آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
Открыть в Telegram
کانال رسمی عادلهحسینی آثار چاپ شده: نیمرخ، آچمز، سمفونی، ایمانبیاور، سونامی، لوکیشن، ثانیهی هشتادو ششم، آنتیک، شاهبیت لینک کانال https://t.me/+1y9SBua0-tM4NmNk
Больше2025 год в цифрах

21 900
Подписчики
-924 часа
+577 дней
-1530 день
Архив постов
Repost from N/a
_ تو جشن پسرت، عروست رو انتخاب کن، ارباب! وقتشه برات آستین بالا بزنم، شیرپسرم!
باغرور به پسرش نگاه میکرد و برایش خوابهای زیادی دیده بود. سورانخان پشت به او، روبهروی پنجره ایستاده بود و چشم به بیرون داشت.
لحظهای سر کج کرد سمت مادرش و گفت:
-ختنهسورونه یا عروسبرون؟ همینم مونده وسط مراسم چشم بگردونم بین جمعیتِ نامحرم!
ناریابانو با ذوق جلو رفت و دستهایش را بههم مالید.
-برای هیزی که نگاه نمیکنی، سورانم! میخوای سروسامون بگیری! تازهشم… همه شناسِ خودمونن. غریبه نداریم!
-همین که گفتم مادر! من نه نظر میندازم به ناموسِ مردم، نه دست به انتخاب میزنم بین دخترای گلچین شدهی مراسم!
سوران هنوز به بیرون نگاه میکرد. آن پایین، تصویری میدید که چشم گرفتن از آن سخت بود… آنجا، وسط حیاط خانهاش، کنار درخت انار، تصویر جذابی پخش میشد…
-یعنی میخوای تا آخر عمر عزب بمونی،؟ حواست هست خانی و چشم یه جماعت به توئه؟ اصلاً بگو ببینم… پسرت مادر نمیخواد؟!
چشمِ خان هنوز هم در پایین میچرخید.
گوشهی لبش بالا رفته بود و مادرش نمیدید. جلز و ولز میکرد و میگفت:
-مردم پشتسرت حرف میزنن! هزارتا وصلهی ناجور میچسبونن به اسمت…
گوشش به صدای ناریابانو بود و چشمش به پیراهن سفیدِ حریرِ خیس شده!
چسبیده بود به تنِ دخترک و او عین خیالش نبود… نمیدانست که چشمهای کسی بر رویش تمرکز کرده!
میخندید! میرقصید! خوشی میکرد…
و سورانخان محو تماشایش شده بود!
-حق هم دارن! چندساله اون زنیکه رو طلاق دادی و هنوز تنهایی؟ نکنه به گناه افتادی و با زنای رنگارنگ خودت رو راضی میکنی، پسرم؟
گناه! آری…
او که دلش راضی نمیشد یک نظر به نامحرم بیندازد، حالا با این نگاه خیره به گناه افتاده بود!
اما باز نمیتوانست چشم بگیرد. پسرش و پرستارش شلنگ آب را سمت هم گرفته بودند و آببازی میکردند! اما او چرا بعد از این دوماه، تازه انگار پرستار پسرش را میدید؟!
تن ظریفش، موهای بلندش، خندههای دلبرانهاش… همه اولینبار بود به چشمش میآمد.
ناریابانو چندبار صدایش کرد و او نشنید. همین شد که با حرص جلو آمد و دستش را کشید:
-به چی داری نگاه میکنی پسرم؟ دهنم خشک شد از بس صدات زدم!
پیش از اینکه مادرش چیزی ببیند، پرده را در یک حرکت کشید و به سمتش برگشت.
-قبوله، بانو… عروست رو تو خنتهسورونِ نوهت پیدا میکنم!
چشمهای بانو برق زد… مطمئن بود پسرِ خان و آقایش، دست روی دختر مقبولی که خودش نشان کرده بود، میگذارد…
https://t.me/+fv2d37vpQ_lkYzI0
-خانومِ پرستار؟
پریا میخواست وارد اتاق هیوا بشود که با صدای سورانخان خشک شد. به عقب که چرخید، او را بیفاصله از خودش پیدا کرد.
-تو رزومهت نوشتی شوهر و نامزد و شیرینیخورده نداری! راسته؟
از سوال ناگهانیاش شوکه شد. از آن فاصلهی کم… از آن نگاهِ خیره و خاص…
-بله، چطور مگه؟
-دوستپسر چی؟ اونم نداری؟
-برای چی میپرسین؟
-برای اینکه شما از تهران اومدی و من نمیشناسمت! بالاخره باید بدونم پسرم رو دست کی سپردم یا نه؟
-اگه دوست پسر داشته باشم، اخراجم میکنید؟
سوران ابرو درهم کشید.
-جوابم رو بده، تا جوابت رو بگیری!
پریا با تردید نگاهش کرد. چرا دوستپسر داشتن باید توی کارش تاثیر میگذاشت؟ فقط راستش را گفت:
-ندارم! حالا میگید جریان چیه؟
گرهی ابروان سوران باز شد. برقی درون چشمهایش درخشید. گوشهی لبش بالا رفت… دستهایش را پشتکمر بههم قفل کرد و صاف گفت:
-باید میفهمیدم دلم رو دارم دست کی میسپرم!
-دلتون رو؟
پریا روحش هم خبر نداشت او چه میگفت. نمیدانست ظهر، با آن خندههای دلبرانه و لباس خیس و شادی کودکانه دل از ارباب آبادی برده بود…
سوران اینبار جدی نگاهش کرد. قدمی عقب رفت و زیرلب زمزمه کرد:
-عروست رو پیدا کردم، مادر!
https://t.me/+fv2d37vpQ_lkYzI0
https://t.me/+fv2d37vpQ_lkYzI0
سوران کامروا؛ یه کوردِ چشموابرو مشکیِ جذاب! مردی با خونِ اربابی و اعتبار خانزادگی…
زمانی که بهترین دخترها منتظر یه نگاهش بودن، با خدم و حشم اومد برای خواستگاری منی که تو عمارتشون کار میکردم🔥
Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
من کوروش طهرانی ام...
مردی که خانواده و احترام واسش همه چی بود تا وقتی که دلش برای کسی که نباید ، لرزید!
میدونستم دخترِ نامادریمه... ابلیسی که زندگی هممون و جهنم کرده بود...
میدونستم سنش خیلی ازم کمتره...
میدونستم متاهلم و زنم برام همه کسمه!
اولش هدفم فقط حمایت و کمک به زندگیش بود اما اون اینو نمیخواست!
تهش همه ی حس های سرکوب شده ی وجودم و یه دنیا انکار، جوری ترکید و رو کل زندگیم آوار شد که دیگه هیچی مثل سابق نشد!
آبی ، دختری بود که تموم مردونگی و عشق و بعد سالها دوباره تو وجودم شعله ور کرد اما در عین حال شیطان کوچیکی بود که هیچ کس نمیتونست بفهمه چی میخواد و واقعا تو مغز و قلبش چی میگذره!
https://t.me/+DyG-fRMVimpiZmY0
https://t.me/+DyG-fRMVimpiZmY0
https://t.me/+DyG-fRMVimpiZmY0
اثر جدید و جنجالی #مدیاخجسته رو اینبار رایگان بخون🥳
Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
- یه دختر ازمون بلند کردین یه دختر ازتون بلند کردم، عین عدالت،
حس و حالتون چطوره، اینکه دخترتون رو جلو چشمتون ببرن؟
خسروخان با صدایی که لرز داشت، گفت:
-من باهاش ازدواج کردم، ندزدیدمش. آوردمش برای زندگی...!
صدایش مخلوطی از تمسخر و کینه بود:
- ئه جدی؟ اصلا چرا به فکر خود من نرسید. این طور همه جوره جریان مشروع میشه آره؟ اینکه بگیردش و عقدش کنه. پس منم با دختر شما همین کارو بکنم؟ عقدش کنم و بعد عکسای عقدش رو براتون بفرستم؟ شبش چی؟ از شبش هم عکس میخواین که یادی از خاطرات بشه؟ یاد شبی که دختری رو بدون علاقه و رضایتش کشیدی تو تخت و...
تمام خاطرات در ذهنش جان گرفت. از آن عقد اجباری گرفته تا شب حجله ای که سراسر برای عروساش اجبار بود!
با عصانیت فریاد کشید:
-دخترم رو آزاد کن لعنتی!
https://t.me/+rdaoGOqrZtBhYzVk
https://t.me/+rdaoGOqrZtBhYzVk
رادمان اومده تا انتقام پنجاه سال پیش رو از خان بگیره...
💢💢💢
سیاوش طوری به ماهجان مینگریست که ماهجان لحظهای حس کرد واقعاً یک آهوی خرامانِ فرّار است:« بارها گلیم بافتن زیر نور مستقیم ماه کاملِ امتحان کردم که ببینم اون ریشهی واقعیِ افسانهی آهویماه مزنه بیرون یا نه!»
ـ خب؟ زد بیرون یا نه؟
ـ نمودونم! من که خودمِ نمیبینم!
سیاوش نزدیک شد؛ آنقدر نزدیک که بوی خوش ادکلنش، کل تن ماهجان را در بر گرفت:« ولی من خوب تو رو میبینم! تو نتونستی پشت تار و پود گلیمهات پنهان بشی، چون یک آهوی معمولی نیستی؛ آهویماهی و میدرخشی توی تاریکی! هر چقدرم فرار کنی، باز نوری که روی تنت نشسته به بقیه نشونت میده!»
🔥🌒
https://t.me/+OvL67MNzfX4xYTM0
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.51 KB
Repost from N/a
00:32
Видео недоступноПоказать в Telegram
#طنزعاشقانه
دست جلو می برم تا آستینش را بالا بزنم اما او مچ دستم را روی هوا میگیرد:
_ کی بهت گفت می تونی به من دست بزنی؟
پوزخند می زنم:
_ نه که فامیل شدیم همین چند دقیقهی پیش. یادت نرفته که مامانم با بابات عقد کردن.
عصبی می غرد:
_ از این شوخی خوشم نمیاد.
_ اتفاقا من خوشم اومده البته که دیگه شوخی نیست و جدیه.
چپ چپ نگاهم می کند و من همان طور که آستینش را بالا می زنم می گویم :
_ فکر کنم این تو بودی که اول بهم گفتی آبجی کوچیکه.
_ یه چرتی گفتم... تو چرا جدیش گرفتی؟
نگاهم به زخم روی بازویش است:
_ شاید واسه این که هیچ وقت یه داداش نداشتم.
_ هه... از من برات داداش درنمیاد.
چشم درشت می کنم و لبم را کمی با ناز کج می کنم:
_ اون وقت چرا؟
_ چون به محض این که اون دونفرو پیدا کنیم مجبورشون می کنم طلاق بگیرن.
رمان #سوپداغداغ اثر تازهی شهلا خودیزاده. تم #طنز و فول #عاشقانه.
وقتی دوتا پدر و مادر پیر تصمیم می گیرن با هم ازدواج کنن و بچه هاشون مخالفن چی کار می کنن؟ مگه چارهای جز فرار هم دارن؟😂 حالا بچهها دنبالشونن تا مانع این ازدواج بشن اما نمی دونن که قراره این وسط یه شب...😂😱
https://t.me/+HY_qpoPwmAI4NzM0
16.08 MB
Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
ماشین کامران از توی کوچه پیچید . وقتی جلوی پارکینگ ایستادند تا در باز بشه دوربین روی چهرهی پروانه زوم کرد.نفس حبس شده ام با صدایی شبیه ناله بیرون آمد. گرم گفتگو بودند و پروانه وقیحانه میخندید. دستش از پنجره ماشین بیرون اومد و ته سیگارش رو توی پیاده انداخت .
بعد به سمت کامران خم شد و گونه اش را بوسید
درب پارکینگ باز شد و بنز آخرین مدل کامران که تازه هم تحویل گرفته بود وارد ساختمان شد.
باوجود اینکه قبلا" مطمئن شده بودم و چت هاشون رو برای قرار گذاشتن دیده بودم اما ته قلبم دلم میخواست که اشتباه کرده باشم .پروانه با اون چهره معصوم و نگاه عاشقانه اش به من ، چطور تونسته بود چنین کاری رو باهام بکنه ؟!
همونطور که داشتم ویدیو رو نگاه میکرد پیامک پروانه روی گوشی اومد: خوبی عزیزم؟ اوضاع مرتبه؟ امروز خبری ازت نیست!
زیر لب گفتم: کثافت! حرومزاده !
https://t.me/+AWpLATc8OkxhYzY0
این نویسنده
قصههایی مینویسد که
یا تو را خم میکنند
یا معتادت میکنند.
#بابک_سلطانی
تو دنیای رمانها نویسندگان اقا جایگاه ویژه ای دارند فکرکنم اقای بابک سلطانی احتیاج به معرفی ندارند با یک رمان بسیارزیبا برگشتن توصیه میکنم حتما بخونید
Repost from N/a
رمان رو به پایان و پارتهای ابتدایی به زودی پاک میشه...💔
پارت واقعی👇
#پارت_630
صدای بلند حسام در خانه میپیچید:
- نکنه ارث باباتو خوردمو بیخبرم که اینجوری افتادی رو دور تلافی، با انتخاب اون پیزوری میخواستی خارم کنی؟ فکر کردی حسام منصوری به این راحتیا کوچیک میشه؟
حسام نفس نفس میزد، واکنشش عجیب نبود، وقتی تمام مدت جواب منفی نگار را انکار میکرد و روی خرابه های گذشته خانه وهمی ساخته بود.
- یه نگاه به خودت بندازی میفهمی تو کجایی و من کجا، فکر نکن یهدستی زدی در حدش نیستی!
سینه نگار دیگر تحمل آن همه شنیدن و ساکت ماندن را نداشت.
حسام اما آتش بود، بد باخته بود آن هم به چه کسی؟! ارسلان فاتحی!
- تو که هیچی گنده تر از تو هم به چشمم نمیان...
مشتش را چند بار روی قلبش کوبید:
- این لامصبو با همون ستاره خاکش کردم...
خیره در چشم های نگار انگشت اشاره اش را به طرف نوشین گرفت:
- این و اون شوهر تحفه اش هی زیر گوشم زر زر کردن، نگار خوبه، ، بهتر از اون پیدا نمیکنی، رفیقته میتونه شریک زندگیت هم بشه، میخوادت، فقط یک کوچلو ناز داره، نازشو بخر، این بکن اونو بگیر، منم آدمم دیگه یه وقتایی آدم ها خر میشن، خر اینا شدم و بازی خوردم...
مهم نبود که دروغ میگفت، مهم نبود که اولین بار او با حامد درباره نگار حرف زده بود، مهم غرورش بود که داشت زیر پاهای ارسلان له میشد.
- بازی خوردم اونم برای دختری که بخاطر یه جاکش...
نگار نفهمید چه شد، نفهمید قلبش چطور آنقدر آتش گرفت که مغزش برای خاموش کردن آن شعله ها و آرام گرفتش، برای اینکه تمام نکند، برای اینکه بخاطر این حجم از سکوت، این حجم از مراعات این حجم از احترام بی موقع نیاستد، فرمان یک حرکت داد. دستش بلند شد و محکم روی صورت حسام فرود آمد.
حسام مات و مبهوت به نگار زل زده بود، توقع این حرکت را از او نداشت، نفسش انگار در سینه حبس ماند که اینطور احساس خفگی داشت، خشمش دیگر ته نداشت... چه غلطی کرده بود؟!
نگار انگشت اشاره اش را بالا برد درست مقابل صورتش گرفت:
- اینو برای خودم نزدم، برای اون همه حرف مفتی که سال ها شنیدم و هیچی نگفتم نزدم، برای اون زور گفتنات نزدم، برای بیست سالی که با تمام وجودم برات رفاقت خرج کردم و تنها چیزی که دیدم ناز و نوز و قهر و قلدری بود نزدم، اینو زدم که بدونی و بفهمی نه حالا نه هیچ وقت دیگه حق نداری به ارسلان توهین کنی!
کمی قد صدم ثانیه ای مکث کرد:
- حالا هم برو بیرون دیگه نمیخوام ببینمت!
حسام کمی روی نگار مکث کرد:
- گذر پوست به دباغ خونه میوفته... اون روز فقط خدا بهت رحم کنه...
بعد چرخید و به طرف خروجی راه افتاد، نگاه نگار خیره به راه رفتن محکم حسام بود و انگار این بار واقعا نهایت کارشان بود.
https://t.me/+Ba_p-yZ8hx01ZjFk
https://t.me/+Ba_p-yZ8hx01ZjFk
عاشقانه لطیف و دوست داشتنی و پر از هیجان با ما همراه بشید و از این قصه لذت ببرید😍😍
800 پارت آماده خوندن🤩
Repost from N/a
فردا مجلسی به نام عروسی برگزار میشد و من همچو پرندهای در قفس خودم را به در و دیوار میکوبیدم!
چند روزی از آن روز پرکار جهازبرون گذشته و حالا فقط امشب را مهمان این خانه بودم و این برایم سخت بود وقتی قرار بود به خانهای غریب بروم و مابقی عمرم را آنجا باشم.
من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
منِ ۱۸ ساله و لالی که از نظر آنها معیوب بودم
دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور میخوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و .....😭😭😭😭😭🥹
#پست۱۳۰
در خانهای که هیچکدام از اهالیاش چشم دیدن من را نداشتند و من هم.
روزگار سختی بود که ناچار بودم به تحملش وقتی کسی من را نمیدید و خودم هم هربار به در بستهای میخوردم.
در این چند روز افکار مختلفی برمن مستولی شدند تا بلکه باز هم شانسم را امتحان کرده و طناب دار را دور گردنم بیاندازم اما گویی مامان و بابا بیشتر از هر زمانهای دیگری زیر نظرم گرفته بودند که چشم از من برنمیداشتند و این در حالی بود که خانهمان از وجود مهمان پر و خالی میشد.
در تاریکی اتاق پاهایم را در شکمم جمع کرده و به فردا فکر میکردم. روزی که مدام باید این طرف و آن طرف میرفتم.
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
از آرایشگاه گرفته تا محضر و بعد هم خانهی آنها که قرار بود مجلس عروسی را برگزار کنند.
و من در تمامی این مدت باید حضور او را در کنارم تحمل میکردم و بعدش...
بعدش زیادی برایم خوفناک و تیره و تار میآمد.
صدای زنگ آیفون بلند میشود و کمی بعد صدای بفرمایید گفتن بابا میآید.
تکانی در جایم نمیخورم. به این رفت و آمدها در این روزها و شبها عادت کردهام.
طولی نمیکشد صدای بشاش عمه و شوهرش خانه را پر میکند.
طبق معمول عمه چند دقیقه بعد سراغ من میآید. اتاق تاریک را با روشن کردن چراغ روشن میکند و کنارم روی دو زانو مینشیند اما اینبار گویی عجله دارد.
-آمین عمه حموم رفتی یا نه؟
جوابی نمیدهم. حتی سرم را هم از روی زانوهایم بلند نمیکنم.
دستش را به موهایم رسانده و تکانی میدهد.
-نه دیگه نرفتی! بچه تو فردا شب عروسیته! صبح بعد صبحونه میآن دنبالت ببرنت آرایشگاه اون وقت همینطور نشستی؟
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
باز هم تکانی نمیخورم.
-خدا شاهده منم کلی کار دارم اما امون از تو! فکر و ذکرم تو شدی. پاشو برو حموم منم بیام کلی حرف دارم باهات!
سنگ شدهام که حرکتی نمیکنم.
زیر بغلم را گرفته و بلندم میکند.
-اینجور نمیشه! زور باید بالاسرت باشه.
زور بخرج میدهد. وادارم میکند و من را با غرغرهایش داخل حمام میبرد.
بیرون میرود و صدای مامان را از داخل اتاق میشنوم.
-چیشد سهیلا؟ تونستی راضیش کنی؟
-آره براش لباس بذار خودمم تو حمومم باید یه سری چیزا حالیش کنم بالاخره!
چه چیزهایی را حالیام کند؟ اینکه گوش به حرف آنها باشم و سر عقل آمده و با این ازدواج کنار بیایم؟
دیگر چه چیزهایی را میخواهند حالیام کنند؟
بس نبود شنیدن و دم نزدن؟
عمه سراغم میآید. مثل همیشه و اینبار شاکی است.
-فردا شبی عروسیته. شوهرت یه دختر برورودار پیششه پس خوددار نمیشینه که تو بزنی زیر گریه و دلش به حالت بسوزه و کاری باهات نداشته باشه! اونا واسه فردا شب دارن لهله میزنن که اون کارو تموم کنه و تو باردار بشی. فردا نطفه بسته نشه دفعههای بعدی ولی خیالت راحت نباشه که کار تمومه و راحت میشی نه! تو تازه کارت شروع میشه.
کف موهایم را میشوید و بعد از آبکشیشان میبافد. از سبد طبقات ژیلتی برداشته و بدستم میدهد.
-این یکی و خودت انجام میدی یا من دست بکار بشم؟
نگاهش نمیکنم و او بازویم را فشاری داده و ناچارم میکند نگاهش کنم.
سر بالا میگیرم.
با وجود بخار حمام عرق کرده و لباسهایش کمی خیس و موهایش هم.
-حالا که کارت به اینجا کشیده پس خودت بفکر خودت باش. به همه نشون بده با اینکه زبون نداری ولی دختر عاقل و زبر و زرنگی هستی!
❌پستِ خود رمانه. کپی ممنوع❌
خواستگاریای که داماد هم آن شب نیامده بود! چند بزرگی از خانوادهاش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی!
حرفها بین خودشان رد و بدل شده و قول و قرارها گذاشته شده بود. آنها من را دیده و پسندیده بودند. نمیدانم در خیابانی یا در مهمانیای یا در کجا؟!
مهم این بود که خانوادهی آن مرد مرا دیده بودند! همین مهم بود که فقط دختری باشد از یک خانوادهی متوسط.
چه بهتر که زبانِ حرف زدن هم نداشته باشد برای اعتراض! چه بهتر که سنش هم مهم نیست!
دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور میخوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و نپسندیده .....😭😭😭😭😭🥹🥹🥹🥹😞😞😞
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
با دقت این پیامو بخونید
با توجه به شرایط اقتصادی و درخواست پر تعداد شما عزیزان برای امکان تهیه فایل کتاب های عادله جان، این امکان در مورد سونامی فراهم شد.
چاپ ششم سونامی رو به اتمامه و قیمت چاپ هفتم ۵۰۰ هزار تومنه.
اما قیمتی که برای فایل این اثر در نظر گرفته شده مبلغ ۶۰ هزار تومنه.
مبلغ را به شماره کارت زیر واریز و به آی دی بنده پیام بدید 👇
۶۰۳۷ ۹۹۷۵ ۹۵۴۹ ۲۴۴۹
۶۰۳۷ ۹۹۸۲ ۴۱۰۷ ۹۳۱۷
عادله حسین
@ancheh_khoban1403
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فایل کامل و بدون سانسوره. یعنی بخشهایی که در کتاب چاپی سانسور شده در این فایل موجوده. داستان سوم شخصه و ژانر کتاب عاشقانه معماییه
اما خلاصه سونامی
وفا تک دختر رضا رستگار در آخرین تماسی که از سمت پدرش دارد با این سوال مواجه میشود که"_ وفا تو کلید خونه رو به کسی دادی؟"
و با جواب منفی وفا روبرو میشود.
چند ساعت بعد وقتی وفا به خانه برمیگردد با صحنهای روبرو میشود که دنیای کوچکش را زیر و رو میکند و این شروع داستانی است که در باور وفا هم نمیگنجید....
ضمنا بچه هایی که نیمرخ سونامی و تابیکرانها و ایمان بیاور رو با هم سفارش بدن به جای ۱۸۰تومن ۱۴۰ تومن واریز کنن ❤
Repost from N/a
00:32
Видео недоступноПоказать в Telegram
#طنزعاشقانه
دست جلو می برم تا آستینش را بالا بزنم اما او مچ دستم را روی هوا میگیرد:
_ کی بهت گفت می تونی به من دست بزنی؟
پوزخند می زنم:
_ نه که فامیل شدیم همین چند دقیقهی پیش. یادت نرفته که مامانم با بابات عقد کردن.
عصبی می غرد:
_ از این شوخی خوشم نمیاد.
_ اتفاقا من خوشم اومده البته که دیگه شوخی نیست و جدیه.
چپ چپ نگاهم می کند و من همان طور که آستینش را بالا می زنم می گویم :
_ فکر کنم این تو بودی که اول بهم گفتی آبجی کوچیکه.
_ یه چرتی گفتم... تو چرا جدیش گرفتی؟
نگاهم به زخم روی بازویش است:
_ شاید واسه این که هیچ وقت یه داداش نداشتم.
_ هه... از من برات داداش درنمیاد.
چشم درشت می کنم و لبم را کمی با ناز کج می کنم:
_ اون وقت چرا؟
_ چون به محض این که اون دونفرو پیدا کنیم مجبورشون می کنم طلاق بگیرن.
رمان #سوپداغداغ اثر تازهی شهلا خودیزاده. تم #طنز و فول #عاشقانه.
وقتی دوتا پدر و مادر پیر تصمیم می گیرن با هم ازدواج کنن و بچه هاشون مخالفن چی کار می کنن؟ مگه چارهای جز فرار هم دارن؟😂 حالا بچهها دنبالشونن تا مانع این ازدواج بشن اما نمی دونن که قراره این وسط یه شب...😂😱
https://t.me/+HY_qpoPwmAI4NzM0
16.08 MB
Repost from N/a
ماشین کامران از توی کوچه پیچید . وقتی جلوی پارکینگ ایستادند تا در باز بشه دوربین روی چهرهی پروانه زوم کرد.نفس حبس شده ام با صدایی شبیه ناله بیرون آمد. گرم گفتگو بودند و پروانه وقیحانه میخندید. دستش از پنجره ماشین بیرون اومد و ته سیگارش رو توی پیاده انداخت .
بعد به سمت کامران خم شد و گونه اش را بوسید
درب پارکینگ باز شد و بنز آخرین مدل کامران که تازه هم تحویل گرفته بود وارد ساختمان شد.
باوجود اینکه قبلا" مطمئن شده بودم و چت هاشون رو برای قرار گذاشتن دیده بودم اما ته قلبم دلم میخواست که اشتباه کرده باشم .پروانه با اون چهره معصوم و نگاه عاشقانه اش به من ، چطور تونسته بود چنین کاری رو باهام بکنه ؟!
همونطور که داشتم ویدیو رو نگاه میکرد پیامک پروانه روی گوشی اومد: خوبی عزیزم؟ اوضاع مرتبه؟ امروز خبری ازت نیست!
زیر لب گفتم: کثافت! حرومزاده !
اقای بابک سلطانی احتیاج به معرفی ندارند با یک رمان بسیارزیبا برگشتن توصیه میکنم حتما بخونید
https://t.me/+y_cU7OjiT2M4OGY0
https://t.me/+y_cU7OjiT2M4OGY0
دست روی شانه ام گذاشت و گفت: اسمت چیه؟
-یارا!
-اسم تو چیه ؟
-سحرناز!
تو چشماش نگاه کردم: بهت هم میاد!
با لحن کودکانه ای گفت: مرسی!
-اون یارو دوست پسرت بود؟!
-آره
-ناراحت نمیشه که الان اومدی اینجا؟!
-نه !
با تعجب گفتم: واقعا" ؟
سرش رو تکون داد و با صدای نازکی گفت: اوهوم!
سرتکون دادم و گفتم: عجیبه!
-عجیب نیست چون همین الان باهاش کات کردم!
چشم هام گشاد شد: چرا؟
-چون تو رو دیدم دیگه! خیلی خوشتیپی! ورزشکار هستی؟!
-اوهوم
-بدنسازی؟
- فیتنس و کیک بوکسینگ!
سرتکون داد و خودش رو بهم نزدیک تر کرد و گفت: از پسرهای قوی خوشم میاد! مخصوصا" روی تخت
این نویسنده
قصههایی مینویسد که
یا تو را خم میکنند
یا معتادت میکنند.
اگر دنبال داستانهای معمولی هستی،
او نویسندهٔ تو نیست.
https://t.me/+y_cU7OjiT2M4OGY0
Repost from N/a
- ولی نباید بذاری اینجوری برم.
نگار این را گفت و بغضش بالا آمد.
ارسلان بیحرف به اشک حلقه زده در نگاه نگار کرد و به سکوتش ادامه داد، مثل تمام شب، مثل وقتی حسام دست روی نقطه ضعفش گذاشت، مثل وقتی نگاه حسام را روی نگار دید و فقط خون خونش را خورد.
این بار نگار ملتمس گفت:
- نذار با این حال برم ارسلان... درستش اینه که باید تو دهنی به حسام میزدی، درستش اینه که باید برای من خط قرمز تعیین میکردی...
اشکش چکید:
- درستش اینکه باید رگ غریتت باد میکرد و میگفتی دیگه حق نداری حرفی با حسام بزنی.
ارسلان بالاخره گفت:
- شاید هم درستترش اینه که به تصمیمت احترام بذارم.
نگار کلافه گفت:
- من این احترام رو نمیخوام... من حس مالکیت تورو میخوام، من نمیخوام گذشته ای باشم که دور ریخته میشه....
صدایش بالا رفت:
- دارم دیوونه میشم... فکر اینکه چطور میشه همه چیزو درست کرد، چطور میتونم اشتباهمو جبران کنم چطور میتونم دوباره اعتمادت رو به دست بیارم، داره مغزمو متلاشی میکنه، من... من آوا نیستم که بتونم از تو بگذرم... من...
ارسلان انگار با شنیدن نام آوا آتش گرفت، جلو رفت و چانه نگار را محکم توی دست گرفت و گفت:
- حق نداری اسم کثیف اون زن رو بیاری رو زبونت، حق نداری خودتو با اون مقایسه کنی، حق نداری خودت رو در حد اون پایین بکشی... اینو همیشه برای خودت تکرار کن تو آوا نیستی!
نگار خیره در آتش نگاه او اشک هایش را رها کرد، چانه اش میان انگشت های او لرزید و آرام لب زد:
- نذار برم.
این حرف را چند ماه پیش هم به ارسلان گفته بود، چقدر آن وقت با حالا فرق داشت وقتی میان بازویش گم شده و مانده بود.
حالا اما همه چیز فرق داشت، حالا خطا کرده بود، دروغ گفته بود، پنهان کاری کرده بود.
نگار پلک هایش را روی هم گذاشت به امید حرف دلگرم کننده ای، به امید حتی بوسه ای...
و بعد...
https://t.me/+Au7OzUl040EwYjE0
https://t.me/+Au7OzUl040EwYjE0
قصهمون رو به پایانه💔
800 پارت آماده😍
عاشقانه ای متفاوت❌
Repost from N/a
فردا مجلسی به نام عروسی برگزار میشد و من همچو پرندهای در قفس خودم را به در و دیوار میکوبیدم!
چند روزی از آن روز پرکار جهازبرون گذشته و حالا فقط امشب را مهمان این خانه بودم و این برایم سخت بود وقتی قرار بود به خانهای غریب بروم و مابقی عمرم را آنجا باشم.
من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
منِ ۱۸ ساله و لالی که از نظر آنها معیوب بودم
دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور میخوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و .....😭😭😭😭😭🥹
#پست۱۳۰
در خانهای که هیچکدام از اهالیاش چشم دیدن من را نداشتند و من هم.
روزگار سختی بود که ناچار بودم به تحملش وقتی کسی من را نمیدید و خودم هم هربار به در بستهای میخوردم.
در این چند روز افکار مختلفی برمن مستولی شدند تا بلکه باز هم شانسم را امتحان کرده و طناب دار را دور گردنم بیاندازم اما گویی مامان و بابا بیشتر از هر زمانهای دیگری زیر نظرم گرفته بودند که چشم از من برنمیداشتند و این در حالی بود که خانهمان از وجود مهمان پر و خالی میشد.
در تاریکی اتاق پاهایم را در شکمم جمع کرده و به فردا فکر میکردم. روزی که مدام باید این طرف و آن طرف میرفتم.
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
از آرایشگاه گرفته تا محضر و بعد هم خانهی آنها که قرار بود مجلس عروسی را برگزار کنند.
و من در تمامی این مدت باید حضور او را در کنارم تحمل میکردم و بعدش...
بعدش زیادی برایم خوفناک و تیره و تار میآمد.
صدای زنگ آیفون بلند میشود و کمی بعد صدای بفرمایید گفتن بابا میآید.
تکانی در جایم نمیخورم. به این رفت و آمدها در این روزها و شبها عادت کردهام.
طولی نمیکشد صدای بشاش عمه و شوهرش خانه را پر میکند.
طبق معمول عمه چند دقیقه بعد سراغ من میآید. اتاق تاریک را با روشن کردن چراغ روشن میکند و کنارم روی دو زانو مینشیند اما اینبار گویی عجله دارد.
-آمین عمه حموم رفتی یا نه؟
جوابی نمیدهم. حتی سرم را هم از روی زانوهایم بلند نمیکنم.
دستش را به موهایم رسانده و تکانی میدهد.
-نه دیگه نرفتی! بچه تو فردا شب عروسیته! صبح بعد صبحونه میآن دنبالت ببرنت آرایشگاه اون وقت همینطور نشستی؟
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
باز هم تکانی نمیخورم.
-خدا شاهده منم کلی کار دارم اما امون از تو! فکر و ذکرم تو شدی. پاشو برو حموم منم بیام کلی حرف دارم باهات!
سنگ شدهام که حرکتی نمیکنم.
زیر بغلم را گرفته و بلندم میکند.
-اینجور نمیشه! زور باید بالاسرت باشه.
زور بخرج میدهد. وادارم میکند و من را با غرغرهایش داخل حمام میبرد.
بیرون میرود و صدای مامان را از داخل اتاق میشنوم.
-چیشد سهیلا؟ تونستی راضیش کنی؟
-آره براش لباس بذار خودمم تو حمومم باید یه سری چیزا حالیش کنم بالاخره!
چه چیزهایی را حالیام کند؟ اینکه گوش به حرف آنها باشم و سر عقل آمده و با این ازدواج کنار بیایم؟
دیگر چه چیزهایی را میخواهند حالیام کنند؟
بس نبود شنیدن و دم نزدن؟
عمه سراغم میآید. مثل همیشه و اینبار شاکی است.
-فردا شبی عروسیته. شوهرت یه دختر برورودار پیششه پس خوددار نمیشینه که تو بزنی زیر گریه و دلش به حالت بسوزه و کاری باهات نداشته باشه! اونا واسه فردا شب دارن لهله میزنن که اون کارو تموم کنه و تو باردار بشی. فردا نطفه بسته نشه دفعههای بعدی ولی خیالت راحت نباشه که کار تمومه و راحت میشی نه! تو تازه کارت شروع میشه.
کف موهایم را میشوید و بعد از آبکشیشان میبافد. از سبد طبقات ژیلتی برداشته و بدستم میدهد.
-این یکی و خودت انجام میدی یا من دست بکار بشم؟
نگاهش نمیکنم و او بازویم را فشاری داده و ناچارم میکند نگاهش کنم.
سر بالا میگیرم.
با وجود بخار حمام عرق کرده و لباسهایش کمی خیس و موهایش هم.
-حالا که کارت به اینجا کشیده پس خودت بفکر خودت باش. به همه نشون بده با اینکه زبون نداری ولی دختر عاقل و زبر و زرنگی هستی!
❌پستِ خود رمانه. کپی ممنوع❌
خواستگاریای که داماد هم آن شب نیامده بود! چند بزرگی از خانوادهاش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی!
حرفها بین خودشان رد و بدل شده و قول و قرارها گذاشته شده بود. آنها من را دیده و پسندیده بودند. نمیدانم در خیابانی یا در مهمانیای یا در کجا؟!
مهم این بود که خانوادهی آن مرد مرا دیده بودند! همین مهم بود که فقط دختری باشد از یک خانوادهی متوسط.
چه بهتر که زبانِ حرف زدن هم نداشته باشد برای اعتراض! چه بهتر که سنش هم مهم نیست!
دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور میخوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و نپسندیده .....😭😭😭😭😭🥹🥹🥹🥹😞😞😞
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
Repost from آنچه خوبان همه دارند... عادله حسینی
sticker.webp0.51 KB
00:32
Видео недоступноПоказать в Telegram
#طنزعاشقانه
دست جلو می برم تا آستینش را بالا بزنم اما او مچ دستم را روی هوا میگیرد:
_ کی بهت گفت می تونی به من دست بزنی؟
پوزخند می زنم:
_ نه که فامیل شدیم همین چند دقیقهی پیش. یادت نرفته که مامانم با بابات عقد کردن.
عصبی می غرد:
_ از این شوخی خوشم نمیاد.
_ اتفاقا من خوشم اومده البته که دیگه شوخی نیست و جدیه.
چپ چپ نگاهم می کند و من همان طور که آستینش را بالا می زنم می گویم :
_ فکر کنم این تو بودی که اول بهم گفتی آبجی کوچیکه.
_ یه چرتی گفتم... تو چرا جدیش گرفتی؟
نگاهم به زخم روی بازویش است:
_ شاید واسه این که هیچ وقت یه داداش نداشتم.
_ هه... از من برات داداش درنمیاد.
چشم درشت می کنم و لبم را کمی با ناز کج می کنم:
_ اون وقت چرا؟
_ چون به محض این که اون دونفرو پیدا کنیم مجبورشون می کنم طلاق بگیرن.
رمان #سوپداغداغ اثر تازهی شهلا خودیزاده. تم #طنز و فول #عاشقانه.
وقتی دوتا پدر و مادر پیر تصمیم می گیرن با هم ازدواج کنن و بچه هاشون مخالفن چی کار می کنن؟ مگه چارهای جز فرار هم دارن؟😂 حالا بچهها دنبالشونن تا مانع این ازدواج بشن اما نمی دونن که قراره این وسط یه شب...😂😱
https://t.me/+HY_qpoPwmAI4NzM0
16.08 MB
ماشین کامران از توی کوچه پیچید . وقتی جلوی پارکینگ ایستادند تا در باز بشه دوربین روی چهرهی پروانه زوم کرد.نفس حبس شده ام با صدایی شبیه ناله بیرون آمد. گرم گفتگو بودند و پروانه وقیحانه میخندید. دستش از پنجره ماشین بیرون اومد و ته سیگارش رو توی پیاده انداخت .
بعد به سمت کامران خم شد و گونه اش را بوسید
درب پارکینگ باز شد و بنز آخرین مدل کامران که تازه هم تحویل گرفته بود وارد ساختمان شد.
باوجود اینکه قبلا" مطمئن شده بودم و چت هاشون رو برای قرار گذاشتن دیده بودم اما ته قلبم دلم میخواست که اشتباه کرده باشم .پروانه با اون چهره معصوم و نگاه عاشقانه اش به من ، چطور تونسته بود چنین کاری رو باهام بکنه ؟!
همونطور که داشتم ویدیو رو نگاه میکرد پیامک پروانه روی گوشی اومد: خوبی عزیزم؟ اوضاع مرتبه؟ امروز خبری ازت نیست!
زیر لب گفتم: کثافت! حرومزاده !
اقای بابک سلطانی احتیاج به معرفی ندارند با یک رمان بسیارزیبا برگشتن توصیه میکنم حتما بخونید
https://t.me/+y_cU7OjiT2M4OGY0
https://t.me/+y_cU7OjiT2M4OGY0
دست روی شانه ام گذاشت و گفت: اسمت چیه؟
-یارا!
-اسم تو چیه ؟
-سحرناز!
تو چشماش نگاه کردم: بهت هم میاد!
با لحن کودکانه ای گفت: مرسی!
-اون یارو دوست پسرت بود؟!
-آره
-ناراحت نمیشه که الان اومدی اینجا؟!
-نه !
با تعجب گفتم: واقعا" ؟
سرش رو تکون داد و با صدای نازکی گفت: اوهوم!
سرتکون دادم و گفتم: عجیبه!
-عجیب نیست چون همین الان باهاش کات کردم!
چشم هام گشاد شد: چرا؟
-چون تو رو دیدم دیگه! خیلی خوشتیپی! ورزشکار هستی؟!
-اوهوم
-بدنسازی؟
- فیتنس و کیک بوکسینگ!
سرتکون داد و خودش رو بهم نزدیک تر کرد و گفت: از پسرهای قوی خوشم میاد! مخصوصا" روی تخت
این نویسنده
قصههایی مینویسد که
یا تو را خم میکنند
یا معتادت میکنند.
اگر دنبال داستانهای معمولی هستی،
او نویسندهٔ تو نیست.
https://t.me/+y_cU7OjiT2M4OGY0
- ولی نباید بذاری اینجوری برم.
نگار این را گفت و بغضش بالا آمد.
ارسلان بیحرف به اشک حلقه زده در نگاه نگار کرد و به سکوتش ادامه داد، مثل تمام شب، مثل وقتی حسام دست روی نقطه ضعفش گذاشت، مثل وقتی نگاه حسام را روی نگار دید و فقط خون خونش را خورد.
این بار نگار ملتمس گفت:
- نذار با این حال برم ارسلان... درستش اینه که باید تو دهنی به حسام میزدی، درستش اینه که باید برای من خط قرمز تعیین میکردی...
اشکش چکید:
- درستش اینکه باید رگ غریتت باد میکرد و میگفتی دیگه حق نداری حرفی با حسام بزنی.
ارسلان بالاخره گفت:
- شاید هم درستترش اینه که به تصمیمت احترام بذارم.
نگار کلافه گفت:
- من این احترام رو نمیخوام... من حس مالکیت تورو میخوام، من نمیخوام گذشته ای باشم که دور ریخته میشه....
صدایش بالا رفت:
- دارم دیوونه میشم... فکر اینکه چطور میشه همه چیزو درست کرد، چطور میتونم اشتباهمو جبران کنم چطور میتونم دوباره اعتمادت رو به دست بیارم، داره مغزمو متلاشی میکنه، من... من آوا نیستم که بتونم از تو بگذرم... من...
ارسلان انگار با شنیدن نام آوا آتش گرفت، جلو رفت و چانه نگار را محکم توی دست گرفت و گفت:
- حق نداری اسم کثیف اون زن رو بیاری رو زبونت، حق نداری خودتو با اون مقایسه کنی، حق نداری خودت رو در حد اون پایین بکشی... اینو همیشه برای خودت تکرار کن تو آوا نیستی!
نگار خیره در آتش نگاه او اشک هایش را رها کرد، چانه اش میان انگشت های او لرزید و آرام لب زد:
- نذار برم.
این حرف را چند ماه پیش هم به ارسلان گفته بود، چقدر آن وقت با حالا فرق داشت وقتی میان بازویش گم شده و مانده بود.
حالا اما همه چیز فرق داشت، حالا خطا کرده بود، دروغ گفته بود، پنهان کاری کرده بود.
نگار پلک هایش را روی هم گذاشت به امید حرف دلگرم کننده ای، به امید حتی بوسه ای...
و بعد...
https://t.me/+Au7OzUl040EwYjE0
https://t.me/+Au7OzUl040EwYjE0
قصهمون رو به پایانه💔
800 پارت آماده😍
عاشقانه ای متفاوت❌
فردا مجلسی به نام عروسی برگزار میشد و من همچو پرندهای در قفس خودم را به در و دیوار میکوبیدم!
چند روزی از آن روز پرکار جهازبرون گذشته و حالا فقط امشب را مهمان این خانه بودم و این برایم سخت بود وقتی قرار بود به خانهای غریب بروم و مابقی عمرم را آنجا باشم.
من زنِ دومِ مردی شدم برای آوردنِ وارث!
منِ ۱۸ ساله و لالی که از نظر آنها معیوب بودم
دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور میخوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و .....😭😭😭😭😭🥹
#پست۱۳۰
در خانهای که هیچکدام از اهالیاش چشم دیدن من را نداشتند و من هم.
روزگار سختی بود که ناچار بودم به تحملش وقتی کسی من را نمیدید و خودم هم هربار به در بستهای میخوردم.
در این چند روز افکار مختلفی برمن مستولی شدند تا بلکه باز هم شانسم را امتحان کرده و طناب دار را دور گردنم بیاندازم اما گویی مامان و بابا بیشتر از هر زمانهای دیگری زیر نظرم گرفته بودند که چشم از من برنمیداشتند و این در حالی بود که خانهمان از وجود مهمان پر و خالی میشد.
در تاریکی اتاق پاهایم را در شکمم جمع کرده و به فردا فکر میکردم. روزی که مدام باید این طرف و آن طرف میرفتم.
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
از آرایشگاه گرفته تا محضر و بعد هم خانهی آنها که قرار بود مجلس عروسی را برگزار کنند.
و من در تمامی این مدت باید حضور او را در کنارم تحمل میکردم و بعدش...
بعدش زیادی برایم خوفناک و تیره و تار میآمد.
صدای زنگ آیفون بلند میشود و کمی بعد صدای بفرمایید گفتن بابا میآید.
تکانی در جایم نمیخورم. به این رفت و آمدها در این روزها و شبها عادت کردهام.
طولی نمیکشد صدای بشاش عمه و شوهرش خانه را پر میکند.
طبق معمول عمه چند دقیقه بعد سراغ من میآید. اتاق تاریک را با روشن کردن چراغ روشن میکند و کنارم روی دو زانو مینشیند اما اینبار گویی عجله دارد.
-آمین عمه حموم رفتی یا نه؟
جوابی نمیدهم. حتی سرم را هم از روی زانوهایم بلند نمیکنم.
دستش را به موهایم رسانده و تکانی میدهد.
-نه دیگه نرفتی! بچه تو فردا شب عروسیته! صبح بعد صبحونه میآن دنبالت ببرنت آرایشگاه اون وقت همینطور نشستی؟
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
باز هم تکانی نمیخورم.
-خدا شاهده منم کلی کار دارم اما امون از تو! فکر و ذکرم تو شدی. پاشو برو حموم منم بیام کلی حرف دارم باهات!
سنگ شدهام که حرکتی نمیکنم.
زیر بغلم را گرفته و بلندم میکند.
-اینجور نمیشه! زور باید بالاسرت باشه.
زور بخرج میدهد. وادارم میکند و من را با غرغرهایش داخل حمام میبرد.
بیرون میرود و صدای مامان را از داخل اتاق میشنوم.
-چیشد سهیلا؟ تونستی راضیش کنی؟
-آره براش لباس بذار خودمم تو حمومم باید یه سری چیزا حالیش کنم بالاخره!
چه چیزهایی را حالیام کند؟ اینکه گوش به حرف آنها باشم و سر عقل آمده و با این ازدواج کنار بیایم؟
دیگر چه چیزهایی را میخواهند حالیام کنند؟
بس نبود شنیدن و دم نزدن؟
عمه سراغم میآید. مثل همیشه و اینبار شاکی است.
-فردا شبی عروسیته. شوهرت یه دختر برورودار پیششه پس خوددار نمیشینه که تو بزنی زیر گریه و دلش به حالت بسوزه و کاری باهات نداشته باشه! اونا واسه فردا شب دارن لهله میزنن که اون کارو تموم کنه و تو باردار بشی. فردا نطفه بسته نشه دفعههای بعدی ولی خیالت راحت نباشه که کار تمومه و راحت میشی نه! تو تازه کارت شروع میشه.
کف موهایم را میشوید و بعد از آبکشیشان میبافد. از سبد طبقات ژیلتی برداشته و بدستم میدهد.
-این یکی و خودت انجام میدی یا من دست بکار بشم؟
نگاهش نمیکنم و او بازویم را فشاری داده و ناچارم میکند نگاهش کنم.
سر بالا میگیرم.
با وجود بخار حمام عرق کرده و لباسهایش کمی خیس و موهایش هم.
-حالا که کارت به اینجا کشیده پس خودت بفکر خودت باش. به همه نشون بده با اینکه زبون نداری ولی دختر عاقل و زبر و زرنگی هستی!
❌پستِ خود رمانه. کپی ممنوع❌
خواستگاریای که داماد هم آن شب نیامده بود! چند بزرگی از خانوادهاش آمده بودند با یک جعبه شیرینی و یک دسته گلِ مصنوعی!
حرفها بین خودشان رد و بدل شده و قول و قرارها گذاشته شده بود. آنها من را دیده و پسندیده بودند. نمیدانم در خیابانی یا در مهمانیای یا در کجا؟!
مهم این بود که خانوادهی آن مرد مرا دیده بودند! همین مهم بود که فقط دختری باشد از یک خانوادهی متوسط.
چه بهتر که زبانِ حرف زدن هم نداشته باشد برای اعتراض! چه بهتر که سنش هم مهم نیست!
دخترِ لالِ و بخاطر همین بزور میخوان بدن به مردی که دنباله وارثِ! مردی که اون رو ندیده و نپسندیده .....😭😭😭😭😭🥹🥹🥹🥹😞😞😞
https://t.me/+yqyrEstZtQE4N2I8
این یه پیشنهاد فوقالعادهس برای شما👌
رمانی که بدون شک خوشتون میادوجزرمانهای پیشنهادیتون میشه
