده بود در تهران. دختر غیر توده‌ای هم می‌دیدیم این‌طور لباس می‌پوشد. زود مد می‌شود. ما تجربه داشتیم که لباس پوشیدن همان و به تدریج کشانده شدن به طرف کمونیسم، همان. هیپی هم همین‌طور است. اول لباس هیپی می‌شود، بعد ایدئولوژی هیپی را می‌گیرد. من دستور دادم که بعضی از این هیپی‌ها را بگیرید و وادارشان کنید که بروند بتراشند سرشان را... این‏ها را کلانتری‌ها می‌گیرند و یک سلمانی می‌خواهند که سرشان را بزنند. سرشان را ناقص می‌زدند که خودشان بروند بزنند. در این کار، یک نفر به اسم فرهاد مشکات هم بدون اینکه شناخته بشود گیر یک پاسبانی می‌افتد، می‌گیرند و می‌برند و سرش را می‌زنند. او آن شب کنسرت داشته در… تالار رودکی... می‌رود پیش علیاحضرت که قربان من با این ریخت چطوری بیایم [رهبری ارکستر] کنم. ما را پلیس گرفته... فردای آن روز علیاحضرت می‌رود پیش اعلی‌حضرت که، «این چه وضعی است؟ شما به یکی مدال می‌دهید، آن‌وقت رئیس شهربانی را می‌فرستید می‌رود سرش را می‌زند. فرهاد مشکات را سرش زدند و فلان.» گریه می‌کند و تقاضا می‌کند که مرا عوض کنند. ظاهراً اعلی‌حضرت اول مقاومت می‌کند، بعد تصویب می‌شود و می‌گوید: «خیلی خوب باید تحقیق کنیم ببینیم مسئول این کار کیست». به آقای علم، وزیر دربار، دستور می‌دهند که برو تحقیق کن ببین مسئول این کار کیست. منظورش مسئول ‌تراشیدن مثلاً [سر] فرهاد مشکات. ...آقای علم به من تلفن کرد... گفتند، «مبصر، مسئول این ‌تراشیدن سرهای این‏ها که بوده؟» گفتم سلمانی. گفت: «آقا شوخی نکن به من مأموریت دادند که مسئولش را تعیین کنید». گفتم که در تمام ایران در شهرها، چنین اتفاقاتی مسئولش رئیس شهربانی کل کشور است که اسمش سپهبد مبصر است.» گفت، «آقا، این چه حرفی است؟ یک نفر را معرفی کن من به اعلی‌حضرت بگویم.» گفتم من از آنها نیستم، من سرتیپ رحیمی [را] معرفی کنم، ‌شما بروید یقه سرتیپ رحیمی ‌را بگیرید به او هم بگویید یک نفر دیگر را معین کند. آخرش به یک ستوان یکی بیفتد، آن‌وقت ستوان یک را تنبیه بکنید... اعلی‌حضرت می‌خواسته ببیند که من خواهم گفت که اعلی‌حضرت دستور داده یا نه؟ بعد دیده که نه من نگفتم و می‌خندد و می‌گوید، «می‌دانستم که این‌طور جواب خواهد داد. خیلی خوب، عوضش کنید ولی چراغ برمی‌دارید دنبالش می‌گردید.» تمام رل‌هایی که بازی کرد اعلی‌حضرت به من گفت، «شما جرات ندارید، می‌ترسید.» و شاخ گذاشت تو جیب من که بکنم این کار را و یک بهانه‌ی مسلمی [برای تغییرم پیدا کند]. آن‌وقت وزارت دربار [در] روزنامه کیهان و اطلاعات اعلامیه صادر کرد. من آن شب از ترسم نخوابیدم چون عوض کردن رئیس شهربانی کاری نبود که اعلامیه صادر کنند. خوب اعلی‌حضرت می‌گفت این برود و آن بیاید. اعلامیه رسمی صادر گردید به علت «بیشتر از اندازه استفاده کردن از اختیارات.» بخشی از مصاحبهٔ محسن مبصّر (۱۲۹۶-۱۳۷۵) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار هشتم. تاریخ مصاحبه: ۱۶ مرداد ۱۳۶۴. مصاحبه‌کننده: حبیب لاجوردی #تکه_مصاحبه https://t.me/tarikh_shafahi_iran_project
Hammasini ko'rsatish...